سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۴۰۲

افتخار آفرین


 ثریا ایرانمنش ...و لب پرچین . اسپانیا 

بر تن خورشید می پیچد به ناز / چادر نیلوفری رنگ غروب /

تک درختی خشک  در پهنای دشت /  تشنه میماند دراین تنگ غروب .......: زنده نام فریدون مشیری :

روز گذشته هنگامی که دریکی از برنامه های فضای مجازی  شاهزاداه ولیعهد ایران داشت از در بدریها  روزهای آخر پدر خود میگفت بغض راه گلوی مرا گرفته بود وبه این دنیای بیرحم ومردم بی شرم  نفرین فرستادم .

با خودم گفتم " افتخار میکنم که با پاسپورت شاهنشاهی وارد فرودگاه هیترو شدم بدون هیچ سِوال وجوابی دوازده ما مهر اقامت درون پاسپورتم خورد ومامور با احترام گفت " ول کام ..مام ....خوش آمدید بانو !

امروز دراین گوشه هر گدای تازه به دوران رسیده ای  میگوید خجالت میکشم بگویم ایرانی هستم !!!!!

امروز گرفتاری های ما خیلی زیاد است  با روی کار آمدن گروه شیطان پرستان وازبین بردن انسانها وکارکشیدن مجانی از رباط ها دنیارا به کام همه تلخ کرده است  وما هرروز بجای اب  چکه ای زهر مینوشیم ودیگر بفکر گذشته ها نیستیم  همه چیز آهسته آهسته به زیر خاک فراموشی میرود مانند اهرام ثلاثه مصر .

ترامپ را ازمیان برخواهند داشت چرا که آخرین انسانی هست در آن کره وحشتناک در بین شیطان پرستان که ستاره را وارونه میگیرند وبرابر شیطان سجده میکنند وروی پولهای باد آورده شان غلط میزنند  مزارع را ازراه دور میسوزانند درختانرا با ماشین های اتوماتیک به یک ضرب از ریشه قطع میکنند تا شهر های خودشان را بسازند شهر های مانند سودم وگومورا لبریزاز سکس ومی ورقص وآواز آنهم از نوع خونیین آن .وگروه گروه  عمله وسرباز از  راههای دور وارد میکنند انهارا درهتلهای پنج ستاره  ساکن  میسازند تا موقع تدریس آنها فرا برسد  برای  روزهای آتی که درپیش است .

حال گویاجای کم آورده اند  افریقایی هارا از نژاد ایرانی واریایی معرفی کرده از فردا درخلیج فارس و جزیره کیش  قایق های تند رو گروه گروه سرباز پیاده میکنند  و باید درهتل های شیک ساکن شوند وبا دختران ما هم خوابی کنند نسل ما باید از ببین برود  آن نسل زیبا و لطیف اریایی وزاده اهورا مزدا !

من نمیدانم لال بودن یعنی چی اگر چیزی را برخلاف  ببینم انرا رسوا میکنم پرده پوشی را نمیداتم  وهیچ قدرتی نمیتواند مرا لال کند ویا زبانم را و مغزم را از من بگیرد مگر مرگ  که مدتهاست درانتظارش هستم .

اما آن دردهایی را که کلمات بر دلم میگذارند نمیتوانم بی جواب بگذارم از در بخود میپیچم تا جوا ب را ندهم آرام نخواهم نشست .

گاهی گفته ها ونوشته هایم پر از چین خواهند بود وزمانی بسیار ساده وروان و کلماتی که لبریز از چین هستند همه درتب وتاپ ریا ودردرون بخود میپیجند .

خدارا ازما گرفتند  خدایی که درزمان بیچارگی وبی پشتیبانی  میتوانستیم به او رو کنیم وفریاد بداریم واو گاهی جوابی بما میداد  امروز نمیدانیم  رو به کدام قبله نماز بگذاریم ؟ خدای من حقیقت بود نه اغوا کننده وفریب دهنده  اشخاصی هستند که خدا را نیز به دروغ فریب میدهند  با نام اوجنایت میکنند با نام او آدم میکشند وبا نام او  فاحشه خانه هارا اداره میکنند  خدای آنها با خدایی که من درسینه دارم فرق میکند .

وزمانی که من دل به آهنگ او میسپارم عشق دردلم پدیدار میشود وانگاه میدانم که خدا به دیدارم آمده است .

در آن زمان دل به آهنگی میسپارم که  برایم بسیار اشناست . آهنگ دل  سرود ستایش  وامروز واژه ها کم کم گم میشوند  ماهم درکنارشان خاکستر میشویم .

امروز دلی دارم که در گوشه ای افتاده ودرکنارش مشتی خاک نشسته است  بانک های هستی در اطرافم شنیده میشود اما من تنها به دل خویش گوش فرا میدهم که چه کسی را فرا خوانده است  ودر کنجی نشانده  وبا او سرگرم است .

من دیگر در سر زمینم خیابانها را نمیشناسم در هیچ دیاری من  هیچ کو.چه و خیابانی را نخواهم شناخت  تنها با حواس خود راه میروم  ویا با حواس خود  طی طریق میکنم  همه چیز ناگهان دود شد وبه هوا رفت همه چیز در زیر " انبوه ثروت"ها پنهان شد  حال من تنها از کبوترانی که باغچه ام را احاطه کرده اند الهام میگیرم  ورویم را به افق میسپارم تا ستاره ام را  پیدا کنم .

دیگر امید ی به فردا نیست . هیچ فردایی وجود نخواهد داشت همان دیروز است که تکرار میشود .پایان

در دل تاریک این شبهای سرد / ای امید نا امیدی های من / برق چشمان تو  همچون آفتاب / میدرخشد بر رخ فردای من .

پایان/ ثریا ایرانمنش 04/04/2023میلادی /


شنبه، فروردین ۱۲، ۱۴۰۲

عشق


 ثریا ایرانمنش .و....لب پرچین . اسپانیا 

هفته مقدس شروع شده است روضه خوانیها روی بالکن ها و یا در کنار  حمل مجسمه ها موی برتنت راست میکند  کارنوالی از نور و گل و شمع و زنان زیبا روی با لباسهای رنگارنگ وگاهی سیاه  سیاه و مردان صورت پوشیده همانند کوکلوس کلانهای  قدیم به هر روی فضایی برای سرگرمی آنهاییکه کمی  ایمان دارند ویا حوصله فراهم میکند .

در ذهنم این  شعر  موج میزد که عشق  لهیب دو نگاه  حتما به رختخواب ختم میشود ! حدیث یک گناهه ؟ آنهم درکتب  مذهبی باید جستجو کرد  تمنای دوقلب فکر میکنم این درست ترین باشد شاعر این را نمیداند!  مثلا نمیتوان تمنای قلب جناب دونالد ترامپ ر ا جدی گرفت ترا مانند سکه هایش بعد از مصرف درگوشه ای فراموش میکند یا نمیتوان لهیب قلبی نسبت به فلان عبا به دوش نعلین وردای پوش داشت  فورا ترا راهی جهنم میکند .

پس تمنای این دوقلب را باید از فرشتگان راه عشق تمنا کرد وگرفت .

سعی دارم با این فریب دردها را فراموش کنم  شب و نیمه شب درد می اید قرصی بالا میاندازم نگاهی به این دستمایه روزانه و شبانه ام میاندازم  دوباره بخواب فرو میروم خوایی که باز میدان بیداری درپی دارد  دیگر نه میلی به دکتر دارم نه معاینه پزشکی ونه  ادامه دادن این راه پر خطر  قیافه آن جراح را با چاقوی تیزش و لباس و پوزه بندش مرا برای ابد فراری داد فریاد زد این بزرگ میشود  ترا میکشد گفتم فرزند هم در شکم مادر بزرگ میشود .و گاهی مادر را میکشد مهم نیست من زندگی مصنوعی را دوست ندارم ومیل ندارم با زهر  پیتون وآب نمک مرتب شستشو شوم تا چند صباحی با آن قیافه  منفور ودردناک وترحم آور به زندگی ادامه دهم .با هم کنار خواهیم آمد یا او مرا میکشد  ویا من اورا ....

ظاهرا بزرگ شد و یکی از کلیه های مرا بلعید مهم  نیست هنوز یک کلیه دیگر برایم باقی مانده به همراه یک قلب بزرگ لبریز از عشق و یک اطاق تنهایی که درفضای خالی آن  میتوانم عشق را بخانه بیاورم وبا او سخن بگویم او بدیدارم میاید خودش خوب میداند که چقدر اورا دوست میدارم .بنا براین تنها تمنای دوقلب است نه لهیب یک نگاه ونه نه حدیث یک گناه .

حال بگذارید بزرگان  با افتاب  بزرگشان  در روزهای درازشان   درانتظار  خرد جاودانی باشند  وبجای روشنایی دل  وآتش یزدانی شمع هارا روشن کنند ودر پرتو آن خودرا روی دیواربلند ببینند من تنها با چراغ خرد خویش راه میروم  وبا نور آن گام به گام  قدم بر میدارم  گاهی آنچنان ازته دل میخندم که گویی ابدا غمی دردل ندارم  ومیگذارم کرسی نشینیان کوته بین مرا باندازه خودشان ارزیابی کنند .

من رفتن گام به گام را بیشتر دوست دارم  تا دویدنها  وهمه ما رهرو راهی هستیم .

عشق من ؛ من ا زتو یک بت ساخته ام با خیال خود  جامه ای برتن تو پوشانده ام که شاید میل تو نباشد وازهمه طیعت تکه ای را وام گرفتم وترا شکل دادم حال عاشق همان ساخته دل  خویشم که ترا درمیان جای داده است .

روزی به دیدارت آمدم   داشتی چای مینوشیدی نگاهم به استکان تو افتاد تا آن روز چنین فنجانی ندیده بودم . از جای برخاستی سایه مرا دیدی ورفتی مدتی درانتظارت نشستم نا برگردی  آهسته برگشتی وچراغ اطاق را خاموش کردی ومن سایه وار از کنار دیوارت گذشتم  ودیگر هیچگاه به دیدارت نیامدم . هیچگاه !

تا اینکه خودت آمدی تنها شده بودی خیانت دیده بودی حال تازه به گفته های من رسیده بودی  وناگهان برای امدن  چراغی دردست گرفتی درحالیک که ان شب چراغ را بر روی من خاموش کردی  حال با گام های آهسته  جلو میایی  تا به آنکه ترا دیده ومیبیند برسی  تا دمی که چشم فرو بنندد .

پایان 

شنبه اول آپریل 2023 میلادی برابر با "؟؟؟؟

جمعه، فروردین ۱۱، ۱۴۰۲

ترامپ



 ثریا ایرانمنش و......لب پرچین  . اسپانیا 

من هرانچه را که ببینم یا بشنوم بیاد نمی آورم واین نعمت خداداد را تازه  دریافت کرده ام  چرا که دیگر چیزی دراین جهان برایم مهم نیست . وزمانی که از فراسوی زمان میگذرم  وبه گذشنه ها میاندیشم  آرزو دارم هرچه را که در صفحه ضمیرم  جای گرفته پاک شود  ونور افتابی تازه بر  لوح  آن بتابد .

همه امروز در  دیگ سود وزیان خویش میجوشند و سخت میکوشند یا میپزند ویا خام ونا پخته به درون  زباله دانی میروند  کسی دیگر نه به جهان هستی میاندیشد نه به اینده  جنگلها بطور اتوماتیک میسوزند شهرها میسوزند تا دشتی فراخ برای ایندگان بازشود  .

همه با داشتن مقداری وجه ناقابل !!! به ظاهر خوشحالند 

 مردم را میکشند  کودکان نارس را   بی آنکه جهان هستی را  ببیند از بین میبرند وکودکان تازه را بازیچه قرار داده  وسپس انهارا نیز به دیار عدم میفرستند ا مروز خطر برای بچه ها بیشتر است تا بزرگساالان . امروز همه با داشتن مقداری اندوخته  با نیروی خیال  نرم وراحت  درساحلی ارم زندگی را میگذرانند بی آتکه هوسی داشته باشند شب وروزشان یکسان است .

زمانی بود  که هر روز وه شب بسوی میهنم بسوی زادگاهم  میرفتم اما این روزها دیگر آنرا نیز فراموش کرده ام  چرا که کم کم مرزها برداشته میشوند وما وارد یک دنیا ی جدیدی میشویم که ما شما ندارد  همه یکی هستیم مالک هیچ چیز نحواهیم بود حتی مالک لباسی که برتن داریم .

بیچاره جناب  دونالد ترامپ خیال داشت جلوی این بردگی مدرن و یک جهانی بودن را بگیردد که هرروز پاپوشی تازه برایش میبافند ومیدوزند سرانجام هم اورا به دیار باقی میفرستند دراین سر زمین هم  عده ای از ته چاه ایمان وجسارت وخود بزرگ بینی با پولهای  دیگران  راه افتاده اند ومیل دارند زیر پای این انسانی را که راه درست میرود وبخودش اطمینان کامل دارد  وحرفش  را بی هیچ واهمه ای میزند خالی کنند وخود بر اسب دین وایمان سوار شده مارا به همان قبیله قدیمی بفرستند .

خواننده عزیزم . تو مرا ندیده ای وتازیانه هایی که بر پیکرم فرود امده  وزخمهایش را نیز  ندیده ای  من درد هارا تحمل کردم  اما اتشی از عشق دردلم شعله ور ساختم وآنرا بیاری گرفتم نه فریاد کشیدم  نه گریستم ونه شکایتی کردم تنها در پیچ.وخم کلمات خودرا  آرام ساختم  این کلمات  انبوهی شده  درون یک یا چند چمدان رویهم تلمبار است  گاهی  خسته میشوم وبه دنبال چکامه سرایان میدوم که این روزها دیگر اثری ازا نها نیز نمانده  چیزی دیگری برایمان باقی نمانده غیراز یک سیاست گل الوده وغیر قابل ترمیم

وتو ای زندگی . ای عشق  وآن خدایی که نرسه دریک کلمه خلاصه شده است باید مرا دریابی هر سه شما در یک قطره جمع شده اید  ومن آنرا چشیده ام خدا دراسمان نیست در فراسوی من میچرخد در میان سینه ام که لبریزاز عشق است ومن نخواهم گذاشت که این عشق تبدیل به کینه ونفرت شود  آنرا محفوط میدارم .

دیگز دراین جهان کسی بزرگ نیست که من بوسه بر دستهای او بزنم  دیگر بزرگی زنده نیست من تنها به شماره هایی که رفته اند میاندییشم  وکسانی را که امروز برای کلامی زنده بگور میکنند /

 وسپس بر گور آنها مدح وثنا مینویسند افسانه ها میگویند وعده ای در زندگی مردگانی هستند که راه میروند  همه تبدیل به یک گورستان شده ایم انها شهرت دارند گورستان مردگان  بسیار و بیشمار است  شهادت سازان درکنارشان راه میروند  ودوستان کورشان انهارا ستایش میکنند .

و تو! محبوب من ! امروز درچه حالی ؟ آیا اندیشه من به خانه ات امده است ؟ پایان


دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۴۰۲

نمی خواهم بدانم


 ثریا ایرانمنش و لب پرچین . اسپانیا 

تمام شب این ترانه  ورد زبانم بود  . نمیدانم . نمی خواهم  بدانم که ساز کهنه عشقم شکسته  بیدار شدم بیدار ماندم  باخود گفتم بیچاره  سالهاست که ساز عشق تو شکسته وساز زن به زیر خاک رفته وبرگشتی هم نیست  بخوان  اگر باقی ترانه را بیاد داری بخوان !!! 

این کار همیشگی من است یکپای اندیشه ام در دیروز ویکی در امروز وفردارا به حساب نمی آورم .

برای من فردایی وجود ندارد درواقع برای هیچکس فردایی نیست  همه به ناچار خودرا فریب میدهیم وفریب هایی که بما میدهند به درون گلو میفرستیم وقورت میدهیم برای  آتکه خفه نشویم با اشک آنهارا همراه میسازیم .

از گرد هم آیی ها وکنفرانس ها وکفته ها چیزی نمیگویم همه باخبرند یا دوست دارند یا میل  دارند فریب بخورند  این با خود آنهاست بمن ارتباطی ندارد  ابدا میلی ندارم وارد جرگه آنها شوم  وطرفداری ویرانگران را بنمایم .

اما زمانی که نام حقیقت را برزبان  میاورند  دل من میسوزد این کلمه بزرگی است حقیقت  با منطق فرق دارد حقیقت را باید درست ارزیابی کرد .

در حال حاضر یکصد رهبر داریم  صد ها هزار خدا وند نادیده ویا دیده شده  اگر چیزی را روی  دیواری نوشتی وخوششان نیامد انرا برایت سپید میکنند وزحمت ترا کم میکنند واگر خیلی  پشت کار داشته باشی و لجبازی کنی بکلی ترااز هرچه داری محروم مینمایند .

 تو اسیری بی آنکه بدانی  اسیر کی ودرکدام قفس محبوسی .

حال باید خدایان متعددی را پرستید تا به خدای واقعی که معلوم نیست کجاست رسید  من یک قمار بازم  روی همه خدایان کاو گذاشته ام بالاخره یکی میبرد وبمن هم سهمی میرسد !!

تنها خوشحالی من این است که همیشه پیش بینی هایم درست  از اب در میایند وثابت میشوند  دران زمان من نفس راحتی میکشم .

اگر دردها بگذارئد من نفس بکشم ...

آ پاد من برای همیشه مرد  قیمتش بالا بود با او راحت بودم حال با این لب تاپ که حروف انهم پاک شده  دارم خودم را به دوندگان میرسانم .که عقب نمانم  وثابت کنم  من هنوز میدوم خوب هم میدوم .

شب گذشت برنامه ای از آقای رضا هازلی مقیم استرلیا دیدم که چگو.نه حق کپی رایت خودرا گرفت    وداشت به بقیه میگفت آهای از جملات وکلمات وگفته های من استفاده نکنید که  مشمول غرامت میشوید . اما من همه را  درهوا پرواز میدهم   همه احساسم را همه  آرزوهایم را وهمه چیزهایی را که دردرونم  انبار کرده ام بگدار دیگران هم بدانند که تنها نیستند .

اما من تنهایم . تنهای تنها  بچه ها زندگی خودشانرا دارند  ومن به میهمانی آنها  میروم اما  درخانه خودم با خودم حرف میزنم با گلهایم با گلدانهای پر گل  واسمانی که هرصبح عکس انرا روی اینستاگرام میگذارم  . همین .

و....به این بازی که حضرت ولایتعهدی راه انداخته تا مارا سرگرم کند میخندم  خیلی هم خنده دار است کمدی جالبی است  مشتی معلوم الحال را به دنبال خود میکشد از این شهر به آ ن شهر هر چه باشد کاسب است انقدر این برنامه را ادامه میدهد تا ایرانستان جدیدی بوجود آید و.....من    زادگام را گم میکنم برای ابد . 

پایان

ثریا .27/03/2023 میلادی 


یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۴۰۲

سلامی دوباره




سلامی  دوباره برگشتم با  دستگاهی کهنه  اما  امروز دیگر فرصتی نیست تا بنویسم فردا  . فردا روز دیگریست / . 

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۴۰۱

کدام خطا ؟


 لب پرچین. ثریا ایرانمنش  

اسپانیا 

چه خطای سر زد از ما که در سرای بستی / بر دشمنان نشستی. دل دوستان شکستی  ؟

هیچ !  خطا گوش دادن به احساسم بود  ومن از احساسم وفرمان او سر پیچی نمیکنم  خدایان  تازه به دوران رسیده  مرا از بهشتی که برای  خود آفریده بودم نیز راندند  اما مهر  خدای مهربانی خرد  جمشیدی از دلم بیرون نشد 

بچه ها عکسی را که اولین اپارتمانی را که در لندن را اجاره کرده بودم برایم و

پست کردند  به همان شکل ماند ه همان ب‌الکن أهنی همان معماری ویکتورین در یک فضای بسیار آرام. بنام «فیتز جرج اونیو ». انرا ماهیانه به مبلغ سیصد پوند اجاره کرده بودم با سه اطاق بزرگ حمام اشپزخانه آسانسور وسرایدار وهمسایه های بی صدا ومهربان .ناگهان هجوم مسافزین فراری بخاطر شورش بسوی این خانه روان شد تا جایی که شبها  برای خودم جایی باقی نمی ماند ،نه بهتر است انرا پس بدهم ‌بجا های  دور دست بروم. نقل مکان کردم به شهر کمبریج آنهم دور از شهر در یک خانه  مثلا تازه ساز یک منحرف  زباله انرا بمن قالب کرد سکونت کردم  دوباره  انرا تزیین کردم  ساختم به امیدی؟! ،

هجوم مسافرین  بیشتر شد این بار دیگر فامیلی آمدند ودرکنار من خانه خریدند  دوره ها شروع  شد عرق خوری ها و  رقص‌های چندش اور ،

من اینجا چکار دارم  از اینکه اینهمه ادم بیگانه به چوب رختی خویشاوندی آویخته شده اند أسایش  مرا مختل کرده اند .  باید فرار کنم و…..وفرار کردم. به این شهرک آمدم دهکده ای بود که هنوز خروس سحری میخواند وگوسفندان بع بع کنان. در جاده های خاکی راه میرفتند تنها یک سوپر داشت  مهم نبود به غذاهایشانر عادت میکنم از این سر سختی وفرار من به این شهری که  نظر آنها مخوف وخطرناک بود به خود لرزیدند. وناگهان آن دهکده تبدیل  به بک شهر شد  کسی نبود که با او امیزشی داشته باشم آنهایی هم بودند در حد همان سلام حال شما خوبه یا نه ؟ حال من بد است  تو چه کاری برایم انجام خواهی داد ؟  ،

خانه ای خریدم وانرا فروختم. ودوباره رفتم ببه کنجی خزیدم  آپارتمانی اجاره کردم اما نه در میان شهر لندن بلکه در دامنه یک کوه یک تپه  اطرافم را قصابی. مغازه چینی وسوپرهای دست  دوم گرفته اند ،بمن مربوط نمی‌شود نه گوشت میخورم نه احتیاجی  دارم  روی ورودی آپارتمان نوشته رزیداتس !!! در بالاترین طبقه  نشسته ام. خبر از دنیای خارج ندارم برایم  هم مهم نیست اخبار سر زمینم برای آتش زدن قلبم کافی است  اما برای سر کشی آن قدرتمندان  این همه خون کافی نیست. توبه ای در کار آنها دیده نمی‌شود ،

حال من از جمشید شروع کردم  که بنیان گذار نوروز بود  اورا اره کردند  به دو نیمه بریدند  جمشیدهم مانند سایر خدایان قدرتمند جمع اضداد بود  اما  مهرش هر سال   اول بهار بر سفره ما مینشیند ،مهر افریننده است  وهیچگاه توبه نمیکند  ، حال امروز من نیمه خود را برداشته ام تا آنجا که می‌توانم سعی دارم خوب نکهش دارم  با دیدن عکسها دلم گرفت اما شورشیان آنجا مرا راحت  نمیکذاشتند بساط منقل وعرق همیشه در قانون وفرهنگ ما جای بخصوصی دارد ،

حدا اقل اینجا از آن بوی گند. به دورم وبا گلهایم زندگی میکنم با آنها گفتگوها دارم. وبا آنها عشقبازی میکنم ، پایان  

ثریا 03/03/ 2023  میلادی