شنبه، مرداد ۰۷، ۱۴۰۲

ساواک و…. شاه


 ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا ،

 ( یک دلنوشته )

 رییس اداره کار کزینی ما یک مرد لاغر اندام . بنام حسین کچل بود اما ،،، او همیشه یک کارت عضویت در ساواک داشت که همهرا  میترساند. من نمی نرسیدم  او با هر زنی که میل داشت میخوابید زن وچند بچه داشت وهمسرش اورا عزت. صدا می‌کرد .

حسین کچل با ریاست دفتر ما که  او بانویی از همین قبیله بود وماومعاون اداری یکم

 مثلث درست کرده بودند .

مدیر عامل مرا به سمت ریاست دفتر خودش منصوب کرد. اه بد جوری شد  شدباید  به نوعی اورا  به جایی. دیگر  بفرستیم  انبار چطور آست ؟! برای زدن اتیکت ؟ .


نه معاون کل وریایت  معاملات دولتی بد جوری گلویش پیش من گیر کرده بود اورا پیش من بفرستید .

وارد یک حرم سرا شدم تنها.  کار پردازان مردانی که برای. خرید اجناس بیرون میرفتند   عده ای قلیلی اما بقیه همه زن بودند یکی اوردر  ها را مینوشت و چهار نفر  ماشین نویس. داشتند حسابدارشان جدا  بود رییس حسابداری یک دختر لاغر اندام سیه چهره بود  که مورد  لطف ارباب واقع شده همه باید از او اطلاعت می‌کردند ،

من سیگاری را روشن میکردم ودر گوشه ای می ایستادم ،

خوب کجا ودر کدام گوشه میل دارید میز مرا بگذارید. ،میز ؟. درست چسپیده  به جناب ریاست !!!!

 غوغا شد چند زن ودختر قدیمی استعفا دادند  بماند 

همه از آن حسین کچل بخاطر آن کارت لعنتی  عضو ساواک میترسیدند غیر از من ، عده ای از دختران وهمکاران من جذب  ساواک شدند وبا کمک دلالن بعنوان پرستوهای ساواک. به آنجا رفتند حال همه صاحب خانه. فرش های گرانبها  خو ب خاک بر سر تو هم بیا. ! نه مرسی. آنجا جای من نیست ،


حتی. پسران دایی خودم. نیز عضویت در ساواک را داشتند حال. میخواستند به اداره دوم ب 

روند. ومرا واسطه قرار داده با فلان تیمسار. حرف بزن ،

نه ! من هیچگاه. چنین کاری نخواهم کرد هر گهی  که میخواهید بخورید اما با من کاری نداشته باشید ،اداره ساواک سازمان امنیت کشور. چند اطاق مخصوص داشت که روی آن همیشه ورود ممنوع  دیده می‌شد 

یک اطاق متعلق به شاخه زیتون  اسراییل بود . 

یک اطاق مربوط به سی ای ای. امریکا بود یک  اطاق. مربوط به  ام ای فایو انگلیس بود یکی هم  همیشه درش بسته اما آدم‌هایی درونش میچرخیدند   آنجا مر بوط به کا ،‌گ ، ب ،‌ بود شاه بی خبر از همه این دسته بندی ها خیال می‌کرد درامان  دوستان دارد به آبادانی مملکت. خدمت میکند !!

ماهی یکبار. گزارشی به او میدادندند. قربان همه چیز زیر چتر کنترل است چند چپول و کله شق ‌احمق را هم تفنگ. به دستشان داده بموقع مانند یک رباط از آنها استفاده می‌شد ،برو بکش ، نخست وزیر ، وزیر راه، روزنامه نگار .ناگهان روزی نامه های خارج هوار هوار ای وای شاه وساواکش مشغول کشتار مردم بیگناه آست ،روح شاه بی خبر  بود هر روز. روزی نامه های  خارجی مانند لوموند ‌و بقیه زباله ها را  میخواند بر  این باور بود که کشورش در امان است ، بی خبر  ازانچه امثال حسین کچل وجناب ریاست کل برایش  خواب دیده بودند. تیمساران واربابان سیاست  خارج نشسته بعنوان رهبر گروه‌های دانشجویان با آنها تبانی کرده بودند و داستان همچنان ادامه دارد .بیچاره شاه ، بیچاره من وامثال  من که تنها مهر وطن در دل نشانده ایم نه  یک تکه طلا ، 

در انگلستان همسرم بمن میگفت خانه ر ا بیمه کردم بخاطر پالتوی تو وجواهرات تو !!!

خندیدبم وگفتم دراین اطاق غیر از من وتو‌کسی نیست اما پالتو قلابی ودر فروشگاه سی اند ای هزار پوند فروخته می‌شود انگشتری ها هم نگینشان قلابی وشیشه های  ساخت لابراتور ها  هستند تنها چند  سکه تاج گزار ی  ‌پهلوی بوددکه آنها ا من خودم خریده بودم.  

دیگران را فریب بده. تو مانند آدم لاغر ومرده ای هستی که شکمت  را جلو داده ‌احساس  مدیر کلی  هنوز در وجودت. مبجرخد برای من هیچ هستی هیچ.  مهم نیست چند نفر را در ساواک داری. من از هیچ کس وهیچ چیز وهیچ جا نمیترسم  تو باید از من بترسی 

بیچاره‌ من و بیچاره  شاه ، هردو قربانی بودیم بخاطر میهنمان و خدمت ‌ومهربانی هایمان ،

پایان 

تکمله ،،،،،،‌جناب ثابتی !!!! اگر جایی اشتباه است مرا از اشتباه بیرون بیاورید سکوت شما. جایز نیست !

جمعه، مرداد ۰۶، ۱۴۰۲

شاه ما رفت


 ثریا ایرانمنش . لب پرچین . اسپانیا ،‌

من همیشه دردهارارکمی. دیر تر احساس می‌کنم. درد دور سرم میچرخد و . سپس بر جانم مینشیند 

شاه من رفت  آنکه پدر من و پدر سر زمین من بود رفت ، به آوای خواننده گوشم میدهم واشک میریزیم از این کوچ  وکوچیدن ازاینجا به آنجا ،

وبه سر نوشتی که بر چهره ام رقم خورده. وستاره ای که در آسمان  زندگیم خاموش شد .با رفتن او دیگر شوق زندگی در من  نماند هیچ‌چیز دیگر مرا خوشحا ل نساخت بود ونبود برایم یکسان بود  ، هر ماه حقوقم  را میگیرم ودرون کشو میریزم بی آنکه انهارا بشمارم  این کاغذ های منقش  به عکس دیگری برای من ارزشی ندارند ،

به کوچ خو د میاندیشم ، به دویدن های صبح زود از بالای تپه ها وخودرا رساندم به چادر سیاهی که در میان دشت. بر پا شده  بود. اسب‌های زیبا  شترهای   جوان ومن در انتظار خامه وسر شیر و کره بودم تا آماده شده انهارا به همراه کاسه عسل بالا ببرم  برا ی ناشتایی.  پس از آن دوبار پایین بیایم با پسر بچه هاودختر بچه هایی که لباسهای رنگینی پوشیده بودند. دور  تپه ها  وبیراهه  ها بدویم وسپس خودرا دیوانه وار درون رودخانه پر آبی که از بالای ک‌وهستان  سرازیر می‌شد بیاندازیم  بی هیچ ‌واهمه سعی میکردم  بر خلاف اب حرکت  کنم  واب مرا هول میداد تا جایی که سرم به تخته سنگی میخورد صدای دایه از بالای تپه بگوش میرسید. که اخر خودت را به کشتن میدهی بیا بالا ،  

کره اسب‌ها شیهه میکشیندند چه بوی خوشی داآشت آن صحرا وکسی را با کسی کاری نبود ..

من همه آن نعمت  را اره‌مان شاهی داشتم  که در قاهره اورا کشتند او میمیرد چه عجله ای داشتید بر ای چند  سرباز  ولگرد  که اسیر  دست چند ولگرد دیگر شده بود ند نمایش تهوع آوری را بوجود آوردید تا اورا به این سرعت بکشید ؟ 

اه بانوی داغدار. بانوی بیوه. هنوز میل برگشت داری  ؟ من نه ، آن سر زمین   برایم برای همیشه مرد 

امروز بیمار م تمام روز در تختخوابم افتادم و  خوابیدم. خواب  رویای فراموشی هاست. دلم تمیخواست بر مرگ او گریه کنم او قهرمان همه دل‌ها شد او قدیس شد ونقش او در اسمانهاست ودشمنانش را هراسی فرا گرفت . ملتی برای او گریست حتی تسلی که اورا ندیده بود ،

از این دشت به آن دشت ، از این شهر به آن شهر از این سر زمین به آن سر زمین. کوچ  میخواهم کوچ کنم  میخواهم از اینجا هم بروم اینها مشتی گوسفند هستند که لباس. انسانهارا پوشیده اند  قدرتی دیگر انهارا هدایت می‌کند آن قدرتی که در ‌واتیکان نشسته ،

میخواهم جایی بروم که باز رودخانه را ببینم. وکوچه های خاکی وخروش کره اسبان و مادیانها و ….. همه خواب وخیال است تو با زنجیر کلفتی اینجا بسته شدی   

نه تن چشم بتو دارند.  ؟ اه چقدر تنهایم ، چقدر تنهایم ‌چقدر این اشک‌ها در تنهایی مرا کمک می‌کنند د  در سایه نشستن ونظاره گر أفتاب بودن. وتماشای  ستارگان در شب ، چند ماه است  که رنگ خیابان را ندیده ام وچند ماه است که جلوی هیچ مغازه ای نایستاد ام تا چیزی بخرم ؟ خودم نمیدانم،.  شاها ورودت را به قصر فرشتگان  خوش آمد میگویم زمین جای تو نبود وشیطان در کنارت زمزمه عشق میخواند  تو چاره نداشتی و. تو نیز مانند من تنها شدی ، روانت شاد ،

نمیدانم چه ها نوشتم  اما دیدان آن فاحشه چارقد بسر که از دیوار بالا میرفت و انگلیسی  حرف میزد و دروغها را  مانند یک زدنجیر بهم میبافت داشت حالم را بهم میزد حال  تهوع داشتم، لعنت ابدی بر شما باد ، 

یک روز نمیدانم چه روزی آست اما میدانم  روز گذشته او به آسمان  پرواز کرد ، 

ثریا ، ۲۸ژ‌ولای  میلادی 

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۴۰۲

خدایانی از نوع دیگر

4ثریا  ایرانمنش ، لب پر چین ، اسپانیا ،

 خدایانی از نوع دیگر. ناگهان بر ساکنین کره زمین حاکم شدند. سیارات بهم ریختند ماه دو نیمه شد ‌خورشید کم کم در پشت ابرهای تاریک. پنهان گشت ‌خدایانی با قدرتی نامریی بر زمین وزمان وافکار وپندار وکردار ما حاکم شدند ،

هیچکس آماده این تحول نبود تا آن خدایان.  « او» را از بهشتی که خود ساخته بود بیرون کشیده به جهنم. خودشان بردند سر انجام او روی درنقاب  خاک کشید واسوده در کنار همسر اولش  تسلیم زمین شد .

در ایام. خیلی دور. تاریخ سر زمین من جمشید نامی  بود  میگویند هیچگاه او‌از مهری که به هستی وزندگی ‌فرزندان بشریت داشت. جدا نشد او به انسان احترام میگذاشت وبه شیطان سجود  نکرد. شیطان پرستان اورا دو نیمه ساختند .

او ازمردم سر زمین من بهشت آفرینی را آموخته بود واز اینکار هیچگاه توبه نکرد ، او جمشید دوم ما  نیز از شیطان پرستان تازه واهمه نکرد  ودر مقابل آنها نیز توبه نکرده بلکه سرکشی را أغاز نمود او بهشت خویش ومردمانش را دوست داشت  وخدایان تازه اورا تیز شقه کردند .

امروز آن مردمان دیگر نیستند ،‌کسی دل به مهر مهر ورزی نمی بندد همه در صدد ویرانی خود ودیگرانند . .

زمین  دارد تبدیل به یک‌گودال می‌شود ودرختان  تنومند چند هزار ساله هراز گاهی  به طریقی. به آتش کشیده می‌شوند ‌هر صبح شعله های سرکش  در آسمان پدیدار میگردد خدایان امروزی در پستوهای  خویش پنهانند سگ هایشان   شهر هارا  در میان گرفته اند  دیگر آن گ‌وهر مهر و مهربانی جمشیدی در وجود هیچکس نیست  وخدایان  گذشته بخود لرزیدند .جمشید ما به کام  مرگ فرو رفت .امروز هر چه در جهان. حاکم است کین وکینه و رزی است دشمنی وجویبار خون رودخانه های تف زده را پر کرده است .

دلقک‌ها با پیراهنی مسخره خود روی صحنه ها میرقصند افسانه میگوبند لالایی میخواند ومیرقصند .

گوهر اندیشه ما مهر بود ومهر هیچگاه نخواهد مرد ، من خودم را حفظ کرده ام وان نیمه  دیگرم را که به گرو داده بودم یافتم حال برگشتم به اصل خویش   ووانماندم زوصل خویش .

امروز همه به عنوانی . غم دارند. گریه در چشمانشانشان نشسته است غیر از عده ای که راه را خوب شناخته اند وتن به خدمت خدایان جدید سپرده با کمال اطمینان روی خشت های نم کشیده راه میروند بی خبر  از آن چاه ژرفی که زیر پایشان. دهان گشوده است .

من در میان خاکروبه هایی که میتواندحقیقت را در میانشان یافت راه می‌روم  واهمه ندارم از هیچکس. حتی از خدایان جدید .

عده ای می‌توانند از روی بعضی مسائل  به راحتی بپرند ویا نادیده بگیرند قلب من در سینه ام میطپد ‌عشق را به وضوح در اطرافم پخش می‌کند  مانند یک آهن ربا. مهربانی را بخود جذب کرده والودگیها را تف می‌کند. چشمانم بخوبی بین ریا وحقیقت را میبینند ومیتوانند آنها. را رسوا  کنند و،،،، سکوت بهترین است  لب فرو بستن بهترین است. اما فریب نمیخورم ،

خدایان تازه. زمین  را به آتش میکشند زمین های  تازه و‌بکر  را میخواهند   انرا بنام گردش زمین وگرمایش میگذارند ،قوت مارا میدزدند  و زباله های  چند بار تصفیه شده را با رنگ‌وروغن جلوه داده بنام غذا بخورد ما می‌دهند. واب شور گل آلوده  که از زیر  لوله های بزرگ اتمی بیرون میریزد درون بطری برایمان آماده کرده اند رودخانه ها خشک ، دریاچه ها خشک ،دریا ها کم کم رو به خشکی آب‌هایشان  سمی است. آن آبشارهای ک‌وهستانی بشکلی گم شدند همه آمید  ما به قطب شمال ویخ  های آن بود که انرا هم خدایان جدید بین خود تقسیم کرده اند. ودر بیرون گروهی گرسنه . پا برهنه عریان درون قایقهای بادی. ناگهان به اعماق اقیانوس‌ها میروند شر کت های  مهاجرتی هر روز بر تعدادشان افزوده  می‌شود تا همهرا سوار همین قایق های مر گ کرده  خوراک  نهنگها وکوسه  ها سازند در عوض هر خدآیی در ابنمای خانه آش یک یا چند کوسه دارد وچندین  اسلحه زیر باسن بزرگش وما ! ما هنوز با افتخار از دست رفته وغرور  شکسته وزبان الکن در پی خرد جمشیدی خود لنگان لنگان راه گورستانهارا طی می‌کنیم ،.‌

خرد یار ونگهبان شما باد ، پایان .

ثریا ، 27/ 07/ 2023  میلادی 

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۴۰۲

دوریان گری / از نوع ایرانی



همان روز. در همان دفتر ،

آری ، ما آنچهره  یک خوابیم 
غنچه خواب ؟. نه رختخواب. . ودیگر هیچگاه نخواهیم شگفت 
هر. وز در یک بستریم  ، بی جنبش هیچ برگی 
اینجا ؟  دره مرگ‌است 
تاریکی. وتنهایی  باید خلوت زیبایی. را جست  
 به تماشای چه. خلوتی میروی ؟
به پر پر شدن من ؟  
وفر‌ودی دیگر 

در بگشا ،  که خدا آمد  
در بگشا اندوه خدا آمد در خلوت من 
خادم و در بستری از گلهای افشان 
پیک ها خبر را به مرغان شب میرساند 
 
هیچکس مرا در قاب  تصویر نخواهد نشاند 
در کنار ابلیس در جهنم او‌گم خواهم شد 
 یک دوریا گری  دیگر 
پایان  ،




د

قربانی


ثریا  ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا ،

ز شاخسار  گل نو شکفته ،  خار دمید /فغان که داغ خزانی  به نو بهار دمید 

شرار خاطر  یاران رفته  ، تن بگداخت / چو جام لاله  بدامان جویبار دمید 

تنهایی و باز هم تنهایی  پناه بردن به دنیای کثیف مجازی. وبا حال تهوع ناگهان یک غول جلوی چشمانت ظاهر می‌شود برای بلعیدن  انچه را که پنهان داری   !

خوشبختانه چیزی را نه پنهان دارم ونه پنهان کرده ام همچنان که خورشید بی هیچ ترحمی بر هستی ما میتابد. جان می‌دهد وجان می،برد منهم همچنان. راه خودم را می‌روم بی آنکه جانی. را بستانم ویا سری در گریبان  دیگری فرو برده بوی تعفن  رابه ذهن وقلب پاکیزه خود برسانم ،

همه چیز ناگهان بهم ریخت سیل تلفن ها از هر سو همه هرآسان یکی یکی   تلفن‌های خودرا پاک کردند وهربک مانند موشی به سوراخی  خزبدند ،

چه اتفاقی افتاده ؟! 

چرا گروه درست کردی ؟ کجا ؟ کدام گروه .   اوه نه ! خوب سبد انرا که برایم فرستاده بودند باز نکردم ،  از لندن از سراسر جاهایی که آشنایی. گاهی  احوالی از این افتاده بر زمین میپرسید. یک به یک  دچار این ویروس شدند ، مانند همان ویروسی که از طریق سرنگها به جان افسرده  ما فرو‌کردند وهر  دوماه  یکبار یکی را انهارا به رختخواب میاندازد خوشبختانه من زیر بار ان نرفتم . بدرک هرچه میخواهد بشود 

شما حتی به تنهای من رحم نکردید  به ان چند کلام. یا چند خطی را که  گاهی روی دیواری مینوشتم ویا با آن گوشی ارزان.لا بایارانم   گفتگوی کوتاهی داشتم از من گرفتید ؟. لعنت بر شما  شغال ها  وگرگ های  گرسنه و مایه مال ،

بهر روی هرچه را که نامش فضای مجازی بود تا توانستم از بین بردم هرچند از بین نمیرو‌ند درجایی دیگر پنهانند  اما جلوی چشمان منهم خوش رقصی نمیکنند . نه ،‌دیگر میلی ندارم در رکاب یک یک  پا بزنم. همین صفحه هم امروز دچار  زخم شده بود که خوشبختانه توانستم آن را بیرون بکشم ،

رشته ارتباط ها را بریدم  هر چند  ارزشی برایم داشتند  یا نداشتند  نه به دنبال پولی بودم ونه به دنبال. فالاور ؟؟؟!! کلماتی بی معنا   در میان اشک‌های خودم بود ، مهم نیست.  روی همین  صفحه دردهایم را میریزم شما جمع کنید از آن شمعی بسازید وبرای نذری  به حرم‌های چند سد گانه  بفرستید ، من حالم خوب است ، خیلی هم خوبم اما مرا با شما دیگر کاری نیست ،‌

بزدان پاک روح پلید شمارا. پاکیزه سازد ، امین. !!!!! 

به یمن  خون دل واشک  گرم دیده ما  / شقایق  ز گریبان  شوره زار دمید ، ! « شاعر را نمیشناسم اما باید عماد خراسانی باشد. »

من اشعار را  از درون  قوطی حافظه ام بیرون میکشمم ، پایان. ۲۵ژولای ۲۰۲۳میلادی 

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۴۰۲

گمشده


ثریا ایرانمنش، ،لب پرچین ، ، اسپانیا 

من مرغ کور جنگل شب بودم  /باد غریب ، محرم رازم بود 

چون بار شب بروی پرم. می ریخت /. تنها بخواب مرگ ،  نیازم بود  

این دست گرم تو. بود ای عشق /  دست تو بود  واتش جاودانت 

من مرغ کور جنگل شب بودم / بینا شدم ، به سرمه خورشیدت ،،،،،،،، «  شادروان نادر نادر پور »

نادر پور هم مانند من در آن دیار  نه قرار داشت ونه آرام تنهایی را بر گزیده بود وسپس. روی به غربت آورد در حالیکه همه جان وجسم  وروح خود را در خاک و طنش بر جای گذاشته بود ،نه مجیز گوی بود ونه  شعر را برای بازار میخواست. برای خودش میسرود 

منهم تقریبا همان حال واحو ال اورا داشتم. به هر دری که میکوفتم. بیگانه بود  یا عکسی بزرگ از شمایل یک عرب بر دیوار داشت وکتابی را بین دو شمع در بالاترین طاقچه اطاق ، خانه دیگر صلیب آویزان بود خانه سوم ستاره شش پر وخانه چهارم. پیرمردی با عمامه  وعبای شکلاتی  در قاب  ودر بالاترین. جای خانه قرار داشت ،

در خانه من  تنها مداد بود دفتر بود نوار بود و صفحه بود و تنهایی 

در آنسوی اطاق زنی نماز میخواند با. لبان آلوده. به روژ وم‌وهای سلمانی شده در کنارش میز قمار آماده پذیرایی  او ودیگران بود .

در خانه دیگر زنی بافتی میبافت سقز می‌جوید ولبانش را قرمز کرده  بود. پستانهایش  همه بیرون بودند. .در خانه سوم  زنی داشت آش نذری میپخت. و نه جایی نداشتم بروم   هیچ کجا. در خیابان‌ها راه میرفتم به کافه نادری میرفتم تا با تنها دوستی که از خانواده اش دور افتاده ومقیم سر زمین من بود قهوه ای ترک بنوشم سیگاری دود کنم وچند ساعتی از آن محیط بیرون روم 

نا دیا ، خیال دارم ایران را ترک کنم بروم بجایی که نه کسی مرا بشناسد ونه من کسی را ازاینهمه  ریا کاری بیزارم ونفرت دارم ،

نادیا  پسر کوچکش را به ایتالیا فرستاده بود  به یک شبانه روزی. اما من در انتظار آن بودم که پسر کوچکم بتواند خودش گام بردارد  ومن دست اورا  بگیرم تاتی تاتی . آن دیار را ترک کنیم. .

نه من مرغ کور جنگل نبودم چشمانم باز بود شعورم درک می‌کرد ریا کاری ها دروغ‌ها. خفه بازی‌ها سوگند های  دروغین ،حالم را بهم میزد  

حضرت آقا  به مقام مدیر کلی  رسیده بودند انهم  مدیر کل چه  اداره ای. باریاست  تغذیه مدارس را نیز بر عهده داشتند. ،  خوب چی میخواهی خانه ای بزرگ ، مستخدم. غذاهای عالی. لباسهای شیک اتو مبیل.  درخانه که راننده آن درونش نشسته کتاب میخواند وتو با پای پیاده راهی شهر شدی. دیوانه ای ،. بلی خانم‌ها. ،آقایان. زن من همسر من دیوانه است ، اما خانم خواننده قدر مرا میداند میتوانیم  لب بر لب هم دود تریاک را  به حلقوم هم بفرستینم سینه هایش نیز. بزرگ وخوبند می‌توانم ساعت‌های زیر آنها بخوابم یا زیر سینه آن یکی زن برادر که مرتب بافتنی  میبافت زن من دیوانه آست  مرتب کتاب میخواند. یک روز همه کتاب‌هایش را میسوزانم و سکرترم یک زن روس چاق وطپل با همسرش که گی بود. همه جارهمسفر یم آنها بهتر از  همراهی با همسر دیوانه من هستند،،کتابها را ،،،، سوزاند  من نبودم دیگر من نبودم در یک اطاق محقر نم دار در لندن.  د اشتم قوطی  غذای آماده را باز میکردم تا شام بچه هارا بدهم ، اه آزادی ، آزادی روی بالکن رفتم نفسی کشیدم اما ،،،، تنها نبودم باز سر وکله گله پیدا شد ،‌خوب کوچ می‌کنم می‌روم به شهری دیگر در یک کلاس نام نویسی کردم. بچه هارا بمدرسه سپردم یکی را به شبانه روزی ،،،، گله آمد باز هم آمد ،،،خاطرم جمع بود در سر زمین آزادی. زیست می‌کنم ، تا روزی نامه ای از هوم آفیس  برایم رسید که ،،،، بانوی فلان شما بعنوان گاردین بچه  ها بیشتر از حد معمول مانده اید. پانزده روز وقت دارید تا این کشور را ترک‌ کنید حال  همه جا از ما ویزا میخواستند تنها ترکیه ، اسپانیا ویا باز گشت به جهنم ،خوب برزخ را انتخاب کردم   کتاب آن نویسنده  ایتالیایی درسه جلد هنوز در کتابخانه ام در ایران قرار داشت بهشت جهنم برزخ  ،،،،،ومن برزخ را بر گزیدم نه اشک‌هایم را مهر وموم کردم  ام قلبم را تیز محکم. قفل زده ودیگر نامی از هیجکس نخواهد برد. بچه ها بزرگ شدند ومن ؟! هنوز در مرز سی سالگی  لی لی می‌کنم فراموشم شده که چند سال دارم ، خوب است ،نه !؟ شهامت میخواست ، که من داشتم  و دارم. ،امروز یک مادر بزرگ زیبا  دانا  مادر خوب وزنی مهربان در کنج این اطاق کوچک  دارد برای شما  نامه مینویسد تا سرتان کرم شود. وبدانید که شرف  را می‌توان خوب نگاه داشت  وپاس  داشت ‌ارزان نفروخت   آن نامرد در هوم افیس نام مرا بعنوان گاردین  بچه ها ذکر کرده بود تا با ده میلیون پوند او وخانه او شریک‌ نشوم  البته میتوانستم با کمک وکیل ویا رفتن به سفارت خیلی کارها انجام دهم اما  او لاشه ای بو‌، گرفته  بود ارزش نداشت .همین دیگر هیچ،،،،،

غافل که در سپیده دم  این دست /  خورشید  بود  وگرمی آتش بود 

با سر مه ای  دو‌چشم مرا  واکرد / این دست  را نیاز نوازش بود 

پایان ،ثریا 24/07/2023 میلادی

در پایان. تمنا دارم برایم دلسوزی نکنید ،‌من زندگی را شکست دادم مرگ را هم شکست دادم ، حال ،،،، دیگر  هیچ