سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۹

سرهای بی تن

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا-

----------------------------------

طنین گام های تو  هر شب  

به گوش میرسد  ا زآستان امدن تو ........." نادر پور"

هر چه فکر کردم دیدم نوشتم آن خاطرات ابدا جنبه تاریخی  ندارد وبیشتر با باستان شناسی شبیه است بعد هم دیگر گذشته بقول آن دکتر خوشگل وخوش صحبت روان درمانی جه اصراری هست من جنازه های گذشته را به دوشن بکشم ودراین جا به خاک بسپارم  بمن چه مربوط است ایران که دیگر متعلق  بمن نیست  هیچگاه هم نبو ده است من  دربین مردم سر زمینم نیز غریب زیستم وغریبه ای بیش نبودم !تنها یک کشوری نظیر سایر کشور ها ومردمانش برایم غریبه هایی بیش نیستند  امروز تنها با چند آدم مجازی طرفم تنها از عکسهایشان آنهارا میشناسم دنبال هیچ عقیده  ومذهبی ومسلکی هم نیستم  بنا بر این آن دفتر برای همیشه درون چمدان  جای گرفت .

هرصبح با باز کردن چشمانت از خوابها وکابوسهای گذشته تازه خبرهای دست اول وشیرینی را میشنوی به کلیسا حمله بردند به کنیسا حمله بردند  چرا به مساجد حمله نمیبرند ؟نمیدانم  این اسلام جه تاجی بر سر این  دنیا گذاشته و اینهمه دنیارا شیفته خود ساخته است !چه رازی درمیان ان ئهفته است ؟ نفت ؟ طلا ؟ویا راهرا برای ورود اماام زمان ساختگی باز میکنند  ؟

حال بدوم به دنبال اشعار فردوسی  ؟ گر تو تجلیلی چنین  خواستی / از چه  قدر پارسی را کاستی ؟

بهتر است ساکت بمانم این تنها صفحه ایست که برایم باز مانده بقیه را بستند ! فیس بوک هم که وولش ! یک شهر پر فریب وپر کرشمه است عده ای بر چمنی لم داده ونشخوار میکنند  زیر اسمانی به دور دستی فردا  شعر و شرح عشق های مجازی .

حال ای صبح تاریک آیا فردایی خواهیم داشت ؟  با خوشیهای دروغین ؟  آن بامدان زیبا  که نور طلایی خورشید از لابلای پنجره به درونن اطاق میتابید د وهزاران تصور  را درتو شکل میداد؟ 

حال با چهره ای بیگانه وغول اسا طرفیم ودلمان درهوای یک شکلات داغ درون یک لیوان که بخاری ازآن بر میخیزد پر میکشد !

وچه ناشیانه به این زندگی مصنوعی خود ادامه میدهیم . همه درخط مرگ ایستاده ایم ووجدانها ازدرون ها پرکشیده دیگر انسانی درمیان ما نیست درمیان همان قلعه حیوانات کمی بزرگتر راه میرویم ونشخوار میکنیم روزانه  شاید ساعتی وشایددقیقه ای . ........ 

پایان / ثریا ایرانمنش  سوم نوامبر 2020 


دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۹

دنباله سفرنامه .

 در آبشوران  برای رفتن به کشتی از قایق  راهی وجود نداشت ومردان بومی عریان مسافرانرا بر شانه گرفته  به یک قایق کوچک وبعد به کشتی میرساندند  اما زمانی میشد که دریا متلاطم بود واین وضع خیلی سخت وناراحت کننده میشد .

بهر روی ما سر انچام به کشتی بزرگ " گراند دوک میشل " رسیدیم وسوار شدیم وراهی ایران گردیده   به همراه  مقدار زیادی بار وبسته بندی وکالا  که برای شرکتها میبردند .

رود آستارا -  خط مرزی بین ایران وروسیه  میباشد قسمت شمالی آن متعلق به روسیه وجنوبیش متعلق به ایران بود .!

---------------

در راه تنهایک بندر بنام بندر انزلی ( همان بندر پهلوی ) وجود داشت   سفر خوبی نبود  بخصوص برای من :که بچه ای هم درشکم داشتم مرتب حالم بهم میخورد !

شب را درمشهد سر ( بابلسر ) گذراندیم وفردای آن روز نماینده شرکت کشتیرانی روس  که راهنمای من !!! بود!!!  اطلاعاتی را دراختیار من گذاشت .

----------

حاشیه : (خیلی میل دارم بدانم از صمیم قلب بدانم که این خانم با چه جرئتی با سه بچه راهی کشور ما میشود وتازه درکشورما اربابی هم میکند وموقعی که پسرش مرا معرفی بخانه او برد  ایشان خوب که مرا ورانداز کردند  با قد خمیده وچانه افتاده وخرروارها چربی  فرمودند  " 

از نظر فیزیکی زیباست اما من رنگ پوست اورا دوست ندارم ومیل ندارم نوه های من رنگین پوست شوند ! درحالیکه من سیاه پوست نبودم اهل جنوب بودم وجنوبی ا همه  رنگشان کمی تره تراز شمالی 

هاست  ود رجایی خواندم روزی که رضا شاه به خراسان رفته بود و ضمن بازدید از پرورشگاه که ایشان مدیره آنجا بودند خیلی تعریف میکنند اما تیمور تاش میگوید " قربان ایشان جاسوسند ! وایشان هم سیلی محکمی به گوش تیمورتاش مینوازند  که جزو افتخاراتشان محسوب میشد .)

برای من نوشتن این  سر گذشت از نظر تاریخی مهم است که ما چگونه میزیستیم وسپس دیگر خدارا بنده نبودیم همه بنده وسر سپرده جناب " گئورکی" شدبم !

-----------------

.... دریک کشور ناشناس در وهله اول انسان دچار کنجکاوی میشود  وچشم میخواهد که همه چیز را ببیند !!!آدمها - آیینها -  وآنقدراین تفاوتها زیاد است که انسان  بیشتر حریص تر میشود ! مثلا لباس پوشیدن مردم مشهد سر  با مردم انسوی رودخانه استارا  کاملا فرق دارد  بیشتر ساکنان این شهر ماهیگیران وکشاورزانند  ورودخانه بابل که در اجاره ارامنه است !!! بقیه دارد

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۹

رذالت ما

ثریا ایرانمناسش " لب پرچین " 
 امروز روز اموات است ودر این روز دوخبر فوت را نیز داشتیم  بهر روی روانشان شاد . اما دراین روزهای وحشتناک ودر زیر سایه این دولتهای دانا !ونادان ! در یک جنگ اقتصادی که تنها مردم قربانی میشوند  خود  ما نیز یکدیگر را قربانی میکنیم ردالت ما حد ومرزی ندارد  بستگی به آن دارد که روز گذشته ویا ساعات گذشته ویا هفته گذشته چگونه واز چه ازطریق تغذیه شده ایم وچگونه باید حرف بزنیم کاغذی که به دست ما داده ومارا پشت یک دوربین نشانده اند وشاخه گلی نیز برسینه  ما زده اند  باید اوامر را اطاعت کنیم اگر چه به ظاهر به اصل  کاری مربوط نیست اما درواقع چرا ! هست !حالی یکی دونفر هم بطور استقلال برای خود کاری میکنند  حرفی میزنند وباد میبرد ودرجایی نیز ثبت نمیشود غیر از دفتر خودشان !
شب گذشته  مطابق معمول که برای خوابیدن در انتظاریک قصه گو بودم آن پیرمردامد قبل از هر چیز ولادت با سعادت شهریار جوانرا تبریک گفت   وسپس گفت طرفدارن ایشان همه  باکلاس مرفه وبا همه فرق دارند  نه آن آت آشغالهای .....نزدیک بود گوشیر ا به بیرون پرتاب بکنم از یک طرف  برای مردم گریه میکنی اشک تمساح میریزی واز طرف دیگر میل داری یک دیکاتور ویک امپراطوری داشته باشی ازیکطرف میگویی من جمهور یخواهم از طرف دیگر  برای مردم تعیین تکلیف میکنی از کجا میخوری ؟ حالم بهم خورد  صقحه را بستم ورفتم به آهنگی قدیم که شادروان  حسین ملاح آنرا با هزار بدبختی ...اینکه میگویم با هزار بدیختی حریف بانوی آواز خانم مرضیه نمیشد تا یک تکهرا درست بخواند وشعر ان گویا از شاعر سخن سالار بود  موزیک بی نهایت زیبا بود اما شعر همچنانکه گفته شده بود مارا بکام طوفان کشاند تا آب یکسره  از سر همه ما بگذرد  ....وگذشت هردو دراین کار دخیل بودند وهردو.... بعله  ! این آهنگ گویا  پنجاه سال پیش  ساخته شده بود ودست آخر  استاد ملاح چوب دستی را برزمین انداخت . به خانم آوازه خوان گفت : 
خانم شما بروید لباس بشورید نه آواز بخوانید !اما آن خانم با ستاره به دنیا آمده بود . بهر روی قصه گویی نداشتم  تا بخواب روم خود برای خود آواز  خواندم ! حال کویدو 19 تا نزدیکترین  ما آمده  باید درانتظار امتحانات باشیم همکلاس نوه ام   بیمار بوده آیا او هم دچار شده ؟  بقول رندی خدا مارا به راه راست هدایت کند ! پایان 
یکشنبه اول نوامبر 2020 میلادی /

شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۹

مرگ ترادنبال می‌کند

 شنبه  

ثریا ایرانمنش 

هر کجا میروی  مرگ به دنبالت راه میاید  قبلا هم بود اما انرا  نمیدیدی حتی گاهی احساسش هم  نمیکردی اما امروز در کنارت راه می‌رود وبتو لبخند میزند

چاره  نداری. باید این میهمان  ناگهانی را بپذیری  دیگر حوصله هیچکاری را نداری  اشپزخاته بهم ریخته مهم نیست  میخواهی مربا درست کنی حوصله نداری دیگر میل نداری دستمال  سفره  هایت  آهار زده واطو کشیده کنار بشقاب‌ها بگذاری غذایی سلف سرویس است  زندانی هستی مر گ هم میهمان توست بتو مینکرد  دلت برای دوستانت تنگ شده ناهار هر یکشنبه  دیگر تمام شد هریک به سوراخ خود خزیدند  هر روز خبری تازه  وهرروز بر تعداد رفتگان  اضافه. زمین دیگر جای رویش سبزه  هارا ندارد  دیگر گلی از هم از زمین نمیروید. همه گلهار قبلا کاغذی حالا  پلاستیک هستند  اربابان در کنج خلوت خود نشسته اند  وترمومتررا دردست دارند  مسابقه کی تمام می‌شود ؟. کشتن برده ها  تربیت برده داران  از او میپرسم به کدام گروه گرویدی که چنین  بالا رفتی. درجوابم می‌گوید چه فرقی دارد همه یکی هستند ظاهرا جدایند اما در خلوت دست‌ها بهم گره خورده. میکویم تو هم مهره آنها هستی.  چه فرقی می‌کند  خانه ام گرم  است  وخلوتم  راحت ،

من به کنارم مینکرم مرگ دارد چای مرا مینوشد ،

پایان 

ایراندخت


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا ...

من دفتر چه های زیادی را سیاه کرده ام مثلا خاطره نویسی اما متاسفانه نمیتوانم خط خودم را بخوانم ! تنها یکی را یافتم که بسیار قدیمی بود ودرآن خاطراتی را از زنی میگویم که  از روسیه سرازیر سر زمین ماشد مشاهدات اورا درطی راه نوشته ام کاری به خود او ندارم  تنها یک گفته او مرا رنج داد ومن متوجه شدم بادیگران فرق دارم ! وآن رنگ پوست مسی من بود همین / حال سالها گذشته شاگردان زیادی تربیت کرد منجمله همین سایه ! که شگرد او بود !اصالت  او ا زترکیه وشهر ازمیر همین شهری که امروز زیر زلزله ترکید میامد  اما راهی روسیه شده بود ! ودرانجا همسری داشت که مفقود شده بود! حال به سه فرزند خردسال ویکی هم درشکم ا زراه باکو وارد ایران میشد تا به مشهد برود ودر

 پرورشگاه آنجا تعلیم شاگردانرا بعهده بگیرد ! در زمان رضا شاه بود ونخست وزیری تیمورتاش .

شاید دران زمان من هنوز به دنیا نیامده بودم چون هنگامیکه با خانواده  او  آشنا شدم تازه از دبیرستان بیرون آمده بودم یک بچه بی تجربه وبسیار خجالتی وبا همان بچه ای که درشکم بود حال مردی سی ساله شده بود اشنا شدم . بهر روی گفته های اورا درطی سفرش دراینجاا میاورم ...........

هیچ دشمنی با او ندارم  ونداشتم او دشمن من بود .

----------------

-  هنگام مسافرت  سخت وطولانی از قفقاز  در باکو  بخاطر حامله بودنم سخت بیمار وبستری بودم  وپس از بهبودی  وبا کشتی که روی رودخانه ولگا  حرکت میکرد به طرف دریای خزر  میرفتیم .

- میل داشتم درباکو مدتی بمانم اما دیگر حالم خوب شده  بود وعلتی برای ماندم  درآنجا نبود مجبور  بودیم هرچه زودترآن شهر را ترک کنیم همسرم درهمان شهر مفقود شده بود ! من قدرت راه رفتن نداشتم  تا تفلیس از طریق زمینی حرکت کنیم  وبمن توصیه کردند  مدتی در سواحل ایران بمانم ! .( دراینجا  توضحیی نمیدهد همسرش چه کاره بود وچرا ناگهان مفقود شد ! وچرا او با سه بچه خردسال   راهی سر زمینی شد که حتی زبانش را انمیدانست البته او به چند ربان رنده دنیا وارد بود / ترکی / فرانسه/ انگلیسی / المانی / وصد البته روسی  ).

==============

-انحصار کشتیرانی  در دریای خزر در دست روسها بود  ودران زمان یک بیماری بسیار خطرناک مسری نیز شروع شده بود که مارا دررشت قرنطینه کردند  ورفت وامد کشیتها به ندرت صورت میگفت .-به گمانم نوعی تیفوید بود  من نگران فرزندانم وخودم بودم  وعجب آنکه اروپاییها باین بیماری دچار نمیشدند !!! میگفتند بخاطر تغذیه آنهاست ! 

- غذا خوردن انها با بومیان خیلی فرق داشت  روسیه دور شهرهای نخجوان / جلفا / ایروان / نوار ایمنی گذاشته بود !!

- تنها کشتی که بین باکو وایران  دررفت وامد بود  کشتی ( گراند دوک میشل ) ! نام داشت  این کشتی در جزیره ابشوران ؟! د رفاصله  پنج ساعتی  از باکو مارا به ساحل میرساند !.......( دراینجا به درستی نمیتوام خطوط را بخوانم )! 

- آبشوران منظره ای بسیار غم انگیز داشت چون درانجا  حوزه های نفتی بسیاری  وجود دارد  !.

-تنها  کشتی که درانجا بین آبشوران وباکو رفت وآمد میکرد یک کشتی تجارتی  بنام " ولگا" بود 

- در مشهد سر ( بابلسر ) عده ای ارامنه یک رودخانه را اجاره کرده بودند ! وماهیهایرا  صید کرده آنهارا دودی میکردند وبه روسیه میفرستادند ) خواننده عزیز باید بداند که من  تکه تکه مینویسم ! 

 (همین کاری را که الان چینی ها با خلیح فارس کرده اند )

فقط میل دارم بدانید که روسیه همیشه ارباب ما بوده وهست وخواهد بود ونوکرانش چگونه درایران خدمت میکردند این داستان همچنان ادامه دارد . 

بیچاره  ایراندخت ما چقدر تنهاست دلم بری تنهاییش میسوزد >

شنبه 31 اکتبر 2020 میلادی ( شب هلووین ) !

جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۹۹

زمانی سخت

ثریا ،  ایرانمنش

 

در هیچ زمانی اینهم سختی نکشیدیم من دوران جنگ جهانی را ندیدم تنها شنیده و خوانده ام  اما گمان نکنم تا این حد مردم در فشار ورنج بودندگمان کنم تا این حد امنیتی بودند    حال استان آندالوسیا بسته شد تا دو هفته  یعنی  تنها می‌توانم در ساعتی  معلوم  بروی سوپر   تند خرید را بکنی  زود برگردی درون لانه ات  همه جا  پلیسی هیچ زمانی انتخابات امریکا روی جهان سایه نیانداخته بود   حال همه چشمه ها به آنسو دوختهشده  ظاهرا واکسن این بیماری یا ویروس  هم چندان اثری نبخشیده حتی ‌واکس اتفلو انزا  که هرسال به همه تزریق می‌شد باعث مرک چند نفر شده است  چه برنامه ای برای دنیا چیده اید  همه باید تبدیل به حیوان شویم  وتنها در یک علفزار بچریم ؟ اطاق گرم بود ناگهان گویی که باد سرد از کنار من گذشت لرزشی تمام  وجودم را فرا گرفت  داشتم کامنتی  برای یک کسی میگذاشتم کامنت پاکد شدب 

 بوی گند ماهی سالمون خانه را فرا گرفته  ‌من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هیچ با  این یکی هم نمی‌شود نوشت کار خودش را می‌کند . هیچ بنشین ومیل  بافتنی را بردار به هیچ چیز فکر مکن ،

......هشتم آبانمان ۲۰۲۰ میلادی