جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

شهریار

 

گیرم که آب ودانه دریغم ئداشتند

چون می کنند با غم بی همزبانیم؟

 

محمد حسین شهریار

 

باو گفتم :چرا دیگر زندگی رنگی ندارد

کجا شد آن شراب وشهد و شاهد وشمع

 

کجا شد آن شمیم دلپذیر عشق

صبگاهان دیگر آن صفای دیرین را ندارند

آفتاب به رنگ زرد زعفرانی است

ماه دیگر حوصله تابش ندارد

و ستارگان دیگر چشمک نمی زنند

آسمان دیگر آبی نیبست

و دریا به رنگ سبز تیره در آ مده

بهار دیگر آن سر سبزی وخرمی را ندارد

تابستان  باعث رئج وعذاب هست

پائیز دیگر آن  کیفیت و زیبایی سابق را ندارد

روی سبزه ها دیگر طرواتی نیست

و شبنم روی گلها یخ زده

چرا همه رنگها تغییر کرده اند؟

 

گفت:

همه همان بوده که هست؛ تو از جوانی گریختی

 

بیست و چهار نوامبر

هیچ نظری موجود نیست: