ثریا ایرانمنش .لب پرچین ، اسپانیا
موهای سرم به خاکستری نشسته اول یکی ودوتاربعد رهایش کردم تا همه یکی شوند وبنا بر گفته شاعر بزرگمان «رودکی سمرقندی» من موی خویش را نه از آن روی میکنم سیاه / که با ز نو جوان شوم و نو کنم گناه / / ومن نمیدانم چرا نو جوانی گناه است وبه وقت میان سالی ترا تنها میگذارند چون دیگر به وجودت احتیاجی نیست ودر پیری ترا بکلی رها میکنند تا با دردهایت خوبگیری ودر تنهاییت جان بسپاری .موهای من خاکستری شدند به رنگ سر ب هایی که درون گلوله ها بکار گرفته میشود نه سالهای فراوانی بر من کذشته ونه ترس هایی که بدینگونه زلف مرا از سیاهی مطلق به سپید کامل برساند .
در ابن شهر غربت که بمن اجازه داده اند تا بعنوان بک شهروند درجه دوم در خلوتم باشم وبا دیوارهای گچی به گفتگو بنشینم به تماشای هیجانهای قهرمانان آنها دلم در حیرتی نا گفتنی فرو میرود مجسمه هایی از نوع اپولون خوانندگانی از نوع فرشتگان و بازیکنانی از نوع خدای المپ در اینجا هر روز بزرگتر میشوند وهر بار یک جایزه تازه ای را برای کشورشان به ارمغان میاورند ،
ناگهان اشکهایم سرازیر میشوند با نگاهی به پشت سرم به آن سر زمین بلا کشیده ومحروم از تمام مزایا وخوشی های جهان زیر نفوذ یک دیکتاتوری وحشتناک مذهبی که تنها میتوان انرا زاییده کسانی دانست که از این راه برای نابود کردن آن سر زمین پر برکت سوا استفاده ه کرده دیوانگان سرکشی را حاکم بر سرنوشت مردمانی کرده اند که شعور وباز دهی آنها میتوانست دنیا را دربغل بگیرد .
قهرمانانشان را میکشند جوانان را به مسلخ میفرستند طناب دار هر صبح وشام یک وعده غذا و یک قربانی تازه میخواهد خودکشی شدگانی که بطرز مرموزی از دنیا میروند ،
گویی پروردگار جهان آفرین برای همیشه آن سر زمین را نفرین کرد ه وبه دست فراموشی سپرد .
من روزی در عنفوان جوانی وبهترین سالهای عمرم مانند بک زندانی از بسیاری از مزایا وزیباییها محروم بودم اگر چه آنکه مرا به آسارت خود دراورده بود ظاهرا دنیا دیده ودرخارج بسر برده بود اما آن کهنه گیها وپوسیدگی های مذهبی دراعماق وجودش خانه داشتند واز او یک انسان چند شخصیتی ساخته بودند گاهی بشدت میگریست وگاهی بشدت برمن خشم میکرفت هیچگاه لبخند پر مهر پدری را بر روی فرزندانش نمیریخت گویی آنها مایه آزادی وباعث جبر او بودند .
ما شش تن بودیم که همیشه در ترس وخوب وحشتناکی بسر میبردیم اگر خواب بود أهسته سخن میگفتیم که مبادا با دیو درونیش بر خیزد وناگهان همه چیز به هم بریزد .
خانه ای زیبا ، آراسته حیاطی لبریز از آفتاب وچمن برای بازی کودکان اما ترسی نا شناس روی آن خانه وهمه اثاثیه و همه اهل خانه سایه انداخته بود
تصمیم به فرار گرفتم بی آنکه با کسی گفتگو کنم بعنوان یک سفر چهل روزه وپیدا کردن مدرسه زبان برای بچه ها ی قد ونیم قد از سه ساله تا هشت ساله راهی دیار غربت شدیم ودیگر بر نگشتیم چند بار آمد مرا تهدید کرد در هوم افیس مرا بعنوان گاردین بچه ها معرفی کرد نه بعنوان همسر پولم تمام شده بود هوم افیس نامه فرستاد پانزده روز مجال داشتم یا یک صورتحساب بانکی را ارائه کنم ویا آن سر زمین را ترک کنم او در وسط اطاق مانند پینوکیو میرقصید با لبخندی تمسخر آلودی که بر چهره داشت جایش محکم بود پولهایش در جزیره جرسی خوابیده بودند تنها با بهره ان زندگی مجلل را میچرخاند بطری های جین ویسکی وودکا در کنارش بودند به او قدرتی کاذب می بخشیدند .
خوب باید برگردی من همه چیز هارا بنام بچه ها کردم وصیتنانه امرا هم نوشته ام تو تنها ….. چیزی برای گفتن نداشتم تنها یک راه فرار برایم مانده بود نمیدانستم که میتوانم وکیلی بگیرم اما دیگر حوصلهام از آن شهر مه آلود سر رفته بود بچه ها دیگر میتوانستند روی پاهای خودشان راه بروند باز بعنوان بک تعطیلی خودمان را به اینجا کشاندیم ،،
ودیگر همچنان بک محبوس با تمام مشکلات بی پولی وسایر مشکلات اقامت تنها بی هیچ همراه ویا همگامی یک تنه همه چیز را روبراه وچه کسانی را که هر کز حتی در مخیله ام نیز نمیتوانستم تصورشان را بکنم سر راهم دیدم. مانند سد جلویم ایستاده بودند ومن مانند بک آبشار خروشان به پیش میرفتم . وتنها هنری را که داشتم همان دوخت ودور بود و…..دیگر هیچ
امروز دیدم از آن نوجوان بیست ودوساله با آنهمه شور وشر دیکر خبری نیست زنی میان سال با موهای خاکستری وهیکلی باد کرده به دور از آنهمه سازندگیها تنها مانده باز به سر زمینی میاندیشم که مرا تف کرد وبیرون انداخت .
دیگر در آنجا نه کسی را دارم ونه جایی ونه چیزی همه رفتهاند
و یا به دنیای دیگر یا به سر زمینههای دیگر وهمه کلاه خود را محکم گرفته اند که باد نبرد
اینهمه جوش وخروش وفریاد من برای آن سر زمین بخاطر چی وکیست ؟!
کویر ویران شد صخرها ها تبدیل به خاک شدند آبها در جویبارها خشکیدند سبزه زارها بیابان شدند جنگلها مبدل به خرابه ها وخانه های بیقاره شدند آن مردم دیگر آن نیستند که من میشناختم نه آنها مرا میشناسند ونه من آنها را .
امروز یک ایمیل از جوانمردی داشتم که او نیز مانند من در گوشه ای از دنیا برای آن سر زمین دل میسوزاند موهای او هم خاکستری بودند چهره اش نیز تکیده وبیمار است او نیز مانند من بر فرهنگ غنی آن سر زمین اشک میریخت که امروز زیر پاهای مشتی اراذل از خود بیخبر دارد نابود میشود .نه ،پیش بسوی آزادی مردان تازه از خواب بیدار شده وجوانان در غرب رشد کرده پیش بسوی اعتبار وثروت ونام ونشان ، از ما گذشت ،
من پیران زنده دل را که مانند جوانان میرقصند دوست میدارم زیرا بین پیری که میرقصد از پیری که تنها موی سپید دارد جوانتر است ……..
پایان
ثریا ایرانمنش /07/05/ 2022 میلادی