دلنوشته " لب پرچین " اسپانیا .
روزیکه به هیجده سالگی رسیدم خودرا خوشبخت ترین دختر عالم میپنداشتم ! اوف بزرگ شده ام وارد دنیا گنده ها شده ام . نگاهی به لحافی که برای جهازم دوخته بودم انداختم یک روی آن ساتن قرمز بود وروی دیگرش دبیت خاکستری ! چه مزخرف ! من باید زیر همان دبیت میخوابیدم .......بیست ویکساله بودم که بیوه شدم با یک بچه ! همسرم بسیار اندیشمند ! دانا روشنفکر ودرفکر صعود به قله های برفی سیبریه بود از همانجایی که آمده بود ومن بفکر آن مردی بودم که عاشقانه اورا دوست میداشتم بجرم ساز زدن اورا ازمن گرفتند !
دیگر بسوی او هم نمیتوانستم بروم او پله های ترقی را طی کرده بود وهمچنان بالا بالاها مینشست من دیگر چیزی در بساط نداشتم همه هستیم را جهازم را زندگیم را آنها آن خانواده باصطلاح روشنفکر وحامی زحمتکشان از من مانند یک دزد ربوده بودند .
امروز به این نتیجه رسیدم که آمدنم بهر چه بود رسالتی داشتم میبایست آنرا انجام میدادم حال این باز ماندگان من روزی بمن افتخار خواهند کرد ویا بکلی مرا فراموش کرده واز یاد خواهند برد دیگر برایم اهمیتی ندارد.
امروز صبح هنگامی که ملافه پارچه ای را بر روی خود میکشیدم با خود گفتم "
تو در زیر ملافه حریرو ساتن به دنیا نیامدی همه عمر ملافه ها ی تو ازهمین جنس بودند پارچه نخی گاهی زمخت زمانی نازک .
چه لذتی دارد خوابیدن روی یک ملافه وتشک ساتین وملافه لغزنده ساتین با لباس خواب ساتین وهمه چیز ساتین !!!!!؟ نمیدانم امتحانش نکرده ام .
باید قبول کنم که زندگیم همین بوده وکم کم دارد تمام میشود خاطرات بصورت خاکستری درون یک قوطی در جایی پنهانند زمانی کمی از آنها درهوا پراکنده میشوند وزمانی منجمد شده واز یاد میروند .
پس فردا وارد ......جهارمین !!!! سالروز مبارک میشوم به همراه نوه ام هردو دریک روز ویک ساعت به دنیا آمده ایم هر دو هم کاراکتر وروحمان یکی است هر دو جنگ را میدانیم وراه مبارزه با ننگ را نیز باو افتخار میکنم دختری زیبا وسخت به کسب و کارش چسپیده اصراری ندارد همخوابه مردی شود که ازاو پاینتر است او کوهی به بلندی همان قله های پر برف سر زمینمان می باشد رابطه ما ازهم نا گسستنی است .
رسالت من گویا تمام شد حال او باید جای مرا بگیرد او هیچ نمیداند که برمن چه ها گذشت آنهم درمیان مردم سر زمینم اونمیداند فرار من به غربت برای چی بود اوازهیج چیز اطلاعی ندارد .
گاهی نوشته های مرا کمک ترجمه ها !!! میخواند اما به درستی معنای آنهارا نمیداند .باید کمی ساده بنویسم !
خوب امروز کارت رسالتم به دستم رسید بنظر من همه مادران جهان رسولند آنها هستند که تولید میکنند نه مردان وآن جانورانی که از زنها میترسند برای همین که تنها یک دم اضافی دارند نه بیشتر .نه هیچ چیزی بیشتر از ما زنان ندارند ما همه رسولانیم وپایبند مهر وعشق وسازندگی نه ویرانی /ما میتوانیم شاعرانی خوب ونویسندگانی توانا وحتی کارگرانی سخت کوش باشیم خیلی بهتر از ان مردانی که ازما بیزارند قدرت ما بیشتر است برای همین هم هست که مارادرون گونی ها میپیچند مذهب ودین ما عشق است مذهب انها دیوانگی هرزگی وخود فروشی وسر انجام قتل وخون ریزی کار بهتری را نمیدانند 1.پایان !!!!
ثریا ایرانمنش 15/08/2021 میلادی ! در جه حرارت هوا 37/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر