چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

رؤیای شگفت انگیز

 

بیا با ما به میخانه که از پای خمت

یکسر به حوض کوثر اندازیم

یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد

بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم

 

حافظ

 

مستانه گریستم

گویی که در پس یک دیواری ویران

ایستاده – می ترسیدم – می گریستم

سپس بخواب رفتم

رؤیای شگفت انگیزی بود

تنها بودم؛ باز هم تنها بودم.

مردم دوتا دوتا و یا دسته دسته و گروهی

با هم می رفتند

و من در میان آنهمه جمعیت کسی را نمی شناختم

در رؤیایم نیز تنها بودم

به دنبال کسی می گشتم تا باهم (کتاب مقد س) را بخوانیم. 

آنرا از روی دیوار برداشته بودم

کتاب در دستم بود ولی حروف آنرا نمی شناختم.

همه در حال رفت وآمد بودند و من با کتابم

به انتظار کسی بودم که باهم بخوانیم.

 

رؤیای شگفت انگیزی بود

خورشید را دیدم و ماه را نیز دیدم هر دو باهم بودند

در پشت یک بوته زنی را دیدم با لباس سپید 

گویی که پنهان شده بود

کتاب را  نزد وی بردم تاشاید آنرا باهم بخوانیم.

او لال بود!

لالۀ سرخ جوانی بود که زبان نداشت

شرم زده مرا می نگریست

کتا ب را برگرداندم وزیر لب زمزمه کردم:

 

گریه ای مستانه بار دگر

مستی شبانه بار دگر

ویرانه ای گسترده  بار دگر

 

رؤیای شگفت انگیزی بود

 

سه شنبه

هیچ نظری موجود نیست: