دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۴۰۲

گمشده


ثریا ایرانمنش، ،لب پرچین ، ، اسپانیا 

من مرغ کور جنگل شب بودم  /باد غریب ، محرم رازم بود 

چون بار شب بروی پرم. می ریخت /. تنها بخواب مرگ ،  نیازم بود  

این دست گرم تو. بود ای عشق /  دست تو بود  واتش جاودانت 

من مرغ کور جنگل شب بودم / بینا شدم ، به سرمه خورشیدت ،،،،،،،، «  شادروان نادر نادر پور »

نادر پور هم مانند من در آن دیار  نه قرار داشت ونه آرام تنهایی را بر گزیده بود وسپس. روی به غربت آورد در حالیکه همه جان وجسم  وروح خود را در خاک و طنش بر جای گذاشته بود ،نه مجیز گوی بود ونه  شعر را برای بازار میخواست. برای خودش میسرود 

منهم تقریبا همان حال واحو ال اورا داشتم. به هر دری که میکوفتم. بیگانه بود  یا عکسی بزرگ از شمایل یک عرب بر دیوار داشت وکتابی را بین دو شمع در بالاترین طاقچه اطاق ، خانه دیگر صلیب آویزان بود خانه سوم ستاره شش پر وخانه چهارم. پیرمردی با عمامه  وعبای شکلاتی  در قاب  ودر بالاترین. جای خانه قرار داشت ،

در خانه من  تنها مداد بود دفتر بود نوار بود و صفحه بود و تنهایی 

در آنسوی اطاق زنی نماز میخواند با. لبان آلوده. به روژ وم‌وهای سلمانی شده در کنارش میز قمار آماده پذیرایی  او ودیگران بود .

در خانه دیگر زنی بافتی میبافت سقز می‌جوید ولبانش را قرمز کرده  بود. پستانهایش  همه بیرون بودند. .در خانه سوم  زنی داشت آش نذری میپخت. و نه جایی نداشتم بروم   هیچ کجا. در خیابان‌ها راه میرفتم به کافه نادری میرفتم تا با تنها دوستی که از خانواده اش دور افتاده ومقیم سر زمین من بود قهوه ای ترک بنوشم سیگاری دود کنم وچند ساعتی از آن محیط بیرون روم 

نا دیا ، خیال دارم ایران را ترک کنم بروم بجایی که نه کسی مرا بشناسد ونه من کسی را ازاینهمه  ریا کاری بیزارم ونفرت دارم ،

نادیا  پسر کوچکش را به ایتالیا فرستاده بود  به یک شبانه روزی. اما من در انتظار آن بودم که پسر کوچکم بتواند خودش گام بردارد  ومن دست اورا  بگیرم تاتی تاتی . آن دیار را ترک کنیم. .

نه من مرغ کور جنگل نبودم چشمانم باز بود شعورم درک می‌کرد ریا کاری ها دروغ‌ها. خفه بازی‌ها سوگند های  دروغین ،حالم را بهم میزد  

حضرت آقا  به مقام مدیر کلی  رسیده بودند انهم  مدیر کل چه  اداره ای. باریاست  تغذیه مدارس را نیز بر عهده داشتند. ،  خوب چی میخواهی خانه ای بزرگ ، مستخدم. غذاهای عالی. لباسهای شیک اتو مبیل.  درخانه که راننده آن درونش نشسته کتاب میخواند وتو با پای پیاده راهی شهر شدی. دیوانه ای ،. بلی خانم‌ها. ،آقایان. زن من همسر من دیوانه است ، اما خانم خواننده قدر مرا میداند میتوانیم  لب بر لب هم دود تریاک را  به حلقوم هم بفرستینم سینه هایش نیز. بزرگ وخوبند می‌توانم ساعت‌های زیر آنها بخوابم یا زیر سینه آن یکی زن برادر که مرتب بافتنی  میبافت زن من دیوانه آست  مرتب کتاب میخواند. یک روز همه کتاب‌هایش را میسوزانم و سکرترم یک زن روس چاق وطپل با همسرش که گی بود. همه جارهمسفر یم آنها بهتر از  همراهی با همسر دیوانه من هستند،،کتابها را ،،،، سوزاند  من نبودم دیگر من نبودم در یک اطاق محقر نم دار در لندن.  د اشتم قوطی  غذای آماده را باز میکردم تا شام بچه هارا بدهم ، اه آزادی ، آزادی روی بالکن رفتم نفسی کشیدم اما ،،،، تنها نبودم باز سر وکله گله پیدا شد ،‌خوب کوچ می‌کنم می‌روم به شهری دیگر در یک کلاس نام نویسی کردم. بچه هارا بمدرسه سپردم یکی را به شبانه روزی ،،،، گله آمد باز هم آمد ،،،خاطرم جمع بود در سر زمین آزادی. زیست می‌کنم ، تا روزی نامه ای از هوم آفیس  برایم رسید که ،،،، بانوی فلان شما بعنوان گاردین بچه  ها بیشتر از حد معمول مانده اید. پانزده روز وقت دارید تا این کشور را ترک‌ کنید حال  همه جا از ما ویزا میخواستند تنها ترکیه ، اسپانیا ویا باز گشت به جهنم ،خوب برزخ را انتخاب کردم   کتاب آن نویسنده  ایتالیایی درسه جلد هنوز در کتابخانه ام در ایران قرار داشت بهشت جهنم برزخ  ،،،،،ومن برزخ را بر گزیدم نه اشک‌هایم را مهر وموم کردم  ام قلبم را تیز محکم. قفل زده ودیگر نامی از هیجکس نخواهد برد. بچه ها بزرگ شدند ومن ؟! هنوز در مرز سی سالگی  لی لی می‌کنم فراموشم شده که چند سال دارم ، خوب است ،نه !؟ شهامت میخواست ، که من داشتم  و دارم. ،امروز یک مادر بزرگ زیبا  دانا  مادر خوب وزنی مهربان در کنج این اطاق کوچک  دارد برای شما  نامه مینویسد تا سرتان کرم شود. وبدانید که شرف  را می‌توان خوب نگاه داشت  وپاس  داشت ‌ارزان نفروخت   آن نامرد در هوم افیس نام مرا بعنوان گاردین  بچه ها ذکر کرده بود تا با ده میلیون پوند او وخانه او شریک‌ نشوم  البته میتوانستم با کمک وکیل ویا رفتن به سفارت خیلی کارها انجام دهم اما  او لاشه ای بو‌، گرفته  بود ارزش نداشت .همین دیگر هیچ،،،،،

غافل که در سپیده دم  این دست /  خورشید  بود  وگرمی آتش بود 

با سر مه ای  دو‌چشم مرا  واکرد / این دست  را نیاز نوازش بود 

پایان ،ثریا 24/07/2023 میلادی

در پایان. تمنا دارم برایم دلسوزی نکنید ،‌من زندگی را شکست دادم مرگ را هم شکست دادم ، حال ،،،، دیگر  هیچ 

هیچ نظری موجود نیست: