ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
میسوزم و از درد من اگاه نه ای تو / اگاه از این درد روانکاه نه ای تو
امروز یا فردا یا یک هفته دیگر برایم روز آن مهم نیست تنها میدانم حدود ربع قرن است که آن پیکر پلید از این جهان رفته اما هنوز روح منحوس وپلید ودستهای اغشته به خون وکثافت وریاگار ا.و در اطراف من میگردد ودر بعضی اوقات مرا بر زمین میخکوب میکند .
با نگاهی به چهره های دردناک شما عزیزانم دیگر رمقی درجانم نمی ماند تا بخود بیاندیشم شما که میبایست امروز در نقش بانوان ومردان رشید بزرگ زیست کنید هنوز برای یک لقمه نان گرد جهان میگردید با آن چهرهای رنگ پریده خسته وبیمار وتنها خوشحالی شما این که خوب > سر پناهی هست وکاری هست وبردگی همچنان ادامه دارد .
من سی سال از بهترین سالهای جوانی وعمرم را در کنار کسی از دست دادم که درمعادن اس اس ها دوره دیده بود ومیدانست تخلیه روح یعنی چه وحالی کردن وبنیان کردن شخصیت چگونه است او نه خدارا قبول داشت ونه بنده هارا زندگی اودرمیان همان بطری آنهم ازنوع ارزانترین وکثیف ترین شرب جهان میگذشت وشبها ناگهان آن شیطان درونی بیرون میامد ومن پنهان میشدم . او نه یک شخصیت بلکه چندین شخصیت متضاد داشت من هیچگاه نتوانستم مانند بقیه خودرا عوض کنم ویا دبگیرم که چگونه مینتوان مردمان این جهانرا به سخره گرفت واستفاده برد ننگ داشتم که خودم را وارد ا ن جرگه ها کنم در آسمانها میگشتم به دنبال سعادتی که هیچگاه نصیبم نشد وشمارا نیز باخود به قعر جهنم کشیدم .
شما نیز راستی ودرستی وشخصیت ذاتی ر از من به ارث بردید وهمچنان دنباله روی من شدید حال باید نگران اینده وتنهایی شما نیز باشم وبه وضوح بگویم آن دنیایی که ما درذهن خود ساخته بودیم ودرمیان اوراق کتابهای کهنه به دنبالش میگشتیم ابدا وجود نداشت وندارد باید بوقلمون صفت در میان جامعه راه راه رفت وفخر فروخت وهمهرا با یک جاروب روبید وبه درون زباله دانی ریخت وخود روی تپه های زباله ای که ساخته ایستاد وباد به درون ریه هایش بفرستد ما ازآن نوع نبودیم ما مانند همان اسبهای اصیل سر زمین خودما ن " شاعر" بودیم مانند همان مادیان های جوانی که تنها یک ارباب را میشناسند وتنها به یکی وفادارند وخودرارا به زیر هر سوار کاری نمی انداختیم هرجند سوار کار ماهری بوده باشد
سی سال از بهترین دوران زندگیم را دریک زندان با درب های خاکستری آهنی ومامورانی که هر ساعت وهر دقیقه مرا نگهبانی میکردند وآن حوانی که دردرون اتومبیل من نشسته بود وتمام روز داشت درس میخواند به بهانه اینکه من یا کاری دارم و انجام دهد ومن از پشت شیشه های دو جداره اورا مینگریستم وگاهی به او میگفتم شما میتوانید اتومبیل را بردارید وبه هرکجا میل دارید بروید اما او سرش را پایین می انداخت ومیگفت من اجازه ندارم من باید همین جا در خدمت شما بمانم اگر میل دارید چکمه هاتیانرا برایتا ن واکس میزنم !!! جوانی که شبها به دانشگاه میرفت اسیر دستهای پلیدی شده بود تامرا نگاهبانی کند مبادا تا سر خیابان بروم .هیچگاه پولی درکف دست من نمیگذاشت (هرجه میخواهی سفارش بده برایت خواهند آورد )وگوشی تلفنرا به دسم میداد او یک کارگر در فروشگاه ناگهان به مقام مدیر کلی رسید بدون هیج سوادی او اهل رقم بود ومن اهل کلام ! بنا براین برای آنکه پولی داشته باشم لباسهایم را به اهل محل میفروختم یا به فامیل خود او !
ودر آخرین روزهای عمرش دزدانرا فرستاد تا هرجه را که داشتم به یغما ببرند بین خودشان قسمت کنند ومئ ماندم وشکم گرسنه شما وراهی بس دراز تا پایان تحصیلات شما من قربانی اول میل نداشتم شما را نیز قربانی کنم تن به هر حقارتی دادم اما خودفروشی نکردم نه خودمرا فروختم ونه کلامم را ونه گذاشتم کسی دست تعدی بسوی شما دراز کند ناگهان گویی مانند یک درخت صنوبر از زمین سبز شدم قد کشیدم وسرم را به اسمان ساییدم ........
هر چه بود گذشت امروز شما باعث افتخار من هستید اما دیگر چهرهایتان ان شا دابی اسبهاس اصیل وجوان را ندارد شما درجوانی پیر شدید مادر شدید پدر شدید من نوه دارد شدم نوه ام کوچکترین انها اخر همین هفته باید خودرا به دانشگاهش معرفی کند بهترین دانشگاههای اروپا .
بیسست وپنج سال است من بیوه هستم بیوه ای تنها بدون نام ونشانی از همسر او یک تکه سنگ بود نه بیشتر با سنگ هم نمیشود سخن از عشق وحقیقت گفت باید سنگی بزرگتر بر داشت یا تیشه ای واورا خورد کرد ....ومن کردم !
او از حقیقت تنها کلمه آنرا میشناخت سوگند او ریختن نان درون عرق بود نه بیشتر وخدایی نداشت او روحش را به شیطان فروخته بود کاری که امروز اکثر مردم جهان میکنند دران روزها هنوز زندگانی حرمتی داشت وامروز این حرمت برای همیشه از بین رفت وزندگی دیگر معنایی ندارد فردایی هم وجود ندارد درمیان مشتی ارذل که همه به دزدیها وآدمکشی های خود افتخار میکنند نجیب بودن ونجابت ذاتی را حفظ کردن کاری احمقانه وقدیمی است
روز گذشته نا امید وغم جهانرا درچهره تو دیدم تویی که مانند یک چراغ روشن در میان بازوانم میدرخشیدی ومن در پی یک جایگاه والایی بودم که لیاقت ترا داشته باشد وانرا نیافتم ترا نیز از دست دادم وخود زندانی شدم وامروز اسیر آن بیماری که کم کم ان مرا میخورد اما نمیگذارم به روحم صدمه ی وارد کند .
بیست وپنج سال مانند یک راهبه در یک اطاق که بیشتر به اطاق یک راهبه شبیه بود زیستم وزبان گله باز نکردم دردهایم درون دفتر چه ها بصورت کلمات ردیف شدند وناگفتنی هارا نوشتم .
حال میل ندارم ترا غمگین بببینم پسرم عاقبت همه ما یکی است تنها یک متر ونیم زمین یا یک گلدان سفالی که خاکستر مارا حمل میکند نه بیشتر . بخند لبحند بزن به این دنیا ی منحوس وکثیف باید خندید نباید ضعف نشان داد وتسیلم شد نبایدروی به اسمان کرد دراسمان هیجکس نیست وهیچ جیز نیست درمیان آن کابینتهای طلایی هم کسی نیست هرچه هست دراندرون خود توست وبس آن نیروی ذاتی را ازدست مده خودرا به دست جریان رودخانه مسیپار جنگ را یاد بگیر ادب ومهربانی قرنهاست گم شده تنها نامی از انها باقی مانده بایدبا مردم مانند خودشان بود .......دروغ گفت ودروغ شنید وخندید همین. پایان
ثریا ایرانمنش / 09/05/2022 میلادی !