ثریا ایرانمنش . لب پرچین . اسپانیا ،
من همیشه دردهارارکمی. دیر تر احساس میکنم. درد دور سرم میچرخد و . سپس بر جانم مینشیند
شاه من رفت آنکه پدر من و پدر سر زمین من بود رفت ، به آوای خواننده گوشم میدهم واشک میریزیم از این کوچ وکوچیدن ازاینجا به آنجا ،
وبه سر نوشتی که بر چهره ام رقم خورده. وستاره ای که در آسمان زندگیم خاموش شد .با رفتن او دیگر شوق زندگی در من نماند هیچچیز دیگر مرا خوشحا ل نساخت بود ونبود برایم یکسان بود ، هر ماه حقوقم را میگیرم ودرون کشو میریزم بی آنکه انهارا بشمارم این کاغذ های منقش به عکس دیگری برای من ارزشی ندارند ،
به کوچ خو د میاندیشم ، به دویدن های صبح زود از بالای تپه ها وخودرا رساندم به چادر سیاهی که در میان دشت. بر پا شده بود. اسبهای زیبا شترهای جوان ومن در انتظار خامه وسر شیر و کره بودم تا آماده شده انهارا به همراه کاسه عسل بالا ببرم برا ی ناشتایی. پس از آن دوبار پایین بیایم با پسر بچه هاودختر بچه هایی که لباسهای رنگینی پوشیده بودند. دور تپه ها وبیراهه ها بدویم وسپس خودرا دیوانه وار درون رودخانه پر آبی که از بالای کوهستان سرازیر میشد بیاندازیم بی هیچ واهمه سعی میکردم بر خلاف اب حرکت کنم واب مرا هول میداد تا جایی که سرم به تخته سنگی میخورد صدای دایه از بالای تپه بگوش میرسید. که اخر خودت را به کشتن میدهی بیا بالا ،
کره اسبها شیهه میکشیندند چه بوی خوشی داآشت آن صحرا وکسی را با کسی کاری نبود ..
من همه آن نعمت را ارهمان شاهی داشتم که در قاهره اورا کشتند او میمیرد چه عجله ای داشتید بر ای چند سرباز ولگرد که اسیر دست چند ولگرد دیگر شده بود ند نمایش تهوع آوری را بوجود آوردید تا اورا به این سرعت بکشید ؟
اه بانوی داغدار. بانوی بیوه. هنوز میل برگشت داری ؟ من نه ، آن سر زمین برایم برای همیشه مرد
امروز بیمار م تمام روز در تختخوابم افتادم و خوابیدم. خواب رویای فراموشی هاست. دلم تمیخواست بر مرگ او گریه کنم او قهرمان همه دلها شد او قدیس شد ونقش او در اسمانهاست ودشمنانش را هراسی فرا گرفت . ملتی برای او گریست حتی تسلی که اورا ندیده بود ،
از این دشت به آن دشت ، از این شهر به آن شهر از این سر زمین به آن سر زمین. کوچ میخواهم کوچ کنم میخواهم از اینجا هم بروم اینها مشتی گوسفند هستند که لباس. انسانهارا پوشیده اند قدرتی دیگر انهارا هدایت میکند آن قدرتی که در واتیکان نشسته ،
میخواهم جایی بروم که باز رودخانه را ببینم. وکوچه های خاکی وخروش کره اسبان و مادیانها و ….. همه خواب وخیال است تو با زنجیر کلفتی اینجا بسته شدی
نه تن چشم بتو دارند. ؟ اه چقدر تنهایم ، چقدر تنهایم چقدر این اشکها در تنهایی مرا کمک میکنند د در سایه نشستن ونظاره گر أفتاب بودن. وتماشای ستارگان در شب ، چند ماه است که رنگ خیابان را ندیده ام وچند ماه است که جلوی هیچ مغازه ای نایستاد ام تا چیزی بخرم ؟ خودم نمیدانم،. شاها ورودت را به قصر فرشتگان خوش آمد میگویم زمین جای تو نبود وشیطان در کنارت زمزمه عشق میخواند تو چاره نداشتی و. تو نیز مانند من تنها شدی ، روانت شاد ،
نمیدانم چه ها نوشتم اما دیدان آن فاحشه چارقد بسر که از دیوار بالا میرفت و انگلیسی حرف میزد و دروغها را مانند یک زدنجیر بهم میبافت داشت حالم را بهم میزد حال تهوع داشتم، لعنت ابدی بر شما باد ،
یک روز نمیدانم چه روزی آست اما میدانم روز گذشته او به آسمان پرواز کرد ،
ثریا ، ۲۸ژولای میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر