شنبه، مرداد ۳۰، ۱۴۰۰

او بود ودیگر هیچ ....


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

از ساعت  سه و نیم بیدارم  دیگر نتوانستم چشم بر هم بگذارم  تمام مدت  به دو چیز می اندیشیدم  به جنایتکارانی که هفتاد ودو کبوتر را زنده زنده درآتش سوزاندند  برای یک افسانه واهی  وبه او که در میان فرشتگان داشت به اسمان میرفت 

در میان یک اطاق بزرگ  ومفروش وروشن  عده ای مرد  با رداهای بلند  بطور  دایره وار  دست در آستین خود گذاشته وسر هارا خم کرده بودندوگاهی دوری میرفتند  وناگهان همه دستها به اسمان بلند شد وفریادی بزرگ برخاست " درود بر روان پاک محمد رضا شاه پهلوی " ودوباره خم شدند من نیز با آنها هم صدا شده بودم که ناگهان ازخواب پریدیم  //// آن مردان که بودند ؟ بصورت دایه وار ؟  با خود گفتم که روح او به آسمان رفت در کنار فرشتگان مقرب درگاه باریتعالی او از ثری به ثریا پیوست مریم مجدلیه هنوز در روی زمین به دنبال حلقه گمشده خود میگردد . او به جایی رفت که حتی از فکر انسانها نیز فراتراست او از انسان های زمینی جدا شد وبه خدا پیوست ذره ای نور شد نکه ای از آفریدگارشد اگر حضور عیسی مسیح در  اسمان یک افسانه باشد او واقعیت دارد او موجودیت دارد  او فهمید که ما ملت چقدر فاسد شده ایم سالهای بود (که میگفت افتخاری نیست بر ملتی حکومت کردن که یک تومان میگیرد امی/گوید زنده باد دو تومان میگیرد میگوید مرده باد  )!اوبجایی رفت که دیگر دست هیچ موجود زنده ای به او نخواهد رسید او خود یک فرشته شد وآن مردان چه کسانی بودند ؟ از کجا امده بودند ؟ وچرا ناگهان غیب شدند ؟.

خواب از چشمانم گریخته بود دیگز بیهوده  روی دنده هایم میغلطیدم  میدانستم که جای او دراین جهان وحشتناک  وکاغذی نیست میدانستم او از نوع وجنس دیگری است  او بیهوده برای ما زحمت کشید ومارا ازدرون چاه ویل بیرون آورده روی فرشی ابریشمی بر عرش نشاند  درآن زمان هم من هرکجا می نشستم اقایان وبانوانی دانا وفرهیخته!!! ا میدییدم که از او انتقاد میکنند وگاهی به او ناسزا میگویند  هیچگاه از انها نپرسیدم چرا شما که از قبل او وکارهای مثبت او به این جاه وجلال رسیده اید ! ؟ بعد ها فهمیدم  که چه دستهایی درکار این ویرانی بوده است .

آن روز ها مردان  وزنان گرد هم جمع شده  از معاشقه ماه با اسمان میگفتند  من معنای گفته های آنهارا درک نمیکردم همه کوچه  وپس کوچه ها  لبریز از روشنفکری بود ! واین روشن فکری چه عاقبت تاریکی برای همه آورد  من درسکوت خودم راه میرفتم او پدر ملتی بود که من درمیانش رشد کرده بودم اگر ما بد بودیم دلیل بربد بودن او نبود شیک میپوشید وسالها از زمان خودش جلو تر گام برمیداشت واین خاری بود درچشم جهانی که تازه از زیر جنگها خلاصی یافته بود .

حال شب گذشت  او به دیار دوست نائل گشته بود  واز هرکرانه ای دعایی بسوی او روان بود .

حس کردم که آیینه ژرف آسمان  اورا درمیان گرفته وبه زودی عکس او در کره خاکی انعکاس خواهد یافت  وپرتو نگاه مهربان او نیز به سوی دوستدارانش میتابد .

حس کردم که درتب وتاب یک  اسودگی خیال  یک رویای واقعی  غلط میخورم وحلقه های نور بر گرد او  بهم وصل شده اند .

این اندیشه ها تا صبح خواب مرا بر هم زد  ودرخلوت ابر آلوده صبح  خواب مرا ربودند وبه بیداری کشاندند  .

حال دراین فروغ صبحگاهی اورا میبینم چون ستاره ای درخشان دراسمان  میدرخشد ونورش همه جارا فرا گرفته است وچشم دشمنانش را کور ساخته وخشم انهارا برانگیخته ....نه نتوانستید سایه اورا محو سازید ویاد اورا از دلها بشوئید  او به کائنات گره خورده است وشما در میان خرافات وحماقتهای خود مانند جانوران درهم میلولید مانند مارهای سیاه زهرالودو.... او خود خدا شد .پایان 

ثریا ایرانمنش 21/08/2021 میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: