پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۸

خلیج همیشه پارس

خلیج همیشه پارس _ دریای فارس

سبز دریایی که بهنگام روز فیروه گون است

وبه هنگام شب از ان |آتش بر جهد

...................................

هزاران سال پیش  بزرگترین شهریا ر، ناخدای رامهرمز درکتاب خود

زیر نام  » شگفتیهای هند »  نوشت :

از شگفتی یهای دریای (پارس) چیزی است که مردم به شب هنگام ببیند

درآن هنگام که موجها بر هم خورند وبر یکدیگر شکسته شوند از آنها آتش

بر میجهد وآنکه درکشتی سوار است میپندارد که بر دریایی از آتش

روان است .

این دریا بسبب عمق کمی که دارد ووجود پستی وبلندی های زیر دریا

از دیگر دریاها پرجوش وخروش تر است وبه اقیانوس هند میپیوندد

وسرتاسر مرزهای جنوب غرب وجنوبی وجنوب شرقی کشور مارا

در بر میگیرداین دریا بنام خلیج ( فارس ) نامیده میشود ونام دریای

پارس از روزگار هخامنشیان بر روی این خلیج گذارده شده است

در کتیبه ای که از داریوش بزرگ شاهنشاه هخامنشی در تنگه سوئز

که درآن زمان زیر قلمرو پادشاهی او بود  نام خلیج پارس را یافته اند

ودرکتابهای قدیم درمتن جغرافیایی نوشته شده است که نام این دریا :

(پرسیکوس سینوس ) یا (سینوس پرسیکوس ) یعنی خلیج فارس

است . به هنگام شب خلیج فارس زیبایی خاصی دارد، تلاتم دریا

.برخورد امواج که از آنها نور میجهد در روشنایی مهتابی رنگ

ماهیان پرنده که شامگاهان به جست وخیزبر میخیزند هزاران هزار

از |آنها به حرکت وبازی وپرش در میایند واز بدنشان پرنو سپید

رنگی ساطح میشود وپهنه این درای ی نیلگون را مانند آسمان پر

ستارهای میاراید که درگوشه وکنارش آتش افروزی کرده باشند .

خلیج فارس وسعت زیادی دارد ودر تقسیم بندیهای دریاها در ردیف

کم عمق ترین دریاهای دیگر قرار گرفته است.

توده های مرجانی  که مانند شهر گمشده ای در اعماق آبهای خلیج

فارس به فراوانی .بیشتر به موازات ساحل یافت میشوند  از عمق

آب میکاهند.

حال امروز این مرجانها با کمک عربهای ی نوکیسه در بازارهای

اطراف خلیج بفروش میرود ونمیمئ از دریاخشک شده برا ی

مردمان خوش گذران تبدیل به جزیره شده است .

حال اکر ما انقدر بیحال وسست وبی تفاوت هستیم ومیگذاریم که چند

عرب سوسمارخور وچند نومسلمان از نوع کشورهای حاشیه چین

.مغول خلیج مارا مانند خورشیدمان از ما بدزدند ؟ پس بنا براین

.......باید بمیریم

یا آقا یان حاکم بر سرزمین ایران میدانند ونمیخواهند بدانند ! ویا

خلیج راهم ماندد سایر چیزهای دیگر بفروش میرسانند .

وسرانجام نام ایران وایرانی از صفحه روزگار محو خواهد شد

وچیزی درحدود مصر ولیبی وسوریه وپاکستان وبنگلادش خواهیم

ماند ومغرور به خاک اجدایمان .

........30-4-2009

اسپانیا

 

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

کجا میروی ؟

این سرزمین که امروز ارباب ماست

سالها بازار برده فروشان بوده است

وهست وخواهد بود !

امروز این بازار  رنگ دیگری بخود گرفته

وزیر نور چراغهای الوان

بردگانند که به چشم دنیا خار میفرستند

پرده ها به یکسو رفت ، وصبح رهایی فرارسید

سیاهی به سپیدی گرائید

ونژادها مخلوط شدند ، دیگر دوقسمت نیستند

حال .......

ای سر زمین خوب من  ، ای خاک زرخیز

چه خواب هراسناکی برایت دیده اند؟

ای خاک پاک (زرتشت ) امروز چگونه میخواهی

بدون خورشید ، بدون آفتاب وآتش تابناک خود

این پرده های سیاه را ازهم پاره کنی ؟

ای سرزمین تنهای من

پرده ها را ازچهره زنانت بردار

این پرده ها بیگانه اند

مانند نقابی که برچهره بردگان نشسته

این کفن سیاه را به یکسو بیانداز

ومیراٍ  ث شوم برده فروشان را بخودشان واگذار کن

ای خاک خوب من

................

روزی بی خبر به راه افتادم

در کوره راه ها به شتاب میرفتم

چون آفتاب پرستی به دنبال آفتاب

میخزیدم ، میخزیدم وجلو میرفتم

بی خبراز ناله عزیانم

اگر خبر داشتم باز هم میرفتم

شرمنده

درتاریکی شبهای بلند بی غروب  آفتاب

بخواب رفتم

مهتاب گم شده بود

وستارگان بی نور

تنها صدای بو م شومی میامد

آه ... چه شد ؟ آن ماه تابان کجا شد ؟

ستارگان کجا رفتند ؟

وخورشید چرا گم شد

در ابن پرتگاه میخزیدم همچو یک آفتا ب پرست

دیوارها خاموش ، شهر خاموش واز آشنایی خبری نبود

ومن به غیراز شرم خود چیزی به همراه نداشتم

........

حال میخواهم دردامن مادر بمیرم

درمیان شن باد  کویر

این بار اگر بسوی کویر برگشتم ، بجای هر آب زلالی

شن های آن صحرای بی آب  را مینوشم

وبجای هر سرمه ای ، غبار آنرا برچشم میکشم

این بار اگر برگشتم ، با قامت خمیده ام ،

به خلوتگاه عشاقم میروم بامید زنده بودن آنها

تا شاید دوباره پیوند آشناییها را در خیال بسازم

وبا آنها بمیرم

اگر برگشتم ، ای کویر دوست داشتنی ومحرم اسرار

........

چهارشنبه 29-4-09

 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۸

بدون نجات دهنده

درجواب نامه ای که پرسیده بود : چرا واگنر ؟!

.......................................

نیچه گفته بود که : خدا مرده وخدایی نیست درحالیکه او خودرا

یک اروپایی متمدن وخوب میدانست ، او عقیده داشت که مبدا تمام

ادیان قوم یهوده بوده است و....واگنر چندان میانه ای با این قوم نداشت

او طرفدار مردان بزرگی نظیر ناپلئون بوناپارته وستایشگر او بود و

چنینی مردانی نظیر ناپلئون را مظهر اطمینان وقدرت میدانست .سعدی ما فرمود :

عبادت به جز خدمت خلق نیست / به تسبیح وسجاده ودلق نیست

بنا براین وقتی کسی حق اینرا نداشته باشد که به عقیده دیگران خود

را تحمیل کرده ویا تفتیش عقیده ودرگفتار وکردار دیگران دخالت نکند

آدمی وارسته است .

و..واگنر وارسته بود او میخواست خود ونبوغش را به دنیا نزدیک

کند اما نمیتوانست وتنها به همین اکتفا میکرد که یک اپرت کمدی  ، یک

واریته  بعنوان تنوعی برای شنوندگانش بسازد .

نسبت  دادن عقیده وگفته های میهن پرستانه  به واگنر  به معنی

امروز ی آن غیر قابل قبول است  وممکن است که صفای روح

واحساسات لطیف اورا لکه دارسازد او به روح » آلمان »

معتقدبود واندیشه های ملی اش را بعنوان یک تم آشنا به کار

میبرد این اندیشه های ملی او دارای جنبه های زنده واصیلی بودند

هنگامیکه باس ها با غرش خود در نمایش ( شمشیر آلمانی)

هسته مرکزی نمایش را به صدا در میاوردند :

» چه غم که امپراطوری مقدس روم با خاک یکسان شود»

» درعوض هنر مقدس آلمانی ما زنده خواهد ماند »

» نمایش مایستر زینگر »

این سرود احساسات ظاهری ووطن پرستی را در هر انسانی

بر میانگیزد .

ریچارد واگنر در تمام مدت عمرش در پی شنوندگانی آیده آل

برای هنرش بود ، جامعه ای بدون طبقه که وجه مشنرکشان

فقط عشق باشد، شنوندگانی که از قید طلا وتشریفات رها

شده باشند او به مدینه فاضله فرهنگی عقیده داشت و

میهن پرستی او بیشتر دارای جنبه های جهان وطنی بود

او همیشه جانب فقرا را در مقابل ثروتمندان نگاه میداشت

شرکت او در انقلاب هزارو هشتصدوچهل وهشت برای

او به قیمت دوازده سال زجر ودوری از وطن تمام شد.

از نظرهای زیادی من خود را باو نزدیکتراز دیگران

احساس میکنم نمیدانم شاید از او بعنوان یک بلشویک

هنری هم نام ببرند  این مرد بزرگ از میان مردم برخاست

ودرتمام طوب عمر خود باشدت هرچه تمامتر با قدرت وپول

دشمنی ورزید واز جنگ وخشونت دوری جست وهمیشه

آرزوی یک جامعه بدون طبقه را داشت.

زهی خیال باطل

...........

 

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

فریاد بی صدا

باز صدایم به خاموشی نشست

صدایی که از تلخی رنجها ی زندگی فرسوده شده بود

صدایم خاموشی گرفت

بدان هنگام که عشق دوران کودکیم

به خود فروشی نشست

وحقیقت عشق را به فراموشی سپرد

با سیمی طلایی و....

با خنجر نامردمی پهلویم را شکافت

او از بوی درخت نارون  از بوی گل وسبزه

بی خبر بود

او از دهان بی احساس گل شقایق تغذیه میکرد

وخون مرا به آهستگی میمکید

خون پاک دوران کودکیم را

او دلقک وار سر به کوچه های سر سبز

در میان مشتی مردم .آواره

بجانب خمیازه ها وکش وقوسهایش میخزید

گاهی چشمان بی رمقش را به آسمان میدوخت

مانند سطح بی احساس یک کاسه خالی

که لبریز از تاریکیها بود

او مرا ندید وندانست که نبض من زخم آلود است

و.پهلوی دیگرم خون پالا....

او ندانست که من ( انسانم )

نه شاعر ونوازنده سیمهای مسین

من ریشه یک درخت کهنسالم

که به زمین فرو رفته وبرگهایم نسیمی از عشق را

عشق انسانی را به هوا میپراکند.

...........

تقدیم به _ مردانی که گمان میبرند مردانند) !

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸

از : یادداشتهای پراکنده

روزها وشبها در این فکرم که چه کسی مسبب همه بدبختیهای بشراست؟

ونمیدانم چه کسی خوشبخت است وخود را واقعا خوش شانس میداند

وچه کسی بدبخت ، تنها فکر میکنم زمانی انسان یک خوشبختی نسبی

یافت ، ناگهان شروع به دیدن جنبه های وحشتناک زندگیش میکند وچشم

خود را به روی چیزهای خوب میبندد.

حال از تو میپرسم که درکجا وچه کاری باید انجام بدهم وما کجا ایستاده

وچه راهی را باید طی کنیم ؟.

من از دیدن رنجهای تو رنج میبرم واز اینکه در دنیا اینهمه مردم گرسنه

بیچاره ، بیماروبدبخت وشرور وفاسد وجود دارند احسا س بدی بمن

میدهد ، از تو میخواهم چشمانت را خوب باز کنی وخوشبختی های

نسبی را که بما عطا شده ببینی وگرنه از دست هیچکس کاری ساخته

نیست.

سلامتی من روز به روز رو به تحلیل میرود زمانی فرا میرسد که

آرزوی مرگ را دارم واز اینکه تا این اندازه ضعیف شدم تعجب میکنم

نیمدانم ، شاید بالا رفتن سنم باشد ویا مشگلات دیگری است .

گاهی شدیدا خودم را سرزنش میکنم اما گاهی با دید دیگری به محتوی

شخصیت خودم مینگرم ومیبینم که آنچه را که میاندیشم پاک وواقعی

است وآنچه کوشش کرده ام چندان بی ثمر نبوده است ، بنا براین

دست از سرزنش کردن خودم برمیدارم .

هر روز که آفتاب درخشانیکه بر این سرزمین میتابد وهوای پاک وتازه

را میتوانم به درون ریه های علیلم بفرستم سرشار از خوشی میشوم

یک نگاه به باغچه لبریز از گلهای رنگارنگی که با دست خودم کاشته

وهر صبح بمن میخندند ، بمن نیرو میبخشد ویاد آوری میکند که :

زندگی چندان هم زشت نیست وگاهی زیباتر از آنچه فکر میکنم هست

وباید آنرا زیبا تر کرد

زمانیکه به کنار دریا میروم وامواج کف آلود دریا را میبنم که فرزندان

نامشروع خودرا چگونه به ساحل میفرستند احساس میکنم که بین من

وطبیعت یک پیوند ناگسستنی است وزمانیکه شناگران با شادی وخوشی

بسوی آب میروند آرامش من از دستم میرود وبخانه برمیگردم ومشغول

نوشتن میشوم و از اینکه هنوز میتوانم بنویسم شکر گزارم .

نمیدانم این اشعار زیبارا کجا دیده ام واز چه کسی است آنهارا میان

یادداشتهای پراکنده ام پیدا کردم :

آنکس که عمیقتر از همه اندیشیده است ،آنچه را که زنده تراز همه

است دوست میدارد.آنکس که به دنیا نگریسته است تکامل اخلاقهارا میفهمد.

سرانجام انسان عاقل بسوی زیباییها متمایل میشود .

حال تو سعی کن جنبه های منفی را دور بریزی  وبه زیباییها بنگری

به عکسهای زیبایی که میگیری وروزی نمودار  ذوق وهنر بی حد

تو خواهند بود وچه بسا تو هم روزی توانستی آنهارا به نمایش بگذاری

همانطوریکه من بانتظار چاپ نوشته هایم نشسته ام !!

آرزو بر هیچکس عیب نیست حتی برای زنی پا به سن گذاشته مانند

من .

امروز تننها من میتوانم از نور وهوا وآب بهره ببرم دیگر اثری از

سرزمین اجداد وآبادیم نیست  حتی مالک قبر از دست رفته هایم

نیز نیستم وسر انجام حتی یک متر زمین دراختیار ندارم با این

همه خود را ارباب میدانم ! تا نظر تو چه باشد

میبوسمت

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

کادوی روز تولد

آن یار کز و گشت سر دار بلند

جرمش این بود ، که اسرار هویدامیکرد  " حافظ "

..................

آشنا گشتی ، با هر که بیگانه بود

امروز بسی دلتنگم وچشمانم گرم رویاهای بیحاصل

دراین شب خستگی ودرماندگی

چشم را نمیتوانم ببندم به روی نامردمی

فریادم  از تلخی عصاره خیانت هایت لبریز

است

در حریم نیمه خاموش نیایشم

ترا از خود راندم

در دلت هوس بسیار بود وبیدار

ودیدم که ... دلقک وار

میکشی دهانه آن مادیان جوان را

........

ندانستم چه گفتم ، چه کردم

زخجلت سر فرو بردم

تا نبیند کس به تحقیرم

گوهر اشگم را هدیه کردم به دور گوشواره طلایی

آن زن ، آن ما دیان جوان

........

ماندنت بیهوده بود

در کنار سایه های شب

وای برمن  وای برمن چنان غافل بودم

درگشودم وراندم ترا

با دوچشم خسته ومحروم از خواب

بسوی دلدارت شتافتی

وای برمن  وای برمن که بس بیهوده شبهایم گذشت

غنچه هایم شکوفه میشدند ، گل میشدند

بامید میوه ها نشستم

نا امید

وچنین بود اعجاز تو ، ونقش تو دراین جهان

به صد رنگ سایه ساختی

درون هستی ات پرده انداختی

جدایی فکندی برجان من

و........

کی روا بود بخشیدن ( آن چراغ ) که به خانه روا بود

با سیه چشمی سراپا سوختی وساختی

وتاریک کردی خانه تنهایی مارا

...........

حال امروز مینویسم بر این صفحه تابناک

این فصل بی شکوه را بی باک

تا بدانند خلقی که تو .......

بودی یک اهریمن ناپاک

............

دوم اردیبهشت 1388

22-4-2009

ثریا / اسپانیا /هدیه تولد !!!!!