سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۴۰۲

قربانی


ثریا  ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا ،

ز شاخسار  گل نو شکفته ،  خار دمید /فغان که داغ خزانی  به نو بهار دمید 

شرار خاطر  یاران رفته  ، تن بگداخت / چو جام لاله  بدامان جویبار دمید 

تنهایی و باز هم تنهایی  پناه بردن به دنیای کثیف مجازی. وبا حال تهوع ناگهان یک غول جلوی چشمانت ظاهر می‌شود برای بلعیدن  انچه را که پنهان داری   !

خوشبختانه چیزی را نه پنهان دارم ونه پنهان کرده ام همچنان که خورشید بی هیچ ترحمی بر هستی ما میتابد. جان می‌دهد وجان می،برد منهم همچنان. راه خودم را می‌روم بی آنکه جانی. را بستانم ویا سری در گریبان  دیگری فرو برده بوی تعفن  رابه ذهن وقلب پاکیزه خود برسانم ،

همه چیز ناگهان بهم ریخت سیل تلفن ها از هر سو همه هرآسان یکی یکی   تلفن‌های خودرا پاک کردند وهربک مانند موشی به سوراخی  خزبدند ،

چه اتفاقی افتاده ؟! 

چرا گروه درست کردی ؟ کجا ؟ کدام گروه .   اوه نه ! خوب سبد انرا که برایم فرستاده بودند باز نکردم ،  از لندن از سراسر جاهایی که آشنایی. گاهی  احوالی از این افتاده بر زمین میپرسید. یک به یک  دچار این ویروس شدند ، مانند همان ویروسی که از طریق سرنگها به جان افسرده  ما فرو‌کردند وهر  دوماه  یکبار یکی را انهارا به رختخواب میاندازد خوشبختانه من زیر بار ان نرفتم . بدرک هرچه میخواهد بشود 

شما حتی به تنهای من رحم نکردید  به ان چند کلام. یا چند خطی را که  گاهی روی دیواری مینوشتم ویا با آن گوشی ارزان.لا بایارانم   گفتگوی کوتاهی داشتم از من گرفتید ؟. لعنت بر شما  شغال ها  وگرگ های  گرسنه و مایه مال ،

بهر روی هرچه را که نامش فضای مجازی بود تا توانستم از بین بردم هرچند از بین نمیرو‌ند درجایی دیگر پنهانند  اما جلوی چشمان منهم خوش رقصی نمیکنند . نه ،‌دیگر میلی ندارم در رکاب یک یک  پا بزنم. همین صفحه هم امروز دچار  زخم شده بود که خوشبختانه توانستم آن را بیرون بکشم ،

رشته ارتباط ها را بریدم  هر چند  ارزشی برایم داشتند  یا نداشتند  نه به دنبال پولی بودم ونه به دنبال. فالاور ؟؟؟!! کلماتی بی معنا   در میان اشک‌های خودم بود ، مهم نیست.  روی همین  صفحه دردهایم را میریزم شما جمع کنید از آن شمعی بسازید وبرای نذری  به حرم‌های چند سد گانه  بفرستید ، من حالم خوب است ، خیلی هم خوبم اما مرا با شما دیگر کاری نیست ،‌

بزدان پاک روح پلید شمارا. پاکیزه سازد ، امین. !!!!! 

به یمن  خون دل واشک  گرم دیده ما  / شقایق  ز گریبان  شوره زار دمید ، ! « شاعر را نمیشناسم اما باید عماد خراسانی باشد. »

من اشعار را  از درون  قوطی حافظه ام بیرون میکشمم ، پایان. ۲۵ژولای ۲۰۲۳میلادی 

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۴۰۲

گمشده


ثریا ایرانمنش، ،لب پرچین ، ، اسپانیا 

من مرغ کور جنگل شب بودم  /باد غریب ، محرم رازم بود 

چون بار شب بروی پرم. می ریخت /. تنها بخواب مرگ ،  نیازم بود  

این دست گرم تو. بود ای عشق /  دست تو بود  واتش جاودانت 

من مرغ کور جنگل شب بودم / بینا شدم ، به سرمه خورشیدت ،،،،،،،، «  شادروان نادر نادر پور »

نادر پور هم مانند من در آن دیار  نه قرار داشت ونه آرام تنهایی را بر گزیده بود وسپس. روی به غربت آورد در حالیکه همه جان وجسم  وروح خود را در خاک و طنش بر جای گذاشته بود ،نه مجیز گوی بود ونه  شعر را برای بازار میخواست. برای خودش میسرود 

منهم تقریبا همان حال واحو ال اورا داشتم. به هر دری که میکوفتم. بیگانه بود  یا عکسی بزرگ از شمایل یک عرب بر دیوار داشت وکتابی را بین دو شمع در بالاترین طاقچه اطاق ، خانه دیگر صلیب آویزان بود خانه سوم ستاره شش پر وخانه چهارم. پیرمردی با عمامه  وعبای شکلاتی  در قاب  ودر بالاترین. جای خانه قرار داشت ،

در خانه من  تنها مداد بود دفتر بود نوار بود و صفحه بود و تنهایی 

در آنسوی اطاق زنی نماز میخواند با. لبان آلوده. به روژ وم‌وهای سلمانی شده در کنارش میز قمار آماده پذیرایی  او ودیگران بود .

در خانه دیگر زنی بافتی میبافت سقز می‌جوید ولبانش را قرمز کرده  بود. پستانهایش  همه بیرون بودند. .در خانه سوم  زنی داشت آش نذری میپخت. و نه جایی نداشتم بروم   هیچ کجا. در خیابان‌ها راه میرفتم به کافه نادری میرفتم تا با تنها دوستی که از خانواده اش دور افتاده ومقیم سر زمین من بود قهوه ای ترک بنوشم سیگاری دود کنم وچند ساعتی از آن محیط بیرون روم 

نا دیا ، خیال دارم ایران را ترک کنم بروم بجایی که نه کسی مرا بشناسد ونه من کسی را ازاینهمه  ریا کاری بیزارم ونفرت دارم ،

نادیا  پسر کوچکش را به ایتالیا فرستاده بود  به یک شبانه روزی. اما من در انتظار آن بودم که پسر کوچکم بتواند خودش گام بردارد  ومن دست اورا  بگیرم تاتی تاتی . آن دیار را ترک کنیم. .

نه من مرغ کور جنگل نبودم چشمانم باز بود شعورم درک می‌کرد ریا کاری ها دروغ‌ها. خفه بازی‌ها سوگند های  دروغین ،حالم را بهم میزد  

حضرت آقا  به مقام مدیر کلی  رسیده بودند انهم  مدیر کل چه  اداره ای. باریاست  تغذیه مدارس را نیز بر عهده داشتند. ،  خوب چی میخواهی خانه ای بزرگ ، مستخدم. غذاهای عالی. لباسهای شیک اتو مبیل.  درخانه که راننده آن درونش نشسته کتاب میخواند وتو با پای پیاده راهی شهر شدی. دیوانه ای ،. بلی خانم‌ها. ،آقایان. زن من همسر من دیوانه است ، اما خانم خواننده قدر مرا میداند میتوانیم  لب بر لب هم دود تریاک را  به حلقوم هم بفرستینم سینه هایش نیز. بزرگ وخوبند می‌توانم ساعت‌های زیر آنها بخوابم یا زیر سینه آن یکی زن برادر که مرتب بافتنی  میبافت زن من دیوانه آست  مرتب کتاب میخواند. یک روز همه کتاب‌هایش را میسوزانم و سکرترم یک زن روس چاق وطپل با همسرش که گی بود. همه جارهمسفر یم آنها بهتر از  همراهی با همسر دیوانه من هستند،،کتابها را ،،،، سوزاند  من نبودم دیگر من نبودم در یک اطاق محقر نم دار در لندن.  د اشتم قوطی  غذای آماده را باز میکردم تا شام بچه هارا بدهم ، اه آزادی ، آزادی روی بالکن رفتم نفسی کشیدم اما ،،،، تنها نبودم باز سر وکله گله پیدا شد ،‌خوب کوچ می‌کنم می‌روم به شهری دیگر در یک کلاس نام نویسی کردم. بچه هارا بمدرسه سپردم یکی را به شبانه روزی ،،،، گله آمد باز هم آمد ،،،خاطرم جمع بود در سر زمین آزادی. زیست می‌کنم ، تا روزی نامه ای از هوم آفیس  برایم رسید که ،،،، بانوی فلان شما بعنوان گاردین بچه  ها بیشتر از حد معمول مانده اید. پانزده روز وقت دارید تا این کشور را ترک‌ کنید حال  همه جا از ما ویزا میخواستند تنها ترکیه ، اسپانیا ویا باز گشت به جهنم ،خوب برزخ را انتخاب کردم   کتاب آن نویسنده  ایتالیایی درسه جلد هنوز در کتابخانه ام در ایران قرار داشت بهشت جهنم برزخ  ،،،،،ومن برزخ را بر گزیدم نه اشک‌هایم را مهر وموم کردم  ام قلبم را تیز محکم. قفل زده ودیگر نامی از هیجکس نخواهد برد. بچه ها بزرگ شدند ومن ؟! هنوز در مرز سی سالگی  لی لی می‌کنم فراموشم شده که چند سال دارم ، خوب است ،نه !؟ شهامت میخواست ، که من داشتم  و دارم. ،امروز یک مادر بزرگ زیبا  دانا  مادر خوب وزنی مهربان در کنج این اطاق کوچک  دارد برای شما  نامه مینویسد تا سرتان کرم شود. وبدانید که شرف  را می‌توان خوب نگاه داشت  وپاس  داشت ‌ارزان نفروخت   آن نامرد در هوم افیس نام مرا بعنوان گاردین  بچه ها ذکر کرده بود تا با ده میلیون پوند او وخانه او شریک‌ نشوم  البته میتوانستم با کمک وکیل ویا رفتن به سفارت خیلی کارها انجام دهم اما  او لاشه ای بو‌، گرفته  بود ارزش نداشت .همین دیگر هیچ،،،،،

غافل که در سپیده دم  این دست /  خورشید  بود  وگرمی آتش بود 

با سر مه ای  دو‌چشم مرا  واکرد / این دست  را نیاز نوازش بود 

پایان ،ثریا 24/07/2023 میلادی

در پایان. تمنا دارم برایم دلسوزی نکنید ،‌من زندگی را شکست دادم مرگ را هم شکست دادم ، حال ،،،، دیگر  هیچ 

شنبه، تیر ۳۱، ۱۴۰۲

نور بدون سایه .


 ثریا ایرانمنش …. لب پرچین ،. مقیم اسپانیا .

گل بود. وسبزه بود و سرود  پرنده بود /در أفتاب  ،گرمی نشاط  دهنده بود  

بر آن آب وخاک   باد بهشتی. پرواز و در باغ بود ‘ کاجی. پرشاخ  وسهمگبن 

بر آن درختان کاج  چه دلدادگانی  نام خویش کنده وبیادگار گذاشته بودند . وان درختان. چه افسانه های پنهانی در دل خویش. داشتند وچه رازهایی  کسی بلند سخن نمیگفت سخنان سخت همه هراس انگیز بودند  اکثرا ساکت بودند .  اگرفریادی بلندمیشد. خطرناک بود  همه سر پا گوش بودند  به پیامی که از طرف او میرسید ووقولهایی را میداد پدری مهربان بود که یگانه فرزندش را میخواست به عالیترین درجه فهم وشعور  برساند همچنانکه خود او رسیده بود .

همیشه همه سراپا گوش بودند 

گوش میشدند. گاهی از میان جمع جمله زشتی بر میخاستر ‌خطر را وبوی خطر را به مشام ما میرساند ،

هر نوری در جهان. سایه ای دارد وخاموشی  سایه گذشته هاست. که در دل‌ها  نهفته است  هیچ گفته ای  در جهان نیست. که بی سایه باشد مگر چرندیاتی  را که در لابلای صفحات  رنگ شده. در میان دستهای ما میکذاشتند ، قایق ما به آرامی روی دریا  در میان گلهای  رنگین وسبزه ها پیش میرفت صخره ها را نمی دیدیم کوهای یخ را نیز نمیدیدیم بخود اعتقاد و اعتماد  داشتیم مغرور بودیم نمیترسیدیم واینهارا او در دل ما کاشته بود   مانکن تازه هر روز بشکلی بت عیار در میان صفحات مجلاتی که خود مخارج انهارا تعیین می‌کرد. وسر دبیرانشان  را به مجلس  شورا میفرستاد   مانند خورشید میدرخشید اما این درخشش  درست انعکاس یک آیینه را داشت. چقدر به پوست. حیوانات علاقه مند بود  وناگهان صبح. تصویرش عوض شد ، گفته ها بی سایه وهمه خاموش به این دگر گونی مینگریستند .

پدر ، بیخیال. به. آهنگش ادامه میداد. قدرتی ما فوق داشت  خوب  سخن میگفت وحوب جواب میداد.  وما اورا   آن مانکن را سایه او میدانستیم  سایه ای بی قدرت وزودد گذر که  تنها دلخوشی او البته رنگین بود  ‌موهای رنگ شده 

عده ای. در سایه او مینشیتند اما آنهاییکه   بورا احساس کرده بودند درکنار پدر در سایه او. ودر پشت سر او راه میرفتنددو‌ نگرانش بودند .

سایه ای شوم جلو تر از آوار روی زمین نقش بسته بود. این سایه  ناگهانی  که قدرت نور را نیز میکشت  میسوزاند   ومیخشکاند . این گسترده سایه بی معنی  که رحمت ومحبت هم نامیده می‌شد 

همه ضعفا ی فکر واندیشه به سایه روی اوردند حتما این سایه خداست  ومتنفران از ان سایه نامریی. احساس شومی در دلشان پدید میاند  اما عده ای اورا بزرگ‌تر نشان میدادند. تشویقمان  می‌کردند  از این سایه که جلو میرفت لبخند شیرینی بر لبهای آن مانکن می نشست  او ناگفته هارا. خوب می فهمید   وما در آن گسترده به خاموشی نشستیم ،

درون خانه من غوغا بود ،‌اه پسرکم حد اقل  راه برو تا من  بتوانم دست ترا بگیرم. آنگاه فرار می‌کنیم. از این جهنمی که برایمان ساخته اند،

سیل پول روان شده بود گرسنگان دیروز مانند گدایان  شهر اطراف مارا گرفتند. ومن بسختی توانستم خودم را نجات  دهم وبه تماشای غروب خورشید بنشینم و به تماشای مرگ پدر بنشینم   دور بودم خیلی دور  و،،،همه چیز ناگهان عوض شد در یک شب سقف خانه فرو ریخت من در انتظار آن نا،گفته ها بودم. اما  چرا این چهره های منحوس همه تغییر کرده اند گفته های اورا صدبار دیگر خواندم در گفته های او هیچ مثل ‌مناقشه ای نبود. ،،،،،واو رفت. منهم رفتم هردو رفتیم  سرای من هم همان سرای بیکسی وتنهایی است  تنها در سوگ او‌گریستم  نه یک روز یکسال تمام ، .دیگر پدری نبود تا برایمان چراغ را روشن نگاه دارد ‌نور را بما هدیه. دهد. هر چه بود تاریکی بو.د سیاهی بود وراه رفتن در تا ریکی بدون چراغ ……مرگ است ، مرگ ،

کفتار پیر در محفظه امنی خزید وهنوز تکان میخورد نشخوار می‌کند  واز مرگ پدر  ما بهره های سنگینی را به درون لانه آش میبرد  ،روانت شاد  پدر ایران. ای همیشه جاودان  در قلب فرزندان  خلف خود ما بتو خیانت نکردیم از خیانت‌ها گریختیم . گرسنگی ها کشیدیم اما دست در دست  دشمنان سوگند خورده تو نگذاشتیم بتو وفا دار ماندیم ، ،پایان ، ثریا 

یک روز شنبه داغ /تاریخ 22/07/2023  میلادی 

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۴۰۲

شاعرانه !


ثریا  ایرانمنش ،و …لب پرچین ، مقیم  اسپانیا .! 

بیا غم های خود با هم بگوییم  / که اندوهی  فراوان در دل ماست 

بیا با هم بسوزیم وبنالیم / که سوز عشق در آب وگل ماست  ،…… میم ،طاها

هر آرمان وارزویی  رویاییست. که گاهی می‌توان  انرا  در واقعیت تعبیر کرد .

امروز دلم میخواست که آیکاش سفر  اول را سوییس انتخاب میکردم. حال. تازه هوس کردم به کوههای آلپ سفر کنم. وان خانه. را که هرسال  او میرفت برای اسکی  ببینم ، اما در حال  حاضر تنها این یک رویاست وتعبیر آن روی ایننه من نشسته اول باید از خواب بیدار شوم  مانند همه هموطنانم همیشه در خواب راه رفته ایم  ورویاهایمان را با روباهای دیگری تعبیر کرده ایم  ودر هر تعبیری باز جای پای ما معلوم است ،

ما همیشه کوشیدیم  که رویا هارا به حقیقت تبدیل کنیم   وبا آنها به زندگی  بی معنی خود ادامه دهیم . ما حتی در بیداری تیز خواب میبینیم ،

امروز به سر زمینی که در آن رشد کرده ام مینگرم  که همه مردم. را به دو نیمه اره کرده اند  ودیگر یک انسان کامل ودونیمه شده یافت نمی‌شود ،

وهر انسانی بخیال خود آن نیمه دیگرا. یا به دست فراموشی سپرده ویا بخاک  تقدیم کرده  لست ،

حال همه ما تقریبا یک انسان نیمه شده اره شده  با چند تکه شده ایم وبرای  پیدا کردن خودمان در تلاشیم .

در هر انسانی یک. « من». ویک « تو ». زندگی می‌کند  با هم کنار آمده اند  در آن روزها شهر ما  تبدیل به گورستانی بزرگ نشده بود وما همه در کنار هم میزیستیم بودند ها بودندونبودی کمتر داشتیم .  .

امرو.جلوی  هر کسی یک دیوار سخت وبتونی است که راه را بر همه مسدود می‌کند   ،

من در این دیار. آزادی تنها در چهار دیواری اطاقم ‌خانه ام آزادم  نه بیشتر هنگامیکه درب خانه  را باز می‌کنم. تا هوایی وارد شود بسرعت چراهای روشن شده دوربین‌ها بکار میافتند ،  ومرا که جلوی  درب ایستاه ام  شکل می‌دهند ، آیا از من میترسید ؟ یا آنقدر مرا دوست دارید که حتی اگر کسی زنگ درب را فشار دهد عکس او روی همه گوشی ها میافتد ؟! 

بنا بر این همه  آرزوهایم را در گورستانی دفن کرده ام  ودر شهر تنها تیمه من نیمه های بریده دیگر مانند من   با یک پا  لی لی کنان زباله را درون کیسه ها ریخته بخانه میاوریم وزباله تصفیه شده را بیرون میبریم  انهم در یک ساعت معین وجدا از هم. ،

به هر سو که نگاه می‌کنیم دیواری  سخت وسپید  وصاف  روبرویت ایستاده وتو هنوز زنده ای. به خاک سپرده نشدی  روزی دیوارها نقش ونگاری داشت پرده ها همه گلدار بودند  همه چیز خیال انگیز بود ، در آن زمان ما هنوز غوره های نارسی بودیم بر درختی تناور  ‌نور خورشید بر پیکر ما میتابید  تا تبدیل به شرابی  شعف اور شویم  ویا انگوری شیرین ،

امروز همه آنها. آرزو شده اند. ورویا  ومن در زیر یک‌،نبرد تاریخی  ‌و آینده تاریک   روزهای بیشمار را شمارش می‌کنم. وارزوهارا در دل میپرورانم.  تا روزی دیگر به گونه ای دیگر  دوست داشتنی  شوند ….. ،

پایان ..ثریا / 20/07/2023 میلادی

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۴۰۲

باز گشت

 ثریا ایرانمنش  ،،و،،،، لب پرچین.  ، ساکن اسپانیا ،

گر هم آواز من  مرغ شباهنگ نبود 

همه شب  با من  غم دیده  هماهنگ نبود 

ساز بی مهری اگر  ساز نمیکرد  

اینهمه ناله  به گردون  در چنگ نبود 


پس از یکهفته. این ای پاد دست نخورده از تعمیر گاه برگشت    هر چه مینوشتم یا میخواندم فورا داغ می‌شد. ،خوب دندان اسب پیش کشی را هم نمیتوان شمرد ،. اهای اهالی  دهکده کوچک من. میل دارم یک لپ تایپ جدیدی بخر م ! بری چی ؟ برای کی ؟. میخواهی بنویسی روی کاغذ بنویس. بعدها شاید دری به تخته خورد وکسی توانست با رمز واصطرالا ب خط کج ومعوج ترا خواند وچیزکی در آورد اما آن چیزک  تنها یک تکه آهن گداخته است که بر  سینه هر کسی مینشیند. شما از دردهای من غافلید ،

چشم روی کاغذ مینویسم. .

حال دارم به کتاب. « رفیق آیت اله. نوشته امیر عباس فخراور » گوش میدهم اما گاهی خسته میشوم از بیسواد ی خوانندگان و تپق زدنهایشان آیکاش قبل از پر کردن اول انهارا تمرین می‌کردند ،

بیاد دارم در شرکت نقشه برداری که دوره میدیدم وکار هم میکردم روسای ما آلمانی بودند. اما انگلیسی هم  میدانیتند. گاهی که برای پرسیدن چیزی یا ارائه نقشه میخواستم به اطاق آنها وارد شوم مدتها پشت در کلماتی را تکرار میکردم نگاهی به لباسهایم  انداخته دستی بر روی دامنم میکشیدم   وان صفحه مقوایی حاوی نقشه را نیز خوب کرد گیری میکردم انگشتی به در میزدم تا اجازه ورود. بیابم سپس تا زمانی  که آنها نقشه  را زیر و  رو‌میکردند ومن در انتظار جواب بودم صد بار میمردم   وزنده میشوم سنم هم کم بود تازه دیپلم را گرفته بودم ،

آن روزهای خوب چه زود گذشتند. تنها چیزی که امروز برایم باقیمانده همان  نقشه ایران است که در همان شرکت  کشیده وبه چاپخانه سپرده شد واین تنها تابلوی گرانقیمت  خانه من است وتابلوی دیگری که پرچم ایران در اهتزاز  است ،

خوب و باید داستان را تمام کنم قبل از آنکه این  دستگاه داغ شود در گرمای ۴۷درجه ، پایان   .

پایان ،ثریا ، 19/07/2023 میلادی 

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۴۰۲

شبکور





،،،و،،،، لب پر چین. ساکن اسپانیا ….. ثریا ایرانمنش. 

بر آبی چین افتاد .سیبی به زمین افتاد .

گامی ماند وزنجره  ای خواند …… سهراب سپهری 

چه بنویسم ؟ از نوشتن من چه چیزی عوض خواهد شد. آن جهنمی. را که در روزگاران  کودکی  یک لولو خطاب میکردیم امروز در میان  شعله های آتشی که به  دست خود آدم نماها  بر افروخته شده داریم میسوزیم انهم نه به یکبار بلکه  خاکستر میشویم دوباره شکل گرفته از جای میخیزیم ودوباره درمیان همان آتش میسوزیم. واین سوختنها ادامه دارد تا روزی که روح. پاک وترمیم  وبه اسمانها ‌رود ودر کنار ستاره ای دیگر بنشیند وتماشا گه خلق باشد .

بی ابی خشکی ، سیل های  دروغین وساختگی بی بارانی وسر انجام تصمیم آن  گنده لاتهای ‌های بی نام وبی نشان آن گرسنگان  از جهنم بر گشته حال در پی انتقام از بشریت هستند. خرمن هارا آتش میزنند و زمینی برای کشت ووجود ندارد دریا هار ا خشک کرده تبدیل به جزیره مینمایند وهر یک. یک جزیره خصوصی دارد دیگر وطن معنی ندآرد وطن یعنی چه خوش باش با نوزادان بخواب انهارا بخور و گرد را بالا بکش دم غنیمت است آنها دیگر حتی به دخترکان شانزده وهفده ساله هم آعتنایی ندارند انهارا برای آشپزی واطوکشی. استخدام. می‌کنند پسرهای کوچک  مو بور انهم تنها زیر سن چهار یا پنج بغل خوابشان هست مردان کودن و چاقو  کشان حرفه ای آدمکشان  را از زندان‌ها آزاد کرده گروه گروه برای بردگی میاورند برای کشتن ما و،. شما وبه دیگران کاری ندارند  تنها به دخترانمان سم  مبخورانند اما پسران را گرامی میدارند. بچه را می‌توان مصنوعی ساخت به هرشکلی که میخواهی  دختر یا پسر. با هر رنگ ومویی رباط ها کارها را بخوبی انجام می‌دهند نه حقوق لازم دارند ونه بیمه ونه حقی دارند. دیگر به ان تنوری که نانهارا برای ما گرم وزنده وتازه نگاه میداشت  احتیاجی نیست بعد هم انهارا ازبین برده رباطی تازه سر جایش مبگذارند. نوزادان را میکشند وخود تازه انرا هر صبح قبل از صبحانه سر میکشند تا عمری طولانی داشته باشند مانند مارمولکهای  پیرا ز دیوارها بالا میروند هریک لیوانی در دست  وگردی در بینی دارند خواب از چشمان ما میگریزد  برای گرمای بیحیای که آنها درست کرده اند کوره هارا حسابی داغ کرده و مارا کباب خواهند نمود ،،

من رهرو تنها در. طول یک جاده بی انتهارشته  پیوندها ی گریخته بال پروازم  شکسته. به تنهایی کوچه های خاطره را میپیمایم ،

ودر دریاچه زمان به تماشای گذشته مینشینم  با سیما  وچهره هایی که دوست داشتم ‌اکنون دیگر نیستند  پا بر زمینی میکوبم که  خالی از شبنم  است خالی از آب وتشنه است 

کمتر به آیینه نگاه می‌کنم من اینه را ابدا نمی شناسم  تنها نقشی از گذشته پیداست  کو‌أن لبخند شیرین کج ؟ کجا شدند آن چشمان همیشه مهربان  که اهورا نیز به زانو‌درمیاورد   وان لبخند شیرینی که همه را به وجد  و  شاد می‌کرد  موجی آمد همه را  برد آن موج کجا بود کجا رفت ؟  دریا کو ؟  ومن ،،،،امروز چه چیزی را باید بگویم  از پهن اسب‌های چند رگه را ویا بوی شهوت زمین را که از تشنگی  شکاف برداشته آست ؟. 

..چه بنویسم ؟ نوشتن من چه چیزی را عوض می‌کند ؟ تو بگو‌!!!! 

پایان . 09/08/2023  میلادی 

ثریا