« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا
امروز نشستیم چو رندان بخرابات. / امروز نداریم سر زهد مناجات
امروز چه گویم چه بزمیست و چه باده / امروز چه ساقی همه لطفست ومراعات
امروزم ندآنیم زمستی سحر از شام / امروز ز اوقات گذشتیم و ز ساعات
« شمس تبریزی »
چه خوشبختی بزرگی است که تو خودت را مانند یک عروسک پارچه ای پوشیده ای. دستکش به دست. شال بر سر در کنار یک فتیله روشن بخاری. انرا بغل گرفته ای. و به تماشای. تدریس پخت غذای شاهانه ژنرال. مینشینی که حتی یک قلم آن در این گوشه پیدا نمیشود ،
چه خوشبختی بزرگی است که. پول برق تو امروز تنها نود یورو شد نه دویست یورو ،
چه خوشبختی بزرگی است که سرت را روی صندلی کهنه قدیمی تکیه داده ای وبه فردای نیامده میاندیشی
دسته دسته دستمال های مرطوب بخاطر. آب بینی و سرمای بیدریغ هوا ،
در انسوی شهر آفتاب پهن است ومردمان خوشبخت. در زیر آفتاب راه میروند.
سه میلیون مردم بدبخت دراین شهر خودرا مانند. لحاف کرسی پوشانده اند چون. نه کولر را روشن کرده اند ونه بخاری. ا ،
دوش گرفتم. آب ولرم بود ناهار . نه نداشتم سوپ دیروز درون یخچال. دارد فریاد میکشد. قابل خوردن نیست ،
چه خوشبختی بزرگی است تماشای. جنگها. وادمکشی ها. وظاهرا. چهار سوار سر نوشت. راهشان را طی کرده به این سو. میایند اول بیماری همگانی مسخره با واکسن های گوناگون. سپس جنگ که ادامه دار خواهدبود تا سوار سوم که قحطی از راه برسد وسوار چهارم مرگ است ،
ذیگر از سایر کشور هایی نظیر خودمان حرفی به میان نمی آورم اربابان نزدیک پانصد سال دنیا را در میان دستهای خود کرفته اند از ماه بالا میروند. از سیاره عطارد پایین میایند خورشید را نابود میکنند و بیشتر پیستها ی اسکی بسته شده چون برف نیامده انسوی دنیا هنوز برای مردمان خوشبخت برف هست اسمان هم هست اطاق گرم با شومینه به همراه گیلانی کنیاک نیز است قبیله متوسط که ما بودیم یک درجه تنز ل کردیم رسیدیم به فقر و دیگران از ما بهتران قاچاقچیان . آدمکشان. دزدان پله های ترقی را طی کردند ورفتند در تا ر ک جهان نشستند از جاشویی در کشتی ها تا به مقام اربابی رسیدند. از پادوی در بازار به مقام تاجر مهم رسیدند ما طبقه کارمند بودیم بیفایده وبی ثمر. برای دیگران کار میکردیم حال دیگرانی نیستند ما هم کاری از دستمان ساخته نیست با حقوق باز نشستگی. لی لی. بازی میکنیم ،
از میمهانیها خبری نیست ، از رستوران رفتن خبری نیست از سینما ونمایش خبری نیست کارتون سیمسونها. برایمان قصه فردا را میگویند و در انتظار صبح روشنی نشسته ایم که هیچگاه نخواهد آمد. وکم کم روی ماه وخورشید را نیز خواهند پوشانید،
خانواده ای از همان گروه اربابان در خارج از. شهر لندن. باغ کوچکی ,,,, دارند که تنها هیجده باغبان هر روز صبح برای أبیاری و تزیین درختان وگلها باید راس ساعت هشت درخانه آن ارباب حاضر باشند ، وما برای پیدا کردن بک اطاق نمور . دوردنبارا میکردیم. البته نوکران خادمان آن اربابها تیز از مزایای قانونی بهر مند هستند. گروه گروه برده های قوی هیکل را وارد میکنند بعنوان مهاجر وانها را در هتلهای. پنج ستاره جای میدهند برای. آینده ،
ماساده دلان هنوز برای خم زلف بار از دست رفته نوحه سرایی میکنیم .
اه امروز. مانند یک لوله کالباس شده ام. بسکه لباس پوشیدم. به رنگ کالباس هم در آمده ام ،
اه ،،،،، چقدر دلم هوای یک ساندویچ سالاد آلویه موسیو را کرده است همسرش سالاد های خوبی درست میکرد ، عرق فروش پشت خانه ما بود کباب ودل جگر هم داشت حال همه چیز ویران شده با خاک یکسان. واثری از آنچه که بود باقی نمانده آدمهای دیگری آمدند گویی از کرات دیگر وما انهارا نمیشناسیم ، نه دیگر هیچکس را در این جهان پهناور نمی شناسیم ، پایان
ثربا ،
اسپانیا 11/01/2023 میلادی