، لب پرچین . اسپانیا ثریاایرانمنش
شب بیماران دراز است وپایان ناپذیر. هزاران افکار به مغز تو خطور میکند. زندگیت مانند یک فیلم رنگی وگاهی سپید وسیاه از جلوی چشمانت میگذرد به آدمهایی که مانند آب روان. آمدند ومانند آب گل آلوده رفتند عده ای مانند ویروس زندگیت را مختل نمودند وتو چه جوانمردانه آنها را بخشیدی وگریختی .
شب بیماران دراز است وقصه گوی شب در انتظار یک قصه دیگر ، هر چه به دنبال. یک موسیقی گشتم چیزی نیافتم به ناچار دوباره گوش به همان تکراری. ها دادم به شعر عبداله الفت که خواستار سوزاندند تمام اشعار ونوشته هایش وپیکرش بود آیا ای وصیت اورا بر آورده کردند،
آخرین با زمانی که هنوز روی ارتفاع بلند زندگی راه میرفتم ودیگران را از بالا نظاره میکردم اورا در یک مجلس میهمانی شاعر بزرگ که امروزلقب سالار سخن را نیز یدک میکد دیدم .جلو رفتم وگفتم این آخرین ترانه شما بااهنگی که جناب تجویدی روی آن گذاشته جاودانی شده یک سنفونی نا تمام ، خنده غمگینی روی لبانش نشست وگفت ، بانوی زیبا ، من از تمام جانم مایه گرفتم تا این چند خط أخری را به یادگار بگذارم و،،،،دو هفته بعد بی صدا وارام خاموش شد .
قصه زندگیم را بصوریت یک فیلم نیمه رنگی وگاهی سیاه وسپید نگاه میکردم دویدم ودویدم سر کویی رسیدم واز آن کوی بالا رفتم آنقدر بالا تا رسیدم به اوج
چیزی در جهان نبود که من آرزویش را بکنم وفورا حاضر نشود اما دل بی آرزوی من تنها بخاطر عشق میطپید عشقی که در بستر دیگران می غلطید ،
فرود آمدم آنقدر فرود آمدم که امروز در چهار چوب زندگی از سرمای بیرون ودرون یخ میزنم ومیلرزم. ،
به انچه که دیدم وشنیدم میاندیشم همه آمدند سر سفره باز وپر برکت من نشستند خوردند ورفتند بردند و امروز کجاهستند ؟! با مرده اند یا به مدد بازار خود فروشی سفره شان پهن وجایشان امن وگرم است ،
کار من خود فروشی نبود به روحم واحساسم احترام میگذاشتم . گله مند پدر ومادری بودم که بخاطر یک هوس مرا به این دنیا آوردند ماموریتم چه بود ؟؟چهار فرزند برومند و پنج نوه که باعث افتخار من هستند ومرا مانند تاجی سر خود نهاده اند ومن تنها به عشق آنها زنده ام از راههای دور هر شب پیام عشق انهارا که برایم فرستاده اند میبینم تشویش نگرانی دختران که مبادا اتفاقی برایم بیفتد وانها در کنارم نباشند . نه! اینهارا با هیچ قیمتی نمیتوان خرید. چهار پایه تخت مرا گرفته اند ومن را حمل میکنند سپاسگذارشان هستم ، شبهای تنهاییم را با شعر پر میکنم چیزکی می،نویسم به آنهایی میاندیشم که با حرص وولع یکدیگرا پاره میکردند امرو ز کجا هستند انهاییکه میل داشتند چاقویشان را تا دسته در سینه بی کینه من فرو کنند. واگر خونی تراوش میکرد انرا بنوشند ومست شوند امروز کجا هستند ! ؟زیر خاک یا درون یک قوطی خاکستر شده
من تا اوج زندگی بالا رفتم ودر بالاترین قله ایستادم اما آنچه که ر اطرافم میدیدم مار وعقرب عنکبوت وموش بود. نه انسانی را نیافتم هر چه که بود روی یک تیرک لرزان ایستاده بودم دستهای بی رمقی که پشت سر من پنهان بودند .
من قدرت روحی وجسمی خود را حفظ کردم اما با این آخرین آنها هنوز در جدالم وسر انجام نمیدانم کدام برنده خواهیم شد ، در انتظار هیچ پاداشی نیستم تنها میدانم که یک انسانم با تمام خصوصیات انسان واقعی وهمین کافی است که خودرا از دست ندادم وخودم باقی ماندم اگر گه گدایان تازه به دوران رسیده هنوز حسرت میکشند و کارد در مشت پنهان دارند تا سینه مرا بشکافند اما من مانند یک درخت تنو مند روی ریشه های محکم خود ایستاده ام آنها شاید برگهای زرد افتاد روی زمین را جمع کنند ودردفتری بیادکار بگذارند اما سر سبزی وخرمی مرا هیچگاه نخواهند داشت ، پایان .
نیمه شب یکشنبه 29/01/2023 میادیدی و….چه ما طولانی؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر