سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۱

محبوس ابدی




ثریا ایرانمنش .لب پرچین ، اسپانیا 

موهای سرم به خاکستری نشسته  اول یکی   ودوتاربعد رهایش کردم  تا همه  یکی شوند  وبنا بر گفته شاعر بزرگمان «رودکی سمرقندی»  من موی خویش را نه از آن روی می‌کنم سیاه / که با ز نو جوان شوم  و نو کنم گناه /  / ومن نمیدانم چرا نو جوانی گناه است وبه وقت میان سالی  ترا تنها میگذارند  چون دیگر به وجودت احتیاجی نیست ودر پیری ترا بکلی رها میکنند تا با دردهایت خوبگیری ودر تنهاییت جان بسپاری .موهای من خاکستری شدند به رنگ سر ب هایی که درون گلوله  ها بکار گرفته میشود نه سال‌های فراوانی بر من کذشته ونه ترس هایی که بدینگونه   زلف مرا  از سیاهی مطلق به سپید کامل برساند .

در ابن  شهر غربت که بمن اجازه داده اند تا بعنوان بک شهروند  درجه دوم  در خلوتم باشم وبا دیوارهای گچی به گفتگو بنشینم   به تماشای هیجانهای قهرمانان آنها  دلم در حیرتی نا گفتنی فرو می‌رود  مجسمه هایی از نوع اپولون خوانندگانی از نوع فرشتگان و بازیکنانی از نوع  خدای المپ  در اینجا  هر روز بزرگ‌تر می‌شوند وهر بار یک جایزه تازه ای را برای کشورشان به ارمغان  میاورند ،

ناگهان اشک‌هایم سرازیر می‌شوند  با نگاهی به پشت سرم  به آن سر زمین بلا کشیده ومحروم از تمام مزایا وخوشی های جهان زیر نفوذ یک دیکتاتوری  وحشتناک مذهبی  که تنها می‌توان انرا زاییده کسانی دانست که از این راه برای نابود کردن  آن سر زمین پر برکت  سوا استفاده ه کرده دیوانگان سرکشی را حاکم بر سرنوشت مردمانی کرده اند که شعور وباز دهی  آنها میتوانست دنیا را دربغل  بگیرد .

قهرمانانشان را  میکشند جوانان را به مسلخ میفرستند طناب دار هر صبح  وشام یک وعده غذا و یک قربانی تازه میخواهد   خودکشی شدگانی که بطرز مرموزی  از دنیا میروند ،

گویی پروردگار جهان آفرین برای همیشه آن سر زمین  را نفرین کرد ه وبه دست فراموشی سپرد .

من روزی در  عنفوان جوانی وبهترین سال‌های  عمرم مانند بک زندانی از بسیاری از  مزایا وزیباییها محروم بودم اگر چه  آنکه مرا به آسارت خود دراورده بود ظاهرا دنیا دیده ودرخارج بسر برده بود اما آن کهنه گیها وپوسیدگی های مذهبی دراعماق وجودش خانه داشتند واز او یک انسان چند شخصیتی ساخته  بودند  گاهی بشدت میگریست  وگاهی بشدت برمن  خشم میکرفت  هیچگاه لبخند پر مهر پدری را بر روی فرزندانش  نمیریخت گویی آنها  مایه آزادی وباعث جبر او بودند .

ما شش تن بودیم که همیشه در ترس وخوب وحشتناکی بسر میبردیم  اگر خواب بود أهسته سخن میگفتیم  که مبادا با دیو درونیش  بر خیزد وناگهان همه چیز به هم بریزد .

خانه ای زیبا  ، آراسته  حیاطی لبریز از آفتاب وچمن  برای بازی کودکان  اما ترسی نا شناس  روی آن خانه وهمه اثاثیه و همه اهل خانه سایه انداخته بود

تصمیم به فرار گرفتم  بی آنکه با کسی گفتگو کنم بعنوان یک سفر  چهل روزه  وپیدا کردن  مدرسه  زبان برای بچه ها ی قد ونیم قد از سه ساله تا هشت  ساله  راهی دیار غربت شدیم  ودیگر بر نگشتیم  چند بار آمد  مرا تهدید کرد  در هوم افیس  مرا بعنوان گاردین بچه ها معرفی کرد نه بعنوان همسر  پولم تمام شده بود  ه‌وم افیس نامه  فرستاد پانزده روز  مجال داشتم یا یک صورتحساب  بانکی را ارائه  کنم ویا آن سر زمین را ترک کنم  او در وسط اطاق مانند  پینوکیو میرقصید با لبخندی  تمسخر آلودی که بر چهره داشت  جایش محکم بود پولهایش در جزیره جرسی  خوابیده بودند تنها با بهره ان زندگی مجلل را میچرخاند بطری های جین ویسکی وودکا در کنارش بودند به او قدرتی کاذب می بخشیدند .  

خوب باید برگردی  من همه چیز هارا بنام بچه ها کردم وصیتنانه امرا هم نوشته ام تو تنها ….. چیزی برای گفتن نداشتم  تنها یک راه فرار برایم مانده بود  نمیدانستم که می‌توانم وکیلی بگیرم  اما دیگر حوصله‌ام از آن شهر مه آلود  سر رفته بود بچه ها دیگر میتوانستند روی پاهای خودشان راه بروند  باز بعنوان بک تعطیلی خودمان را به اینجا کشاندیم ،، 

ودیگر همچنان بک محبوس  با تمام  مشکلات  بی پولی وسایر مشکلات اقامت تنها  بی هیچ همراه ویا همگامی  یک تنه  همه چیز را روبراه  وچه کسانی را که هر کز حتی در مخیله ام نیز نمیتوانستم تصورشان را بکنم سر راهم دیدم. مانند سد جلویم ایستاده بودند ومن مانند بک آبشار خروشان به پیش میرفتم . وتنها هنری را که داشتم همان دوخت ودور بود  و…..دیگر هیچ 

امروز دیدم از آن نوجوان بیست ودوساله با آنهمه شور وشر  دیکر خبری نیست  زنی میان سال  با موهای  خاکستری وهیکلی باد کرده    به دور از آنهمه  سازندگیها  تنها مانده باز به سر زمینی میاندیشم که مرا تف کرد وبیرون انداخت .

دیگر در آنجا نه کسی را دارم ونه جایی ونه چیزی همه رفته‌اند  

و یا به دنیای دیگر یا به سر زمینه‌های  دیگر وهمه کلاه خود را محکم گرفته اند که باد نبرد 

اینهمه جوش وخروش وفریاد من برای آن سر زمین  بخاطر چی وکیست ؟!

کویر ویران شد صخرها ها تبدیل به خاک شدند آب‌ها  در جویبارها خشکیدند سبزه زارها بیابان شدند  جنگل‌ها  مبدل  به خرابه ها وخانه های بیق‌اره شدند آن مردم دیگر آن نیستند که من میشناختم  نه آنها مرا میشناسند ونه من آنها را .

امروز یک ایمیل از جوانمردی داشتم که او نیز مانند من در گوشه ای از دنیا  برای آن سر زمین دل میسوزاند  موهای او هم خاکستری بودند چهره اش نیز تکیده وبیمار است  او نیز مانند من بر فرهنگ غنی آن سر زمین اشک میریخت که امروز زیر پاهای مشتی اراذل از خود بیخبر دارد نابود میشود .نه ،پیش بسوی آزادی مردان تازه از خواب بیدار شده وجوانان در غرب رشد کرده پیش بسوی اعتبار وثروت ونام ونشان ، از ما گذشت ،

من پیران زنده دل را  که مانند جوانان میرقصند  دوست میدارم  زیرا بین پیری  که میرقصد از پیری که تنها موی سپید دارد جوان‌تر است ……..

پایان 

ثریا ایرانمنش /07/05/ 2022 میلادی 


 


یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۴۰۱

دیداری تازه

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا "

بر حسب اتفاق دوباره اورا دیدم در یک گفتگو مانند همیشه پرشور وتوانا  واز آن چیزیکه می/گفت  به آن سخت اعتقاد داشت  بلند سختن میگفت  وگاهی سخنانش سخت هراس انگیز میشدند  لحظه ای فرا میرسید که خاموش می نشست  احساس میکردم درآن لحظه  نباید حرفی زد خطرناک است .

همه سرا پا گوش بودند وگوش میشدند کمتر کسی به میان  سخنان او  پای میگذاشت خوب بلد بود مانند یک استادخبره همه چیز را زیر نظرگرفته واداره کند .

گاهی از بیداد واستبدا دمیگفت وزمانی از خطرهایی که درانتظارماست و لحظه ای طولانی  دریک بیان بلند انتقاد خود را  نشان میداد او از طلم وبیدادگری و نا بسامانی ها خوب باخبر بود  حیال فریب کسی را نداشت  از بیداد واستیبداد حرف میزذ  خودش درمیان آنها رشد کرده بود.

هر کسی سایه ای دارد  زمانی این سایه درجایی مینشیند وعده ای را پناه میدهد   او خاموشی را نمی پذیرفت  اصلا گویی برای خاموشی  به دنیا نیامده است چند کتابی را نیز به دست ناشر داده بود  واز انها میگفت  ا. درباره سایه های مشکوکی که زیر نام خدا بر همه جا سایه انداخته به راحتی وبلاغت تمام  حرف میزد کلماتش ساده بودند  از قلبمه گویی ها  کناره میگرفت .

 سایه قدرت او بسیار بود عده ای را به زیر چتر خود آورده وجمع کرده بود وهمچنان  استادی  ماهر یکی آنان را باسم میشناخت وصدا میکرد .

 خیلی ها  با میل در سایه او نشسته بودند واین سایه اگر از نور درون ن قدرت بگیرد همه جا را خواهد سوزاند  .

سایه او هر روز گسترده تر میشود  گاهی از آنها نوری پدید  میاید وزمانی تاریکی ها .

حیلی دلم میخواست کنابهایش را میخواندم وبا قلم او نیز آشنا میشدم امااو   دربلندیهای  دیگر زندگی میکند ومرا نمی شناسد  من به زیر سایه او نخزیدم وان گسترده سایه مرا در بر نمیگیرد  نامش هرچه میخواهد باشد  رحمت ! یا مهربانی ومحبت ! من به سخنان او مانند بنده ای که به خداوند خود گوش میدهد گوش فرا دادم  ودر انتطار آن نایافته  ها بودم  . اما او هر گفته را چند بار میچرخاند تا مستقیم به کسی اهانت نشود .

 او زیبایی وتعالی به روح همه میبخشید .

سخن ور خوبی است افسوس  گاهی او سخن هایش را درمثلال وتشبیهات بیان میکند که  از بسیاری فهم ها بدورند .

(باید بفکر یک کامپیوتر جدید ونوباشم این یکی سخت مرا عذاب میدهد ) خوب اسب پیش کشی را که دندانهایش را نمیشمارند  باید خود بروم ویکی تازه بخرم !  

حال باز در انتظار  برنامه آن دیگری هستم که  بسیار خشمناک از گفتگوی حضرت ولایتعهدی بود  وسخت در فکر ایمان وایجاد وتدوین فرهنگ  گذشته ها . پایان 

ثریا ایرانمنش / 05/05/2022 میلادی !

نا امیدی

یک دلنوشته  دریک نیمه شب !
——————————-
درود بر تو ای هموطن ،
ای هم زبان 
چگونه باید سر از گریبان  بیرون آورد 
وبتو نیاندیشید
مدت زیادی به گفته های وسخنان گهر بار حضرت ولایتعهدی  فکر کردم  چند بار انهارازاززنو شنیدم وشنیدم سر انجام نا آمید برخاستم وکلید چراغ مغزم را خاموش کردم .
به دنبال کسی میگشتم تا زبانم را بفهمد .
درود ای یار دیرین . ای رفیق شفیق وهمیشگی من  باید از تو پرسید که چه روزی خوشبختی به آن سر زمین برخواهد گشت. به دنبالش رفتم .
آنچه را که درون قلبم بود او با شهامت وحرارت بیرون ریخت. نه پس من تنها نبودم تنها ترنمی اندیشیدم  واین شادمانی موقتی را به دور انداختم  ودانستم که که این ویرانه سرا میخانه شوریده دلان نیست   بنا بر این از آن خواب خوش بر خاستم .
بخود نهیب زدم بتو چه ؟!  تو دیگر متعلق به آن سر زمین نیستی   در اینجا  سقفی ساختی وبه زیرش  پناه برده ای   فرزندانت تنها وجه اشتراکی که با تو دارند همان زبان سر زمینت هست که نگذاشتیم  فراموش شود این زبان شیرین و بی همتا که به هنگام سخن گفتن گویی ترانه ای شیوا بر آسمان نقش میبندد وکسی قدر این زبان وان فرهنگ غنی وپربار را که تو در کوله پشتی خود نهاده و باخود  به هر سو میکشی  کمتر میداند و زبان امروزی آن سر زمینه مخلوطی از عربی وانگلیسی وفارسی است ،
بر گشتم به همان باغ بی بهار خویش ورفتم تا اورا بیابم میدانستم در درونش فریادی نهفته است و مانند شیر غران در انتظار  فریاد آست .
حدثم درست بود دوباره در کنارش نشستم وجان سپردم به گفته هایش .هیچ کم وکاستی نداشتند آن گفته ها أن  کلمات توام با سر زنش ها   دانستم من تنها نیستم   ورفتم   تا .دیگر   به پای هوسی ننشینم   ودرکناراین مردمان نخواهم بود  که دوباره با کوله باری از پریشانی باز گردم .
حال در کویر تنهایی خویش  بی دل وبی جان نشسته ام  این جا یک دوراهی  است یا گذشتن از شکنجه درد وعذاب زندگی  ویا محنت وتحمل این بردگی ..
چه دردناک است که انسان معلق میان زمین و أسمان . دور خود بچرخد . نه شاهین هستی  ونه باز ونه کبوتر تنها یک پروانه ای هستی که به دنبال شاخه ای  میگردی  تا روی آن دمی بیا سایی در سر زمین وخاک دیگران تو نمیتوانی قدرت بگیری خاک سست و نمدار آنها مانند آن کویر پر طاقت و آن کوهستانهای بلند نیست تا بتو نیرو بدهند آن أبشاهاری پر هیجان وحشی نیز گم شدند   وتو کم کم آن نیروی. ذخیره  را نیز 
 
از دست خواهی داد ، آن دشت خرم وسر سبز ناگهان تبدیل به یک دخمه لبریز از سیاهی شد ودین از خوابگاه قرن خفته قد بر افراشت  وطن فراموش شد زمانی شیخ بر منبر نشست  وراه بهشت را بتو نشان دادوزمانی  تیر غدار یک سپاهی بتو فرمان میداد  که خدا  در انسوی گورستان نظاره گر اعمال توست . .
سر زمین پر مهر آریایی مبدل شد به سر زمین شهدا  ،
 چشم دانایی گم شد ونابینایان  بر صحنه حضور یافتند  با افکاری غیر قابل تصور وافسانه های ساختگی 
عشق نیز گم شد وشراب در خمره تبدیل به سرکه  شد 
من هیچگاه چشم امید به این باز مانده نبسته بودم واین أخرین نمایش تحمیلی بمدد همان دوستان !!! شناخته شده  آخرین قطره امیدم را نیز بر باد داد ،
با من بمان ای دوست ، که من رفیقی در این منزل ندیدم  وحقیقت دوستی  ویک دلی را نیز ندیدم  با من بمان تا آخرین لحظه ،
به کتابی که بالای سرم هست ودوستی نازنین  که چشم از این جهان فروبسنه  با خطی زیبا انرا بمن هدیه  کرده ‌شعری در و وصف من  سروده  درکنارم گذاشته ام تا  فراموش نکنم روزی آن سرزمین صاحب چه مردانی بود وامروز !!!  صاحب تتلوهاست .
پایان 
ثریا ایرانمنش 05/05/2022  میلادی  

شنبه، خرداد ۱۴، ۱۴۰۱

شه زاده وسخنان او

ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا !

والاگهر  ، شه زاده ایران زمین ، سخنان پر بار واندیشمندانه شما  را با جان ودل شنیدیم و بر این امیدیم که گوشهای که درونشان به عمد یا غیر عمد. موم گذاشته اند باز شود. ومادر مارا از دست اجنبی ها  نجات بخشند .

والاگهر ، پدر گرامی شما در تمام  امور هم مهارت داشتند هم شهامت  وهم دانایی متاسفانه تنها بودند خیلی  تنها واطرافشان را مشتی. مفتخور ، فرصت طلب ووخاین گرفته  بودند شاید  در میان  آنها چند تنی. بودند که از جان و دل شاهنشاه را  میستودند وکمر  به خدمت ایشان ودر نهایت  به مملکت بسته بودند .

اما چشمان حریص ‌گرسنه ودو لتهای  سر زمین کورها اینهمه درخشانی.ر ا نمیتوانست ببیند. پدر شما با سخاوت تمام به آنها کمک کردند کارخانه های فرسوده واز کار افتاده آنها را خریدند  وارزش پولشانرا بالا بردند ودر عوض آنها ایشانرا کشتند ، بلی کشتند. کشتن هزاران راه دارد  ایشان یک نبرد بزرگ را آغاز کرده بودند  با گروه ارتشی بزرگ ‌سربازانی فداکار  اما تاریکی اندک اندک از جانب مردان وزنان  خود فروخته ، گرسنه که هیچگاه سیر نمیشوند  ، شهرت طلب وسر انجام نوکر همان بیگانه ها  بنای نیمه کاره را ویران  ساختند هنوز هم در میان ملت با دلارهای  عربستان وغیره. دارند همان نقش کثیف  خود را بازی میکنند وهریک  تریبونی به دست کرفته خواب نما میشود وبرای فردای ایران خواب‌های طلاییشان را. تعریف میکند کاهی دستوراتی تیز صادر میکنند آنهم ازکنج مطبخ خانه شان ،

تا ریکی اندک اندک  سر زمین ما را  فرا گرفت  وبر گشتگان هر روز افزوده شد آنهم تنها بیگناهان وانهاییکه میل داشتند  ویا نخواستند خودرا بفروشند  ویا در خدمت بیگانه  چکمه هارا بالا بکشند ،  ودر آن میان نیز ناله های  ضعیفی بگوش میرسید که ای مردم نادان فریب نخورید نعلین  می چسپید   وکندنش بسیار مشکل است اما این ناله ها درهمان کنج اطاق در هوا گم میشدند ،

از قصه ها  وبدبختی هایی  که ما عده ای که خودارافدایی آن مرد بزرگ وسر زمینمان میپنداشتیم سخنی به میان  نخواهم آورد که بس دلگیر ورنج اور است ،

امروزمن با نگاهی به آینه  دیدم که  باید کم کم به پیری سلامی تازه بکنم وخودرا باز نشسته ودرکنجی به تماشای رژه خود فروشان بنشینم .

دیدم. قامتم دیگر راست نمی‌شود بیماری همه  وجودمرا  کرفته آنهم در تختخواب تنهاییم ،

 این تیر تیز آنچنان بر قلبم نشست که گریستم  .

درست در حال  تنظیم. یک داستان بودم  زیر نام «ستارگان گمشده» » 

اما دیدم اولین ستاره خودم هستم که سالهاست گم شده ام.  با اینهمه از پای نشستم واز هر فرصتی برای  مردم آن سر زمینم پیام ها دادم  کمک ها کردم ….ونوشتم هنوز هم مینویسم ، 

واین تنها کاری است که از این حقیر ساخته‌است ودر این امیدم که جوانان امروز ما. سخنان  واقعی ودرست شما را خوب درک کرده وبه پا خیزند  ونگذارند  که. مردان وزنان دوره گرد با موهای رنگ شده  گرد جهان که هریک به کاری به ظاهر مشغول است 

 زیر عناوین مختلف  افکار  وجسم انها را مسموم کنند فریب این کلاشان وخود فروختگان را نخورند  وبه دستورات انهااز خارج توجهی ننمایند 

شما بیشتر از من به تاریخ ‌ادبیات جهان. وارد هستید ومیدانم داستان‌های زیادی را خوانده اید. در انقلاب فرانسه. مردم.  ‌رفیقان خودرا حتی در بر ابر جایزه هزاران  لیره هم. به دشمن تحوبل نمیدانند اما درایران ما. برای طنازی وعریانی هم  حتی بیگناهان را به زیر. تیغ اعدام میفرستند. مالش را میخورند. ایران امروز تبدیل به یک جنگل شده بخور یا میخورمت .. .

من از تجربه بزرگی  بیرون آمدم  نگذاشتم مرا بخورند. دادم خوردند نمیدانم آیا سیر شده اند یا نه وامروز. بلی امروز  با حقوق بازنشستگی خود در یک ویرانه سرا. به یک زندگی بسیار محقر بخور ونمیر  ساخته ام. میدانم طبیعت همیشه می‌داند  چگونه باید. خود را سر راهی قرار دهد .

ومیدانم که چه راهی را باید حلوی بسیاری از ما بگذارد. من میل نداشتم بخورم اما میل هم نداشتم  خورده شوم ،

من یک تن دارم ، ویک پیکر نه بیشتر ،

از پر گویی  پر هیز می‌کنم در این امیدم که ان سر زمین به درایت مردان بزرگ ‌شایسته از چنگال اهریمن بیرون اید ویک  سرنوشت خوب برای مردمان سر زمین رقم بزند. تا سر انجام روان پادشاه ما أرام بگبرد،، .

با تقدیم بهترین وصمیمانه ترین آرزوها 

ثریا ایرانمنش .04/04/2022 میلادی 

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۴۰۱

حقیقت وحقیقت گرایی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

چنان گم گشته ام واز خود رفته  / که گویی عمر جز یکدم ندارم 

ندارم دل  بسی جستم   دلم باز /  وگر دارم ازاین عالم ندارم ...." عطا رنیشابوری"


نه ! ابدا دل من دراین  عالم نیست روحم نیز با این عالم یگانگی ندارد  گویی از یک جهانی دیگر  باشتباه دراین سیاره فرو افتاده ام .

شب گذشته بیاد آن فیلسوف بزرگوار بودم که درجوار ما میزیست وکتاب مینوشت وخودش آنهارا زیراکس میکرد با  جلد مقوایی وآنهارا به فروش میرساند ویا درمجلاتی که درخازج ازاین مرز چاپ میشدند مینوشت قلم بدون مزد  دلش خوش بود که کتب او درایران دردانشگاه ها تدریس میشوند! کدام  دانشگاه واو از فشار بدیختی ورنج وتنهایی وبیکسی وبی پولی جان داد  فیلسوفی دانا بود از  کنه ویرانه ها ایرانرا بیرون کشیده بود خوب مینوشت  من چند  دست نوشته های اورا خریدم ! وهمچنان دارم اما آنها به درد مردم این زمانه نمیخورند ! 

او از حقیقت وحقیقت گرایی مینوشت او خدارا از آسمان پایین آورده وبه محاکمه کشیده بود  همه تجربیات چندین ساله اش را یکجا دراختیار  جوانان  گذاشته بود  اما ایا میدانست که ما  خود با  دستهای  خود زندگیمانرا رامی پیماییم  وهمچنان به دنبال باز کردن گره ها هستیم ؟ 

دراین زمان   باید حقیقت را  خدا نامید ویا خدارا عین حقیقت  انسان امروزی  هیچگاه  دیگر به دنبال حقیقت نمیرود  گوگل برایش همه را عریان کرده وبازمیکند !  انسان امروز دیگر درپی عشق خداوندی و ایجاد محبت او بخود نیست چرا که از خودش جداشده است . انسان خود ازخود بیزار است ودیگر میلی ندارد وقت خودرا تلف کند وبه جستجوی حقیقت برود  عشق ها همه کیلویی خرید اری میشوند  .

شاید باشند اندک انسانهایی که فهمیده باشند که ما باخود حقیقت گره خورده ایم واگر از آن جدا شویم یک تفاله ای بیش نیستیم  عده ای خودرا با همان حقیقت با خدای نادیده گره زده اند  وعده ای خودرا با حقیقت عشق پیوند داده اند  تجربیات ما هیچگاه آنچه را که درجستجویش هستیم بما نخواهد داد ..

پیوندها سست ومردم ازهم گریزانند  وهمه بر ضد خو برخاسته اند ومیل دارند  تجربه کنند چه چیزی را   میل دارند پیوند بخورند ! با کی وبا چی ؟  تنها ازاین جهت باهم هستند که ازتنهایی خوف دارند  و همیشه در صدد این هستند که گره های را بازکنند تا تنها نباشند ومن زیر لب آواز میخواتم " تنها باگلها  گویم غمهارا  ....واین ورد شبانه روز من است  میل ندارم به میان این مردم بروم وجویده شوم  میل ندارم افکار وتجر به های انانرا بر گزیده وآنهارا یکبار دیگر تجربه کنم .  من درتاریکی چشم به جهان گشودم ودرتاریکی ها بزرگ شدم کور نبودم هرد وچشم باطن وظاهر من باز بود همه  چیزرا  چشمان بسته  من  پوست پیکرم وعطر ریا ودروغ را احساس میکرد بنا براین همیشه از مردم گریزان بودم بوی بدی از آنهابه مشامم میخورد  من خودم را داشتم وبا خودم زندگی خوبی را آغاز کرده وبه پایان بردم .

حال بیشتر شبها خواب ازچشمانم گریزان است وازآنکه مرا فریب داد میپرسم ؟ چرا؟  من با پای حقیقت بسوی تو امدم تو چرا میل داشتی این فرمانروایی را که در وجودت گم شده بود بامن وبرمن  حاکم کنی " سخت زیر دست بودی وسخت از بدبختیهامیگریستی مرا انتخاب کردی که سپری باشم برای تو وتو فریبم دادی واین سپررا سوراخ کردی تنها خودت نابود شدی من خودرا وزخمهایم را ترمیم کردم واین داستان هرشب  من است چرا که از حقیقت وجودم مایه گذاشته بود م ونیمی از خودمرا به او سپرده بودم  وحال آن نیمه فرسوده شده بسوی من باز گشته ترمیم آن دیگر امکان ندارد .

حال امروز میبینم که سر زمینم رو به ویرانی میرود ومردم نادان هر سایه ایرا  خدا مینامند وهر شمع مرده ای را نوری از عالم هستی میپندارند ودیگر افتخاری از آنچهرا که   میپنداشتند  دیگر خدایی به معنای توحید واحد وجود ندارد خدایان بیشماری بر   جهان ما حاکم شده اند که نان ماواب ما ورشته خون ما دردستهای الوده آنهاست .

امروز همه درهم تنیده وبهم تابیده شده اند همه یک شکل ودرتاریکی ها راه میروند درتاریکی نمیتوان راهی را یافت باز به تاریکی میرسیم وسر انجام به انتهای یک تونل تاریکتر .

وصد البته تنها یک قوم بر گزیده  همچنان  نخ سرنوشت هارا دردست دارد .

گر بسی معشوق  را خواهیم جست /  هم وجود خود .  عیان خواهیم کرد 

ور شود معشوق موسی زمان آشکار /  ما همه خودرا نهان خواهیم کرد 

ودیگر نمیتوان به جستجوی حقیقت رفت چرا که نابود شده است .

انسان آنچه را که باخود کرد  بر ضد خود انجام داد .ث پایان 

ثریا ایرانمنش /01/06/2022 میلادی !



 

سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۴۰۱

دیار بیقراران

چه شبهای 
ثریا ایرانمش «لب پرچین » اسپانیا !

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد  /به سایه آن درختی رو که او گلهای تر دارد 

دراین بازار عطاران  مرو همچو  بیکاران /. به دکان کسی بنشین که  در  دکان شکر دارد

در این دیاری که من در آن زنده بگور  شده ام. مانند شاخی  که روی بینی اروپا  رشد کرده. .خودش را گم کرده. نه اروپایی شده نه خودش مانده ونه میل دارد به همراه قشون پیشرفته امریکا  جلو برود. چیزی در حد چین وماچبن قدیم که کارخانجات بزرگ اتومبیل سازی در اینجا   دکان باز کرده اند. واز هوای داغ وگرمای وطبیعت زیبای آن لذت میبرند و کشاورزی شان را به ثمن بخشی به غارت میبرند. آنها دلشان  خوش است که پس از هشتاد سال. از زیر یوغ یک دیکتاتور بیرون آمده وأزادی خودرا به دست آورده اند اما این أزادی  دیگربه بک بی پروازی مبدل شده است .ما هم تماشاچی. ومتاسفانه حضور داریم .

چه شبهای را که گریستیم  وچه روزهایی را  همچنان مهمل. به شب رساندیم  روزهایی حال  از هر هیجانی. هیجانات آنها برای خودشان دلپذیر تر وزیباتر  ودل مرده مرا بیدار نمیکنند  بازی های پر شر وشور. پر خوری ها ومشروب خوری ها ودرکنارشان مانند همه جای جهان مافیایی نیز حضور پر رنگ دارند. شهردار میگذارند دولت عوض میکنند   تکه ای ای جلوی ما میاندازند با کلی منت بما میگویند که خوب  ،کار که دارید ، 

تحصیلاتی را که فرزندان من  به پایان رساندند به امید باز گشت برای ساختار سر زمینشان اینجا ذره‌ای خریدار ندارد. نه شعور   نه تحصیلاتشان ونه تربیت خانوادگیشان ونه اصالتشان نه  زبان با نجابت. وزیباییهای درونی بیرونی   اما نمیتوانند جایگاهی در میان  این نو کیسه ها بیابند  مانند سکه هایی که از دور خارج  شده اند ..

زندگی ما بیهوده به هدر می‌رود  تنها کار  ،کار ،کار وشب. خسته وبیمار  در بستر تنهایی.

هیچگاه ترا به میهمانی  در خانه شان  دعوت نمیکنند تنها اگر خیلی لطف داشته  باشند ترا به یک کافه میبرند با استکانی  قهوه یخ کرده جلویت میگذارند  با یک تکه نان خشکیده  لبریز از شیره ومربا بنام شیرینی .

کمتر میتوانی  خودت را به یک رستوران  خوب برسانی. باید اول میز را روز کنی آنهم نه کمتر  از چهار نفر اگر به تنهایی پشت یک میزبنشینی . هیچگاه یک گارسن خوب ازتو پذیرایی نمیکند. دخترکی با بی ادبی از تو‌میپرسد ،،،چه میخواهی ویا منوی غذا را جلویت پرت میکند ….. باید حتما با یک نرینه همراه باشی درهر کاری آن نرینه همه کارها را پیش میبرد. تو هر چقدر هم شعور و فهم  ودانایی داشته باشی. ، یکزن ، هستی ،  

یک زن با قدرت چند مرد بر صندلی ریاست یا ‌وکالت مینشیند  وبا قدرت چند مردم میتواند بک دکه باز کند .

.در نهایت کارشان این است که هر تازه وارد ی را لخت کنند .قبلادر دریاها این کار را انجام میدادند حال در خشکی. از اولین سردار شان که هنوز پس مانده اش در کسوت کنت وکنتس و غیره حاکم بر زمین‌ها وخانه ها فراوان  وتجارت با خارج وزمینها ودشتهلی پهناور هستند  تا آن مرد لوله کش که  لوله أشپزخانه ترا تعمیر میکند. قبلا اجرت کرایه پایش را تعیین میکند  ، من ازفلان محل میایم. قیمت راه من  این است وسپس قیمت کارم را بتو  میگویم ، وتو به ناچار باید خودت نجاری کنی لوله کشی را فرا بگیری و  سختی  بک‌شی تا زنی که را از طایفه دیگری ومانند تو مهاجر است  برای کمک به خانه ات بیاوری. انهم چندان  ارزان نیست باید ماهیانه حقوق بیمه  اورا بپردازی و حقوق خودش را خود او تعیین میکند و هفته ای  بیست وچهار ساعت مرخصی دارد و سالی یک ماه تعطیلی، بنا بر این هرچه  را گه داری باید دو دستی تقدیم خدمتکارت بکنی واین اوست که دستور می‌دهد  قانون کار پشت سرش ایستاده تو یک غریبه هستی. یک بیگانه …..

این روز ها فاطمه کماندوهای چادری و ننه های مجلسی سخت به جان آن زن بیچاره که جایزه کن را برد افتاده اند .  .

«چرااز غربت ‌مهاجرت حرف نزدی »  چرا به امام هشتم ما توهین کردی » و سدها چرا تااینکه  آن بیچاره عطای جایزه را به لقایشببخشد وانرا پس دهد .

و…… من از مهاجرت حرف   زدم  قبلا در انگلستان این همه بگیر وببند را نداشتم  خانه ای داشتم بچه ها  به مدارس خصوصی وخوبی میرفتند تربیت خوبی را گرفتند  در آن زمان انگلستان هنوز   بدین سان  بازار مکاره نشده بود ،

خانه  میبایست بفروش فروش میرفت  ، کازینوها درانتظار  پول ها بودند به همراه رفقا به ناچار میبایست خانه‌را ترک کنم وبه جایی پناه ببرم  سه راه بیشتر نداشتم یا برگشت که دیگر امکانش نبود یا ترکیه ویا این غریبستان  به ناچار  خودمرا به اینجا کشاندم. حال به چهره دخترم نگاه می‌کنم پیرشده  نوه ام خودش به  تنهایی به بیمارستان رفته گویا  نفسش گرفته  بود  مادر وپدر هردو کار میکنند ،،،،،،  نه ، مااز شما نیستیم ما خودمانیم ،

روزگار غریبی است نازنین  خیلی دردها را درون سینه ام پنهان کرده ام  اما  گفتنش آسان نیست  تنها شب ها خواب را از چشمانم می‌گیرد .در عین حال  نگران تکه تکه شدن آن سر زمین  هستم   قوم موسی بیهوده دلش برای ما نمیسوزد   ‌بیهوده اسلحه بعدست  دیوانگان نمیدهد اعراب با پرچم های خود وارد  خوزستان شدند و بختیاری ها به جنگ میروند   و….. دیگر هیچ . هیچ . بر هیچ مپیچ ،


//پایان . ثریا ایرانمنش . 31/05/2022میلادی!