شنبه، بهمن ۳۰، ۱۴۰۰

کاخی بلند


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

بر آرم از نظم کاخی بلند ؟!  نه دیگر فایده ای ندارد حمله ها آغاز شده با کمک خود مردان دیگر کسی بر بالای صفحه  کاغذ خود نمینویسد " بنام خداوندگار  جان وخرد " چون دیگر کاغذی در میان نیست وخرد را که کسی نمیشناسد .

با سرعت برق آن  چند قاشق پوست ذرت را که نامش صبحانه بود با یک آب قهوه ای فرو دادم تا کلام از دستم خارج نشود ....که شد !

برای مردان بزرگ وفرهیخته دل میسوزانم وبرای زنان بزرگی که جانشان بیهوده از میان رفت وامروز به " هیچ " تبدیل شده اند  درعوض فاحشه های نو خاسته وتازه سبز شده درصحرای برهوت ومردان طناز وخود فروش که وطن آنها تنها یک سکه درون جیبشان هست  دنیای کاغذی مارا درمیان دستهای کثیف والوده خود میفشارند  وتا جان آن وطن را نگیرند آرام نخواهند نشست .

به چهره فرسوده پسرم ودخترانم مینگرم ازفرط کار وخستگی جشمانشا ن روی هم افتاده  ناگهان پیر شدند وهنوز یک سوراخ موش هم برای زندگی ندارند  اما خود فروشان سر بازار بردگی چند خانه رویهم طلمبار کرده اند  وچه بسا خیال بردن آنهارا به آن دنیا دارند دیو حرص وشهوت چنان آنهارا درمیان گرفته که کور شده اند . رو مسخره گی ولودگی پیشه کن / 

نام فرانک وتهمنیه وایراندخت را بر زنان روسپی میگذارند ونام های جعلی ادیان دیگری را تقدیم دختران ما کرده اند /

امروز دلم برای  مردان  پا به سن گذاشته که هنوز کتاب دعایشان همان " شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی " میباشد  که برروی آن چرت میزنند / میسوزد دستشان به هیچ جایی بند نیست دهانشان را دوخته اند  جلوه گری هایشان در همان محدوه خانه خودشان میباشد درعوض رقاصان / دلقکان وسور چرانان همه در کنار  سفره ها به همان تکه استخوانی که به آنها اهدا شده ازاین شاخه به آن شاخه میپرند ودر پروازند وخوش دارند که زندگی بیش از دو روز نیست باید دم را غنیمت شمرد اما تاریخ ابدی است ومیماند .

نظم بلند فردوسی فراموش میشود واشعار بند تنبانی که به رختخواب وهوسهای زیر لحاف ختم میشود همهرا شیفته کرده است  اشعار چرندی که نه قافیه دارد نه مصرع آن معلوم است وگاهی مانند نثری که میان آنرا پاک کرده باشند امروز خریداران  بیشتری دارد . عربهای آنسوی مرز بی ریا پول به پای این جانوران میریزند وآنها دهانشان را وکامشان را شیرین میکنند وزندگی دیگران را تلخ میسازند .

دنیا درمیان دست های نامریی مشتی مافیای قدرت  جای گرفته وبر صندلی های حکومتی  تعدادی زن پیر ومرد  از کار افتاده ویاسه شده که از قوم خودشان میباشند حکم میرانند  دموکراسی یعنی همین معنای دیگری ندارد !

سر زمین من گم شد مانند همان سر زمین افسانه ای که به قعر اقیانوسها رفت تمدنی عجیب وبزرگ ناگهان یکشبه ازر وی نقشه جغرافیا وکره زمین محو شد .

یک یک تمدنها ازبین خواهند رفت وفسیلهای آنهارا درون شیشه های ضد کلوله درموزهایشان به نمایش میگذارند  وگردن راست کرده دست درجیب جلیقه خود میکنند که بلِی انها لیاقت نگاهداری سر زمین شانرا نداشتند وآنرا از دست دادند ما آنرا برایشان نگاه میداریم مانند هما ن دو الماس بزرگ کوه نور ودریای نور که بر ئتارک تاج آن پیرزن میدرخشد .

هر ملتی لیاقت همان حکومتی را دارد که شایسه اش میباشد دیگر پوزش وعذر خواهی وایتکه ما فریب خوردیم خیلی دیر است سفره انقلاب پهن شد وشغالان گرسنه وسگهای هار بر سر آن نشستند خوردند وبردند وملتی نجیب از پشت پرده ها ی نامریی اشک انهارا تماشا کردند ومیدیدند  که چگو.نه گرگها حتی یکدیگر را نیز ا زهم پاره میکنند وخون اورا میمکند . عده ای عاشق سبیل کلفت رهبر خرس سفید بودند وعده ای نوکر مآب دراخیتار لژ ها نشستند وعده ای کارشان جاسوسی بود کبوتران نامه بر وما راحت درخانه خود نشسته بودیم زیر یک کولر ابی ومجله زنانه را ورق میزدیم تا ببینم که شهبانو امروز چه لباسی پوشیده است ؟! وموهایش را چگونه آرایش داده  وسپس سفره قمار پهن میشد سقز ها درون دهانها ترق وترق به صدا درمیامد اعصابت کشیده میشد راه فرار هم نداشتنی دربها مانند امروز همه بسته بودند همه هم آهنی .

.سالار سخن  درفکر یک قصیده بلندی بود تا دروصف آن شیطان بسراید !

فرار هم بجایی نرسید حال مانند یک پروانه معلق درمیان زمین واسمان  نه شاهینی داریم ونه میتوانیم به زمین برگردیم وچه درد ناک است  معلق بودن میان زمین واسمان .ث

پایان / ثریا ایرانمنش 19/02/2022 میلادی  برابر با 2580 شاهنشاهی .



جمعه، بهمن ۲۹، ۱۴۰۰

رباط


ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 
اندیشه های آتشین من !
در خلوت  آن صبح ابر آلوده / خواب مرا اویختند  از دار بیداری /
من در فروغ لاجوردین  سحرگاهان / بر طاق رنگین  . عنکبوتی ساده دیدم ......" زنده نام نادر نادر پور"

خاموشم وبه خاموشی دیگران مینگرم  دیگر هیچگاه به طلوع صبح نمی اندیشم  وبرای یک خوشه انگور  دریک صبح روشن  آرزویی دردل نمی پرورانم  همه اینها  فشرده یک اندیشه میباشند .
امروز من خاموشم  وتنها گوش میدهم به هر اراجیفی وهر سخنی  سخن راست  دیگر وجود ندارد مگر درلباس دلقک  درانتظار یک سرود شاد هستم   گمان نکنم دیگر اندیشه ام بیدار شود  دریک هستی خاموشی فرو رفته ام  بی هیچ کلمه ای  تنها دلم زمزمه میکند  وخاطرات را نشخوار میکند  .اوف ! چه همه تلخ وناگوار بودند  آنهارا باید بر زمین ریخت ولگد مال کرد .

تنها یک چیز را فراموش نمیکنم ! آن آخرین نگاهی را که " او " قبل از مرگش درفیلم گنجانید  آن نگاه را تنها من شناختم  واو دیگر همنیشن من نخواهد بود  دراطاق تنهاییم  درکنارم نخواهد نشست  وحال همه هستی من دریک بسته پیچیده شده  ودرخاموشی گم میشود .
 دهان  بسته   تنها درخاموشی ها با خود خاموشی  سخن میگوید  ودر سراسر هستیم غیر از خاموشی چیزی نیست  که امروز بر تاریکیها بتابد وچشمان مرا روشنی بخشد .

در افسانه ها میخوانیم که " یهوه در یک شعله آتش  در کوه طور  به موسی گفت " " من هستم  که هستم "  دران زمان  همه هستی وجود یهوه یک دهان بود . وزمانی که الله گفت " کن"  وجهان کن فیکون شد  .
امروز فرزندان یهوه بر تمام جهان  هستی ما  پرده انداخته اند  وما گم شدیم . همه تبدیل به رباط شدیم .

سراسر هستی من خاموشی بود  وامروز باخود تکرار میکنم که تو یک رباط هستی نه یک انسان  هیچگاه قدرت نگذاشت تو دهان بازکنی همهرا دراندیشه هایت پنهان ساختی تا روزی آنهارا روی یک صفحه بیجان خالی کنی .
 امروز غرق د تاریکی هستم  هیچ چراغی  راهنمای من نیست  وآنکه قدرت ندارد همواره میماند  وناگفته میخواند  همه حقایق درخاموشی اند .

آنجا که هیچ قدرتی نیست   ناگفتنی ها  وآنچه باید گفت  پنهانند  وهمچنان ناگفته میمانند  حقایق بی قدرت همیشه درخاموشی بسر میبرند .
............
تو بهاررا دوست میداری  / من پاییز را  /زندگی تو بهار است / زندگی من پاییز / گونه سرخ تو/ سرخ گل بهاران است / چشمان خسته من  / آفتاب بی رنگ پاییز است /

اگرمن گامی دیگر بردارم  / گامی به پیش  در آستان یخبندان زمستانم  /اگر تو گامی  به پیش می آمدی  ومن گامی  واپس میگذاشتم / با یکدیگر  بهم میرسیدم  / دریک تابستان گرم ومطبوع .......(شاعر مجار  شاندرو پتوفی ترجمه محمود تفضلی )؟
ظاهرا  باطری رو به پاین است وپایان  این دلنوشته .
ثریا ایرانمنش 18/02/2022 میلادی  برابر با بیست ونهم بهمن ماه 2580 شاهنشاهی !اسپانیا 

سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۴۰۰

روشنک

ثریا ایرانمش  .  لب پر چین ،‌اسپانیا
 نباید تر ا به این اسم   مینامیدم  تو امروز خانم دکتری شدی جراح بزرگی. ودر. قاره ای دیگر زندگی میکنی. امروز نمیدانم چرا ناگهان چهره مهربان وهمیشه خندان تو در نظرم آمد ودر میان همه دردهایم بیاد تو وپدرت افتادم. مادرم تنها پدر ترا قبول داشت واو گه مهربانانه. از دیاری دیکر سفر میکرد تا از مادر من عیادت کند تنها درتمام دنیا  تنها اورا قبول داشت ،
 نمیدانم امروز در کدام گوشه جهانی واگر نزدیک من بودی من تا چه حد دردهایم را فراموش میکردم ویا زیر دست تو تن به عمل  جراحی میدادم .
بارها از تو پرسیدم. وسر انجام چند سال پیش در تهران برادرت با یک د سته گل به دیدارم آمد. پدرت از. انسوی  کشور بمن تلفن کرد مرا دعوت کرد تا به آنجا بروم. اما نشد. دانستم تو عروسی کرده ای با مردی،ک ه دوستش داشتی و دانستم که مادرت بد جوری عقده شهرت طلبی. وبزرگی به او دست داده  تا جایی که چند بار  عروسی ترا بهم زد .
خوشحالم که تو درست نظیر پدرت شده ای همیشه خندان خونسرد ومهربان. .
من. از انجایی 
که تو زندگی میکنی. چند خواننده دارم. به همین  امید آن چند خط. ر ا در میان درد که امانم را بریده. نوشتم شاید چشم تو به آنها بیفتند وشاید. بتوانیم روزی. یک یگر را ببینیم .
تو زیاد خودت. ر ا داخل فامیل نمیکردی همیشه دور بودی خیلی دور   .
هنوز آن چهره خندان وان صورت ظریف  وان لبخندی که گویی بر لبان تو قفل شده بود از یاد نبرده ام در میان بچه های فامیل تنها بتو احترام داشتم وبس  هر چند مادرت یک به یک را قیمه میکرد اما با او کاری نداشتم .ایکاش می‌شد یکبار دیگر تر میدیدم و دردهایم را بتو میکفتم. و……
 نه دیگر چیزی برای  گفتن ندارم. در زباله دانی تاریخ گمشده ام. و زندگیم نیز تبدیل به یک کیسه زباله شده با انبوه داروها ومن روی أن نشسته ام. تا ببینم سر انجام چه خواهد شد .
بوسه های فراوانی برای آن چهره زیبا وهمیشه خندان دا رم 
 

با بوسه های فراوان . ثریا  زن دایی .  تاریخ پانزدهم فوریه. دوهزارو بیست ودو 

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۴۰۰

اطاق تنهایی من

ثریا ایرانمنش /" لب پرچین" اسپانیا !

در زیر آن آسمان آ بی دور  دراطاق نیلی رنگ  در شهر یادگارها   آ ن روز که معلم گفت کوتاهترین راه بین دو نقطه یک خط است  وبین دو نقطه را پل زد  من حواسم  در جاهای دور دستی  راه می پیمود   وپل زدم میان دو نقطه که روزی به ان سوی جهان حرکت خواهم کرد  وفاصله هارا  ازبین خواهم برد .

امروز دانستم که کوتاه ترین راه بین دونقطه یک خط صاف  نیست دست اندازهای زیادی  دارد  مانند یک نسیم  بین دو  پنجره  امروز دانستم که تجربه تلخی را تکرار کردم .

در اطاق تنهایی من غیر از دیوار ها وتختخوابی  وراه خوفناکی که درپیش دارم  چیز دیگری  دیده نمیشود  فاصله ها زیادند  ومن چون آتشی  دردل شب  میسوزم ودر روی خط  های شکسته جا بجا میشوم .

 در  اطاق تنهایی  من تحفه ای نیست   هیچ چیز نیست حتی یادگا رها و دیگر میل به گریز ندارم ومیل به فرار  مانند یک درخت پیر وکهنه  بدون ریشه درهیاهوی باد بخود میلرزم  دیگر حریق خاطره ها درمن شعله نمیکشند   ودیگر به شبهای  از دست رفته نمی اندیشم  درب اندیشه  را بسته ام  دیگر به  ان جنون وان فتنه فکر نمیکنم  آن جنونی که ناگهان درون همه را گرفت با تاثیر  مواد مخدر وقدرت های کاذب  ومن میدیدم که این جنون به مرزدیوانگی ونیستی ختم خواهد شد .

در اطاق تنهایی من  هیچ  شعله ای   نیست  ومرزهای گریز من بسته است  آشیانه خوب من جای دشمن شده  وهرم داغ اهریمن آنجا را شعله ور ساخته است  من در زیر خاکستر خاطره ها مدفونم   فریاد من   تا بیرون شب نیز نمیرود تنها درانتظار ان شبی هستم که باید  از یک حریق  آتش  چون دود پر بگشایم وبسوی آسمان ها بروم شاید درآنجا ستاره خودرا یافتم  /

آن رود بزرگ زادگاه من خشک شده  ودهکده زادگا ه من در زیر اسمان نقره فام وستارگان درخشان به تلی ازخاک مبدل شده است .

دیگر هیچگاه نخواهم توانست دست نوازشی بر درختان سپیدار یکشم  ودر هوای خشک بی باران  در انتظار نمی  آب باشم .

در اطاق تنهایی من عنکبو ت ها خانه کرده اند  ومن با دوقطره اب خنک خودرا آرمش میبخشم  وآنگاه خودرا درمیان سبزه زاری   در آغوش اب زلال رودخانه میبینم  درکنار پونه های وحشی ! . راستی پونه چه بویی دارد ؟ 

هر کو ئکند فهمی زین کلک  خیال انگیز /نقشش به حرام گر صورتگر چین باشد 

جام می وخون دل هریک به کسی دادند / دردایره قسمت اوضاع چنین باشد 

پایان 

ثریا ایرانمنش  11/02/2022 میلادی ! بهمن 2580 شاهنشاهی ایران زمین /
 

پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۴۰۰

تتقتتق دمبکی رو باش


ثریا ایرانمنش  … لب پرچین …. اسپانیا

 أهنگی از سوسن خواننده مردمی بود تتق تق دمبکی رو باش ….. ویلونه زنه عینکی رو باش 

نه ، هیچ دردی نداشتیم ‌اصولا درد را نمیشناختیم منظور دردها و زخمهای امروزی میباشند  هرکسی. زندگی  داشت اما آنکه دستش به چند رطب تازه رسیده بود میخواست درخت را از. ریشه بکند. حسادت‌ها زیاد بودند. دروغگویی بیداد میکرد که نامش را تعارف میگذاشتند اما مانند امروز نبود که خواهر بخون خواهر تشنه باشد برای چند سکه ویا اینهمه جهالت وبی شعوری وسر انجام بدبختی ها ی بیشمار 

اری ….آن ویلون زن عینکی. تنها هدفش شاد کردن ما بود  .

امروز خدا را شکر که سوسن  نیست  تابیشتر بر حال  این مردم بگرید. ، از کجا میدانستیم دردهای بیشماری  در انتظارمان هست و‌درمان  نیست فریاد رسی نیست  

تنها انهاییکه قدرت مال وقدرت حال  داشتند  در زیر زمین‌ها متروک آهسته. آهسته  آتشی را بر میافروختند  که دامن همه را گرفت. آنها خودشان  فرار کردند یک اطاق چوبی را تبدیل به خانه کر دند

مهم نیست بیچاره چند خط شعر یا دو مضحکه ویا خود فروشی

چه کسی گمان میبرد که امروز شهبانو مریم خانم  قادر مطلق است وحرم سرای  بغل خوابش به  حرم شاه افسانه ای طعنه میزند .

راهزنان  وحشتی بزرگ در دل‌ها  افروخته اند  وگدایان میدانند که دیگر درختی نیست  تنها گورهای دسته جمعی است  با یک نشان حقیر ،

سرنوشت ما چنین است ایران  بانویی زیبا اما تنها  که هر از گاهی مورد تجاوز های سخت قرار می‌گیرد  بیصدا اشک میریزد  وژنده پ‌وشان آشفته حال بر او آویخته اند  .

چه کسی فکر میکر راه  زندگی ما این خواهد بود  راهی که با   دشواری  و‌خطرهای بیشمار پیمودیم  برای روزهای روشن  و دیگر روز روشنی  وجود ندارد وخورشید برای ابد از آن سر زمین  رخت بر کشیده تنها شب تا ریک است موشها عقربها ‌زالوها درون آن  میل‌ولند و امروز دیگر کاری ندارند مشتی خود فروخته به جان زبان مادری ما افتاده‌اند مرده شور آن چند سکه را ببرند که شما خودتان را وهویت خودرا به گرومی،گذارید …پایا ن  

ثریا ایرانمنش دهم فوریه دوهزارو بیست ودو میلادی ،

سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۴۰۰

سر بریده

ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین  ،،،،،،،اسپانیا

خاموشم . دیگر سرودی در من نمیجوشد  . ودیگر هیچگاه خوشه  انگوری. را از شاخ هایش نخواهم چید .

کودک که بودم مادر میکفت تنهابیر‌ون مرو. ترا به بیابا نها میکشند وسرترا میبرند مانند گوسفند  من ترسان ولرزان منتظر بودم که دایه برای خرید برود ومن زیر چادر او پنهان شوم. چشمانی فروزان داشتم که هر رهگذری را بیخود میساخت  اما من آنقدر کوچکبودم که حتی در بغل دایه گم میشدم .

امروز در این شهر اروپایی تیز دختری را باسر بریده یافتند مدتها بود که گم شده بود . سر خم سلامت  مهم نیست یک دختر چندان ارزشی ندارد  اول ریاست بزرگ به آشت جهانی  مژده داد که در هوای آزاد. دیگر دهانتان را نخواهیم بست . تعداد زیادی از پرستاران دچار بیماری روانی وخستگی جسمی وروحی  شده اند انهم مهم  نیست مهم آن است که سازنانهای بهداشت جهانی وسایرین  به زیرخط قرمز نروند وخط سبزشان همچنان در بازار جهانی ادامه دار باشد ،

پنجهزار سر باز بیچاره رابه لهستان فرستادند  تا در آنجا تغذیه شوند اعراب دیگر مشکلی ندارند که حمایت شوند  امریکا هم گرسنهاست   خیلی گرسنه سرباز خانه ها بی غذا هستند به ناچار  بعنوان نیروی کمکی آنها را به سر تا سر اروپا میفرستند  وخوب. ……

اندیشه ها را باید پنهان ساخت  تنها گوش داد زبان سرخ سرت را بباد می‌دهد  خوشبختانه همه هوسها در خانه دل من  مردند   وهمه هستیم دهانش را به روی جهان بسته است  تنها در خاموشی  به خاموشی های دیگر مینگرم   سراسر هستیم خاموشی بود دیگران بجای من سخن میراندند ویا از قول من

دیگر نه به بزرگی می اندیشم ونه به خقارت  بزرگ آن کسی است  که بزرگی را أفرید   کار ما بر عکس است بزرگان را تا زنده هستند بی تفاوت مینگریم زمانی که جهان هستی را ترک گفتند برایش مرثیه ها میخوانیم اورا بزرگ می‌کنیم آنقدر که در جامه خودش نیز جای نخواهد گرفت ،. ‌آنگاه بر گورش بوسه میزنیم . .

ما زنده بگوران  قرن تنها چشم به تابلوی  روشن دوخته ایم که بما دستور بدهد  زندگیمان تبدیل به بک گور  شده است ‌شهرت طلبان ‌ شب کوران به دنبال یک بزرگی کاذب هستند  درحالیکه از درک بزرگی عاجزند  .

امروز ما یک تخمه خاموش در دل زمین هستیم ودیگر یارای رشد کردن را نداریم   در خاموشی خاک  میپوسیم وبادی از دور دست‌ها بر ما میوزد ومارا به چشم دیگران میبرد تا کور سازد ،

دیگر کلی تازه  نیست که در کلدان روی میز بگذارم وساعتها چشم به آن بدوزم   اما مرتب یک سر بریده درون یک کیسه  در دست یک دیوانه دور سرم میچرخد. دستی به گلوی خود میبرم .

نه   راحت باش تو سالهاست که مرده ای وخودت بیخبری ،.. پایان 

ثریا ایرانمنش  هشتم فوریه دوهزارو بیست ودو میلادی ،….