شهریار
گیرم که آب ودانه دریغم ئداشتند
چون می کنند با غم بی همزبانیم؟
محمد حسین شهریار
باو گفتم :چرا دیگر زندگی رنگی ندارد
کجا شد آن شراب وشهد و شاهد وشمع
کجا شد آن شمیم دلپذیر عشق
صبگاهان دیگر آن صفای دیرین را ندارند
آفتاب به رنگ زرد زعفرانی است
ماه دیگر حوصله تابش ندارد
و ستارگان دیگر چشمک نمی زنند
آسمان دیگر آبی نیبست
و دریا به رنگ سبز تیره در آ مده
بهار دیگر آن سر سبزی وخرمی را ندارد
تابستان باعث رئج وعذاب هست
پائیز دیگر آن کیفیت و زیبایی سابق را ندارد
روی سبزه ها دیگر طرواتی نیست
و شبنم روی گلها یخ زده
چرا همه رنگها تغییر کرده اند؟
گفت:
همه همان بوده که هست؛ تو از جوانی گریختی
بیست و چهار نوامبر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر