پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۴۰۱
خواب شیرین
چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۴۰۱
هم آورد شیطان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین» اسپانیا !
روزی بود روزگاری بود . سر زمینی بود مردمی بی درد وراحت طلب در آن میزیستند منهم در میان آنها میلولیدم. همه به بیدرد بودنم رشک میبردند ، اما درون من لبریز از. زخم بود انهارا پنهان میداشتم .
أن سر زمین به دست شیطان ویران شد. خدآیی که در سینه داشتیم وپنهانی وپیدا اورا فریاد میکشیدیم ناگهان گم شدویک روز چشم باز کردم خودرا در میان جهنم یافتم ،نه در برزخ
راستی دلم برای آن سه جلد کتاب. دانته الگری بهشت ، برزخ ودوزخ. تنگ شده نمیدانم آن حریف کتابهایم را کجا داده امروز در کدام رف چیده شده اند
در آن زمان باان همه درد که در درونم فریاد میکشید اما استوار بودم وخودرا سلامت وسر زنده میدیدم زخمهایمرا پنهان میداشتم تا دیگران نبینند و از دلسوزی هایشان بیزار بودم ،
کمتر میگذاشتم که دیگری یکی از زخمها بگذارند همیشه فاصله هارا . حفظ میکردم .
امروز دیگر. در این بر زخ نمیتوان چیزی را پنهان کرد همه درد. دارند. همه فریاد میکشند اما مشتی پیر مرد وپیر زن کور و پوشک پوش بر صندلی های ریاست تکیه داده و جهان را در دست گرفته اند باسمعک وعینک بوی ادرشان بر جهان حاکمند .
امروز از ته دل فریاد کشیدم ، علت آن زخم دیگری است که عیان است اطرافیانم بی دردند آنها از درد من زیر نقابی که بر چهره زده ام بیخبرند آنها نمیدانند از داشتن زخم تا داشتن درد چه راهی است وچگونه باید. این راه را تیز پنهان نگاه داشت ،
امروز احساس کردم در میان برزخ ایستاده ام بین بهشت وجهنم دریچه کوچک وپنهانی شعورم باز شد ودیدم که چقدر تنهایم ، وان نوری که ازپنجره کوچک. بر. پی زخمهایم میتابد انهارا خون آلوده ساخته وحقیقت ناگهان سر برداشت ، ،تا کی میتوانی انهارا پنهان کنی. وتنها به اندیشیدن روی آوری خودرا فریب دهی در برزخ. از جهنم بدتر آست نه میسووزی که خاکستر شوی ونه در جویباری خنک میتوانی خودرا به دست آب روان دهی ،
جهان کم کم به بک بیابان سوزان تبدیل خواهدشد. چون هر گروهی از راهی که خود ساخته اند. برای جهان حماسه سرایی میکنند آنها راهی پر خطر در پیش گرفته اند راهی که نه به یک چشمه جوشان آب شیرین که ازدل کوه میجوشد ،نمیرسد. به بک بیابان خشک وبی آب علف ختم میشود واین راهها. هیچگاه پایانی ندآرد .
حال در پشت سرت. سر زمینی بزرگ دارد به یک تپه مبدل میشود ودر جلوی چشمانت. آتش. شهر را با ترتیبی که از بالا داده شده ه میسوزاند وشعله ها هر دقیقه بتو نزدیکتر میشونداه عزیزم ، امروز زاد روز پر شکوه توست. به این جهان ویرانه افتخار دادی که پای به حیات کذاری میل داری چگونه انرا بر گذار کنی ،
سطلی از آب یخ با مقداری تفاله چای به همراه. مدفوعی که نامش کیک است چیزی از مدفوع پرندگان وحیوانات ساخته وتزیین شده است ، همین .
امروز در کنارم عده ای دهل میزنند وفردا باز سکوت در کنار خیال پردازی ها ،.
پایان
ثریا ایرانمنش 17/08/2022 میلادی برابر با ۲۶/۵/۱۴٫۱ ویا ۲۵۸۱ دیروز
دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۴۰۱
تولد .
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ، اسپانیا .
چهل سال رنج و …..
نه حافظ عزیز ،بالای هفتاد سال رنج وغصه کشیدیم تقدیر ما . نه به دست می دوساله بود ونه می صد ساله ونه تریاق ، تدبیر ما به دست بستنی هایی بود که درونش سرب و آهن بکار رفته بود ودر فروش،گآههای زنجیره ای ألمانی بفروش میرسد
تقدیر ما. در میان شعله های آتشی بود که به دست عجوج ومجوج ها. شعله میکشند تا پولهایشان. را صرف خرید زمینههای اروپا وامریکا بکنند
تقدیر ما به دست ملای بیسوادی بود که مردم را گرسنه نگاه میدارد. وسهم آنها.ر ا به بیت رهبری بعنوان نذری میدهد به آدمکشان دوره گرد.
تقدیر ما از چهل. به هفتاد رسید انر هم رد کرد ومارا ،،،،،
در میدان بیکسی تنها گذاشت
تنها هوس یک أبجوی خنک دارم. با چند دانه پسته. وطنی و یک سیگار وبیاد بیاورم که چگونه دو دست نامریی مرا. بلند کردند وبه اینسو در این کنج پنهانم ساختند شاید هنوز بمن احتیاج باشد. شاید هنوز ماموریتم روی زمین تمام نشده است
حال. پس فردا من ونوه بیست وپنجساله ام. باهم. در بک ساعت به سلامتی هم گیلانی مینوشیم واز دور بوسه بر رخ مهتاب میزنیم وسپاسکذاریم که با همه رنجها وسختیها ودردهایم وبیماری هایم هنوز قد راست میکنم وهنوز راه میروم وهنوز. افکارم بیکار نیست ودر اطراف زباله ها نمیکردد باید شکر گذار بود در هر ثانیه که نفس. می اید ومیرود.
روز گذشته در خانه پسرم میهمان بودم همسرش اتومبیل جدیدش را که سفارش داده بود رسیده بود آنچنان دل دردی گرفتم که زمین گیر شدم با حال تهوع به آنها خبر دادم که نخواهم آمد. یکی بیاید گلدانی را که خریده ام ببرد
بعد از ظهر بود. پسرم با چند سیخ کباب کوبیده ونان لواشی که خودش درخانه پخته بود از را رسید اه بوی کباب ،،،، باشد برای فردا امروز خالم بد است ،
طفلک کنار استخر پارتی داده بود ومن درون. تختخواب بخود میپیچیدم واشک میریختم .دهانم خشک بود .
برخاستم. ، اهای درد بیدرمان کاری از تو ساخته نیست. من بر میخیزم گر چه چهار ودست وپا راه بروم ،
چشمانم جایی. را نمیدید گیج بودم کجا هستم چرا اینهمه درد دارم دردهایی که پنهانند گم میشوند. ،
دوباره روی همان صندلی نشستم وچشم به دیوار مقابل دوختم وروی دیوار خانه ام نوشتم ،
روزی ما یک خانه کوچک سفید داشتیم. در آن خوشبخت بودیم ، باد آمد باران آمد سیل آمد وخانه مارا وبرانساخت وقایق ما غرق شد. وما با کمک پوشالها خودمان را به ساحلی امن رساندیم. و دیوار. سیاه شد ، پایان .
ثریا. 15/08/2022 میلادی
یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۴۰۱
یک روز تعطیل
ثریا ایرانمنش ، « لب پر چین »
پسرم برایم پیام فرستاده که چرا شما عکس میرزا أقاخان را به دیوار نکوبیدیذ ؟. حشمت خانم عکس کهنه. محمد علیشاه را با پونز به دیوار زده با کلی افاذه که من از ابن خاندانم و وشما حتی یک بار بما نگفتید که ما از نسل میرزا هستیم .گفتم ،مگر بیمار بودم ویا احتیاجی. داشتم به کسی بگویم فرزندان ونتیجه کدام قاطر بوده ام. رفتار هر کسی. نشان معرفت و بزرگی و اعتبار اوست این رفتار هم نمیتوان تغییرکنند اگر مصنوعی رفتار کردی . فورا لو میروی .
بعد هم او مغضوب همه بود حال. تنها مانده بود که کاردی بر دارند وبا گردن ما أشنا کنند چرا که او هم بک نویسنده بزرگ بود با عقایدی بزرگتر ، ساکت باشبگذار بگویند. بیکسانند بهتر آست ،امروز آیا فرزندان ونوه های سلمان رشدی. اجازه زندگی را دراین جهان دارند؟ یک هیولا بدون آنکه سواد خواندن. کتاب را داشته باشد طبق دستور فتوا داده حالا شده جان بیدار و. باز خداوند دهه شست ظاهر میشود و به جان جوانان وزنان ومردم میافتد. .
متاسفم. قانون سر زمین ما تنها یک ویا دودوودمان را میشناسد. صفویان و قاجاریه اگر نسل تو از ابندو خانوادها باشد ادم مهمی هستی ویا هفت پشت توبه یکی از آن پیامبران گم شده برسد تنها در انزمان ترا انسان وداخل أدم حسابمیکنند ودر غیر اینصورت باید یک دزد قهار باشی مثلا مانندلطیف أقای محضر دار بوی بد را را احساس کنی همه زمینها را بنام خودت همسرت وفرزندانت به ثبت برسانی . راهی خارج شوی. خانه بسازی خانه بفروشی وخوب اقاداداش هم که از درجه داران بزرگ ورفیق آن قاچاقچی معروف عرب بودند. بنا بر این کسی کاری با تو نداردمعروف بودند تنها. بتو ابن قلم مو واین مایه. رنگ را میدهند ودیوارها ا رنگ کن. اما پسر نیمه دیوانه شان. یک مغازه بزرگ لباسشویی را داشت ،
عزیزم ، باید بلد باشی از کودکی بتو یا. د بدهند به همه زور بگویی و مرتب لاف بزنی که من پسر فلانیم مشتی کشمش بمن بده بابام حساب میکند وهیچگاه هم ابن حساب تصفیه نشد
ان جناب میرزا هم همان قانون جنگل شامل حالش شدپزیر درخت انار در تبریز با دست مبارک حضرت ولایتعهدی سرش را بریدند و درونش کاه کذاشتند واین شاهکار پر ارزش را به پیشگاه شاه شکار بردند !؟
نه نیاز ندارم سرمرا ببادبدهم بگذار بکوبند بدبخت بی نوای بیکس وکار است ، بهتر است تا دامن قبای کثیف یک منبر نشین بچسبیم و توهم دیگر فکرش را نکن تنها بیاموز آموزش کن، بلی زمان. فراموشی هاست زمان رفتن به زیر آوار است زمان غلط زدن در مکر ودروغ و قاچاق انسان است زمان ما زمان بدی است زمانی است که شیطان وشیطان پرستان بر کائنات حاکم شده اند خدارا از عرش به زمین کشانده اند دیگر فریاد رسی نیست طاقت بیار عزیزم ، طاقت بیار ، پایان .
ثریا ، اسپانیا
یکشنبه 14/08/2022 میلادی
شنبه، مرداد ۲۲، ۱۴۰۱
هر بار که ….
ثریا ایرانمنش « لب پر چین »
من این این.ایوان نه تو را نمیدانم ، نمیدانم. / من این نقاش جادو را نمیدانم ، نمیدانم
گهی گیرد گریبانم ، گهی دارد پریشانم / من این خوشخوی بد خودرا نمیدانم. ،نمیدانم
مرا گوید مرو هر سو ، تو استادی ، بیا اینسو / که من آن سوی بی سو را نمیدانم ، نمیدانم
هر بار که نشستم بنویسم دیدم محال است بتوانم آنچه را که بر من گذشته روی این صفحه بیاورم من نه راه ریاکاری ومکاری ودورویی را میدانستم ومیدانم ونه ره بازار را ونه هیچگاه مشتری بازار وبازاریان بودم ،
اما یک چیز را نمیتوانم فراموش کنم که انسانها شیطان بزرگی هستند انسانها اکثرا انسان نیستند در جلد وپوست یک انسا فرو رفته اند وتو کودک نو پا یکی یکدانه نه ر اه رفته را میدانستی ونه راه را از چاه تشخیص میدادی ناگهان در دامن بک سوسمار بک افعی افتادی تازه از زهر کشنده بک مار سبز خوش خط وخال خودرا خلاص کرده و پیکر و بدن خود را پاک کرده بودی وبه دنبال بک أرامش میگشتی ، خسته بودی ، خیلی خسته اما انجایی را که تو بافتی بامید یک نیمکت راحت بک صندلی میخ دار بود که هر از گاهی مبخی به پیکر تو فرو میرفت توجای زخمها را
ماساژ میدادی طبیب خود بودی پیکرت زهر را بیرون میفرستاد دوباره زخمی دیگر بر دلت مینشست ، مردی که تو انتخاب کرده بودی مرد نبود تنها لباس مردانه میپوشید اگر الان بود شاید برایش افتخار امیز هم بود اما در آن زمان تو دهانت را دوختی وبه تماشا ایستادی با حال تهوع به آنهمه کثافت نگریستی لب دوختی سپس او به دامن همسر برادرش پناه میبرد سینه های بر جسته ولبان قرمز وناخن های لاک زده وقرمز او شهوت افرین بودند وباز به تماشا می ایستادی اومیگریست
و آن پای چوبی ولنگ را دربغل میگرفت هردو میدانستند واو مجبور بود که باج بدهد وچه گرانبها ابن زندگی به پایان ر سید ، با عریانی تو گریه های کودکانت واوارگی در سر زمین های ناشناخته ،
آن زن جاذو گر با پای چوبین و عصای دستش خودرا نوه فاتح هرات میخواند درحالیکه پدرش نیز از جمله خوشگلهای روزگار بود وهرات را به انگلیسیها تقدیم کرد ،
تو تنها بودی آنها بک گروه بودنذ ، شمشیر تو
چوبی بود اما کارد های آنها دو لبه وتیر در با زار مسگرهای برش یافته بود در بازار آهنگران صیقل خورده بود وتو با یک اسب چوبی ورویاهایت چگونه میخواستی با آن خیل خیانتکار وجنایتکار روبرو شوی ، .
اه ،،،،، ایکاش آن صحنه های شنیع وان روزهای کثیف وان الفاظ زشت مرا رها میساختند
ای حبه ای را تو کان پنداشته / حبه زر را توجان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را / لعبتان را مردمان پنداشته
و چو طفلی گمشده ستم من میان کوی وبازاری / که من آن بازار وان کوی را نمیدانم نمیدانم
برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف وگیسو را / بجز آن جعد گیسو را نمیدانم نمیدانم
پایان
ثریا
13/08/2022 میلادی
جمعه، مرداد ۲۱، ۱۴۰۱
اضافات
از : « لب پرچین »
بلی از لب پر چین که میتوانستیم انسوی خانه. همسایه راببینی باچمن های سبز وتازه پنجرهای بلند. ا با پرده های توری وخدمتکار خانه را که داشت سینی غذا را بالا میبرد ،
از انسوی پرچین میشد همه چیز را دیدهیچ دری به روی تو بسته نبود هیچ کجا دیواری نبود ودر پشت هیچ دیواری یک سیه کار با یا اسلحه در انتظارت نبود
چه أزادانه میرفتی فروشگاهها را دید میزدی. به رستوران میرفتی هتل امریکا. ناهار. میخوردی به سر کارت بر میگشتی. پیشخدمت با ادب برایت یک چای میاورد ،
خوشحال بودی. دوستان منتظرند راس ساعت هشت. دور هم جمع میشویم بازی میکنیم موسیقی گوش میدهیم. شام سردی میخوریم. و خیابانهای خلوت را که همه نیمه تا یک وروشن هستند به تنهایی طی میکردی وبخانه بر میگشتی هیچ کس در خیابان مزاحم تو نبود ،
انسوی. پرچین هوا تازه بود بوی گلهای یاس وعطر گل سرخ و عطر شمدانی بوی آب تازه پاشیده شده روی اجر های داغ چه بوی خوبی میاد ر استی چرا دیگر اجری نمبینی ؟!
وچرا خانه ها همه قفس های شیشه ای شده اند. چند سال است پرده هایت را عوض نکرده ای ، و چند سال است که در به در به. دنبال بک لباس در فروشگاهی دهاتی این راسته میگردی ،
غربت ، تازه سر. زخم باز شده. تازه خون فوران میکند. تو گم شده ای هم خودت هم. بقیه همه گم شدیم. .امروز چه روزی است ؟ مهم نیست همه روزها یک شکلند وهم هفته ها بسرعت برق میکذرند ،
همه چیز تهوع اور
یاران همه رفتند ، دوستی کی اخر آمد. دوستداران را چه شد ! شهر یاران بود آن دیار. شهریا رآن را چه شد ؟!
زخم باز شده ، خون فوران میکند اشکها بی اختیار فرو میریزند
درب قابلمه را میگشایی تا ناهارت را ببینی و اوخ ،،،،،، بجای سبزی شیوید. نعنای وحشی سیاه رنگی. درون برنج ها میرقصند
قابلمه را به درون سطل ۹خالی میکنی و آن را به میان دستشویی پرتاب کرده تا بعد بدرک. بگذار همه چیز ویران شود ،من خودم ویران شدم ، ویران ، آیا کسی معنی ویرانی را میداند !؟؟؟؟!!!!! ثریا
همان روز جمعه