جمعه، بهمن ۱۴، ۱۴۰۱

پلنگ پیر

ثریا ایرانمش  ، لب پرچین ، اسپانیا ،
برای أخرت  نیز باید حسابی در بانک خدا باز کرد  چرا که برای هر کار ثوابی بهره ای روی ان. میرود  وبرای هر گناهی از آن حساب. کم میشود  من این کار را انجام ندادم‌ تمام  حواسم. به آن گوشه است که آن پلنگ پیر با دندانهای  بیقواره اش وان صدایی که کم کم در گلو خاموش میشود  جلب میگردد او هنوز در قفس  خود راه میرود. هنوز در میان سایر حیوانات  همسن وسال خود  میگردد.  وامید باز گشت بسوی کومه. ای  دارد که چیزی را در آنجا پنهان کرده است ،

همه چیز داشت به آرامی پیش میرفت. آب تازه در لوله های شهر  روان بود مردم شادی میکردند حمام ها از خزینه های پر از میکرب وکثافت خالی  شده تبدیل به حمام خصوصی ونمره شده بودند ودر بعضی از خانه های . اعیانی در خانه شان حمامی. را ساخته بودنذد که با کمک ذغال سنگ یا هیزم گرم میشد. برای غسل  زنان ومردان مومن. خوب بود خوب کار میکرد نماخوان نمازش را میخواند. ‌عرق خور در. دکه عرقش را سر میکشید . ،
پلنگ کوچکی از راه رسید انرا  سید کرده بودند وبه باغ اشرافی ارباب .  هدیه دادند  ارباب سر گرم بود چشمان. پلنگ میدرخشید همسان خورشید اما در زیر  این درخشش  مقدار زبادی  ریا وخشونت ودو رنگی خفته بود ،ارباب سرگرم و   با بازی این پلنگ  دیگر   خوشبخت بود زنجیر. را از گردنش گشود واورا رها کرد تا. در باغ بزرگ. بچرخد  همه گلها را چمن ها را وباغچه ها را بو بکشد از هر ظرفی تکه ای بر میداشت ود رکومه خود پنهان میساخت ،
عده ای از این پلنگ‌ واهمه  داشتند وتن به قضا داده تکه ای جلویش میانداختند    عده ای از دور به تماشای او. ایستاده نظر با بازیگوشیهای او میداشتند. پلنگ بزرگ شد.  بچه دار شد. همه شهر را  برای خود  بر آشت همه جا متعلق به او بود. هر جا که گام میگذاشت چشم‌ها به پوست براق و صاف او میخوردقبلا پشمالو بود حال پوستی لطیف.  وخوشرنگ وتمیز شده . داشت  قلاده اش از طلا وزنجیرش از الماس بود  اما  به تنهایی میرفت کسی قلاده اورا. در دست نداشت کم کم  پنجه های تیزش را ودندانهایش را به ارباب نشان داد ، ا رباب سکوت کرد ودر گوشه ای نشست ،

مردم شهر  خوشحال بودند آفتاب درخشانی میتابید. تا روزیکه ابرهای سیاه آمدند ارباب دچار بیماری تب ولرز شد. و آهسته آهسته میرفت تا چراغ عمرش خاموش شود پلنگ اورا در اطاقی خواباند  وخود شد ا رباب اما  مردم شهر بیشتر ارباب را میخواستند ارباب  پنهان بود  کمتر در مجامع دیده میشد ،
پلنگ یکه تازی  داشت وپلنگها وحیوانات  دیگر را نیز. دعوت کرد همه چیز بهم خورد  حیوانات  سفره پهن وگوشت های  لخم  وتازه را. د یدندند نعمت ‌فراوانی را که ارباب با خون دل فراهم ساخته بود برای زمستان‌های سرد آنها را خوشحال کرد   حال اورا نیز  بیرون راندند وخود بر سر سفره نشستند ،
و….  پلنگ در کنام  پنهانی خود از این سو به آن سو میرفت ، به نزد پلنگان دیگر رفت. شیر پشت خودرا به او کرده بود  پلنگ در زیر یک صخره نشست   بیمار  شده  بود. تنها بود. پیر شده بود اما هنوز چشمش  به انسوی آب‌ها بود  چیزی  را در گوشه ای پنهان کرده که میخواست آن را بردارد. ودوباره همان پلنگ جوان شود .
و همچنان. راه میرود میغرد غرش  او تنها در چهار دیواری خانه ای که بنا کرده میپیچد . حیوانات دیکر  هنوز مشغول پاره کردن وتکه تکه کردن گوشتهای جوان و  لاشه های  تازه هستند  پلنگ میغرد راه میرود اما دیگر بیفایده است ، وخیلی دیر. دیر تر از انچه ما فکرش را بکنیم ،
حال نمیدانم آیا در بانک پروردگار حسابی باز کرده است یا نه ؟! 
پایان 
03/02/2023 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: