یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۹

زلزله !

دلنوشته روز یکشنبه!

ثریا ایرانمشش .اسپانیا 

یک پروگرام هست  روی یوتیوب  بنام استرولوژی   وپیش بینی سیارگان !!!! حال ناگهان پیش بینی کرد که درابانمان  یک زلزله شدید درایران  رخ میدهد !؟ حواستان هست چی میگم؟؟؟؟؟

از روز ازل واول ما میدانستیم که  رسانه ارزشمند!!!! اینترناشنال نوکر جمهوری اسلامی است وپاچه خواران آن دولت وحشتناک که روی آدمکشان عهد  وایکینگها را نیز سفید کرده است انرا هدایت میکند .

 توابان  گروه مجاهدین  نیز به جرگه ادمکشان پیوسته اند  به همانگونه که ما به جمع اشیان پاشیدگان پیوسته ایم .

دیگر آنکه من نمیدانم کی آـن بانو ی بزرگوار ازدوربین ها خسته میشود و  میگوید عکس بس است !!! مادران زجه میکشند برای فرزندان ازدست داده شان مردم  گرسنه اند جوانان درخاک وخون زیر تیر رگبار آدمکشان به عناوین مختلف کشته میشوند ایشان هنوز مانند یک نوعروس عکس میگیرند آنهارا فتو شاپ میکنند که بلی مااینیم !  وان بودیم وحالاهنو ز انیم و اینیم .

حالم بهم میخورد ازاین ملت ازاین فرهنگ از این فرهنگ نداشته که به ان مینازند  . آه به کجا میتوان پناه برد ؟ 

بیمار ی سل را کشت داده بزرگش کرده اند امروز بعنوان یک ویروس جدید بخورد ما داده اند  وهمه رازندانی ساخته اند تا کارهایشانرا رو  براه کنند  این   ویروس همان سل ریه است که درقدیم هم بود !

حال آهسته اهسته  حصبه وتیفوس را نیز کشت میدهند وکشنده میسازند به بازار میففرستند حال چین نشد  کره این کاررا میکند کره نشد ونزولا این کاررا میکند  ما مردم تا چه حد احمق شده ایم  خوب این غذاهایی که بما میدهند باید مارا احمق بار بیاورند شرکتهای چند ملیتی وبزرگ کمپانی های غول پیکر باید از ما تغذیه کنند والا ا زکجا بیاورند روی کشتی های تفریحیشان با پسرهای نوجوان شامپین بنوشند  وسپس آنها به درون اقیانوس رها سازند> هان ؟  کسی هست جواب مرا بدهد ؟ نه فردا همین صفحه را نیز خواهندبست که چر ابه مورچه گفتم مگس!

اخ ! دلم گرفته  یک جوک جدید دراینجا درست کرده اند بنام دستورات مهم دولت به ( بلین )  بلین همان تاریخچه زا ده شدن حضرت مسیح است که  ماکت آنرا میسازند وآنهاییکه هنو ز پایبند  عهد خویشند وبه درخت کریسمس آویزان نشده اند ماکت آنرا درون خانه هایشان میچینند  گاهی درمیدانهای شهر هم بزرگ آنر میسازند وچه تماشای است هنراست  خوب از امسال  درون طویله ایکه حضرت مسیح به دنیا آمده بایید یکدرب آهنی بگذارند وتنها کودک مادر وپدر یعنی سنت خوزه  آنجا باشند  سه پادشاه وستاره شناس که از راههای دور میایند باید  چهارده روز زودترر بیاین تا دو هفته دقرنطینه باشند با شش متر فاصله ا ازهم راه بروند شترهایشانرا باید درصحرا رها کنند  وآنهاییکه برای زیارت هجوم میاورند باید دونفر دونفر با فاصله شش متری از هم   راه بروند کلی خندیدیم......... وعلیرضا طاهری نوشته بود سفید برفی وهفت کوتوله هم باید کم کم جدا شوند چون درآن کلبه بیشترا زشش نفر نباید باشد !!!!!امسال نه کریسمس داریم وفروردین  هم عید نداریم من هفت ماه است که ازخانه بیرون نرفته ام  شوخی نیست ......دکتر قدغن کرده است ! چون اسم دارم وکم خونی ! بهر روی این بود داستان  امروز ما از سیاست خسته شدم واز افسانه گویی نیز خسته ام  بهر روی همه اداب ورسوم وملیت را ازما خواهند گرفت  تا دنیای بهتری را بسازند  با یک دین یک ملیت ویک ارباب ویک .....بماند تا بعد .تمام 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 19 اکتبر 2020میلادی .


 

شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۹

دنیای دلقکها

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

دنیای غریبی است - نازنین .

===============

ای بلند اقبال  فردوسی سرشت 

عالم از طبع تو خرم چون بهشت 

ای خدایی  کرده در لفظ دری 

در پیام  مشرقت   پیغمبری

ای که گفتی با جوانان عجم

کای خمار آلودگان جام جم 

امروز همه خمار الود  ودراعتیاد غرق  وبی تفاوت  وآنکه قدرتی دارد بالا دار است .

 این روزها تو  در دامن خود فرزند دیگری را جای داده ای فرزندی که خود زادی وخود پروردی وخود بردی .

دریغ ودرد امروز جای ونام تو  ویران .....

وما درمیان مشتی دلقک سرگردان وحیران  وطن از دست رفته نام وننگ بر چهره ما نشسته  بریده ازهمه عالم درمیان دلقکان بیشمار  در فکر رهایی هستیم 

با هر طلوعی امید روشنایی دیگری را درسر  دارم وبا هر غروبی ناتوان دربسترم  درانتظار انوار طلایی روزگار خوش ازادی .

دیگر ما ازاد نیستیم حتی درجهان پهناور نیز ازاد نیستیم همه مانند پرندگان بیمار درون قفسهای  داریم یک یک جان میبازیم وبا دلقکانیکه هرصح وشب از پنچره رو شن  سربرون کر ده برایما ن از دره جنی سخن میرانند سرمان را گرم میکنیم دیگر بفکر چهره ها وپیکرهای خود نیستیم ایننه را مدتهاست رویش را اپوشانده ایم تا کمتر خودرا درمیان ان ببینیم   دیگر  خودرا نمی شناسیم  غریبه هایی از درون بما مینگرند .

 آن بامدادان دور که درفضای روشن اطاق افتابی به اینه مینگریستیم وچهره خودرا شا داب میدیدم دیگر دورانش گذشت  حال شب برچهره ایننه نشسته است .

آن بامدادان دور  آن صبحگاهان  وآن ترانه محلی "سحر که ازکوه بلند جام طلا سر میزنه !" دیگر خاموش شد  جام طلایی نیست جامی زنگ زده   گاهی پیدا  وزمانی پنهان زیر غبار ها وانبوه ساختمانهای بلند قفسهایی که برای مرغان مهاجر میسازند .

امروز کار وبار دلقکها سکه است دلقکهایی که میدانند ومیتوانند  سالهاست که دیگر چهره خندان " بنی هیل "را نمی بینیم چرا که گناه است " سکسیت " است اما بچه بازی وپسربازی روی قایقها ویا درملا عام گناهی ندارد سر بریدن کاری است معمولی جرمی ندارد عقیده ازاد است وحرمت قوم نیز  .

 خسسته ام . خسته  

ای پس از شهنامه  پرداز کهن 

کس نکاشته همچو تو تخم سخن 

پایان 

ثریا / اسپانیا / 17 اکتبر 2020 میلادی .

  اشعار متن " نادر نادر پور" برای  محمد اقبال .

 



 

جمعه، مهر ۲۵، ۱۳۹۹

دنیای بیمار -- نسل بیمار


ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 


 حافظا تکیه بر ایام چو سهو است وخطا 

من چراعشرت امروز به فردا بکنم 

دریک شب مستی  خانه ای ویرانه ساختیم  وسیل وزلزله نیز به کمک ما آمد ودرمستی وخوشی وخوشحالی سر از پای نشاخته بسوی چاه ویل روان شدیم  چاهی که گمان میبردیم به یک پایاب  واب  روان و روشن ختم میشود سرود الهی را خواندیم ودربن چاه دربغل شیطان آرمیدیم  شیطانی که صاحب جان ومال وافکار ماشد 

 ---- من خودرا نیز  با این اش مخلوط میکنم چرا که خوشبختانه دوسال قبل از این  بخاطر بسیاری از مسائل از ایران کوچ کرده بودم مادر را تنها بجای گذاشتم وبا وگفتم مرا بفهم واو فهمیده بود ازسالهای قبل فهمیده بود از همان اول فهمیده بود  اما چشمان من کور بودند ---- 

بویی که پس ا زاین سیل خانمان بر انداز به مشامم خورد چندان  دلپذیر نبود  ودانستم که مستقیم به دامن سرخ ها  افتاده ایم سرخها همشسه زنده اند وبیدار .

مانند بوی غذای گندیده والوده  از هوا بوی بدی را احساس میکردم  بوی سوختگی بوی مرگ وبوی گم شدن در جنگل اوهام - بوی رطوبت ونای  وغبار الوده ایام گذشته  - مهربانی به سر آمد وشهر یاران گم شد  نسلی قربانی شد ونسلی بیمار جایش را گرفت  نسلی که خود نیز خودرا نمیشناسد مانند رباط راه میرود غذامیخورد تملق میگوید میخندد میگیرید ادب را فراموش کرد حرمت را از یاد برد واخلاق  را برای همیشه به زیر خاک مدفون ساخت .

خوابی شگفت انگیز بود که بیداری نداشت وتا امروز همچنان ادامه دارد  حیوانی خودرا صاحب جان ومال وافکار مردم میداند مردم گوسفند وار شقه میشوند وسرها پایین بسوی کشتارگاهها روانند  دیگر هیچگاه خورشید خودرا نمایان نساخت ود رزیر ابرهای سیاه گم شد   وباران دیگر هیچگاه دراسمان ابی شهر ما رنگین کمانی نساخت  تنها بوی تربت بود بوی خاک مرده وبوی ادارار شبانه .

بوی دلاویز عطر بهاران گم شد  بوی نرگس بوی خاک مرطوب از باران شبانه وبوی خوش بغل مادر بزرگ نیز گم شد / 

بوی غریب بویی نا اشنا  و در پشت چهره ای شیطانی خفته دیگر دوران سبکبالی ودوران عشق ودوران دوستیهای راستین پایان یافت .

امرو من درهمه سر زمینها غریبم حتی درمیان مردمان سر زمین خودم دیگر آنهارا نمیشناسم بی حرمتی وبی ادبی برای من بزرگترین درد است وآنرا بوضوع میبینم  .

ما نا بینایان همه  با عصای کور دیگری راه میرویم  چشمان ما به دهانهایی بازدوخته  میشود که هیچ کلامی دران نهفته نیست غیراز تکرا رمکررات /تمام

پایان 

ثریا ایرانممش . 16 010.2020 میلادی  / اسپاانیا 





پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۹

که گمان میبرد .


 نه کسی گمان نمیبرد که او بمیرد  او نا میرا بود  سالهای قبل در کنسرت او درلندن بودیم باو نزذیک شدم وگفتم چقدر دلم میخواست آن گلویی را که خداوند برآن بوسه زده  منهم ببوسم ! خندید وگفت خواهش میکنم ! پوستر زیبایی بما داد ویک کتاب کوچک هرچه  میگردم کتابرا پیدا نمیکنم  جه بسا بعنوان یک تکه عتیقه در جایی آنرا محفوظ داشته ام . 

اطاقی که دفتر کار من بود  این روزها تبدیل شده به اطاق پرستار شبانه من کتابخانه ام درگوشه ای خاک میخورد وچون فارسی نمیدانند  اشعار با رومانها وفلاسفه یک جا گذاشته اند وریهم تلمپار است  منهم حوصله ندارم که آنهارا ازنو مرتب کنم  آن اطاق دیگر متعلق بمن نیست تنها کتابهایم درآنجا جای دارند !

چه کسی گمان میبرد او خواهد مرد ؟ من سه بار اورا دیدم وآخرین  بار در یک بازار خرید در( پورتو بانوس )داشت به انتهای راهرویی میرفت دنبالش  کردم وصدایش کردم آه چه روز خوشی بود خندان بود خوشحال بود خم شدم دستش را بوسیدم مرتب میگفت خواهش میکنم نه ! استاد دست ترا بوسیدم برای من افتخاری است بچه ها بامن بودندیکی  یکی را معرفی کردم با خنده گفت عید شما مبارک ! کدام عید ! ما اصلا نمیدانیم دراین سر زمین چه زمانی عید فرا می رسد وجه زمانی زمستان  او رفت . من میلرزیدم داخل یک عینک فروشی شدم عینکی را برداشتم وروی چشمانم گذاشتم  تا بچه ها اشکهایم را نبیند عینک را خریدم هنوز آنرا بعنوان یادگار آن زمان نگاه داشته ام  او انسان بود ومن یک انسان را میپرستیدم روانش  درونش همه انسانی بود من چهره اورا نمیدیدیم  ومن روح اورا میدیدم خنده زیبا ومهربانش را . .

امروز آهسته وارد اطاق شدم شاید کتابرابیابم اما ...اوف همه کتابها رویهم تلمبار من بیحوصله تمام دیروز  گریستم وامروز هم اگر تلگنری بمن بخورد خواهم گریست . ما یک انسان واقعی را ازدست دادیم 

روزی که میخواست باغ هنر بم را بنیاد بگذارد  به ان نوازنده بداهه نواز شیرین نواز محفل نشین خلیفه  که همه اموالم درمیان دستهایش مچاله شد تلفن کردم وگفتم " 

خواهرم با همسرش وچهار فرزندش به زیر آوار رفته اند بیاد آنها تو مبلغ دویست دلا ر برای جناب شجریان برای باغ هنر بفرست  ...خندید هیچگاه هم نفرستاد ! میدانست که چقدر اورا دوست دارم . روزی بمن زنگ زد وگفت میدانی  شب گذشت پروفسور *سین* را به شام به خانه ام دعوت کردم شجریان هم آمد ....گفتم دروغ مگو شچریان درخارج است  اگر هم درایران  بود بخانه تو ومحفل تو نمی آمد ...گفت نه پسرش آمد ...گفتم پسرش هم نمی امد اینهمه دروغ  مگو تو با ان پروفسور ارتو پت وخلیفه ارتباط داری آن خانواده  خودشانرا کنار کشیده اند ......... امروز غمگینم خیلی هم غمگینم بخصوص که ا این روزها دیگر رنگ آفتاب را نخواهم دید آفتاب درتابستان بخانه من میاید  درزمستان رویش را به سمت دیگری میکند  باید مانند پیاز خودم را درون چند شال ولباس بپیچم .........وعصر به سلمانی بروم !!!! زندگی شیرین است خیلی هم شیرین مانند زهر هلاهل . پایان 

ثریا / اسپانیا 

 جمعه 15 اکتبر 2020میلادی /مهر ماه 99 .

د 

خمار شبانه

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا 


بده آن باده جانی  که چنانیم همه  / که سر از پای  و می از جام ندانیم همه 

همه در بند هوایند .هوا بنده ماست  / که برون رفته از این دور  زمانیم همه 

در تمام شب و  نیمه شب  نه به اسمان مینگرم  ونه به زمین ونه به دیوار  تنها چشمانم را میبندم شاید / شاید یک لحظه همه چیز به پایان برسد  دیگر نه هوا - نه زمین - نه درختان بلند وسروسهی ونه همه کشتزار ها برایم معنایی  ندارند . تنها به ارقام میاندیشم دیروز چند نفر رفتند وامروز چند نفر میروند وفردا چه خواهدشد  ؟واین بازی  کی ودرچه روز یا ماه ویا سالی به پایان میرسد  وآنروز همه دست درست هم ناگهان بیرون بریزم وهوارا با همه الودگیهایش به درون ریه هایمان بفرستیم وفریاد بزنیم زنده باد آزادی !

آزادی × یک کلمه دریند بشر هیچگاه ازاد نبوده است  از زمانیکه با بند جفت خود به دنیا امده به ان بند متصل بوده تا آخرین روز تنها شاید بتوان کمی از ازادی روح گفت .

با اولین تلنگر ا زخواب میپرم میدانم راهم کجاست  وآنگاه قلب  نازک من  ا زهول صبحگاهی  با ضربه های دم به دم  و درسینه ام  بی تابی میکند  ! روزی دیگر شروع شد روزی بی هدف روزی که باز باید نشست وگوش فرا داد .

در گرگ ومیش صبجگاهی صدایی از پشت در برخاست   گویی کسی درپشت درایستاد ودوباره رفت  گمان کردم کسی دستگیره را چرخاند  اما نه کسی نبود تنها این دل ترسناک من بود که درون سینه ام بالا وپایین میشد .گلویم سخت درد میکرد .

دوباره اخبار ارقام را ارایه داد ودوباره درب اکثر مدارس ودانشگاهها بسته شد واز خانه با کمک همان گوشی های تازه ببازار آمده قیمتی میتوان با معلم ویا استاد سخن راند !

ما دریک صبح تاریک چشم ا رزو را  گشودیم وگمان بردیم که کم کم  صبح میشووداما پرده سیاه وتاریکتری  بر اسمان ما پهن شد وهرروز تاریکتر شد تا جایی که دیگر هیچکس دیگری را نمیدید وشاید هم دیگر نبیند !.

وامروز پرده دیگری روی اسمان پهن شده با کمک آن بزرگان که میل دارند دنیارا خلوت کنند بدون جنگ وبدون بکاربردن اسلحه بدون پیروزی وبا کمک پزشکان آزموده که روزی فرشته نجات بودندوامروز باید ازآنها نیز ترسید .

دلم برای کجای دنیا تنگ شده ؟ هیچ جا ! دیگر حتی ابهای روان درجویبارها نیز سمی والوده اه اند  امروز همه مشغول ساخت شرابند وبه یکدیگر  آموزش میدهند  من کلی شراب دارم بی آنکه میلی به نوشیدن انها داشته باشم تنها تاریخ آنها برایم مهم است . یکی برای عروسی دخترم مخصوص آن روز ا ازخم به شیشه رفت ونام اوراروی شیشه نوشتند وبه درب خانه فرستادند ازیک تاکستان بزرگ  معروف او نیمی از آنهارا بخشید تنها دو عدد برای من باقی ماند! حال پشیمان است .

نه میلی به نوشیدن شراب هم ندارم حالم از سردرد وخماری بعدی آن بهم میخورد شرابی که من مینوشیدم معنای دیگری داشت وخمار بود خماری نداشت .

شام بودیم واز خورشید زمان صبح شدیم   /  گرگ بودیم  وکنون  شهره شبانیم  همه 

دل ما چون دل مرغ است ز اندیشه برون    / که سبک  دل شد ه . زان رطل گرانیم همه 

پایان 

ثریا ایرانمنش  . اسپانیا 15 /10/2020 میلادی /....... اشعا رمتن   : از مولانا جلاالادین شمس تبریزی 



 

چهارشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۹

روزگار دروغین

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

هرکه شد محرم دل  - درحرم یار بماند 

وانکه  این کار ندانست - درانکار بماند 

 همه میگویند که  تاریخ راستین یک ملت  را باید درادبیات  آن کاوش کرد وخواند ونیز میگویند اگر شاعری  اشعار خودرا در مجهولات  سرود  باز همان مجهولات فروغی است که برتاریکی  می تابد ونهفته هارا بیرون کشیده وهویدا میسازد .

در میان شعرای ما از این مجهولات زیاد است وتنها چشم تیز بین وعقل بیدار میتواند آنهارا بیابد  متاسفانه اکثریت ملت ما  یا دچار بیماری ادیان شده اند وبرایشان ایات  غریبانه ومجهولات  همه چیز است ویا حوصله کاوش ندارند واسان خوانیرا ترجیح میدهند ودراین بین نباید نقش رسانه هارا نیز فراموش کرد در گذشته مجلات وکتابها را من میخواندم مانند فتنه علی دشتی یا جادو  همه را اسیر خود ساخته بود ویا ایینه محمد حجازی  وزمانی که اشعار نو ببازار امد عده ای دراین رساتا متبحر ودانا  توانستندچیزی بمردم بیاموزند عده ای هم نثری را نوشتند ودل دردهای کهنه خودرا با ما تقسیم کردند   وتاریخ ادبیات ما گم شد .دهخدا گم شد عمید گم شد  امرو زهم به قدرتی تکنو لوژی جدید کتابهای دیگران  درگوشه انبارها خاک میخورند ( برنامه لایو ها )  با مشتی چرند گویی سر مردم را گرم کرده وان ذخیره ناچیزی راهم که درکنج شعور خود پنهان داشته اند ازدست میدهند .

من نوشته هایم را تقدیم هوشیارانی میکنم  که دراستانه حوادث دنیا خطرها را ازدور دیده وشناخته اند وخودرا تسلیم هوی وهوسها نکرده وبا چشم بصیرت به دنیا مینگرند  آنها هنوز عقابی هستند درپرواز

آنها به دشمنان سر زمین من نپیوسته اند  .

داغ کدام عقاب  گریه هایم را درگلو بسته  وپای مرا از جلو رفتم باز میدارد  آن خاطره دوشین ؟  یا مرگ سیاوش  آن نای خوش نوا آن گلویی که خداوند  برآن بوسه زده وفرشته ها اطرافش را فرا گرفته بودند /

طنین آوای او وطنین گامهایش هنوز  درپشت سرم روان است  ودرصدایش رویش برگهارا میان حنجره طلایی او  میدیدم .

ای همیشه جاودان - تو از کدام تبار بودی تو از نسل شب نبودی تو از نسل خورشید بودی  درخشیدی مارا گرم کردی وخود پشت ابرها نهان شدی حال ما درسرمای اینده زمان چگونه میتوانیم خودرا بیابیم ؟ .

تو نشاط زمینرا در شب تولد باران دید ی! تو صبح بهاران را درمیان باغ ارم دیدی  واوای دلسوختگانرا شنیدی  - طنین آوای تو هنو ز درگوشم هست دیگر شبها به آوای تو گوش فرا نمیدهم میترسم - میترسم گم شوی .حال اقوام اجنه وبازیگران روی صحنه آدمکشان حرفه ایی بجان اموالت افناده اند .

طنین گام تو هرشب بگوش میرسد  ا زامدن تو خبر میدهد  

خوشا گذر تو بر زمان من .

ما امروز در  زمانی دروغین زندگی میکنیم هنوز باور ندارم  شاید کابوسی است که دست از سر ما برنمیدارد وصبح که روشن شود حتما این کابوس برطرف خواهد شد هنوز باور ندارم هیچ چیز را باور ندارم ویرانی یک سر زمین را بیماری ملتی را ومرگ سیاوش زمان را ....نه باور ندارم هنوز درخوابی وحشتناکم بامید صبح بیداری . 

پایان 

ثریا ایرانمنش- 14 سپتامبر 200 میلادی / اسپانیا /




انی سر

 زمین م