یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

کبرا بر دار

 

صد بار بیش تجربه کردم که این جهان

دائم بکام مردم موقع شناس بود

آری جهان بکام کسی بود کز نخست

نه شرمش از خدای و نه از کس هراس بود

زد بوسه برپشت دستی عجوز ز روی عجز

گر آن عجوز محتشم و یا سرشناس بود

 

م. بزرگ نیا

 

 

پدر کبرا دست استمداد بسوی دنیا دراز کرده تا بلکه دخترش را که هم نان آور خانواده و پشیبان او ومادر وبرادر علیلش بوده از مرگ با (دار) نجات دهد.  دختریکه بخاطر نجات خودش قاتل روحش را کشت امروز رشتۀ کلفت طناب دار جلوی چشمانش می رقصد تا روزیکه او در میان زمین وهوا به رقص در آید؛ آنهم چه رقص زشت وناپسندی.

 

فرق کبرا با کبرا های دیگر اینست که او زادۀ فقر است.  بعلاوه نتوانست به درستی به بازار برده فروشان رفته و خود را به شکل دیگری عرضه نماید ویا اینکه (کاسب) شود. حال تن تازه او که رفته رفته کهنه شده و دهان بی دندانش و روح مرده اش که به تاراج رفته و بارها مورد استفاده قرار گرفته میخواهد نقشی بیادگار بر صحنه روزگار و تاریخ بگذارد.

 

در سی و اندی سال پیش زنی که فرزند شوهرش را با بی رحمی تمام کشته و درچاه انداخته بود به اعدام محکوم و به دار کشیده شد.  در آن زمان دنیا به صدا در آمد.  روزی نامه ها، رسانه های داخلی وخارجی، شاعران متعهد (!) و هنرمندان و خوانندگان بزم ورزم همه آوای (جنایتکاری) سر دادند!!!

 

و امروز کبرا تنها نیست.  کبرای های دیگری بدون آنکه (مار) باشند میان زمین وآسمان می رقصند و آنچه را که برآنها گذشته با خود به گور می برند.  حال چند امضا و چند صدا چگونه می توانند جان کبرا را نجات دهند؟  مگر آنکه مانند دزدان و تن فروشان امروزی با وثیقه های کلان جانشان را نجات دهند که پدر کبرا واو از این موهبت (بشر دوستانه) بر کنار می باشند.

 

کدام دستی بسوی آنان دراز شده و به کمک آنها خواهد آمد؟

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

دگمۀ شماره  دو

 

چندی پیش شرکت تلفن با یک پیشنهاد تازه به خانۀ ما آمد تا یک سیستم جدیدی را نصب کند تا با آن بتوانیم هشتاد کانال تلویزیونی جدید را بگیریم و برای همیشه (کاناپه نشین) شویم.  با مقداری کابل و سیم وجعبه و پریز سر انجام  کانالها اعلام موجودیت کردند.

 

با خودم گفتم: به به، چه از این بهتر! دیگر از جایم تکان نمی خورم همینجا می نشینم، می خورم،

می نوشم، می خوابم و بدرک که اگر یکصد وهشتاد کیلو وزن هم پیدا کردم!  در عوض با پدیده های جدیدتری آشنا میشوم و می بینم که مردم سراسر دنیا مشغول چه کاری می باشند و شاید درسهای بهتری یاد گرفتم و دست از این چرند نویسی (قدیمی) برداشتم و خلاصه با قافلۀ تمدن همراه می شوم.

 

تلویزیون را روشن کردم.  یک صفحۀ خاکستری با یک برنامۀ مفصل جلویم سبز شد؛ کدام دگمه را بزن کدام را می خواهی و.... روی فیلم ها مکث کردم.  ای بابا  برای این که باید پول بدهم.  خوب

کانال بعدی و بعدی.  خیر همه جا دختران زیبا و زیبا شده با ناز وادا وکلی پشت چشم نازک کردن بما بهترین کرم ها وبهترین ( واجبی) های کارخانه ای وانواع و اقسام شامپوها و چیزهای دیگری که بهتر است از بردن نام آن خوداری کنم.  خلاصه بازار شام غریبی بود؛ همه چیز بود بجز آنچه که من

می خواستم.  زنگ زدم به شرکت تلفن و گفتم: ما از طلا گشتن پشیمان گشته ایم؛ لطف فرموده ما را مس کنید.

 

در این احوال کامپیوتر هم دچار التهابات درونی شده بود و هی غش می کرد لاجرم من نمی توانستم به شغل چرند نویسی ام ادامه دهم.

 

دیروز شرکت تلفن تصمیم گرفت آنرا پس بگیرد.  بنا براین مجبور بودند که از مرکز آنرا قطع کنند.  تلفن زنگ زد وقطع شد که نا گهان دگمۀ قرمز به صدا در آمد: اخطار! اخطار! خط تلفن قطع شد و من گمان کردم که همین الان  آمبولانس و پلیس و نرس ودکتر میریزند اینجا  تا بپرسند که چه بر سر من آمده ؟!  نوار مرتب اخطار می داد. دگمۀ قرمز را فشار دادم خبری نشد.  زرد  را فشار دادم خبری نشد.  سبز را که فشار دادم نوار گفت متشکرم که دگمۀ آلارم را قطع کردید!  این برنامه حدود نیم ساعت ادامه داشت؛ نه از آمبولانس خبری شد و نه از پلیس و نه از همسایه.

 

این یک یا دو اسباب بازی جدید برای دلخوشی ام که بدانم - کسی - هست اگرچه نباشد.  من هر صبح صبحانه ام را جلوی (تی وی) می خورم تا با برنامه های صبحانه آنها همراه باشم!  تا احساس کنم که تنها نیستم.  به تازگیها هم میزهای مخصوصی هم ببازار ارایه داده اند و دیگر نه از میز ناهار خوری خبری هست ونه از میز جلوی مبل و یا بقول خودشان (کافی تیبل).  همه در تنهایی خود غرق

شده اند.  همه از هم می ترسند و همدلیها و همدریها رو به اتمام است. 

 

هیچکس با هیچکس سخن نمیگوید

که خاموشی به هزار زبان در سخن است

در مردگان خویش نظر می بندیم

با طرح خنده ای

ونوبت خودرا انتظار میکشیم

بی هیچ خنده ای.

 

احمد شاملو 

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۵

نسب و نسبت ها

 

چند سالی پس از انقلاب اسلامی ک همه از جوش و خروش افتاده بودند عده ای بر آن شدند که علاقۀ خود را از گذشته نبریده و با خاطرات خوب خود آنهارا به تاریخ گره زده  و به آذین آن بپردازند و افتخارکنند.  این یک امر بسیار طبیعی ویک نیاز شدید روحی است که ملتی میل دارد که هویت تاریخی خودرا نگاه داشته وبه آن احترم گذارد.  در این بین عده ای هم بر آن شدند که یک شجره نامه ونسب نامۀ تاریخی درست کنند و در عالم آوارگی به آن افتخار کنند.

 

این نسب نامه نویسی و شجره نامه ها اکثرا به خانواده های قاجارمرتبط می شد (و یا می شود).  همگی از اولادان بلا فصل آن خاندانند، در حالیکه در گذشته خاندان قاجار خود را نوادۀ چنگیز مغول می دانستند و این درست نبود چرا که مغولان مغول بودند وقاجاریه (ترکمن)، چنانکه خاندان صفویه

هم خودرا اولاد بنی هاشم وپیامبر میدانستند در حالیکه جد آن بزرگواران (فیروز خان زرین کلا) آذربایجانی بود؛ آنها نه شیخ بودند ونه سید ونه عرب و مذهبشان حنفی بود.

 

سپس کار این نسب نامه چی ها به میراث پدری کشید و آنچه که در طول این سالها از برکت (واردات وصادرات) و خرید وفروش و سایر کالاها !!!! بود آنرا میراث پدری دانستند که با (همت عالی) توانستند آن ثروت ومیراث را بیرون آورده و در سرزمین های بیگانه کیا وبیائی بر پاکنند.

عده ای خل وضع هم - مانند حقیر- نشستند وسر در تاریخ فرو بردند و کتاب و شعر خواندند و بامید آن بودند که چیزی از این کاوشگری به دست آ ورند! 

 

لا جرم قافله رفت وآنها درخواب گران خیمه زدند و در نیمۀ راه (تاریخ) با پاهای خسته فرو ماندند. 

بهر روی دم زدن از زبان گذشتگان لذتی دارد که هرکسی را بر این هنر وقوف نیست.

 

نه از این نمد کلاهی

نه از این کله مله شد

همه قصیده ما بعد

به وبه وبه شد

 

چو غنچه گر فرو بسته است کار جهان

تو همچو باد بهاری گره گشا می باش

 

 جمعه

دگمۀ قرمز

 

امروز من صاحب یک پدیدۀ نوین انسانی شدم.

 

یک جعبه با مقدار زیادی سیم ودکمه قرمزو زرد و سبز و یک گردنبند مزین به یک نشان قرمز برای مواقع اضطراری وخواستن کمک از دکتر ونرس و آمبولانس وغیره ...

 

به مامور نصب گفتم: زندگی چقدر زشت وبی معنی شده؛ اینهمه تشکیلات بجای (فامیلی).  سیستم جدید برده داری:  جوانان را به کار می کشند وسالمندان را با این اسباب بازیها سر گرم می کنند.

زمین وکره خاکی داغ شده.  آب نیست.  کمبود باران وبرف و انبوه سازی بدون هیچ رویه و اسلوبی. هوا نیست.  دلخوشی نیست.  هوا را در بسته بندی می فروشند و آب را با قطره چکان به گلویت می فرستند.

 

کجاست آن هوای پاک کوهستانی و دشتهای سر سبزو خرم؟  شاید از من دورشده؛ شاید دیگران و از ما بهتران آنهارا دارند؟  خوب، در کنار یک سیستم جدید باید زندگی را به پایان رساند و فضولی هم موقوف!

 

پنجشنبه

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

لندن

 

زهد وسجاده و سجده و ورد سحر

من و پیمانه و میخانه و پیمانه گری

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید

بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

سرو آزاد از آن شد که ثمرهیچ نداشت

بی ثمرباش که ثمرهاست در این بی ثمری

 

م. بهار

 

چند روزی فلکم حکم رایگانی داد و توانستم پس از چند سال به یک تعطیلات کوچک بروم و سفری وسیری به پایتخت بزرگ سرزمین هزار چهره وهزار رنگ و بازار بزرگ دنیا بکنم.

 

نه در هتلهای چند ستاره سکونت داشتم ونه اتومبیل آخرین مدل به زیر پایم بود؛ در یک استودیوی کوچک در کنار بسی مهربانیها و قلبهای پاک وسر شار از لطف و بدون هیچ پیرایه ای روزها را بسر آوردم و چقدر امروز دلم برایشان تنگ شده و نمی دانم چگونه و به چه ترتیبی میتوانم جبران اینهمه مهربانیها را بنمایم. ستاره بزرگ زندگیم، آن درخت جوان وشاداب که با حسن نیت تمام درسهای زیادی بمن آموخت.

 

در طول این سفر به کسانی برخوردم که سخت مرا تحت تاثیر روش و رفتار خود قراردادند.  جوانان تحصیل کرده که با فروتنی تمام خودرا (هیچ) می نامیدند. بانوی والا مقامی که از چهرۀ پاک و مهربان او اصالت میبارید با کمک همسر وفرزندان برومندش رستورانی را اداره میکردند و من آرزو داشتم که هزاران بوسه بر آن دستهای هنرمند وپر برکت بزنم.

 

و امروز ناگهان خودم را در میان مشتی مردم بیهوده یافتم که همه زندگیشان در (فخر) می گذرد واسیر رویاهای خود میباشند؛ دم زدن از اجداد وسلسله های آنها و همه از اینکه روزی دست فلان جدشان با دست مثلا حسن صباح تماس پیدا کرده و یا همکلاسی ابوریحان بیرونی بوده و یا با فلان پوستین نشین وفلان شیخ هم کاسه شده نه زمین را ونه آسمانرا به پشیزی می خرند و خدارا هم بنده نیستند.

 

خوب اینها همۀ نشان فرهنگ پربار و تمدن چندین هزارساله ما میباشد. مقداری قوری واستکان با نقش و چهره مرحوم شاه قاجار و استکانهای لب طلای محصول ترکیه و تسبیح وسجادۀ ترمه. آیا تمدن ما فقط از زمان ناصرالدین شاه شروع شد؟

 

بهر روی امید است روزی ما از این خواب گران بیدار شده و بجای تقلید و پیروی از تمدنهای جا بجا شده  خودمان را بیابیم و باز شناسیم و فراموش نکنیم که کی بودیم، کجا بودیم و حال چی هستیم.  و فراموش نکنیم که چهره ما نمایانگر درون ماست.

 

با تشکر از همۀ عزیزانم.

 

شنبه

 

هادی خرسندی

 

هادی که من می شناسم...هادی که دنیا می شناسد

 

در دل این زمان و در میان دزدان و دغلبازان که همه در کسوت جویان به غارت دلها و جانهای پاک مشغولند او با یک شهامت غیر قابل تصور بر ما ظاهر شد

 

من او را نه فرهیخته، نه شاعر، نه عبید زمان و نه نویسندۀ عالیقدر می خوانم.  این ادا و اصول را می گذارم برای آنهائیکه به این کلمات و این تعارفات دورغین عادت داشته و مرتب آنها را در هر زمانی بر زبان آورده و یا به نشخوار آن مشغولند.

 

هادی ما با وجدان باز می خواهد ملتی را از خواب خوش مستی بیدار کند و آنها را از سستی ناشی از شراب دیروز به هشیاری بیاورد؛ او از بیماری برخواسته و به تیمار ما بیماران مشغول است.

 

او لذت آزادی را با زهر آمیخته در دهان خود مزه مزه کرد بدون آنکه واقعا لذت آنرا بچشد.  او با ترازوی (صحیح) بدون آنکه هیچ وزن اضافی داشته باشد ما را می سنجد.  گفتنی است که در ادبیات و زبان مادری چیره دست است و به اوضاع واحوال و روحیه ما کاملا آ شناست - او یک روانشناس بالفطره می باشد.

 

شاید من نتوانم آنطور که باید اورا در حد کمال معرفی کنم اما می دانم که او با نادرستی ها ونامردمی ها بیگانه است.  او زمانی شروع بکار کرد که هنوز ما مشغول نشخوار کردن علف دیروز بودیم و خاطره نویسی وخود بزرگ بینی و "من من من" بیداد میکرد.

 

او مقام والایی در ادبیات ما دارد.  او با نثری شیوا و تازه و مخصوص خود قدم به جلو گذارد و در قالب طنز وگاهی شعر ناگفتنی ها را گفت. او با آگاهی تمام دانستنیها را در قالب طنز و شعر می آورد.

 

او تا جایی که توانسته کوشش کرده که بما درس اخلاق ومیهن پرستی بدهد و مردم از خود بیگانه را با یک طنزشیرین و گاهی تلخ بخود آورد. خلق خوی او و راه وروش او انسانی است و از اوهام وخرافات به دور است.

 

هادی خرسندی پسرایران زمین و عزیز همه ما ایرانیان راستین می باشد.

عمر او دراز ومهرش تا ابد پایدار...

 

بامید پذیرش : ثریا / اسپانیا