ثریا ایرانمنش …. لب پرچین ،. مقیم اسپانیا .
گل بود. وسبزه بود و سرود پرنده بود /در أفتاب ،گرمی نشاط دهنده بود
بر آن آب وخاک باد بهشتی. پرواز و در باغ بود ‘ کاجی. پرشاخ وسهمگبن
بر آن درختان کاج چه دلدادگانی نام خویش کنده وبیادگار گذاشته بودند . وان درختان. چه افسانه های پنهانی در دل خویش. داشتند وچه رازهایی کسی بلند سخن نمیگفت سخنان سخت همه هراس انگیز بودند اکثرا ساکت بودند . اگرفریادی بلندمیشد. خطرناک بود همه سر پا گوش بودند به پیامی که از طرف او میرسید ووقولهایی را میداد پدری مهربان بود که یگانه فرزندش را میخواست به عالیترین درجه فهم وشعور برساند همچنانکه خود او رسیده بود .
همیشه همه سراپا گوش بودند
گوش میشدند. گاهی از میان جمع جمله زشتی بر میخاستر خطر را وبوی خطر را به مشام ما میرساند ،
هر نوری در جهان. سایه ای دارد وخاموشی سایه گذشته هاست. که در دلها نهفته است هیچ گفته ای در جهان نیست. که بی سایه باشد مگر چرندیاتی را که در لابلای صفحات رنگ شده. در میان دستهای ما میکذاشتند ، قایق ما به آرامی روی دریا در میان گلهای رنگین وسبزه ها پیش میرفت صخره ها را نمی دیدیم کوهای یخ را نیز نمیدیدیم بخود اعتقاد و اعتماد داشتیم مغرور بودیم نمیترسیدیم واینهارا او در دل ما کاشته بود مانکن تازه هر روز بشکلی بت عیار در میان صفحات مجلاتی که خود مخارج انهارا تعیین میکرد. وسر دبیرانشان را به مجلس شورا میفرستاد مانند خورشید میدرخشید اما این درخشش درست انعکاس یک آیینه را داشت. چقدر به پوست. حیوانات علاقه مند بود وناگهان صبح. تصویرش عوض شد ، گفته ها بی سایه وهمه خاموش به این دگر گونی مینگریستند .
پدر ، بیخیال. به. آهنگش ادامه میداد. قدرتی ما فوق داشت خوب سخن میگفت وحوب جواب میداد. وما اورا آن مانکن را سایه او میدانستیم سایه ای بی قدرت وزودد گذر که تنها دلخوشی او البته رنگین بود موهای رنگ شده
عده ای. در سایه او مینشیتند اما آنهاییکه بورا احساس کرده بودند درکنار پدر در سایه او. ودر پشت سر او راه میرفتنددو نگرانش بودند .
سایه ای شوم جلو تر از آوار روی زمین نقش بسته بود. این سایه ناگهانی که قدرت نور را نیز میکشت میسوزاند ومیخشکاند . این گسترده سایه بی معنی که رحمت ومحبت هم نامیده میشد
همه ضعفا ی فکر واندیشه به سایه روی اوردند حتما این سایه خداست ومتنفران از ان سایه نامریی. احساس شومی در دلشان پدید میاند اما عده ای اورا بزرگتر نشان میدادند. تشویقمان میکردند از این سایه که جلو میرفت لبخند شیرینی بر لبهای آن مانکن می نشست او ناگفته هارا. خوب می فهمید وما در آن گسترده به خاموشی نشستیم ،
درون خانه من غوغا بود ،اه پسرکم حد اقل راه برو تا من بتوانم دست ترا بگیرم. آنگاه فرار میکنیم. از این جهنمی که برایمان ساخته اند،
سیل پول روان شده بود گرسنگان دیروز مانند گدایان شهر اطراف مارا گرفتند. ومن بسختی توانستم خودم را نجات دهم وبه تماشای غروب خورشید بنشینم و به تماشای مرگ پدر بنشینم دور بودم خیلی دور و،،،همه چیز ناگهان عوض شد در یک شب سقف خانه فرو ریخت من در انتظار آن نا،گفته ها بودم. اما چرا این چهره های منحوس همه تغییر کرده اند گفته های اورا صدبار دیگر خواندم در گفته های او هیچ مثل مناقشه ای نبود. ،،،،،واو رفت. منهم رفتم هردو رفتیم سرای من هم همان سرای بیکسی وتنهایی است تنها در سوگ اوگریستم نه یک روز یکسال تمام ، .دیگر پدری نبود تا برایمان چراغ را روشن نگاه دارد نور را بما هدیه. دهد. هر چه بود تاریکی بو.د سیاهی بود وراه رفتن در تا ریکی بدون چراغ ……مرگ است ، مرگ ،
کفتار پیر در محفظه امنی خزید وهنوز تکان میخورد نشخوار میکند واز مرگ پدر ما بهره های سنگینی را به درون لانه آش میبرد ،روانت شاد پدر ایران. ای همیشه جاودان در قلب فرزندان خلف خود ما بتو خیانت نکردیم از خیانتها گریختیم . گرسنگی ها کشیدیم اما دست در دست دشمنان سوگند خورده تو نگذاشتیم بتو وفا دار ماندیم ، ،پایان ، ثریا
یک روز شنبه داغ /تاریخ 22/07/2023 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر