جمعه، بهمن ۲۱، ۱۴۰۱

طوفان

ثریا ایرانمنش « لب پر چین »  اسپانیا 

یک شب طوفانی !؟

تمام شب از صدای غرش. طوفان  بیدار ماندم ‌گوشهایم را گرفتم ، بی فایده بود  یکی از سگها قدیمی را که سالها به او انس ‌الفت گرفته بودیم مجبور شدند بخوابانند. همه بعد از ظهر بیاد آن چشمان بی رمق والتماس امیز او بودم و گریستم ، این روزهای آخر. دیگر با دیدن من بالای پایین نمیپرید پیرشده بود کر ‌ و قلبش بیمار وریه اش نیز بیمار بود جفتی هم نداشت  تنها مهر او به بچه ها بود ،

حال خوبی نداشتیم. در عین حال  امواج دریارا میدیدم  که بیشتر از پنج متر بالا میامد بیشتر رستوران‌های ساحلی را ویران کرده انهاییکه با شیشه وکج  برای تابستان داغ ساخته شده بودند تقریبا به زیر آب رفتند ، خوشبختانه من از ساحل بسیار دورم تنها صدای طوفان و امواج را میشنوم وخبر ندارم که چه ویرانی در بالکن خانه ام ایجاد شده وشهر ها چگونه دوام آورده اند ، باد بهاری که بر درختان خفته می‌زید تا آنها را  از خواب زمستانی بیدار کند امروز تبدیل به یک طوفان کشنده شده است. معلوم نیست  چه دست‌هایی در کار ویرانی زمین است تنها از نام آب وهوا استفاده کرده. اکثر راهها را بسته اند  هجوم مهاجرین  بدون خانواده.  کمبود باران  برای کشتزارها و  ریزش بی آمان  برف و یخبندان  وایجاد زلزله ها برای تکه تکه  کردن سر زمین‌ها و ایکاش  این صدای منحوس برای مدتی قطع میشد .

تشنه ام بود آب درون لیوان را سر کشیدم گویی  مقداری. آب ژاول   نوشیدم همه گلویم میسوزد با آنکه آب را بارها از فیلتر ها رد کرده وجوشاده ام اما آن بوی  گند مواد تمیز کنند همچنان در گلویم وبینی ام نشسته  احتمالا همان ادرار خودمانرا ریسایکل میکنند وبرایمان در لوله ها جاری میسازند با کمک مواد ضد عفونی  نانها دیگر غیر قابل خوردن شده اند  مقداری خمیر بهم چسپیده ،

 مواد غذایی کم شده خیلی چیزها دیگر در بازار نیست چه خوب من گوشتخوار نیستم. اما از سبزیجات هم خبری نیست ،

خوشابخال بی دردان در کنار طیاره ای خصوصی ولاکچری خود   مناطق جهان را طی میکنند واز صدای طوفان هراسی ندارند  امواج دریا. بصورت کف. تا بالاترترین نقطه سا حل میاید  سفید گویی کف صابون یا مواد  سپید کنند شستشو درون آب است  طبیعی است که همه فاضل آب‌ها سر انجام به دریا میریزند ،

ایکاش این صدای لعنتی لحظه ای قطع میشد وایکاش خواب  مرا در آغوش میگرفت وایکاش آن چشمان التماس امیز سگ از جلوی نظرم دور میشد  وایکاش ….کاش تنها یک واژه است.   کسی وحایی نیست تا ما بتوانیم دستهای  خودرا به آنجا اویزان کنیم واز طوفان وزلزله  غیر طبیعی در امان باشیم. دستهای نامریی. مانند شبگردان تنها شبانه کار میکنند  وزمین وکهکشان را   به میل خود میجرخانند. مومنان خدارا مقصر میدانند  وبقیه بی تفاوت به اینهمه ویرانی   .اه خدای من گویاطوفان آرام گرفت وحال بارانی سیل اسا  فرو میریزد وفردا نتیجه این خشم طبیعت را خواهیم دید .یاد آوازخوانمان گرامی ،

طوفان در دریا غوغا میکرد ، 

بیداری در کشایها میکرد 

 دست نا خدا بر آسمان ، خدا خدا میکرد ؟؟!

 پایان 

نیمه شب جمعه  دهم فوریه  دوهزارو بیست وسه میلادی ،

در میان تاریخ سر زمین خودمان سر کردانیم  تاریخ  هر روز به میل. بعضی از آقایان عوض میشود ؟!


 

چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۴۰۱

سحر


 ثریا ایرانمنش . لب پرچین . اسپانیا 

ساعتهاست که  بیدارم  باران شدیدی در بیرون میبارد. خوب ثواب بزرگی است حداقل درختان وگلهای که میرفتند ازتشنگی نابود شوند شاید دوباره از نو زنده
 میشوند دو شاخه سنبل   من در اطاق به  گل نشسته وبوی نوروز را  بیادم میاورد   عید نوروز در میان اینهمه هیاهو کشتار جنگ سیل  زلزله  عمدی وغیر عمد ، کجا حوصله میگذارد   دیگر حتی زندگی فرصت یک گرد هم ایی فامیلی را هم نمیدهد همگی در کومه خود پنهانند. آهسته میروند واهسته بر میگردند.  حادثه در همه جا کمین کرده در انتظار همه نشسته  هجوم اتومبیل‌هایی که به همراه سیلابها. رویهم تلمبار شده اند .
کجا زندگی اینهم زشت بود ،؟  همه چیز در آرامش می،گشت چند متلک وچند. لجبازی سپس طوفان فرو می نشست و قبیله ای که متعلق به غرب بود تنها با خودشان بودند  ومن  از پشت شیشه به انها مینگریستم به اداهایشان ریا کاریهایشان  دروغ هایشان  به حرکات احمقانه  آنها و روح سیری نا پذیر  اشتهای زیادی برای بلعیدن داشتند ،
حال تنها خاطرات تلخ شبانه به مغزم هجوم میاورد. پاک کردن آنها مشگل است گویی. روی سنگ حک شده اند  اما  با قیاس انروز ومردمانی تازه  آنها فرشته بودند. همیشه ما رویمان به گذشته ‌دیروز است. گویی فردایی نیست  مرتب حسرت دیروز ‌گذشته را میخوریم وغمهای دیروز روی دلمان تلمبار میشود انهارا بر میداریم وبا آن زندگی میکنیم ، فردای نیامده را  نمیشناسیم وحشت داریم. خوف داریم به فردای نیامده بیاندیشیم .
آیا این خاصیت تنها در میان  ماست. یا همه ملتها ،،نه گمان نکنم آنها  از قبل برنامه های آینده خودرا میچینند. تعطیلاتشان بموقع است خوابشان نیز بموقع. چیزی در درونشان پنهان نمیکنند که آنها را رنج دهد. راحت میخوابند وراحت روز را میگذرانند 
فردای ما نا معلوم  است چرا که. ادم های  ما نیز نا معلوم وغریبه اند چگونه یک ملت به آسانی. وراحتی با چند  خط شعر وچند عربده سر زمینش را به دست دزدان وچپاولگران میدهد وخود در میان آتش میرقصد  تنها  ما  هستیم. مردمان خاور میانه. همه یک  شکل ودر یک راه کار میکنیم  ،
جایزه سیاسی و گرمی به آن پسر ک رسید که یک بحر طویل خوانده ونامش را. شعر گذاشته  رویش آهنگ گذاشته. چه زود فریب میخوریم چه زود  دستهایمانرا به هوا کرده فریاد خوشحالی سر میدهیم  ، بی آنکه از سیاست کثیف غرب بیخبر باشیم .
زندان‌هایمان دیگر جا ندارند. اکثر زندانیان ایستاده میخوابند. عفو الهی  رهبری شامل حال عده ای از ما بهتران شده. اما آنکه  حرف دارد سخن دارد کلام دارد دهانش بسته ودستهایش را قفل کرده اند .
صد ها هزار امام زاده بی نام ونشان یا گورستان برای فرزندانشان. ساخته اند حال شیر از باید آماده شود برای ورود حضرت  وامام زمان واخرین پیامبر زمان  بنا براین ساختمانهای قدیمی وشکیل وتاریخی باید ویران  شود. تاریخ ماباید از بین برود محو شود  همه شاهان توهم بوده اند وان ساختمانهای قدیمی  شاهد آن توهمات نیز باید محو شوند 
  
مابرای ،  «برای» دست میزنیم پای میک‌و بیم بزای چی وبرای کجا وکدام آزادی ؟ زمانی که روح تو گرفتار است. آزادی معنی ندارد. آزادی سیاسی أزادی نیست  بلکه روح باید  آزاد باشد ومتاسفانه زمانی روح آزاد میشود که از کالبد  بی ثمر ما جدا شود ،
آن سر زمین تکه تکه خواهد شد  شیراز. مرکز نشست پیامبر جدید  وپیروانش  میشود کویر خاموش است  وغرب برای خود سر زمینی تازه میشود. مرکز هم متعلق به مسلمین وتا  قیامت  یکدیگرا پاره پاره خواهند کرد ،
چرا بیداری ؟ چرا خواب نیستی؟ چرا شام نخوردی  ؟ 
بدو شاخه گل سنبل میاندیشم که بی ثمر رویهم افتاده. هریک دیکری را نگاه میدارد وبوی آنها اطاق را اشباه کرده است ،
پایان یک  بیدار خواب02/09//2023 میلادی  

جمعه، بهمن ۱۴، ۱۴۰۱

پلنگ پیر

ثریا ایرانمش  ، لب پرچین ، اسپانیا ،
برای أخرت  نیز باید حسابی در بانک خدا باز کرد  چرا که برای هر کار ثوابی بهره ای روی ان. میرود  وبرای هر گناهی از آن حساب. کم میشود  من این کار را انجام ندادم‌ تمام  حواسم. به آن گوشه است که آن پلنگ پیر با دندانهای  بیقواره اش وان صدایی که کم کم در گلو خاموش میشود  جلب میگردد او هنوز در قفس  خود راه میرود. هنوز در میان سایر حیوانات  همسن وسال خود  میگردد.  وامید باز گشت بسوی کومه. ای  دارد که چیزی را در آنجا پنهان کرده است ،

همه چیز داشت به آرامی پیش میرفت. آب تازه در لوله های شهر  روان بود مردم شادی میکردند حمام ها از خزینه های پر از میکرب وکثافت خالی  شده تبدیل به حمام خصوصی ونمره شده بودند ودر بعضی از خانه های . اعیانی در خانه شان حمامی. را ساخته بودنذد که با کمک ذغال سنگ یا هیزم گرم میشد. برای غسل  زنان ومردان مومن. خوب بود خوب کار میکرد نماخوان نمازش را میخواند. ‌عرق خور در. دکه عرقش را سر میکشید . ،
پلنگ کوچکی از راه رسید انرا  سید کرده بودند وبه باغ اشرافی ارباب .  هدیه دادند  ارباب سر گرم بود چشمان. پلنگ میدرخشید همسان خورشید اما در زیر  این درخشش  مقدار زبادی  ریا وخشونت ودو رنگی خفته بود ،ارباب سرگرم و   با بازی این پلنگ  دیگر   خوشبخت بود زنجیر. را از گردنش گشود واورا رها کرد تا. در باغ بزرگ. بچرخد  همه گلها را چمن ها را وباغچه ها را بو بکشد از هر ظرفی تکه ای بر میداشت ود رکومه خود پنهان میساخت ،
عده ای از این پلنگ‌ واهمه  داشتند وتن به قضا داده تکه ای جلویش میانداختند    عده ای از دور به تماشای او. ایستاده نظر با بازیگوشیهای او میداشتند. پلنگ بزرگ شد.  بچه دار شد. همه شهر را  برای خود  بر آشت همه جا متعلق به او بود. هر جا که گام میگذاشت چشم‌ها به پوست براق و صاف او میخوردقبلا پشمالو بود حال پوستی لطیف.  وخوشرنگ وتمیز شده . داشت  قلاده اش از طلا وزنجیرش از الماس بود  اما  به تنهایی میرفت کسی قلاده اورا. در دست نداشت کم کم  پنجه های تیزش را ودندانهایش را به ارباب نشان داد ، ا رباب سکوت کرد ودر گوشه ای نشست ،

مردم شهر  خوشحال بودند آفتاب درخشانی میتابید. تا روزیکه ابرهای سیاه آمدند ارباب دچار بیماری تب ولرز شد. و آهسته آهسته میرفت تا چراغ عمرش خاموش شود پلنگ اورا در اطاقی خواباند  وخود شد ا رباب اما  مردم شهر بیشتر ارباب را میخواستند ارباب  پنهان بود  کمتر در مجامع دیده میشد ،
پلنگ یکه تازی  داشت وپلنگها وحیوانات  دیگر را نیز. دعوت کرد همه چیز بهم خورد  حیوانات  سفره پهن وگوشت های  لخم  وتازه را. د یدندند نعمت ‌فراوانی را که ارباب با خون دل فراهم ساخته بود برای زمستان‌های سرد آنها را خوشحال کرد   حال اورا نیز  بیرون راندند وخود بر سر سفره نشستند ،
و….  پلنگ در کنام  پنهانی خود از این سو به آن سو میرفت ، به نزد پلنگان دیگر رفت. شیر پشت خودرا به او کرده بود  پلنگ در زیر یک صخره نشست   بیمار  شده  بود. تنها بود. پیر شده بود اما هنوز چشمش  به انسوی آب‌ها بود  چیزی  را در گوشه ای پنهان کرده که میخواست آن را بردارد. ودوباره همان پلنگ جوان شود .
و همچنان. راه میرود میغرد غرش  او تنها در چهار دیواری خانه ای که بنا کرده میپیچد . حیوانات دیکر  هنوز مشغول پاره کردن وتکه تکه کردن گوشتهای جوان و  لاشه های  تازه هستند  پلنگ میغرد راه میرود اما دیگر بیفایده است ، وخیلی دیر. دیر تر از انچه ما فکرش را بکنیم ،
حال نمیدانم آیا در بانک پروردگار حسابی باز کرده است یا نه ؟! 
پایان 
03/02/2023 میلادی

پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۴۰۱

پراکنده گویی

ثریا  ایرانمنش ، لب پر چین . اسپانیا . 

هنوز روی  دکمه  لپتاپ نگفتم سلام. گفت خاموش کن باطری نداری. وخودش خاموش شد. بنا بر این. دیگر با او کاری ندارم   از همین تابلت کهنه ودرمانده استفاده میکنم ،

چند. فکر امروز مرا بخود مشغول. ساخت اول از. روزیکه پای زنان به سیاست باز شد دنبا. بهم ریخت مردان بفکر. بازیهای گوناگون در گوشه ای. به زنان فرمان میدهند  وزنان راه خودشان را میروند .  من خود زن هستم  وظاهرا باید از همجنس خود. دفاع کنم اما میدانم این موجود به ظاهر. لطیف ‌ظریف چه شیطانی در درونش خوابیده. بنام حسادت و کشتن آنهم امکان ندارد. نه ندارد نه دین وایمان نه مذهب نه قدرت هیچ چیز در جهان قادر نیست این حس را در آنها بکشد مگر مانند من دنیا را رها کرده وانتظاری نداشته. وتنها. به لحظات دلخوش کرده واز  همه چیز وهمه کس وخودرا کنار بکشد ‌زندکی یک زاهد پاک باخته را پیشه گیرد ، .

گاهی در این گمانم که. پروردگار یا طبیعت با هرچه که میل دا رید نامش را بگذارید مرا برای امتحان خود. أفرید  در آخرین لحظه که میرفتم خودرا به دست فنا بسپارم. زیر گوشم میگفت ، : 

نترس ، من در کنارت هستم ودوباره جانی تازه وقدرتی تازه  میگرفتم  واز جای بر میخاستم ،

اما این روزها گویی او هم خسته شده هم از من هم از دنیا  بنا بر این همه چیز بهم ریخته است تا جایی که یک حاجبه خانم از درون مطبخ  اش نذری پزی بیرون میاید ونقش بانوی اول سر زمینی را با زی میکند که  روزی شاهان وملکه های   با قدرتی  بر آن حاکم بودند حال  این پیر زن  پای  لب گور  نقش خودرا بی آنکه بداند چیست تنها بخاطر همان تکه پارچه سیاهی که هیکل بد قواره خود را در آن پنهان کرده  به جنگ نسل جوان بر خاسته  این حجاب  برای پوشاندن آن زشتی ها  وچربی های بو کرفته وشعور پایین ومغز های  کرم خورده بکار گرفته 

 برای عده ای  حکم  سلاح  را دارد حکم جان  را دارد 

خیر  نوشتن  را باید  بر گردانم روی همان. دفترچه ها. این یکی هم بازی در میاورد .

مجددا  باید بروم زیر  انتی بیو تیک‌ها گمان نکنم دیگر هیچ انتی بی‌و تیکی در من اثر بگذارد. اما تا أخرین روز. حیات باید مبارزه کرد  .‌همین دیگر بقیه. گفتار ها  را از اربابان. صاحب رسانه ها راست و  ‌دروغ. بشنوید. در خانه   ماخبری نیست غیر از تنهایی . 

پایان 

02/02/2023   میلادی 

باید رفت


 ثریا ایرانمنش « لب پرچین ». اسپانیا. .

تازه باور کرده بودم در جهانم هست. یاری  …… و باری 

 و باوریی 

این باور دیری نپایید  وکم کم  سایه نا مریی مرگ. روی تاریکی ها وروشناییهای   صبح وشب. دیده میشود. سری میکشد گویی ماموری است در انتظار اجرای حکم  حکم باید از آسمان برسد ! یا از دست من ؟!

شبها را در بین خواب وبیداری میگذرانم. به کتاب قصه های تصفیه شده گوش میدهم به اوای. فلسفه   که دیگر برای ما دیر است  ما در سر زمینمان  قرنهاست که رنگ فیلسوفی را ندیدیم. امروز هم بمدد  آن لمپن های خریداری شده. آن زبان شیرین. وقند پارسی. تبدیل به یکسوخته تریاق  شده که با  تراش چند. شاعر ونویسنده وسخن سرای اجنبی   بقیه را نیز  خواهند تراشید موسیقی ما هم گم شد .اساتید موسیقی از جهان رفتند. وجایگزینی هم ندارند دیکر کسی شهناز نخواهد شد ودیگر کسی بنان ویا دلکش نمی‌شود  عده ای تقلید میکنند اما  آن بلبلان شاخه های  بلند سرو کجا این بچه کلاغهای مردنی. کنار جویبار کجا. دیکر هاید۸ه ای  نخواهد آمد ودیگر فروغی چشم به جهان نخواهد گشود تا با یک عشق یکطرفه خود را  به بی خیالی بزند. اوهم کشتند  بیصدا ،

بهر روی. سر زمینی که من در آن زاده شدم. سر زمین اشک ‌زاری ونوحه وتوبه عزا داری وسینه زنی وزنجیر زنی است شادی ممنوع خنده ممنوع  عشق هم ممنوع. خوشحالم که آنجا نیستم. تا  در دسته شهدا  به خاک سپرده شوم. خاکستر میشوم وخاکسترم  را باد با خود خواهد برد .


نه ! چیزی  برای نوشتن ندارم. اکثر شبهایم به تماشای. نمایشات دلقک‌های سیاسی میگذرد همه بر سر لاشه مرده  دارند یکدیگر را تکه تکه  میکنند  سر زمینی گه  غیر از خاک مرده   ورقص فاحشه های نو پا بر روی جنازه ها   چیزی در آنجا یافت نمی‌شود  بوی مرگ ونیستی همه جا را فرا کرفته وهنوز از آن سوی قاره به این سوی قاره  مصاحبه ها گفتارها و فحاشی ها  ادامه دارد. وملتی زیر  سنگ آسیاب دارد له میشود.  .

نه، باید باور هارا دور آنداخت. وبه آینده نگریست. آینده ای تاریک بدون چراغ  وبدون  هستی و بدون عشق و دوستی ، پایان 

31/01/ 2023 میلادی ،،، اخ این ماه لعنتی به پایان رسید ،

یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۴۰۱

باز هم نیمه شب



، لب پرچین . اسپانیا  ثریاایرانمنش

شب بیماران دراز است  وپایان ناپذیر. هزاران افکار به مغز تو خطور میکند. زندگیت مانند یک فیلم  رنگی وگاهی سپید وسیاه از جلوی چشمانت میگذرد به آدم‌هایی که مانند آب روان. آمدند ومانند آب گل آلوده رفتند عده ای مانند ویروس زندگیت را مختل نمودند وتو چه جوانمردانه آنها را بخشیدی وگریختی .
شب بیماران دراز است وقصه گوی شب  در انتظار یک قصه دیگر ، هر چه به دنبال. یک موسیقی گشتم چیزی نیافتم به ناچار   دوباره گوش به همان تکراری. ها دادم به شعر عبداله الفت که خواستار سوزاندند تمام اشعار ونوشته هایش وپیکرش بود آیا ای وصیت اورا بر آورده کردند، 
آخرین با زمانی که هنوز روی ارتفاع بلند زندگی راه میرفتم ودیگران  را از بالا نظاره میکردم اورا در یک مجلس میهمانی شاعر بزرگ که امروزلقب سالار سخن را نیز یدک میکد دیدم .جلو رفتم وگفتم این آخرین ترانه شما بااهنگی که جناب تجویدی روی آن گذاشته جاودانی شده یک سنفونی نا تمام ، خنده غمگینی روی لبانش نشست وگفت ، بانوی زیبا ، من از تمام جانم مایه گرفتم تا این چند خط أخری را به یادگار بگذارم و،،،،دو هفته بعد بی صدا وارام  خاموش شد .
قصه زندگیم را بصوریت یک فیلم نیمه رنگی  وگاهی سیاه وسپید نگاه میکردم  دویدم ودویدم سر کویی رسیدم واز آن کوی بالا رفتم آنقدر بالا تا رسیدم به اوج 
چیزی در جهان نبود که من آرزویش را بکنم وفورا حاضر نشود اما دل بی آرزوی من تنها بخاطر عشق میطپید عشقی که در بستر دیگران می غلطید ،
فرود آمدم آنقدر فرود آمدم که امروز در چهار چوب زندگی از سرمای بیرون ودرون یخ میزنم ومیلرزم. ،
به انچه که دیدم وشنیدم میاندیشم همه آمدند سر سفره باز وپر برکت من نشستند خوردند ورفتند  ‌بردند و امروز کجاهستند ؟! با مرده اند یا به مدد بازار خود فروشی سفره شان پهن وجایشان امن وگرم است ،
کار من خود فروشی نبود به روحم واحساسم احترام میگذاشتم . گله مند پدر ومادری بودم که بخاطر یک هوس مرا به این دنیا آوردند ماموریتم چه بود ؟؟چهار فرزند برومند و پنج نوه که باعث افتخار من هستند ومرا مانند تاجی سر خود نهاده اند ومن تنها به عشق آنها زنده ام از راههای دور هر شب پیام عشق انهارا که برایم فرستاده اند میبینم تشویش  ‌نگرانی دختران که مبادا اتفاقی برایم بیفتد وانها در کنارم نباشند . نه! اینهارا با هیچ قیمتی  نمیتوان خرید. چهار پایه تخت مرا گرفته اند ومن را حمل میکنند سپاسگذارشان هستم ، شبهای تنهاییم را با شعر پر میکنم  چیزکی می،نویسم  به آنهایی میاندیشم که با حرص وولع یکدیگرا پاره میکردند امرو ز کجا هستند انهاییکه میل داشتند چاقویشان را تا دسته در سینه بی کینه من فرو کنند. واگر خونی تراوش میکرد انرا   بنوشند ومست شوند امروز کجا هستند ! ؟زیر خاک یا درون یک قوطی خاکستر شده


من تا اوج زندگی بالا رفتم ودر بالاترین قله ایستادم اما آنچه که ر اطرافم میدیدم مار وعقرب ‌عنکبوت وموش بود. نه انسانی را نیافتم  هر چه که بود  روی یک تیرک لرزان ایستاده بودم دستهای بی رمقی که پشت سر من پنهان بودند .
من قدرت روحی وجسمی خود  را حفظ کردم اما  با این آخرین آنها هنوز در جدالم   وسر انجام نمیدانم کدام برنده  خواهیم شد ، در انتظار هیچ پاداشی نیستم  تنها میدانم که یک انسانم با تمام خصوصیات  انسان واقعی  وهمین کافی است که خودرا از دست ندادم وخودم باقی ماندم اگر گه گدایان تازه  به دوران رسیده هنوز حسرت میکشند و کارد در مشت  پنهان دارند تا سینه مرا بشکافند اما من مانند یک درخت تنو مند روی ریشه های محکم خود ایستاده ام آنها شاید برگ‌های  زرد افتاد روی زمین را جمع کنند ودردفتری بیادکار بگذارند اما سر سبزی وخرمی مرا هیچگاه نخواهند داشت ، پایان .
نیمه شب یکشنبه 29/01/2023  میادیدی و….چه ما طولانی؟!