یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۹

یک روز یکشنبه


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

-----------------------------------

یک روز یکشنیه آفتابی و هوا بهاری است ! خیابانها خالی  ومردم درخانه ها زندانی رفتم روی بالکن نگاهی به گلهایم انداختم هنوز زنده اندوهنوز رشد میکنند بدون خاک تازه بدون کود  امیدوارشدم  حد اقل آنها بمن امیدی میدهند .

درپشت  خورشید درآنسوی زمین تاریکی بر همه جا سایه انداخته بوی درهم برهمی به مشام میرسد ..ما به خیال آنکه سیمرع درکوه قاف نشسته وسرانجام بال میگشاید دلخوش کرده ایم یکی یکی میمیریم  اما آن مرغ همچنان درغار خود پنهان است / بهر روی خورشید هنوز زنده است اورا نکشته اند.

کلیسا ها بسته  مغازه ها بسته اند  ومامورین در اتومبیلهای  بیصدای خود مامورند که اگر از این محل به آن محل میروی ترا بازدارند ! بچه ها کارت ملی من درون کیفشان است وبرای دیدارمادرتنهای   خود میتوانند رفت وامد کوتاهی داشته باشند .

به هنگام شب  چراغهای کهنه وکم نور که اطاق یک بیمارستانرا مجسم میکند روشن میشوند اما هنوز خیابانها ساکتند  آز آنهمه شورو شر وآنهم چراغ وآنهمه شیدایی دیگر خبری نیست که نیست گویی همه مرده اند درگورستانی آهسته گام بر میداریم وگوسفند وار به دستور هیئت حاکمه باید عمل کنیم .

مستان هراسناک بسوی خانه هایشان پریدند وهوشیاران  سفر کردند .

چقدرر ان حیاط مدرسه ما باصفا بود وتا چه همه بچه ها بیگناه بودند  رقص وپایکوبی  آنها تنها درعروسیها بود جلوه وزیبایی دخترانه آنها همه مدرسه را روشن می ساخت  تنها اخمهای خانم شمس السادات  وآن خط کش  بلندش گاهی مارا هراسناک میکرد  تاتر مدرسه برای آخر سال  دختران نقش مردانرا بازی میکردند وودختران کوچکتر نقش زنان خانه را باچارقد های سفید وصورت سرخاب مالیده .

امروز شهر گناه الوده تبدیل به   یک دیر سیاهکاران شده است از گلدسته ها صدای اذان گوش خراش است  درحالیکه درآن زمان روحرا نوازش میداد  انروزها هنوزهیچکس گناهرا نمیشناخت  امروز با قدرت رسانه ها ازمرز گناه هم  رد شده وبه مرزجهنم رسیده  ایم. حال دراین دشت پهناور ووحشتی خوف  اوروسکوتی ترسناک  حتی صدای رادیوهم نیست صدای  موزیک نیست همه مرده ایم .

دراوج شکفتن زندگی بودیم که شکستییم حال بر خود میلرزیم  این خواب تعبیری دیگر دارد وشوم است حال همه تبدیل به کلوخهایی  خواهیم شد درزیر باران که  تبدیل به گل ولای میشوند ودیگر بیداری  وجود ندارد .

پایان  ثریا .15 /11/2020 میلادی ! 



شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۹

پایان زمان


 ثریا ایرانمنش " لب پر چین " اسپانیا !

-----------------------------------

من نیز کوشیدم  گه از اندوه بگریزم 

وزخویشتن بیرون روم  -  یا درخود آویزم / اما به زودی گم شدم  / چون قطره ای  ناچیز /

در آبشار گریه باران  / در آبشاری  چون بلور بیکران - جاری .........." زنده نام نادر نادر پور از کتاب زمین وزمان " -

وهمه ما گم شدیم در  زیر ابشار  وسیل ناگهانی که بر ما هجوم آورد  امروز فراموش کردیم جوراب چه شکلی بود ! وکدام کفش با کدام لباس  جور بود !  تنها بغض های فرو خورده درگلو مانند ختجزی جانگاه  گلوهارا میفشارد وسخن گفتن ممنوع ! 

دیگر هیچ خاک  مطمئنی در زیر پاهای ما نیست   ما چشم بر اسمان داریم که  چه موقع شب فرا میرسد میرسد وروزکی تمام میشود .

چشمان من هر صبح درتاریکی بار میشوند ودر انتظار صبح وطلوع خورشیدم  که  از پشت شیشه های کدر وناشسته خسته وبی رمق درانتظا رقوتی  با پاهای لرزان واهسته که مبادا همسایه بیدار شود میروم تا شام وصبحانه امرا که یکی شده است   درون شکمم بریزم  برای آنکه بتوانم راه بروم .

آیا دیگر هر گز ان ساختمانهای بلند وقدیمی را خواهم دید ؟ کاتدرال  روم  کتدرال  پالما  وکلیسای معروف نتردام دوپاری ویا ....... گمان  نکنم وگمان نبرم که دیگر بار آنها ازنو ساخته  شوند کم کم فرو میریزند یا بدست جلادان دنیای نوین ویا خودشان .

نه دیگر زمانی نیست که تو اسایش را احساس کنی  روی آتشی روی خاکستر های داغ روی انبوه ملافه های سلفید وداروهای ضد عفونی کننده انبوه مرده ها درون کوچه ها دیگر زمان ان نیست که تو بتوانی چشمانت را  به اسمان به دوزی تا ببینی ماه ازکدام سو حضورش اعلام میدارد وچشمانترا ببندی ودردل ارزو کنی !

باران کهنسالی باریدن گرفته است اما درزمان بدی  گویا درپایان زمان  سیاهی از موهایم پریده وجای خود را دبه رنگ برفی داده است  اما هنو ز درون مغزم رویاهای کودکانه شادی  افرینند مهم نیست لحافشان چه رنگی دارد آنها هنوز به دنبال  بارانند وبه دنبال برفهای سپید کوهستان که کم کم گم شدند .

همه چیز گم شد ناپدید گردیدوشبیه ان  مقوایی آنرا بما نشان میدهند زمان ما گم شد.

بقول رودکی سمرفندی  مرا بسود فرو ریخت هرچه دندان بود ودیگر جای آن لعلها درخشان را نمیتوان  با مواد پلاستیکی پر کرد.

 طبیعت ماهران هر چه را بتو داده  آنکه ازهمه بهتر  است زودتر با خود میبرد وسپس لاشه ای از تو بجای میگذارد که تو به سختی باید آنرا اینسو وانسوبکشی .

دیگر کوچه باغهای  خاطرات نیز مسدود شده اند راهی به دنیای گذشته نداری میلی هم نداری  در سایه خورشید غربت  زیر بال پرواز کبوتران که هرروز کمتر میوند وگنجشکها که طعمه مارهای تازه وارد شده اند تنها اندیشه کهنسالی باتو همراه است .

خوشا بحال نادانان وآنهاییکه خودرا فریب میدهند ودادند ورفتند حال دراین سکوت صبگاهی  زمزمه میکنم مسافر عزیزم تو هم بیاد من باش ! وخود درنتظار قطار بعدی ایستاده ام  در رهگذر باد  سالهاست که دیگر زند ه نیستم سالهاست  که مرده ام وامروز  شاهد تنهایی بشریت هستم ......

حال ما  بی آن مه زیبا مپرس 

آنچه رفت ا عشق او برما مپرس

صد هزاران مرغ دل پرکنده بین 

تو زکوه قاف  واز عنقا مپرس 

ای خیال اندیش  دوری  سخت دور 

 سر او  از طبع  کار افزا مپرس 

امروز صبح درحالیکه به عکس مریم نگاه میکردم با خود گفتم بزرگترین خدمتا ین جمهوری جدید بما این بود که دانستیم که همه چیز دروغ است / دروغ .....پایان 

ثریا ایرانمنش  /14 نوامبر 2020میلادی  !


ا

جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۹۹

گذری به گذشته

 دلنوشته / ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا 

---------------------------------------------

با دیدن عکسهای بیژن ومرگ او  مدتی سرگردان بودم  دلم برایش سوخت تنها بود وپر بیگناه  به گذشته  ها رفتم  به  زمانیکه هنوز هیجده سال بیشتر نداشتم وکم کم    میل داشتم افسار زندگیرا پاره کنم وخود از قید آن بندی که بر گردنم بسته بودم رها سازم با هم بیگانه بودیم  نمیشد مارا یک جفت نگاه کرد . 

بیژن داشت به ایتالیا میرفت میخواست معماری بخواند  درآنجا پدرش پایه های محکمی برایش  ساخته بود شرکت بزرگ فیلمبرداری  ودستگاههای دوبله وخرید وفروش فیلم  وضع خوبی داشت  مرا به ایتا لیا دعوت کرد اولین سفرم بود با بچه ای که درشکم داشتم  .

روزهار ارا از پیش نظر گذراندم فرشته نگهبان من بود رستورانهای تاره باز شده  کاباره های تازه  ونو که تا آن زمان ندیده بودم گردشهای شبانه کار روزانه وخوابهای طولانی ....تا انکه آن حادثه اتفاق افتاد ...

دیگر زندگی را از دریچه دیگری میدیدم زندگیم در پسرم خلاصه شد ودیگر شبهای جاتا نوگا وسایر قهوه خانه ها ورستورانها برایم لطفی نداشت باید بفکر اینده او بودم  خوشیهای زودگذ ر مردم بی اعتبار  مردان دروغگو زنان مکار کارگران زحمت کش وکارمندان حسود ورفته بخانه یک بچه ننه بازاری لوس که تمام مدت  کارش گریه بود  پرنده روی درخت میرید او اشکهایش را جمع میکرد بیژن وخاتواده فراموش شدند گاه گاهی از وضع ناهنجار زدگی  خود  نواری پر میکردم وبرایشان میفرستادم اما دیگر کاری از کسی ساخته نبود دریک زندان اسیرگویی اسارت با من زاده شده ویا بشر با اسارت به دنیا آمده است .

هیچ جیز دیگر برایم مهم نبود بچه ها با پرستارانشان بودند من باقرص های ارامش بخش بخواب میرفتم واگر مجبور بودم به یک میهمانی اجباری بروم درعذا ب بودم  خودت برو همان سکرتر گند روسی ات را در بغلت بگیر وبرو مرا رها کن بگذار بخوابم .

دیگر گذشته ای هم برایم باقی نمانده بود تنها گاهی در فیلمها افتاب درخشان ایتالیارا که میدیم بیا کلارا میافتادم  زن مهربان ایتالیایی همسر شریک پاپا یا پدر خوانده که  چها رسینما درتهران وشهرستانها داشت شرکت فیلمبرداری داشت اما بیژن حوصله نداشت به دنبال رفقای حزبیش بود ودرس ومدرسه وبیماری سرطان که جانش را میخورد رزی یا زهرا خانم مادرش تنها بفکر نماز وروزه وعبادت حرم بود وپختن  ترشی ومربا !

نه ! هییچ هوس آن روزها  را  ندارم میل به بازگشت ندارم امروز صبح دحترم اشگ درچشمانش نشست وگفت "  ما همه به امید  تو زنده ایم توباید برای ما زنده باشی .....ومن باید مبارزه کنم  این زندگی واقعی است نه آن شبهای دراز بی ستاره . 

نه هیچ میل ندارم به پشت سر نگاه کنم گذشته رفته وگم شده دیگر نه کسی را میشناسم ونه میلی دارم چیزی را نشخوار کنم .

روانت شا د بیژن  بیگناه ./جمعه 13 نوامبر ( بقول اینها بلک فرایدی )020 2میلادی و23 آبانماماه روز قربانی کردن جوانان به دست قصابان ولی فقیر......ثریا .

پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۹

درودی چند باره !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !          " عکس تزیینی است "

ای مهربان من !  اگر از روی چشم !/ راهی بسوی اسمان ببینی  / وزلابلای پرده مژگان !

آفاق  اندوه مرا تا بیکران خواهی دید .............." نادر پور " 

------------

دیگر حتی اندوه هم  همه انرژی خودرا ازدست داده است وکاری از پیش نمیبرد  خطرناکتر ازاندوه در راه هست .

به ناچار باید تا پای مرگ درکنار آنها بایستیم  وفکارخودار برای همیشه در ضمیر خویش پنهان نگاه داریم  اگر آنهارا به روی صفحه ای بریزیم  فورا باآ ب صافی تمیز خواهند شد .

نانم ترا از سر صدر خواند شست حتی روی سنگی نیز نوشته نخواهد شد !  حال چگونه ما  بتوانیم صلیب شهامترا بر دوش خویش حمل نماییم تا روزی که بر بالای آن میخکوب میشویم .

من  وآذر همسن وسالیم  هر دو با هم بزرگ شدیم  اما او ستاره اش درخشید وامروز صاحب همه چیز هست  ستاره من درهمان حوض بزرگ با اب سبز خانه خانم فخر الدوله شکست وخورد شد ودرمیان  سنگ ریزه ها  فرو رفت . آذر این روزها سخن رانی دارد من این روزها درخلوت وتنهاییم با خودم درجدالم  بهر روی رابطه ها همیشه کار میکنند  و  ضابطه هارا میسازند   پدر من چوب درازی بود بی فایده خودش خوب میدانست ه فایده ای دردنیا نخواهد داشت وخیلی زود  زودتر از  آنچه فکر ش را بکنیم از دنیا رفت اما پدر  او دانست وتوانست اگرچه چند ماهی را نیز درزندان بسر برد ومادر برکرسی مجلس نشست با چه سواد ی؟ نمیدانم ؟.

ما یک رابطه خونی و خاکی داریم خاله مادر من همسر پدر بزرگ او بوده است ! سگی  ببامی جسته گردش بما نشسته ! دختر حاله دیگر مادرم همسر آقاخان محلاتی بود درزمانیکه این غول بزرگ حاکم کرمان بود وآن دختر کوچک بیست ساله  در جوانی از دنیا رفت بی آنکه ازخود یادگاری بجای بگذارد درعوض بحایش ستارگان سینمای هولیود نشستند ! 

تاریخ  هم دروغ است باید خیلی چیز هارا ضبظ کرد  اما آنها هم اگر لازم باشند قابل پاک کردنند باید گذشته هارا فراموش کنیم واز یاد ببریم از کجا امدیم وچرا آمدیم وهدف چه بود ؟

هیچکس نمیداند از کجا امده ایم وچرا ؟ وبه کجا میرویم ! حال این روزها زندگی واینده ما درمیان دستهای ناشناسی است که با اسباب بازیهای سرگرم کنند ه مغزها را کوچک وکوچکتر کردند  حالآ صاحب اندیشه وشعور وافکار ما  میباشند .  

نه چیز یادی برای گفتن ونوشتن ندارم  تنها ی انرژی موقتی ازاین نوشتارها میگیرم وسپس دوباره درلاک خود فرو میروم .پایان 

ثریا ایرانمشن 12 نومبر 2020 میلادی  سالی شوم

          

چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۹

شب بی ستاره


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

ای بام لاجوردین تاریخ !  فانوس باد توست که درخوابهای من  رواق غر بت را هنوزروشن نگاه میدارد؟ 

خبر دارشدم که "جون هانت"نیز به کما رفته است  ودیگر کسی را نمیشناسد  "جون " یک زن معمولی انگلیسی نیست به او لقب قهرمان هم  نمیتوان داد او بالاتر ووالاتر از یک قهرمان است  پسرم اورا ماما بزرگ میخواند واو پسرم را عاشقانه دوست میداشت باهم وبه اتفاق  این خانه وبیمارستان کمک به سرطانیان را بنیاد نهادند  پسرم آنروزها بیشتراز چهارده سال نداشت اما 15 سال ازعمرخود را  مجانی برای آن بنیاد کار کرد تا توانستند بیمارستانی مخصوص برای نگهداری  بیمارانی که دیگر امیدی به زندگی آنها نبود  نگهداری کنند بی هیچ هزینه ای .

"جون" یک زن بی نظیر ست نمیگویم بود الان 91 ساله است ودر اغما بسر میبرد روز گذشته تاسف شدیدی از خبر مرگ دیگری مرا به غبار دیرین وگذشته های مرده برد  ودیگر به صبح ابری نیاندیشیدم  ودیگر به هیچ  چیز فکر نکردم  جماد شدم چوب شدم  وشب تکسی داشتم که "جون "حالش بداست ماهم زندانی  هستیم اجازه خروج از خانه را نداریم حتی تا محل دیگری هم اجازه نیست آهسته آهسته مارا مانند پرندگان به زیر تور بردند واطراافمانرا چهار میخ کردند و دیگر حتی به فردا هم نمی اندیشیم  به دیروزهم فکر نمیکنیم 

حال  ایه بخوانیم ناله سر بدهیم اتش زرتشت برای همیشه خاموش شد عمر مسیح هم به پایان رسید محمد میتازد او هم به زودی به چاه ویل سرازیر خواهد شد ودوباره ابراهیم وسلیمان سر برمیدارند روز ازنو وروزی ازنو اما این بار دیگر شقه نخواهند شد یکی است وجزاوهیچ نیست.

نه دیگر چشمانمرا باز نخواهم کرد تا ازبلندی ها  به پایین بنگرم  ودیگر اسمان صبح 

با تاریکی شب برایم یکسان است . پایان 

ثریا ایرانمنش 11/11/2020 میلادی  سال شوم 

مرگ بیژن

مدتها بود که تو وزندگی  تو وخانواده را  فراموش کرده بودم  آنقدر افکار وخبرهای گوناگون وبیماری‌ها  اطراف مارا فرا گرفته بودند که حتی مجال نداشتیم به رویا ها فرو برویم به گذشته بیاندیشیم. گذشته هارا آهسته بی آنکه خودمان بفهمیم از ذهن ما پاک می‌کردند وبجایش چیزهای بی ثمرو پیش پا افتاده میگذاشتند  .روز گذشته بیاد سفری بودم که بهایتالیا رفتم اولین سفر خارجی من بود والحق  والانصاف  دوستان پاپا حسابی مرا سرگرم کردند.  قبل از آنکه من به آن سفر بروم تو رفته بودی  در آن زمان یک دانشجوی دانشکده بودی سرت با دختران ‌پسران همدوره هایت گرم بود  اهمیتی به شرکت پاپا و پدوستانش ندادی راهت را جدا  کردی پا. پایک مرد خوش لباس خوشقیافه وثروتمند ود‌ن ژ‌ان صفت. مامان اما مومن  نماز خوان وهر پنجشنبه علی آقا راننده اورا  به قم ویا. حضرت عبدالظیم میبرد  تا زیارت  کند  از پدرت حداشده بود ا‌ورابحال خود گذاشت اما مانند یک ببر ترا وخواهرانت را درمیان دست‌هایش بزرگ کرد .

 

خانه منیریه  با عمه ها وفامیل برای تو جای امنی بود اما آن خانه بزرگ خیابان فرشته برایت بی معنا بود .

تو دیگر  به خانه بر نگشتی وکم کم فراموش شدی  ‌دیگر به سر زمینت هم نتوانستی بر گردی.  حال خوب شد که زود رفتی.  واین دنیای کثیفی را که ما محکوم به تحمل آن هستیم بیشتر ندیدی  

  شنیدم  چندین کتاب نوشتی که هیچکدام اجازه ترجمه نیافته آن مهم نیست نوشته ها متهم اجازه چاپ پترجمه ندارند مهم این است که من و تو دانستیم وتوانستیم .

 

بهر روی امروز تو نیستی که ببینی چگونه مارا مانند پرندگان شکار کرده زیر یک طور جمع آوری می‌کنند  آن روز  که برای خداحافظی آمدی تا  بسوی سرنوشت وبه دنبال آن بروی زندگی زیبا بود تو هم زیبا بودی ومرا خوشگل‌ترین دختران جهان !!!خواندی   دیگر خبری از هیچکدام نیست. ‌من احساس می‌کنم تنهاترین موجود روی زمینم . روانت شاد 

پایان ثریا ایرانمنش ، اسپانیا