چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۴۰۱

گرفتار دزدان

ثریا ایرانمنش« لب پرچین »  اسپانیا ،

تمام شب چشم به سقف اطاق دوخته بودم  گاهی این را برمیداشتم  انرا میخواندم گاهی صدای فریادهای ناهنجار گاهی  حضور در حمام  عمومی کلاب هاووس  جدال سختی بین. همه در گرفته . همه میل دارند سهم خودر ا از ارثیه آن بیمار در حال احتضار  بردارند هریک داعیه سلطانی داشت. یکی خبرنگار !!!؟ بود بی آنکه درس خبرنگاری را خوانده باشد دیگری استاد بود. بی آنکه تا ریخ سر زمینش را بداند سومی جنگجو بو د که تنها اسلحه اش زبانش با کلمات رکیک. ،،،،  همه را خاموش کردم ودوباره  چشم به سقف دوختم .

احساس کردم کسی از دیواری پرید. ساعت از سه ونیم هم گذشته  بود. ،،،،، کر کره ها همه پایین بودند درب‌ها همه قفل بودنداما برای یک شبگردی که بخاطر اهدافش آمده. باز کردن  همه قفلها آسان است. حتی اسانتراز . صندوقهای امانات  بانکی ؟! 

تلالو‌ماه از لابلای پنجره  به درون می تابید بیاد مزارع  هایی  بودم  که اکنون در آتش میسوخت چندین هزار هکتار را به آتش کشیدند  بیاد خزه ها نمناکی بودم که روی تپه هارا میپوشاند   وجاده  های پیچ در پیچ. حال همه .در آتش میسوختند .

چشمانم را بستم تا شاید خواب را در آنها پنهان کنم  نه همه چیز  قرمز بود وعطر  ساقه های سوخته شده درختان  به مشام میرسید 

اه  چه  سر کشی های عجیبی در این دنیا بوجود آمده چگونه ناگهان همه چیز بهم خورد ، «او» مظهر آرامش مطلق خاور میانه بود واروپارا تیز به آرامش دعوت میکرد دشمن در خانه بود واو نمی دید دشمن درکنارش راه میرفت واو بر شانه های اهریمنی او تکیه داده بود ،

چه سر گشتگی هایی پس از رفتن او اتفاق افتاد اهریمن  در گوشه ای آرام نشست وبه پایان کارش نظاره میکرد  همان عقربی که  در انتظار آخرین روزهای عمرش   میل دارد  نیش خودر  بر پشت خود فرو کند وجان بسپارد اما ظاهرا این یکی هنوز خیلی جرار است وخیال ندارد زهر خود را فرو دهد   اوفرزتدان خودرا تیز خورده است ،  

ماه کم کم گم شد تار یکی همه جارار فرا گرفت  گوشی را درون گوشم گذاشتم تا بقیه آن  نمایش مضحک  را ببینم  بی فایده بود آرامشی بمن نمیداد 

، به آن  دو چشم  خیره می اندیشیدم وهمچنان  بر جای ماندند  نرفتند   نمیدانم باید نام این را چه بگذارم سرنوشت !  زندگی! مرگ در غربت ‌بیگانه ویا نامش  را اندوه بزرگ بگذارم که بر سینه  یک یک ما نشسته است ،

امروز از تظر من همه چیز به پایان خود نزدیک است  وهمه ساخته ها نابود  خواهد شد  همه بناهای تا ریخی تبدیل  به حمام گرم وسونا و مقبره خواهند شد  ساختمان‌ها گرد ‌مدور تله تابیزی   مانند قارچ در میان  سبز های مصنوعی رشد  کرده اند  مردم را به کم خواستن واندک مصرف عادت داده اند  دیگر اثری از یک بنای اجری با چوب های    مستحکم وتیر أهن وبتون ‌ارمه  ساخته نخواهد  شد  آن کارتون تله تابیز  که قدیم ها ساعتی از تلویزیون پخش میشد مرا بفکر امروز انداخت ودانستم  که ماهم اگر چند تنی زنده  بمانیم  مانند   همان ها درخانه  با صدای صوت  بیرون میرویم کمی روی چمن  های مصنوعی راه میرویم در میان  ما اشخاص پیر واز کار افتاده  وجود نخواهد داشت اما  مردان وزنان دو جنسه فراوان  وبا صوت  ارباب دوباره به درون همان قارچ میرو‌یم و دور میز  گرد  می نشینیم  وغذاهای آماده شده را میخوریم تا موقعی که  صوت بلند  به صدا در بیاید و  مارا فرا بخوانند ،

دیگر معلومات وکتاب و فیلم و سینمای وغیره بصورت افسانه در خواهد آمد وً‌خوشبختانه من نیستم  وامید آنرا د ارم که خانواده ام هم  نباشند  دران دنیای فانتزی .نه ، خواب  از من گریخته بود  ساعت پنج صبح تختخواب را ترک مردم و با دردهای   همیشگی که مانند  پوست بدنم بمن چسپیده خودم را به اشپزخانه رساندم،..   تنها یک چیز را خوب فهمیدم  ودانستم آنکه من رویش حساب باز کرده بودم  دست نشانده همان گروه منفور قجر ها وگرم  کننده بستر  اعضای  جوان وپیر   آنهاست ..همبن 

من این حروف نوشتم که غیر نداند ،،،،،، تو هم زوری کرامت چنان بخوان که تو دانی 

پایان .

ثریا ایرانمنش   میلادی  ،22/06/2022


 

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۴۰۱

شعری برای خودم

ثریا ایرانمنش  لب پرچین " اسپانیا !

امروز میل دارم سرم را به زیر بال خودم فرو برم واز همه دوری کنم وتنها برای خودم بنویسم  وتنها برای خودم بخوانم روز گذشته به چند آهنگ افغانی گوش میدادم همه دروصف وطن بود وگریه ها وسوز دلها در همان جایی که هنر مندان مثلا ما نشسته اند ! همه در وصف سر زمینشان بود امروز زنان ومردان مبارز افغان نیمی از شهر ها را  ازدست طالبان بیرون کشیدند وما هنوز درانتظارظهور یک ناجی نشسته ایم . یک ملای عمامه داری دیگر سخن گوی والاتبار سوم یا ملایی  مکلا  هرکسی به راه خودش میرود وهر صبح که صفحات مجاز ی را باز میکنی ازفشار عصبانیت  میل داری همه چیزها را   به دور بیاندازی  اخبار  دورغین  فحاشی به یکدیگر  ویا خبری را مثلا دوباره برایمان تشریح کردند ونامش را  مبارزه گذاشتن برای دریاقت حقوق ماهانه  از دولت هایی که درانجا ساکنند تعداد فالاورهارا نشان میدهند ودر ازای آن  دلارهای حسابی به حسابشان ریخته میشود همه شغلی  دارند  وخاندان جلیل سلطنت  هم احتیاجی به هیچ چیز ندارند خرید سهام کارکانجات و سر مایه گذاری د رمعاملات املاک  تا چهار نسل انهارا زنده نگاه میدارد واین ماییم که باید برای نجات جان خود تن به هر حقارتی بدهیم .

امروز دلم میخواهد برای خودم بنویسم . از بیخوابی ها   از سود و زیانها  وخستگی ها  که آنسان را افسرده   میسازد وبی اختیار  ز دم زیر گریه از گرمای طاقت فرسای شبانه وملافه های داغ ولبریز از عرق  چرا که به باد کولر حساسیت دارم وپنکه هم چندان کاری انجام نمیدهد تنها دور خودش میچرخد مانند همان آدمهایی که امروزدرلباس مبارزه  دور خودشان میچرخند نه هوای تازه به دیگران میدهند ونه انگیزه ای  بلکه تنها همه چیز را جا بجا میکنند .

امروز میخواهم از خواب بنویسم وا زاو بخواهم که شبی هم به ملاقات من بیاید  واز دردهایم بکاهد  خسته وافسرده ام میل دارم از چیره گی  افکارم فرار کنم  چشمهایم را ببندم  نه آنکه خیره به یک سقف کوتاه گچی بنگرم  چشمانی که  چون یک ماهی کور دردریا به دو رخود میچرخد  تنها لرزش ابها اورا تکان مدیهد وهنگامیکه سرش به تخته سنگی  خورد   میداند راه را عوضی آمده است .

 امروز میل دارم ازموهایم بنویسم که چون زال پیر  موها  به نقره ای نشسته است  دیگر یک موی سیاه هم   درمیان انها یافت  نمیشود 

میل دارم از چشمانی بنویسم که چون  یک شاهین تیز بین  همه بر ق های سوزان را دید  وجست وتماشا کرد  چشمانی که درتاریکی نیز میدرخشیدند  وخواب ومستی را باخود همراه  داشتند ونوازنده وخواننده برایشان  میخواند " وقتی چشمات پرخوابه !  چه قشنگه  مثل یک تنگ شرابه / مثل اشعار مسیحایی حافظ  پر اسراره ! 

وهمین چشمهای  تیز بین  بودند  که تا ااعماق دل دیگران را میخواندندوخودرا کنار میکشیدند وبه دل میگفتند دور شو وبه مغز میگفتند فرار کن .  وبا همین چشمان بود که خودرا ناگهان دراین شهریافتم  در شهری که هیچگاه حتی درخیالم نیز انرا تصور نمیکردم .

در کنار پیکرهایی که مانند کودکان بازیگوش عریان درگوشه ای لم داده اند  همیشه میرقصند همیشه آواز میخوانند  اما رقص واوازشان  با من بیگانه است  .سنگهای زیادی را شکاففتم وزخمهای زیادی  خوردم  دیگر از یک زخم کوچک با نوک یک تیغ دردی را احساس نمیکنم 

همانند یگ پیکر تراش خبره  از کلمات  پیکر هایی ساختم که امروز در گوشه ای پنهانند  گاهی کلمات از آهن سخت تر وبرا ترند  پیدایش هر حرکتی برای من سرودی تازه بود  ودر ذهن من ایزد متعال نیز  یک پیکر تنومندی بود که از دل سیمرغ بیرون امده است .

من با همان آتش میترایی خود با همان آتش سوزانی که دروجودم شعله میکشید از آن  مردم دور میشدم  از قربانی کردنشان از حضور پررنگشان در  اجتماعات مذهبی میترسیدم  من به همان  سنگ مادر بزرگ چسپیده بودم  همان سنگ خارا  که خودرا شکست ونابود  کرد چرا که اورا از هویت  تاریخی خویش بریده ومانند نهالی تازه درگلدانی دیگر کاشته بودند واو خیلی زود خشک شد جان داد جوان بود  مادر بزرگم پنجاه ساله بود که درگذشت .

او فرزند سیمرغ بود فرزند  سنگ خارا بود  فرزند مادرش بود  مادر یک  آهن تیز سنگها را  شکافت از دل آن ذره را بیرون  کشید  واورا به زور جدا کردند  وا ورا به زور وادار به زایش  ماده ها ونرهای دیگر کردند  او ماده خامی نبود  که به هرصورتی دراید  او سنگهارا زیر پاهایش  شکسته بود .

امروز من به دنبا ل هویت گم شده خویشم  وبه ان افتخار میکنم  برایم سروشی اسمانی است  بنا براین نمیتوانم با قافله همراه شوم  آن سروش در من نشسته    ومادر من است  وبقول پسر نازنینم از  میان کویر مرا به اینسو  فرستاد  تا ازفساد ادیان  ابراهیمی دور شوم !. پایان .

ثریا ایرانمنش / 21/06/2022 میلادی !



 

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۴۰۱

کجا میروید


ثریا ایرانمنش ، « لب پرچین » ) اسپانیا. 

هر گز نمیرد آنکه دلش زنده بود به عشق / ثبت است بر جریده عالم  دوام ما ! 

میل ندارم روی دو صندلی بنشینم وسر انجام باسنم  روی خاک بیفتد. روی بک صندلی نشسته ام وتکان  هم نمیخورم. اما  گذشته را هم مانند یک کوله پشتی سنگین باخودم حمل نمیکنم. در سر زمینی زاده شدم  بشدت رنج بردم وسپس برای. آنکه روح بیقرارم آرامش بگیرد دست  از همه. حتی عزیزترین موجود روی زمین که مادر بود شستم وتن دادم به دریای غربت. شنا کردم  دست وپا زدم  گاهی تا اعماق دریا. فرو رفتم وتا مرز غرق شدن  دست وپا زدم  دوباره خودم را بالا کشیدم وانکه از دور نظاره گر من بود روی انبوه مالش با  لبخندی تمسخر آلود مرا مینگریست . وبارها دست  کمک بسویم دراز کرد اما رد کردم گفتم نه بتو کمک مبکنم ونه کمکی از تو میخواهم  زبان درازی داشت دروغگویی قهار بود  کسیکه  در کنج معادن در کنار اس اس ها. رشد کرده باشد وهمه افتخارش حاجی آقای بازاری با کادیلاکش هست نمیتواند طبیعی باشد  هرچند کت وشلوار مردان را ببر کند همان انگشتانه سوراخ دار آست   همه چیز گذشت چه سخت وچه آسان اما گذشت ومن امروز. مادر بزرگم  واو درون دیواری  خفته   است .

شب کذشته با دقت به برنامه دکتر رضا هازلی گوش  دادم گفته  هایش درست وبجا  بود اما. دیگر  برای آنگونه  راه رفتن دیر است شما نمیتوانید از یک کنده درخت کهنه وپیر ‌قدیمی جوانه ای طلب کنید که روی آبهای زلال جهان رشد کند 

دین   اسلام تا اعماق وجود. آن ملت فرو رفته حتی مادر زرتشی من آنچنان کاتولیک تر  از پاپ شده بود که دهانم باز ماند وانچنان  برای حسین ندیده و دروغ‌های ملاها توی سر وکله اش میزد تا غش میکرد. وروضه خوانی محرم هر ساله اش بر پا بود مهم نبود اگر من. احتیاج به وسایل مدرسه داشتم. از تظر او مدرسه رفتن من کاری بیهوده ‌ و عبث بود من میبایست شوهر میکردم حال هرکس بود پنیر فروش سر محل. یا برنج فروش بازاری وبا  پسرک ژیگولوی همسایه. مهم این بود که من. نباید بکذارم او  شماتت مردم را وسر زنش مردم را احساس کند. اما او،نتوانست  مرا بفهمد من آن نبودم که او  میخواست. روحم. بسوی دور دست‌ها پرواز میکرد تا جایی که حاضر بودم بعنوان بک راهبه به دیر بروم اما. زیر آن مذهب دروغین. له  لورد ه نشوم ،

البته همه اینها مربوط به دوران کودکی من بود. خودم قد کشیدم بزرگ شدم مطالعه کردم. واز زیر هرچه که رنگ تعلق بخود . بگیرد آزاد شدم. من انسان بودم تنها بک انسان نه گوسفند ونه بره ونه گاو نه من  شیر ده ،

همه اینهارا نوشتم تا به آن جناب بگویم محال  است شما بتوانید این مردم را. به هویت اولیه خود بر گردانید شما تنها هستید آنها یک گله اند وهمان کمر بند سبز. دور خاور میانه. کشیده شده  وعاقبت مارا   آن ملت که  از فشاراینهنه  ناامنی وریا ودروغ به زیر عبای. آن. مردی ببرند  که از حیفا بر میخیزد ،.چرا اسراییل مرتب در کار ویرانی   آن سر زمین آست . جاده را برای. ظهور آماده میکند وانهاییکه رندند در میان  مردم. میگویند که امام زمان از خارج  ظهور خواهد کرد وان امام کسی نیست غیر از نوادگان عین ،،،،،، 

شما راست میگویید  اما  یک چیز را فراموش کرده اید حضرت ولایتعهدی وبه بقول شما نام دخترش را نور زهرا گذاشته.  جاده. را برای یک جمهوری الکی صاف میکند وسپس در همین  هیاهو وجنجالها . ناگهان همه مسلمان حقیقی  خواهند شد وتمام  یک دین. یک ایمان بک. جهان ویک نظم   وحضور جنابعالی هر چقدر هم پر رنگ باشد باز در میان همه آن هیاهو گم خواهد شد ،. این است پایان. آن جهانی که ما ارزویش را  داشته وداریم ،

امروز با نگاهی به بزنامه های  مثلا  انتخاباتی محلی  حالم  بهم خورد. حال زنانی را به جلو انداخته اند که حتی حرف زدن بلد نیستند سیاه و سفید و زرد  وسبز وقرنز  وما قدیمی ها به ناچار تا زمان مرگ باید شاهد این تحولات وحشتناک باشیم و…..دیگر از آرامش  دنیا خبری نخواهد بود.   جلویمان جنگ است وقحطی  ادم ربایی دزدی آدمکشی  ناپدید شدن کودکان ،،،،،،،، تا ظهور امام از مرکز حیفا ، عمرتان طولانی ،

پایان 

ثریا ایرانمنش .  بیستم ماه ژولای دوهزارو بیست ودو برابر با سی ام خردادماه ۲۵۸۵ ایرانی 

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۱

چهره ها

یک یادداشت کوتاه  روز یکشنبه !

ثریا ایرانمنش   از « لب پرچین»

این انقلاب یا شورش هر چه بود ویا هست. یک حسن داشت ‌دارد که ما ایرانیان را بخودمان  شناساند 

امروز در دو تصویر. دو مردی که سال‌های آخر عمر خودرا میگذراندند. ود ر طول زندگیشان کارهایی انجام دادند. به نمایش  کشیده شد ومعلوم کردید آنکه حقیقی بود واز دل  میگفت واز دل مینوشت گه أرام موقر وبا شخصیت به مرگ مبنگریست وان دیگری که سالها. روی تاب روشنگری وایمان. بالا وپایین میشد ونامی هم در بین قشر نویسندگان وروشنفکران خود فروخته   داشت همانند گوژپشت نتردام  با اشک وگریه وناله وصولات والحمد وسایر اراجیف به پیشگاه مرگ  میرفت ،

در واقع حال من بهم خورد. به راستی حالم  بهم خورد. شخص دوم سالها به میخ زد در ‌تخته را به هم وصل کرد از آهن استفاده نمود از اتم و ذرات  آن بهره گرفت تا نامی ونشانی در میان قشر بلند پایه جامعه باز  کند  او فراموش کرده بود که سخن آنگاه بر. دل نشیند که از دل بر خیزد. نه از روی سیری معده ،

وان دیگری در  سکوت دست به تجربه بزرگی زد وهرچه از مال جهان داشت در طبق  اخلاقص گذاشت و یادگاری از خود بجای نهاد  که یک گنجینه کرانبهاست و من لازم میبینم هر ایرانی درستکردار واندیشمندی. آن دست آورد را در خانه خود داشته باشد «ایرانیکا » که امروز در کتابخانه وم‌وزه های بزرگ جهان قرار دارد چرا که ایرانیان  آن حقیقت ذاتی خود را به دست باد داده اند وبا با د سوم همراهند  ‌دستشان  ونگاهشان به یک دیس پهلوی زعفرانی است  ،

اولی باگریه ‌ترس از مرگ جان داد. ودومی بی خبر آرام  در بستر ابدیش خوابید عمری طولانی هم داشت ومیدانم که روانش نیز تا ابد مانند عمرش بر  جهان هستی   بخصوص سر زمین پارس  میتابد. اگر روزی دست از این ریا کاری ها  ودورویی ها وخودرا مومن نشان دادن با از ترس ویا در پای یک معامله تسبیح های قطور زا به دست  گرفتن  و مهره ها انرا  بهادار در آوردن  وبگوش خلق اله بیسواد رساندن. راه به جایی نخواهند برد 

امروز من در این گوشه غربت. بیشتر خودرا به این  ملت نزدیکتر میبینم تا به مردم خودم. چون. تکلیفم با آنها روشن است آنها یا هستند ویا نیستند. دو دوزه  بازی نمیکنند هم سر جانماز  را در دست دارند هم بطری کنیاک را ،،،،،

بسیار متاسفم که باید بگویم اگر رژیم ایران عوض هم شد وایران بهشت روی زمین شد من ابن کنج  گدایی ودرویشی خودرا رها نخواهم کرد و بسوی آن سر زمین نخواهم رفت. چرا که درخت وآب وخاک همه جا هست این پیوند انسانهاست که ترا پایبند میکند که متاسفانه این پیوند هم با کمک اربابان بزرگ انسوی زمان کم کم دارد از هم می‌ پاشید   دیگر دوست دوست  را نمیشناسد وبار از یار میترسد ،

آمید است که  مردم آن دیار به خواسته های خود برسند من فرهنگ وادبیات  وایرانم را با خود به این کنج اطاق کشانده ام ودر میان فامیلی که  اصیل وایرانی باقی مانده اند دلشان برای قورمه سبزی تنگ نشده اما. برای مادر بزرگشان اشک میریزند. ویاد اورا گرامی می دارند برایش در خلوت خودشان  شمع روشن میکنند. ایران من در همین گوشه پنهان. وعریان وجود دارد

بنا بر این خود را ودیگران را فریب نمیدهم  ودر انتظار شه زاده با اسب سپیدش  نیستم که  سر برسد ومردم را  دهد نجات آن مردم در دست  خودشان است. تظاهراتشان مانند سینه زنی. یکی جلو میافتد نوحه میخواند بقیه همصدا می‌شوند.  این تظاهرات نیست منفعت وفرصت طلبی است  ،

،پایان 

ثریا ایرانمنش   19/06/2022 میلادی 

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۱

نیمه حقیقی


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

من آن طفل آزاده سر خوشم /  که با اسب خیال /  در این کوچه پس کوچه های  ساده خیال / چهل سال  نا اشنا رانده ام /

از سیمای بیرحم گردون پیر /  دراوراق پراکنده  تاریخ کهنه  / همه تازه های  جهانرا / دیده ام  

همه قصه های کهن را خوانده ام ........." شادروان فریدون مشیری" 

 بلی دیگر به نزدیک چهل سال  میرسد که از آنجا به اینجا آمئده ایم یعنی از غربت اولیه به غربت دوم  حال در زیر هوای داغ و شرجی عرق ریزان  قصه های  پر ماجرا را  به رخ شما میکشم .

کسی ندانسته چگونه شد وچگونه ر فت و چه شد  امروز با خود  گفتم که به دیروز دیگر نیاندیشم  وآن نیمه  حقیقی را که دارم برای خود پنهان نگاه  دارم  میل ندارم آنرا به زیبایی دروغین بیارایم ودر مقابل خلق بگذارم .

همه امروز به یکدیگر پشت کرده ایم  همه ملول  همه غمگین وآن عده که شادند  بیخبرانند از فردای جهنمی خویش /

میل ندارم ان نیمه حقیقی خودرا باطل کرده وبه افسانه های دروغغین الوده سازم  باید قسمتی از حقیقت نیز دران گنجانیده شود .

حال یا انرا ارایش گرده وبه میدان میفرستم ویا اورا کور خواهم ساخت .  دیگر نشاطی دردل نیست دیگر میلی وهوسی نیست هرچه هست رنگ است وریا و دروغ و فریب و هر چه میشنوم بی ارزش  است .سالهای زیادی در آن دوزخ حقیقت خویش سوختم ودیدم بیفایده است حقیقت یعنی همان دروغی  را که ارایش کرده ای  ومن در زباله دانی حقیقیت خویش گم شدم  نا پیدا شدم  نامش را هرچه میخواهید بگذارید 

میل ندارم ائ نیمه دیگر را به دست فنا بسپارم آنرا برای خود نگاه داشته ام وهر روز بخود میگویم که دیروز گذشت فردا نیامده امروز را دریاب .

هنوز  آن " ماندوی" کو.لر روی  نمره های داغ بود  که ناگهان ما به میان آتش افتادیم وروز کذشته آنرا روی یخبندان گذاشتم تا کمی هوا خنک به درون ریه هایم بفرستم  اطراف  این سر زمین همچنان  میسوزد  مزارع های گندم دستخوش شعله های بی امان  شده اند   جنگلها که ریه  زمین میباشند تک تک درختان مانند  انسانهایی را که گلوله باران میکنند با قامتی کشیده بر روی زمین می افتند  /  اره بر برقی ساق هارا چدا میکنند  باید فورا به کارخانه برسند  ومورد مصرف قرار بگیرند مهم نیست اگر ما خاکستر تنفس میکنیم  مهم این است که چرخه اقتصاد باید بچرخد وپولهای باید جا بجا شوند  بانکها سود خودرا بببرند وبیمه ها هر روز نرخ خودرا بالا برده وجان مارا درکف دستهایشان دارند وبا ان بازی میکنند .

"امیر طاهری " روزنامه نگار ارزنده  وبزرگ ما دریک مصاحبه گفت " انگلستان همه  پناهندگانرا به " رواندا؟ میفرستد  والبته بعضی از آن قدیمی ها !! را به جشن سیاست فرا میخواند  و پشت میز  میکشاند ! در میان آن پناهندگان هستندمردانی  متفکر با شعور واندیشمند وزنانی  کاردان که بایدبه آن سوی افریقا بروند ونوع بردگی جدید را اموزش ببیند آن مردک  دیوانه با آن موخای بهم ریخته  بشکل تزاریون وآن کوتوله  آنسوی سر زمین  وکوتوله  دیگری  در آن سر زمین جنگ زده که تتها یک بازی سیاسی بود !و  روزی دلقکی بیش نبود سرمیز مذاکرات نشسته اند تا برا ی دنیا ومردمانش طرحی نو  اندازند .

سر زمین  من همچنان میان ریا کاری های ملا های بیسواد جان میدهد نمیدانم میتواند جان سالم بدر برد یا نه در  توییتر مینوسم که "  لبریز از جوانه  سر زمین دلیران . طاقت بیار عزیزم طاقت بیار ایران !!!!

آیا ایرانی دیگر هست تازبان مرا بشناسد ویا گوشی برایش مانده تا فریاد مرا ازدوردستها بشنود که به او میگویم طاقت بیار  به همانگونه  که من طاقت آوردم ..

حال غیر از زبان خودم زبانی دیگر را نمیشناسم ومردم هر چه را که  برایشان مسئله ساز باشد از روی ان میپرند  فرار میکنند  . ومن هر کجا بی حرمتی  ویا اجحافی دیدم فریاد کشیدم  میل داشتم درست ـآنرا بگویم دهانم را بستند  وبرای جویدن همه آن مسایل وفریب ها دندانهایم را نیز شکستند .

چهل سال در عین رنج ونیاز  / سر از بخشش مهر برنداشتم  / رخ از بوسه مهر  بر نگرداندم 

به هر جا که ازاده ای یافتم / به جامش  اگر توانم بود /  می افکندم  / گل برافشاندم 

وچهل سال دیگر ؟ نه  دیگری وجود ندارد  . پایان  رنجها /.

ثریا ایرانمنش / 18/06/2022 میلادی . !



پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۱

اعترافات


ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  اسپانیا 

همیشه. ترسیدن ، همیشه. بیم داشتن ، همیشه نا امید بودن  همیشه از خاطرات گذشته گریختن . همیشه ناله را در گلو خفه کردن .
 هیچ هوس وارزوی نداشتن ، 
همیشه از مردانی که روزی آنها را پشتیبانی میپنداشتی امروز ترسیدن وفرار کردن  اه را درون سینه فرو دادن   وزندگی حقیقی را گم کردن ، چندان أسان  نیست ، یک شکنجه است .
تکان خوردن از زنگ درب خانه ، لرزیدن از زنگ تلفن که برایت چه پیام شومی دارد  .در خانه ماندن ‌زندانی بودن  وزندگی بر. باد رفته را به چشم دیدن  وماهیت اصلی انرا لمس کردن کار أسانی  نیست .
با اینهمه تنها یک افتخار برای من باقی مانده که هیچگاه به دنبال پول نرفتم واز داشتن آن بیزار بودم  هر کز به دنبال یک شهرت دروغین نرفتم  وهیچگاه سر تعظیم در برابر ظلم وبیعدالتی فرود نیاوردم 

همیشه عشقی نا مریی. در درونم مرا در بر میگرفت مر از تنام مظاهر   دروغین باز میداشت و……. ‌مشغولم میکرد ،
حال کم کم. باید با آن  هوس دروغین نیز خدا حافظی کنم .
همیشه این عشق ها مرا از خودم  دور نگاه میداشتند .

وتنها بفکر رفاه معشوق بودم. معشوق که یک بیگانه. بود  یک رباط بود . همان پینوکیو  بود همان آدمک چوبی بدون قلب بود 

امروز  همه جا وهمه چیز  غرق در خستگی وبیهودگی است. دنیا نیز خسته شده از اینهمه  موریانه  های گرسنه ای که ناگهان. رو به ازدیاد گذاردند ،
حال امروز. رو بسوی خاموشی  کرده ام. در بک سکوت طولانی.  دیگر هیچ هیجانی مرا به حرکت وا نمیدارد  وهیچ غذای مطبوعی  هوسی در من بر نمی انگیزد .
زمانی فرا میرسد که به پشت سر  مینگرم  ،،،،، اه چه خوب انرا بجای گذاشتم وگذشتم  ودیگر راه برگشتی هم ندارم  دیگر حتی بر نمیگردم . تا دوباره انرا ببینم  و،،،،چه شوخی زشت و وحشت ناکی زمانه  با من انجام داد ،..
حتی دیگر بوی  زمان   خوش گذشته را نیز از یاد برده ام  در کنار میو ه های مصنوعی وغذاهای صنعتی و مردم بیهوده وافکار پوسیده وکهنه. درون یک پرده  عنکبوتی برای خود دنیایی تازه ساخته اند.  وبه کشتار   مشغولند وجه با افتخار از ابن جنایت های خود سخن میگویند ،
اوف ….دیگر قدرت خواند آن اراجیف را هم ندارم   قاتلان با  افتخار تمام از کشته شدگانشان  سخن میگویند لبخند میزنند. وبا پرداخت. دیه از مجازات فرار میکنند تا باز به صحنه باز گردند  وعده ای  بیگناه را به مسلخ ببرند. واین است. پایان. این زمان.
‌پایان کار ما ،
پایان  / ثریا ایرانمنش  /  16/06/2022 میلادی