ثریا ایرانمنش " لب پر چین " اسپانیا /
جوانی چون به جنگ کودکی برخاست
من بازی کودکانه خودرا آغاز کردم یکباره از آن خانه های کوچک وکوتاه /
دل کندم وبا خشتهای خام اندیشه / کاخی در گوشه ذهنم بنا کردم ...........درخاک غربت !
منوی غذا جلوی رویم بود همه چیز بود همه چیز اما من تنها به آن نگاهی افکندم وگفتم یک ابجو !
قرار نبود با هم باشیم میزهایمان جدا گانه بود خوب باز هم خوب است پوزه بند هم نداشتیم کمتر به این بردگی زمان تن در داده ایم . روی میز بشقابها چیده شد غذاها درون کاسه ها دیس ها روی میز آمدند من تنها یک تکه نان را برداشتم واهسته زیر میز آنرا درون دهانم گذاشتم . آهای یک ابجوی دیگر ......
چند سیب زمینی پخته وچند برگ کاهو هر بار که نگاهم به ظروف لبریز از غذا میافتد اژیر آمبولانس درگوشم می نشست ...نه . نمیخورم ! همین نان بس است . آهای یک ابجوی دیگر ! ژامبون دودی ؟ مرغ جوجه کباب ؟ سالاد امریکایی ؟ استیک ؟ ؟؟؟؟ نه .نه ....یک ابجوی دیگر .
هوا خنک بود از آن گرمای طاقت فرسا وکشنده خبری نبود نوه ام برایم عکس خودش را روی کوسنی چاپ کرده وشعری نوشته برایم کادو آورده بود ودیگران نیز ....اما چیزی که مرا بیشتر خوشحا ل کرد آن " بسته نخ رنگی با آن پارچه نقاشی شده روی آن بود .
عجله داشتم که خودم را به ان برسانم سالهای بود که دلم میخواست باز دست به گلدوزی ببرم آن روزها درمیان زنان لچک بسر ویا مو فرفری با لبان سرخ که هر یک سقزی درون دهانشان میل بافتنی را به همراه دود سیگار به هوا میفرستادند گلدوزی کردن من مسخره به نظر میامد ! چه کسی د یگر روی بالشهایس را گلدوزی میکند امل قدیمی و کهنه پرست .
حال تنها یکنفر میدانست که دراتش چه اشتیاقی میسوزم از فرانسه برایم سفارش گرفته بود وموقع تولدم آنرا برایم فرستاد میان اطاق میرقصیدم . حال پشت میز تنها به آن کیک گنده ولبریزاز خامه وموس وشکلات مینگریستم واژیر امبولانس درگوشم می نشست .! نه مرسی تنها یک انگشت میزنم وکسی فندکی را روشن کرد وجلویم گرفت ..."خوب اقلا اینرا خاموش کن "! بقیه به کیک حمله بردند باز تکه نانی را ازدرون سبد برداشتم وآهسته آنرا درون دهانم گذاشتم با چند برگ کاهو .چند ورقه سیب زمینی پخته ...... این شام تولدم بود خدا میداند جه بهایی پرداخت شده بود بچه ها مرتب سینی سینی باخودشان میاوردند بزرگترها هم مشغول گفتگو با خودشان بودند وعکس گرفتن !!!! نان درمیان مشت هایم مچاله شده بود آن را دورانداختم ....خوب وقت رفتن است .
به خانه برگشتم در تختخوابم بیهوش افتادم ..... تنها یک شادی داشتم ! فردا دوباره گلدوزی را شروع میکنم .
همه چیز آماده بود اما یک چیز را فراموش کرده بودم !!! وآن دید خودم بود که دیگر کمتر میتوانست رنگهارا تشخیص دهد ویا نخ را درون سوراخ گنده سوزن فرو کند ....نه ! این یکی را فراموش کرده بودم .دو عمل جراحی روی چشمانم وتماشای بیست وچهار ساعته آن تابلت لعنتی و آن توله اش ......وکثافکاری های خران وحیوانات دور دنیا وحاکمین وجت ست ها ...حالمرا باندازه کافی بهم زده بودند .
حال آن کاخ بلندی را که ساخته بودم ویران شده جوانی از میان برخاسته وآینده را یکسر خالی از هر هنری وعشق دیدم نه 1نباید تماشاچی باشم با هر بدبختی بود نخ را درون سوراخ بیقواره سوزن فرو کردم ....ایوای فراموش کردم از کجا باید بدوزم ضربدری یا راست چند کوپلن بزرگ دوخته بودم وبچه ها آنرا قاب کرده بر دیوار اطاقشان اویزان کرده بودند یک گل بنفشه برای نوه ام ....حال چگونه شروع کنم ؟ .
آنقدر دراین اواخر چرندیات واخبار راست ودروغ را به مغز ما فرو کرده بودند که دیگر به هیچ چیز نمیتوانستیم بیاندیشیم گویی مارا شتسشوی مغزی میدادند . مدتها بود که دیگر اخباررا هم نه میخواندم ونه پی گیری میکردم .
باخود گفتم وگریستم که ای اواره تز از باد خزان تو از ویران شدن خود نمی ترسیدی ! خوب حال ویران شدی و خاک غربت برای ابد جای توست است وبه هنگام مرگت خواهند نوشت " تولد 17/ اگوست "!!!! پایان
ثریا ایرانمنش / 18 .08/ 2021 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر