ثریا ایرانمنش … لب پرچین …. اسپانیا
أهنگی از سوسن خواننده مردمی بود تتق تق دمبکی رو باش ….. ویلونه زنه عینکی رو باش
نه ، هیچ دردی نداشتیم اصولا درد را نمیشناختیم منظور دردها و زخمهای امروزی میباشند هرکسی. زندگی داشت اما آنکه دستش به چند رطب تازه رسیده بود میخواست درخت را از. ریشه بکند. حسادتها زیاد بودند. دروغگویی بیداد میکرد که نامش را تعارف میگذاشتند اما مانند امروز نبود که خواهر بخون خواهر تشنه باشد برای چند سکه ویا اینهمه جهالت وبی شعوری وسر انجام بدبختی ها ی بیشمار
اری ….آن ویلون زن عینکی. تنها هدفش شاد کردن ما بود .
امروز خدا را شکر که سوسن نیست تابیشتر بر حال این مردم بگرید. ، از کجا میدانستیم دردهای بیشماری در انتظارمان هست ودرمان نیست فریاد رسی نیست
تنها انهاییکه قدرت مال وقدرت حال داشتند در زیر زمینها متروک آهسته. آهسته آتشی را بر میافروختند که دامن همه را گرفت. آنها خودشان فرار کردند یک اطاق چوبی را تبدیل به خانه کر دند
مهم نیست بیچاره چند خط شعر یا دو مضحکه ویا خود فروشی
چه کسی گمان میبرد که امروز شهبانو مریم خانم قادر مطلق است وحرم سرای بغل خوابش به حرم شاه افسانه ای طعنه میزند .
راهزنان وحشتی بزرگ در دلها افروخته اند وگدایان میدانند که دیگر درختی نیست تنها گورهای دسته جمعی است با یک نشان حقیر ،
سرنوشت ما چنین است ایران بانویی زیبا اما تنها که هر از گاهی مورد تجاوز های سخت قرار میگیرد بیصدا اشک میریزد وژنده پوشان آشفته حال بر او آویخته اند .
چه کسی فکر میکر راه زندگی ما این خواهد بود راهی که با دشواری وخطرهای بیشمار پیمودیم برای روزهای روشن و دیگر روز روشنی وجود ندارد وخورشید برای ابد از آن سر زمین رخت بر کشیده تنها شب تا ریک است موشها عقربها زالوها درون آن میلولند و امروز دیگر کاری ندارند مشتی خود فروخته به جان زبان مادری ما افتادهاند مرده شور آن چند سکه را ببرند که شما خودتان را وهویت خودرا به گرومی،گذارید …پایا ن
ثریا ایرانمنش دهم فوریه دوهزارو بیست ودو میلادی ،
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر