سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۴۰۰

هوای خانه

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 

شب است و دلم هوای خانه گرفت / دوباره گریه بی طاقتم  بهانه گرفت .............

اگر آن سالهای شاعر این ترانه هارا سرود به خاطر عقیده و افکارش در زندان بود زندانی که از خانه امروزی ما راحتر  وامن تر بود دوستانی داشت برایش هدیه  میبردند ملاقاتی داشت دسته گل برایش میبردند واو میتوانست دردفترخود  بنویسد آن چه را  که دلش میخواست در بیرون آفتابی درخشان میتابید ونوید روزهای بهتری را میداد !!.

امروز ما درزندانی محبوسیم به بزرگی زمین و عده ای دیوانه  زنجیز گسیخته دور  ما میچرخند هریک مشعلی دردست دارند زیر نامهای مختلف اما درواقع همه یکی هستند دیوانگانی سیری ناپذیر از آنسوی جهان تا اینسوی زمان .

جنگ میکربی را راه اندازی کرده اندوهر روز بر تعداد این میکربها یا ویروس ها اضافه میگردد پرستوها مرتب جلوی دوربین ها عشوه می ایند  ودستهای خودرا عریان میسازند که که بلی باید  بهر روی واکسن را بر پوست بدنت تزریق کنند حال بعد از دوسال چه بر سر تو امد دیگربما مربو ط نیست خوب نوع سوم آنرا داریم یا نوعی که جلوی عوارضش  را بگیرد.

وتماشای انبوه جنازه ها وبازی بازیکنان !!

 دنیا زندانی شده با یک برگه سبز باید از مرزها عبور کنی با یک برگه سبز بایدقایق خودرا دررودخانه ها برانی با یک برگه سبز باید از دارو خانه   دارو بگیری با یک برگه سبز با از سوپر یا نانوایی نان بخری  واین همان  متد ( سایلن گرین ) است وروزی خواهد رسید که از گوشت وپوست بدن ما نان و بیسکویت برایمان بسازند وخود درگاوداری هایشان به همراه هما ن گاوها وگوساله به چرا مشغول باشند .

تفاوتی ندارد که ما به تعالیم حضرت عیسی مسیح برگردیم ویا هر دین ودوباره انرا آمال وآرزوی خود کنیم  ویا از انها بخواهیم برایمان دنیای جدیدی بسازند ویا به به درون بشریت راه یابند تعلیمات مسیح تعلیمات مثلا لائوتسه  تعلیمات بودا  تعلمیات مارکس و ادیان همه یکسانند راه چاره ای هم نیست  تنها یک  مرز وجود دارد این بار   صدای خدا از پشت کوههای "هرات " بگوش میرسد نه از صحرای سینا  نه از انجیل  نه از  عصاره عشق  و زیبایی ومقدس نمایی  تنها شاید یک چیز درتو خواننده ومن نویسنده درهر یک از ما ساکن باشد وان حضور یک انسان واقعی است یک بشرابدی ولایزال  یک حقیقت  پایان ناپذیر  یک حکمت عالمانه /  نه سلطه  بهشت وجهنم  وسایه تیر به چادر مادرمان  ونیزه بر کلاه پدرمان وتجاوز به دخترانمان .وبردگی پسرانمان !

شب است من  در شب مرده ام وفردای بیداری را  میل ندارم ببینم وچهره منحوس این دیوانگان از بند گسیخته را . پایان 

ثریا ایرانمنس 24/08/2021 میلادی . 

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۴۰۰

او بود ودیگر هیچ ....


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

از ساعت  سه و نیم بیدارم  دیگر نتوانستم چشم بر هم بگذارم  تمام مدت  به دو چیز می اندیشیدم  به جنایتکارانی که هفتاد ودو کبوتر را زنده زنده درآتش سوزاندند  برای یک افسانه واهی  وبه او که در میان فرشتگان داشت به اسمان میرفت 

در میان یک اطاق بزرگ  ومفروش وروشن  عده ای مرد  با رداهای بلند  بطور  دایره وار  دست در آستین خود گذاشته وسر هارا خم کرده بودندوگاهی دوری میرفتند  وناگهان همه دستها به اسمان بلند شد وفریادی بزرگ برخاست " درود بر روان پاک محمد رضا شاه پهلوی " ودوباره خم شدند من نیز با آنها هم صدا شده بودم که ناگهان ازخواب پریدیم  //// آن مردان که بودند ؟ بصورت دایه وار ؟  با خود گفتم که روح او به آسمان رفت در کنار فرشتگان مقرب درگاه باریتعالی او از ثری به ثریا پیوست مریم مجدلیه هنوز در روی زمین به دنبال حلقه گمشده خود میگردد . او به جایی رفت که حتی از فکر انسانها نیز فراتراست او از انسان های زمینی جدا شد وبه خدا پیوست ذره ای نور شد نکه ای از آفریدگارشد اگر حضور عیسی مسیح در  اسمان یک افسانه باشد او واقعیت دارد او موجودیت دارد  او فهمید که ما ملت چقدر فاسد شده ایم سالهای بود (که میگفت افتخاری نیست بر ملتی حکومت کردن که یک تومان میگیرد امی/گوید زنده باد دو تومان میگیرد میگوید مرده باد  )!اوبجایی رفت که دیگر دست هیچ موجود زنده ای به او نخواهد رسید او خود یک فرشته شد وآن مردان چه کسانی بودند ؟ از کجا امده بودند ؟ وچرا ناگهان غیب شدند ؟.

خواب از چشمانم گریخته بود دیگز بیهوده  روی دنده هایم میغلطیدم  میدانستم که جای او دراین جهان وحشتناک  وکاغذی نیست میدانستم او از نوع وجنس دیگری است  او بیهوده برای ما زحمت کشید ومارا ازدرون چاه ویل بیرون آورده روی فرشی ابریشمی بر عرش نشاند  درآن زمان هم من هرکجا می نشستم اقایان وبانوانی دانا وفرهیخته!!! ا میدییدم که از او انتقاد میکنند وگاهی به او ناسزا میگویند  هیچگاه از انها نپرسیدم چرا شما که از قبل او وکارهای مثبت او به این جاه وجلال رسیده اید ! ؟ بعد ها فهمیدم  که چه دستهایی درکار این ویرانی بوده است .

آن روز ها مردان  وزنان گرد هم جمع شده  از معاشقه ماه با اسمان میگفتند  من معنای گفته های آنهارا درک نمیکردم همه کوچه  وپس کوچه ها  لبریز از روشنفکری بود ! واین روشن فکری چه عاقبت تاریکی برای همه آورد  من درسکوت خودم راه میرفتم او پدر ملتی بود که من درمیانش رشد کرده بودم اگر ما بد بودیم دلیل بربد بودن او نبود شیک میپوشید وسالها از زمان خودش جلو تر گام برمیداشت واین خاری بود درچشم جهانی که تازه از زیر جنگها خلاصی یافته بود .

حال شب گذشت  او به دیار دوست نائل گشته بود  واز هرکرانه ای دعایی بسوی او روان بود .

حس کردم که آیینه ژرف آسمان  اورا درمیان گرفته وبه زودی عکس او در کره خاکی انعکاس خواهد یافت  وپرتو نگاه مهربان او نیز به سوی دوستدارانش میتابد .

حس کردم که درتب وتاب یک  اسودگی خیال  یک رویای واقعی  غلط میخورم وحلقه های نور بر گرد او  بهم وصل شده اند .

این اندیشه ها تا صبح خواب مرا بر هم زد  ودرخلوت ابر آلوده صبح  خواب مرا ربودند وبه بیداری کشاندند  .

حال دراین فروغ صبحگاهی اورا میبینم چون ستاره ای درخشان دراسمان  میدرخشد ونورش همه جارا فرا گرفته است وچشم دشمنانش را کور ساخته وخشم انهارا برانگیخته ....نه نتوانستید سایه اورا محو سازید ویاد اورا از دلها بشوئید  او به کائنات گره خورده است وشما در میان خرافات وحماقتهای خود مانند جانوران درهم میلولید مانند مارهای سیاه زهرالودو.... او خود خدا شد .پایان 

ثریا ایرانمنش 21/08/2021 میلادی 

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۴۰۰

هستی ما


 ثریاایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

تخم گل می پاشی وتیر میروید زخا ک/این زمینرا چندمین شداد باخون آب داد ؟

صد ها هزار شداد  که سرشان  را روی زمین گذاشتند تا الله نادیده را سجده کنند وباسن هایشان رو به هوا واگر تجاوزی هم صورت میگرفت ناقابل بود درراه الله آنرا نادیده  میگرفتند و کم کم  این تجاوزات به حریم خصوصی نیز رسید  به ملک ما به زمین ما به آب ما وکوههای  ابستن لبریز از غنائم ما  - ما سرمان با کلام کتابی که نه معنای انرا میدانستیم ونه بلد بودیم بخوانیم گرم بو ودمرو روی زمین میخوایدیم تا آنها راحت تر به تجاوزات خود ادامه دهند  حال چند مردک لات بیقواره با نعلین وردای سرخ وسیاه وپارچه های رنگینی که معلوم است بسرعت بر سر حود بسته اند به شکل شمایل آدمکشان اصلی در افغانستان بینوا پیاده شدند  از کدام در ؟ از کدام کوچه ؟ از کدام خیابان ؟  تا کوهستانهارا ا بشکافند وبقیه غنایم را ببرند درسر زمین خودشان دراستخرهای بلورین وآبی وسبز وقرمز که از خون دیگران درست شده است شامپاین بنوشند با زنان هرزه  ویا مردان همخوابی یکنند مهم نیست این کار ابدا عیبی ندارد ما دیگر به موجوداتی تازه احتیاج نداریم مرد با مرد زن بازن  بروید با همان تکه استخوانی که  جلوی پایتان میاندازیم خوش باشید ...خوب یک لچک بسر را هم باخود میبریم درمجلس مینشانیم تا بگوییم اجتماع پرشکوه ما خالی ازهر خللی است سیاه وسفید ندارد ما وشما نداردهمه یکی هستیم درحالیکه نه! یکی نیستیم .

باید خیلی کودکانه واحمقانه فکر کرد که ناگهان همه چیز یکشبه تسلیم آن نعیلن وردا پوشان شد ؟ ابدا بمن ارتباطی ندارد تا سیستر پلوسی و مادر هیلری و فادر بیل وابو عمامه هستند ما کاری ازپیش نمیبریم سوار "خر" مرادند وخر همچنان عرعر کنان  میتازد وجلومیرود آن پیرمرد لکتنو ی چلاق هم نقش مخالف خودرا خوب بازی میکند اونوکر  اصلی وسر پرست همه نوکران است همسایه شرقی هم گاهی آنهارا تیغ میزند تا برایشان بمب بسازد وسپس ماهها گم میشود همسایه  دیگری برایشان  طلاهارا استخراج میکند اما برای خودشان نه برای ان لندوک چند مثقالی  تریاک ناب چند صد دلاری برایش درجایی به امانت گذاشته اند وآنکه باید تیر آخر را بزند درپشت یکی از  ستونها پنهان است زمانی که دیگر باو احتیاجی ندارند  وتاریخ مصرفش تمام شد او دراز میشود روبه قبله ! 

حال دیگر دلم برای هیچ چیزو هیچ کس نمیسوزد به هوای تاریک وابری ودم گرفته مینگرم وعرق ریزان که  خبر از یک آتش سوزی تازه درهمین نزدیکیها میدهد  باید تنها به نفس گرفته حودم بیاندیشیم .

شما سازندگان این داروی ویروس دیوانه وار  چگونه تا بحال نتوانستید دارویی بسازید تا تنها آسم ونفس تنگی را درمان کند حال با این آب ونمک وآلمینیوم وسایر چیزهایی که درون آن امپولهای وحشتناک  نوکشرا تیز کرده بسوی یک یک حمله مییبرید تا همهرا بکشید ودنیارا خالی کنید برا ی خودتا ن که دیگر رمقی ندارید  نوچه هایتان هستند  ناگها ن یکشبه میلیونها واکسن !!! آنهم ازهمه نوع  سازنده  وکشنده وارد شد ؟ درعرض یکماه ؟ شما حزبتان " خر" است اما ما چهار گوش ودراز گوش نیستیم .

هرر وز صد ها تن پس از تزریق واکسن میمیرند حال دوز سوم می آید چهارم به دنبالش می ید تا زمانیکه دنیا به حد نصاب رسید وبرای شما  جای کافی بماند برای  گوساله هایتان الاغ هایتان برده هایتان وساختمانهای  مرموزتان  دیگر کتابی وکتابخانه ای وجود نخواهد داشت از همین امروز وفرداست که پلیس های امنیتی وارد خانه ها شوند وکتابهارا به آتش بکشند فیلمهای قدیمی را به دست آتش بسپارند تنها فیلم سیاره ها هستند !!! که باقی میمانند زندگی درسیارهای دیگر !!! گذشته بکلی نابود میشود  محو میشود  یک بازی یک فریب .بچه ها همه در دستشان همین اسباب بازی منحوس وکثیف است مهر ومهربانی وادب ونزاکت را از یاد برده اند همه باید یکدیگررا  بکشند ازهمین کودکی باید یاد بگیرند سر هر چهار راه نفس کش بطلبند و......این است پایان آن راهی که آنهمه برایش دویدیم . پایان 

ثریا ایرانمنش / 19/8/2021 میلادی !

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۴۰۰

17 اگوست

 

ثریا ایرانمنش " لب پر چین " اسپانیا /

جوانی چون به جنگ کودکی برخاست 

من بازی کودکانه خودرا آغاز کردم یکباره از آن خانه های کوچک وکوتاه / 

دل کندم وبا خشتهای خام اندیشه / کاخی در گوشه ذهنم  بنا کردم ...........درخاک غربت !

منوی غذا جلوی رویم بود همه چیز بود  همه چیز اما من تنها به آن نگاهی افکندم وگفتم  یک ابجو !

قرار نبود با هم باشیم میزهایمان جدا گانه بود خوب باز هم خوب است پوزه بند هم نداشتیم کمتر به این بردگی زمان تن در داده ایم . روی میز بشقابها چیده شد  غذاها درون کاسه ها دیس ها  روی میز آمدند  من تنها یک تکه  نان را برداشتم واهسته زیر میز آنرا درون دهانم گذاشتم . آهای یک ابجوی دیگر ......

چند سیب زمینی پخته وچند برگ کاهو  هر بار که نگاهم به ظروف لبریز از غذا میافتد اژیر آمبولانس  درگوشم می نشست ...نه . نمیخورم ! همین نان  بس است . آهای یک ابجوی دیگر !  ژامبون  دودی ؟ مرغ  جوجه کباب  ؟  سالاد امریکایی ؟  استیک ؟  ؟؟؟؟ نه  .نه ....یک ابجوی دیگر .

هوا خنک بود از آن گرمای  طاقت فرسا وکشنده خبری نبود  نوه ام برایم عکس خودش را روی کوسنی چاپ کرده وشعری نوشته برایم کادو آورده بود ودیگران نیز ....اما چیزی که مرا بیشتر خوشحا ل کرد آن " بسته نخ رنگی با آن پارچه نقاشی شده روی آن بود .

 عجله داشتم که خودم را به ان برسانم سالهای بود که دلم میخواست باز دست به گلدوزی ببرم آن روزها درمیان زنان لچک بسر ویا مو فرفری با لبان سرخ  که هر یک سقزی درون دهانشان میل بافتنی را به همراه دود سیگار به هوا میفرستادند گلدوزی کردن من مسخره به نظر میامد !  چه کسی د یگر روی بالشهایس را  گلدوزی میکند امل قدیمی و کهنه پرست .

حال تنها یکنفر میدانست که  دراتش چه اشتیاقی میسوزم از فرانسه برایم سفارش گرفته بود وموقع تولدم آنرا برایم فرستاد میان اطاق میرقصیدم . حال پشت میز تنها به آن کیک گنده ولبریزاز  خامه وموس وشکلات مینگریستم واژیر امبولانس  درگوشم می نشست .! نه مرسی تنها یک انگشت میزنم وکسی فندکی را روشن کرد وجلویم گرفت ..."خوب اقلا اینرا خاموش کن "!  بقیه به کیک حمله بردند باز تکه نانی را ازدرون سبد برداشتم  وآهسته آنرا درون دهانم گذاشتم با چند برگ کاهو .چند ورقه سیب زمینی پخته ...... این شام تولدم بود  خدا میداند جه بهایی پرداخت شده بود بچه ها مرتب   سینی سینی  باخودشان میاوردند بزرگترها هم مشغول گفتگو با خودشان بودند وعکس گرفتن !!!! نان درمیان مشت هایم مچاله شده بود آن را دورانداختم ....خوب وقت رفتن است . 

به خانه برگشتم در تختخوابم بیهوش افتادم  ..... تنها یک شادی داشتم ! فردا دوباره گلدوزی را شروع میکنم .

همه چیز آماده بود اما یک چیز را فراموش کرده بودم !!! وآن دید خودم بود که دیگر  کمتر میتوانست رنگهارا تشخیص دهد ویا نخ را درون سوراخ گنده سوزن فرو کند ....نه ! این یکی را فراموش کرده بودم  .دو عمل جراحی  روی چشمانم وتماشای بیست وچهار ساعته آن تابلت لعنتی و آن توله اش ......وکثافکاری های  خران وحیوانات دور دنیا وحاکمین وجت ست ها ...حالمرا باندازه کافی بهم زده بودند . 

حال آن کاخ بلندی را که ساخته بودم ویران شده  جوانی از میان برخاسته  وآینده را  یکسر خالی از هر هنری وعشق دیدم  نه 1نباید تماشاچی باشم  با هر بدبختی بود نخ را  درون سوراخ بیقواره  سوزن  فرو کردم ....ایوای فراموش کردم از کجا باید بدوزم ضربدری یا راست  چند کوپلن بزرگ دوخته بودم  وبچه ها آنرا قاب کرده  بر دیوار اطاقشان اویزان کرده بودند یک گل بنفشه برای نوه ام  ....حال چگونه شروع  کنم ؟ .

آنقدر دراین اواخر چرندیات واخبار راست ودروغ را به مغز ما فرو کرده بودند  که دیگر به هیچ چیز نمیتوانستیم بیاندیشیم  گویی مارا شتسشوی مغزی میدادند . مدتها بود که دیگر اخباررا  هم نه میخواندم ونه پی گیری میکردم . 

باخود گفتم وگریستم که ای اواره تز از باد خزان  تو از ویران شدن خود نمی ترسیدی  !  خوب حال ویران شدی و خاک غربت برای ابد جای  توست است وبه هنگام  مرگت  خواهند نوشت  " تولد 17/ اگوست "!!!! پایان 

ثریا ایرانمنش / 18 .08/ 2021 میلادی .

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۴۰۰

ناریخ گم شده

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

.......در بر جهان بستم / .وز پیش دانستم که درتنهایی غربت / هم صحبتی غیر ار جنون  بر در نخواهد کوبید 

ازمن . کسی جز بیکسی دیدن ئخواهد کرد ......... شادروان نادر نادر پور ا زکتاب " زمین  وزما ن"

///////////
 هر گاه بیانه ای ویا اطلاعیه ای ازجانب آن بزرگوار برای ما فرستاده  میشود من تنها به پشت سر او مینگرم  دردفتر کارش غیر از عکس مادرش که از شانه  راست او چون نور میدرخشد وعکسهای خانوادگی خبری از " تو" نیست در آنسوی اطاق یک نقاشی اب رنگ بچگانه از پدر بزرگش بر روی دیواری تنها اویزان است درحیرتم  ایکاش میدانستم علت آن چیست ایا ان یار غارهای نا جنسی که دور اورا گرفته اند ویا چیزهایی دیگر که درکودکی درگوش او فرو کرده اند .

لبخند نومیدی ترا به هنگم مرگ هیچگاه فراموش نمیکنم  او حتی دست ترا درمیان دستهایش نگرفته یک عکس تبلیغاتی برای مجلات زرد وقرمز که مامان عضو بر جسته انهاست گرفته شد وبس .

آنقدر درگیر جوانی ودختر بازی و خوشحالی بود که خیلی زود از آن مکانی که ترا به امانت گذاشتند فرار کرد .

وامروز او شصت ساله شده موهای سرش همه سپید شده اند هیکل او ابد ا بتو نرفته  چه بسا ورزشی را هم ادامه ندهد برایش جهان هستی ونیسی یکسان است همچنانکه برای امروز ما نیز چنین است .

اسوده باش خبری غیر از مرگ ونیستی واتش سوزی وکشتار وخون ریزی نیست ایزد توانا ترا دوست داشت درمیان بازوانش ترا باخود به اسمانها برد .

باید درتاریخ  اینده نوشت ؟ درابتداکشوری  بزرگ وزیبا اما فقیر بود  بیشتر منابع آنرا دیگران میبردند  اما مردمی سر بلند ومغرور داشت  قوی وتوانا بی چشم داشت  به مال دنیا آینده دربرابرشان خودنمایی میکرد  وچه پر شکوه آن سر زمین بالا آمد ورشد کرد وناگهان مانند یک چهل چراغ نورانی درهم شکست وفروریخت چشم دنیارا کور کرده بود .

همه چیز داشت وفور نعمت بود زنان ازادانه ومردان ازادتر وخود فروشان ئئشه درگرد سیال  خودرا دراشعارشان میفروختند . وسر زمین را نیز فروختند  امروز  آن سر زمین وهمسایه مهربانش وهم زبانش وتکه ای بزرگ از گوشه آن سر زمین د ردست قاتلین پا برهنه دامن پوشیده دستمال بسر گرسنه گویی تازه از غار اصحاف کعف بیرون  امده اند با چند  اسلحه اسقاط مردم شهر را خالی کردند وچه بسا به زودی نوبت ما خواهد شد وپرچم نکبت آن الله نادیده کشنده وقاتل بر فرازگنبدهای طلایی سر برارد از مدرسه ومکتب وموسیقی وهنر خبری نیست .

روز گذشته شنیدم دختری از دوستان نوه ام کتابی در باره هنر واندیشه نوشته ودولت فخیمه باوکمک مالی کرده تا کتابش را چاپ کند وکتا ب او هم اکنون در فروشگاهی به معرض فروش گذاشته شده وفردا  دخترک میرود تا آنرا برای خریدارانش امضا کند .

در سر زمین من تنها همه رسانه در باره شکم وزیر شکم وچگونه خودرا بیارایید تا زیبا شوید !!!! نه بیشتر . نه خبری از هیچ چیز دیگر  نیست همه خوراکیهای مجلسی میپزند وبه نمایش میگذارند لباهایشانرا هم از چین وارد میکنند با برند های نامی !!! که تنها برای جهان سومی ها وزنان ومردان  قاچاقچی ساخته میشود . 

نه خبری از هنز وموسیقی وتاتر ونمایش نیست  دراینسو نیز مرتب باید از آن تزریق سم فرار کنی ویا درتنهایی وعسرت وزندان انفرادیت بمیری  درسوی دیگر آتش  سوزیهای عمدی  که آتش را به دم گرگها می بندد وروانه جنگلها مینمایند تا زمینهارا صاف کنند وسپس سیلها جاری میشود وبه دنبال ان زلزله ها وهمه اینها برگردن  مردم بیگناه است که برای لقمه نانی مانند سگ پا سوخته میدوند آن  دستهای جنایتکار درپشت ابرها پنهانند .

نه خیلی خوب است که دراین جهان نیستی دیگر نمیشود نامش را جهان گذاشت بیغوله ای ویرانگر که هرکسی سوراخی پیدا میکند تا از شر مارهای غاشیه وعقرب های جرار وسم ها درامان باشد از غذا هم خبری نیست گندم نیست / ارد نیست / قهوه سالهاست که جایش را به شیر خشک رنگ شده داده است تنها درمزرعه ازما بهتران  قهوه ها دیده میشوند شیر نیست حیوانی نیست گوشتها دیگر رو به اتمام ومردان به جان مردگان افتاده اند . آب نیست ابی ها همه درون شیر ها ریسایکل ششده بسوی خود ما برمیگردند !!! از ان جویبارها وسرچشمه ها دیگر خبر ی نیست کوهستانها دستخوش آتش شده اند به همراه جنگلها وآن جنایتکاران در پشت پرده های نامرییی به تماشای خلق گریزان ایستاده اند  ولبخند پیروزی بر لب دارند باید انتخاب کرد بین مرگ  زندگی را .همین دیگر راه نجاتی نیست وراه فراری هم نیست غیر از مرگ..

اندیشه های آتشین من  / در خلوت ان صبح ابر الوده / خواب مرا آویختند بر دفتر بیداری / من د رفروغ لاجوردین سحر گاهان / بر طاق رنگین / عنکبوتی ساده را دیدم / کز اسمان  در ریسمان  آویخته بود  وبا ریسمان  بسوی زمین امد ...با دشواری ."ازهما ن دیوان " ......پایان 

ثر یا ایرانمنش / 15/-8/2021 میلادی !

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۴۰۰

رسالت

 دلنوشته  " لب پرچین " اسپانیا  .

روزیکه به هیجده سالگی رسیدم  خودرا خوشبخت ترین دختر عالم میپنداشتم  ! اوف بزرگ شده ام  وارد دنیا گنده ها شده ام . نگاهی به لحافی که برای جهازم دوخته بودم انداختم یک روی آن ساتن قرمز بود وروی دیگرش دبیت خاکستری ! چه مزخرف ! من باید زیر همان دبیت میخوابیدم .......

بیست ویکساله بودم که بیوه شدم با یک بچه ! همسرم بسیار اندیشمند ! دانا روشنفکر ودرفکر صعود به قله های برفی سیبریه بود از همانجایی که آمده بود ومن بفکر آن مردی بودم که عاشقانه اورا دوست میداشتم بجرم ساز زدن اورا ازمن گرفتند ! 

دیگر بسوی او هم نمیتوانستم بروم او پله های ترقی را طی کرده بود وهمچنان  بالا بالاها مینشست من دیگر چیزی در بساط نداشتم همه هستیم را جهازم را زندگیم را آنها آن خانواده باصطلاح روشنفکر وحامی زحمتکشان از من مانند یک دزد ربوده بودند .

 امروز به این نتیجه  رسیدم  که آمدنم بهر چه بود رسالتی داشتم میبایست آنرا انجام میدادم حال این باز ماندگان  من روزی بمن افتخار خواهند کرد ویا بکلی مرا فراموش کرده واز یاد خواهند برد دیگر برایم اهمیتی ندارد.

امروز صبح هنگامی که ملافه پارچه ای را بر روی خود میکشیدم با خود گفتم " 

تو در زیر ملافه حریرو ساتن به دنیا نیامدی همه عمر ملافه ها ی تو ازهمین جنس بودند پارچه نخی گاهی زمخت زمانی نازک .

چه لذتی دارد خوابیدن روی یک ملافه وتشک ساتین وملافه لغزنده ساتین با لباس خواب ساتین وهمه چیز ساتین !!!!!؟ نمیدانم امتحانش نکرده ام .

باید قبول کنم که زندگیم همین بوده وکم کم دارد تمام میشود خاطرات بصورت خاکستری درون یک قوطی  در جایی پنهانند زمانی کمی از آنها درهوا پراکنده میشوند  وزمانی  منجمد شده واز یاد میروند .

 پس فردا وارد ......جهارمین !!!! سالروز مبارک میشوم به همراه  نوه ام هردو دریک روز ویک ساعت به دنیا آمده ایم هر دو هم کاراکتر وروحمان یکی است هر دو جنگ را میدانیم وراه مبارزه با ننگ را نیز باو افتخار میکنم دختری زیبا وسخت به کسب و کارش چسپیده  اصراری ندارد همخوابه مردی شود که ازاو پاینتر است او کوهی به بلندی همان قله های پر برف سر زمینمان می باشد  رابطه ما ازهم نا گسستنی است .

رسالت  من گویا تمام شد حال او باید جای مرا بگیرد او هیچ نمیداند که برمن چه ها گذشت آنهم درمیان مردم سر زمینم اونمیداند فرار من به غربت برای چی بود اوازهیج چیز اطلاعی ندارد .

گاهی نوشته های مرا  کمک ترجمه ها !!! میخواند اما به درستی معنای آنهارا نمیداند .باید کمی ساده بنویسم ! 

خوب امروز کارت رسالتم به دستم رسید بنظر من همه مادران جهان رسولند آنها هستند که تولید میکنند نه مردان وآن جانورانی که از زنها میترسند برای همین که تنها یک دم اضافی دارند نه بیشتر .نه هیچ چیزی بیشتر  از ما زنان ندارند ما همه رسولانیم وپایبند مهر وعشق وسازندگی نه ویرانی /ما  میتوانیم شاعرانی خوب ونویسندگانی توانا  وحتی کارگرانی سخت کوش باشیم   خیلی بهتر از ان مردانی که ازما بیزارند  قدرت ما   بیشتر است برای همین هم هست که مارادرون گونی ها میپیچند   مذهب ودین ما عشق است  مذهب انها دیوانگی هرزگی وخود فروشی وسر انجام قتل وخون ریزی کار بهتری را نمیدانند 1.پایان !!!!

ثریا ایرانمنش 15/08/2021 میلادی ! در جه حرارت  هوا 37/