یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

فریاد بی صدا

باز صدایم به خاموشی نشست

صدایی که از تلخی رنجها ی زندگی فرسوده شده بود

صدایم خاموشی گرفت

بدان هنگام که عشق دوران کودکیم

به خود فروشی نشست

وحقیقت عشق را به فراموشی سپرد

با سیمی طلایی و....

با خنجر نامردمی پهلویم را شکافت

او از بوی درخت نارون  از بوی گل وسبزه

بی خبر بود

او از دهان بی احساس گل شقایق تغذیه میکرد

وخون مرا به آهستگی میمکید

خون پاک دوران کودکیم را

او دلقک وار سر به کوچه های سر سبز

در میان مشتی مردم .آواره

بجانب خمیازه ها وکش وقوسهایش میخزید

گاهی چشمان بی رمقش را به آسمان میدوخت

مانند سطح بی احساس یک کاسه خالی

که لبریز از تاریکیها بود

او مرا ندید وندانست که نبض من زخم آلود است

و.پهلوی دیگرم خون پالا....

او ندانست که من ( انسانم )

نه شاعر ونوازنده سیمهای مسین

من ریشه یک درخت کهنسالم

که به زمین فرو رفته وبرگهایم نسیمی از عشق را

عشق انسانی را به هوا میپراکند.

...........

تقدیم به _ مردانی که گمان میبرند مردانند) !

هیچ نظری موجود نیست: