جمعه، مهر ۰۴، ۱۳۹۹

همه رفتند


 " لب پرچین " ثریا ایرانمنش . اسپانیا 

یادگاری ما 

 یک تخته پاره - از یک کشتی غرق شده 

در کشا کش امواج خروشان 

مارا به بیراهه ها  میبرد 

وما  همچنان دردیروز زندگی میکنیم .

کم کم آنهاییکه از زمان ما باقی مانده اند  بسوی ابد یت میروند واین کشتی شکسته را رها میکنند.  وچه بسا هنوز عده ای به تخته پاره ها چسپیده رویای بازگشت دارند .آنچه رفته - رفته دیگر بر نمیگردد اگر هم برگردد دیگر آن نیست که بود .

شب گذشته در فیس بوک خواندم که ژولیت گره کو خواننده مطرح آن زمان ما  نیز از جهان رفت زنی بلند بالا کشیده وبی هیچ ادعایی میخواند صدایش لبریز از غم بود  او آخرین باز مانده دوران ما بود همه رفتند و اینهایی که در اطراف ما هستند ما آنهارا نمی شناسیم .امروز دیگر برای من مهم نیست که دیروز چه بود اگر چیزی مینویسم نگاهم به  تاریخ است  تاریخ را تحریف میکنند از تروریست قهرمان میسازند واز قهرمان یک فرد مضر جامعه که سزایش مرگ  است 

امروز نه قهرمانی زاده شده ونه قهرمانی بوجود میاید قهرمانان را میکشند  ودر عوض آدمهای بی مغز وتهی را که قبلا خوب آنهارا شستشو داده اند و از هفت آب کر گذرانده اند بعنوان قهرمان به نمایش میگذارند .

مردم را درخیابانها به تیر میبندند تا یک مفتگی بو گرفته درون صدها متر پارچه سیاه را بعنوان قهرمان ونمونه نگاهدارند گمان میکنم هر کس از یکصد متری او رد شود بوی گند خفه کننده اورا احساس میکنند همه بو گرفته اند دنیا بو گرفته است بویی که هیچ عطری وهیچ مشکی قادر نیست تا انرا خوشبو سازد رودخانه ها ابهایشان کدرو بد بو د ریاها متعفن اقیانوسها گل الود دیگر رنگ اسمانرا نیز درهیچ کجا نمیتوان دید.


تها خاطره های خوب را درون یک جعبه در گوشه ذهنمان نگاه داشته گاهی آنهارا نشخوار میکنیم . عشقهایمان رویایی ومصنوعی واز پشت شیشه ها ی کدر ومات  اسباب بازیهایمان که هرکدام حد اقل ده بیست تا ازآنرا درمیان خانه داریم وبا انها باز ی میکنیم عروسکهای چشم ابی که چشمانشان بهم میخورد ومیخوابید گم شدند قطارهایی کوکی که وی ریلها می غلطیدند و ما آنهارا راستی میپنداشتیم گم شدند 

همه چیز ناگهان .بی صدا گم شد درعوض هزاران سوپر برایمان سر هر چهار راه باز کردند  با گوشتهای  های مانده مصنوعی تخم مرغهای ساخت چپن مرغهای مصنوعی ومیوه های رنگ شده را در یک ردیف چیده نان نیز گم شد چیزی که امروز میخوریم تکه ای خمیر باد کرده ونپخته است /

بلی ژولیت کررگو متعلق به دوران خوب وخوشبختی ما ودنیا بود وما میپنداشتیم که مردان  بزرگی درراهند تا دنیا مارا بهتر بسازند نمیدانستیم  ناگهان  سر وکله مردی از درون گاراژ خانه اش با یک وسیله آتش زا به میان می جهد ودنیارا  بین خود ورفقایش تقسیم میکند حتی سر  نوشت سلامتی ما نیز در میان دستهای او میباشد .

دیگر لازم نیست نبردی  را شروع کنی ویا آغاز کرده به پایان برسانی در نیمه راه گم میشوی .امروز همه یک گله وهمه از یک چراگاه  تغذیه میشویم  معلولان ارباب میشوند وانسانهای بزرگ در زندانها وسیاه چاله ها  مدفوند  اروپای تمیز ومعطر مامانی تبدیل به زباله دانی پناهندگان شده است وامریکای غول پیکر دست آویز مشتی چپول نیمه دیوانه ومست ومعتاد بچه باز . 

وموا د مخدر وخون نوزاد  غذایی است که میتوانیم مصرف کنیم همه نوع آن در بازار موجود است حتی درمیان خمیر دندان وصابونی که دستهایت را با ان میشویی . دیگر  هر چه بود تمام شد  .

کمی رنگ بر چهره بیمار جهان باقی است که آنهم زیر لگد این چهار پایان  له   شده از بین خواهد رفت .

پایان

ثریا ایرانمنش . 25 سپتامبر 2020 میلادی / اسپانیا

 .





چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۹

تندیس عشق

" لب پرچین "  ثریا ایرانمنش  .اسپانیا 

تو گوهر بین واز خر مهره بگذر/ ز طرزی کان نگردد شهر وبگذر 

چو من ماهی کلک  آرم به تحریر / تو ا زنون والقلم  می پرس تفسیر 

اگر بخواهم  تندیس ترا بسازم از کدامین  چهره های عالم میتوانم وام بگیرم ؟ از داود  میکل انژ / از آپولون ویا  ...ا زخودت ؟ 

تو نیمه منی  همیشه من ترا نیمه قامت دیده ام  وهمیشه در ارزو ی دیدار تو به سر زمینها سفر کرده ام  هر گز ارزویم از این فرا تر نرفت  غیر ازان حصاری که دورخود پیجیدم وترا نیز با خو به آن قلعه بردم  با تو سخنهای سر بسته گفتم  از معاشقه ماه با  درخت حرفی نزدم  وهیچگاه درارزوی دیدار ننشستم  وامروز دیگر دیدار نیر است  نوبت ان گذشت .

تنها ازهر کرانه لبخند تلخ  ترا میبینم  ونوش خندت را  تنها یادرا باید گرامی داشت  وتنها  پرتو ناگها نی که گاهی از زیر چشمان روشن توبر جهان تاریک نور میپاشید .

من زیر آن نگاه پنهان میشدم  واز تو سر شار  از جلوه برهنگی تو سخت خوشحال و احساس میکرد م که هردو دراستانه گناه ایستاده ایم  ومستانه به ان لبخند میزنیم  من لبان تشنه ام را برلبان ملتهب تو میگذاشتم  اما تنها دیوار بود وبس  ودستی که برگردن من حلقه خورد بود نوار لباسم بود .

دیدار دیگر دیر است  گاهی اندیشه هایم اتشین میشوند وگاهی تلخ وزمانی مرارت بار  درزندانی که برایمان ساخته اند وکم وکم قلعه خواهد شد وما مانند جانوران درون ان لانه میکنم تخم میگذاریم  وناگهان درفروغ لاجوردین اسمان به پرواز در خواهیم آمد مانند یک پشه  - تنها بتو می اندیشم .

زمانی فرا میرسد که اروزی دیدار  تو مرا به مرز دیوانگی میکشاند  وزمانی فرا میرسد که دیدار تو مرا به غضب دچار میکند چگونه مانند یک پروانه 

 آهسته آهسته به قلب من چسپیدی وبه درون رفتی ودرآنجا تخم گذاشتی خود پرواز کردی اما جای پایت هنوز مانده است زمانی ارزو میکنم منهم پرواز کرده  میان بازوان عریان تو پنهان شوم  ویا درمیان ا ن گیسوانی که مانند مار چهره ترا پوشانده اند .

از کدام انسان زنده دنیا وام بگیرم نا تندیس ترا درخیال بسازم وبه ستایس ان مشغول شوم 

دیراست وبسان رودکی باید بگویم که : مرا بسود وفروریخت هرچه دندان بود .

وزمانه  چالاک وار  وماهرانه هر چه را که داشتم  به تاراج برد  .

تنها لبان خونین من  ودهانی تلخ  خالی از هر شهدی  در ارزوی  جستن آن درددانه است  که بجای خود بنشانم وبه روی تو لبخند بزنم  لبخندم امروز اندوهگین است .

حال دراین اطاق کوچک با ایوان بلندش  راهی به باغ خاطره ها یافته ام   و به دور از هر هیاهویی حتی غربت را نیز فراموش کرده ام وطن من میان باروان توست درانجا احساس ارامش وامنیت میکنم میلی به دیدار اقیانوسها و دریاها و رودخانه ها  و جنگلها ندارم . رودخانه عشق درمن جاریست  ومن همچنان زمزمه کنان برایت خواهم خواند مانند رودی آرام .

روان را با خرد  در هم سر شتم  / وزان تخمی که  حال بود کشتم 

فرح بخشی در این ترکیب پیداست  / که نغز شعرو مغز جان اجزاست ...... بزرگ مرد شاعر حافظ شیرازی 

پایان 

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 23 سپتامبر 2020 میلادی برابر با دوم مهر ماه 1399 خورشیدی !!!!




 
 

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۹

همزاد گمشده


 " لب پرچین " ثریا ایران منش . اسپانیا !
-------------------------------------
با خویشتن میروم  بسوی این غریبستان 
من میهمان چند روزه  در انتظارم 
کز من خبر  گیرد آن یار -
که  اهنگ برگشت ندارد

روز گذشته باخبر شدم یکی دیگر از  یاران  به سرای باقی شتافت وچه بی خبر ! زنی بود بزرگوار پزشکی حاذق نویسنده  ای توانا ومترجمی درستکار وسالم .
درسکوت  کارش را انجام میداد وغیر از جمعی از یاران ودوستان کسی  نه اورا میشناخت ونه او چندان میلی به خود نمایی داشت .

حال تنها یکی دیگر باقی مانده در گوشه لندن یک شاعره بزرگ که نه کسی طالب شناسایی اوست ونه او مبل داشته ویا  ودارد تا دراین بازار خود فروشان خودی بنمایاند  هنوز ترانه هایش ورد زبان است  مردم میخوانند بی آنکه بدانند گوینده این کلمات زیبا وپر ابهام کیست .

نخوابیدم شاید بیشتر از دوساعت نخوابیدم . گریستم . وبا دلی که با این وآن هست سخن ها داشتم  چهره عوض کردن بسیار آسان است  اما خودرا خوب پنهان کردن بسیار سخت است خیلی سخت  باید دراین بازار مصنوعی بنوعی خودت را بطور مصنوعی رنگ کنی و بفریبی ودیگران را نیز فریب دهی .

حال کرمک های دیروز تبدیل به مارهای زهر آلود شده  ومارها مبدل به اژدها وتو همچنان پیاده دربیابانها با پای برهنه در میان خار مغیلان راه میروی وهنوز درسینه آتش مهربانی وراستین آن بزرگ مرد را میپرورانی  اندیشه پاک / کردار پاک/ رفتار پاک  /که امرو زدیگر خریداری ندارد در این لجن زار که بوی تعفن آنها تا هفت اسمان رفته است .

تمام شب بیدار بودم و با شدت میل را درون کاموا فرو میبردم  ویا چیز ی را میافتم تا بخوانم چند بار میشود یک کتاب را دور زد ؟ اندیشه ایم پرواز کردند به دوردستها  در میان  جانورانی که لباس انسان پوشیده ودرکنارم راه میرفتند ومن چه ساده دلانه این گرگ هارا میش میپنداشتم وبه انها علف میخوراندم درحالیکه آنها در انتطار پاره کردن من بودند طالب گوشت وپوست واستخوان من بودند .

حال امروز دراین شهر بیگانه درمیان مردم بیگانه چگونه میتوانم دل را آرامش ببخشم از هر حرکت تو برداشت زشتی  را میخوانند رویاهای ترا مبدل به حقیقت میکنند وترا درمیان ان رویاها به لجن الوده میسازند تا خودشان براق بمانند فریب میدهند تواب شده اند .

امروز اول ماه خزان است ومن عاشق خزانم که آنرا فصل عاشقان نام نهاده ام  حال جرئت ندارم درباره  یک رویا بنویسم چرا که فورا تبدیل به تکه سنگ حقیقی شده بسوی خودم پرتاب  میگردد.

حال باید کلماترا از آن پیر توانا  وام بگیرم  ودر خاطر خود آنهارا مرور کنم  من نیز میتوانم پیکر تراشی باشم  واز کلمات یک تندیس بسازم بشرط انکه آن تندیس را دراب لجن غرق نکنند وآنرا نابود نسازند .

اگر مینوشتم "وان یکاد "  فورا یک معلم ویک دانشمند میشدم ویا ا"لذین کفرو" ودرکنارش میگذاشتم بشقاب انجیر دمرو فورا کاتب و ونویسنده ای بزرگ میشدم  من تنها ازعشق نوشتم  درخیال  کسی را ساختم وبراو عاشق شدم عاشق ساخته دست خودم که وجود اثیری داشت موجودیت نداشت .

چه درد اور است که زبان ترا نفهمند وبیانت را نادیده انگارند  شاید اگر از محله جنوب شهرپایتخت   بلند میشدم   اعتباری میداشتم  چرا که امروز انها هستند که سلطانند  نه نوکیشان تازه مسلمان شده به زورشمشیر  وپایبند عقل وخرد ودانش  واعتبار اجداد خویش .

چه بسا من هنوز در بامداد خردسالی خویش زندگی میکنم ومیل ندارم بزرگ شوم ودرمیان " بزرگان " !!! جای بگیرم تر جیح میدهم کودک باقی بمانم 

اما مشگل  است  جوانییم  را که به خاک خون کشیده ام فراموش کنم  خاری است که مرتب درپشتم فرو میرود فریبی که جوانی مرا دزدیدوعشق را درقلب من به خاکستر مبدل ساخت .
حال به دنبال آن دورانم درمیان خاکسترها ی کهنه به دنبال آن نگینی  هستم  که بر دست داشتم نامش عشق بود .
تندیس را ویران کردم  واز آن خانه های کوچک وتهی که نامش عقل و شعور است خودرا بیرون کشیدم وگذاشتم تا انها درخیال خود باقی بمانند وتکیبرالصلات بخوانند . شاید در شهر شیر و انگبین جایی را یافتند .
 پایان 
ثریا یرانمنش . 22 سپتامبر 2020 میلادی  برابر با اول مهر ماه 1399 خورشیدی  ........وبیاد زنگ مدرسه دران روزها !





دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۹

تو که گفتی ...×

 

" لب پرچین" ثریا ایرانمنش . اسپانیا !

-----------------------------------

زمانی که همه نتوانند  - سهمی یکسان از زندگی بردارند 

 زمانی که دیگر نمیتوان  درکنار یکدیگر زیست 

زمانی که  روشنی ها رو به تاریکی میروند 

 وما همه پشت پنحره هراس 

 - ایستاده ایم 

 دران زمان میتوان گفت : بایست 

 که این نیست سر زمین موعود 

 این همان جهنم است .

تا انتهای آسمان بیرنگی وگاهی سیاه است 

 مبارزه ها دشوا رتر میشوند 

 وهمه تلاشها بی نتیجه 

زندگی هم نه تعهدی بما دارد ونه 

پاداشی بما میدهد 

تنها باید بایستیم  وهمه سر گرم هیاهو  آنهم هیاهوی بی نتیچه  مرگ است  که با بوسه نوازشگر خود آهسته اهسته بسوی ما میاید 

 وبا ریسمان ابریشمی نازکی گلوی مارا میفشارد وما به آغوش او پناه میبریم .

زئدانی کردن فاز دوم در راه است  واین بار جدی تر هیاهو ها بی نتیجه اند  تنها با نشستن وگوش دادن به اراجیفیی که به حلوق ما فرو میکنند آنهم با قدرت تمام .

دیگر نه از گلزاری خبری هست ونه از بوستانی ونه گلی  ونه نیزاری ونه بویی از عطر خاک وآب  زلال  .

و من در این گمانم که همه مانند درختان کهنسال از درون  پوسیده فرو خواهیم ریخت .

مانند ملتهای کهن  مانند همه ان ملتها که امروز تنها عتیقه جات آنهارا اززیرخاک بیرون میکشند .

مگرمصر به پادشاهی برگشت > مگرایلام روی نقشه جغرافیا دیده میشود  ویا سایر کشورهای متمدن توانستد  دوباره روی پاهای خود بایستند  تنها چندکشور کوچک را مانند خانه عروسک در جایی  دربالاترین نقطه جهان می نشانند وبردگان آنها در زیر زمینها چرخهارا میگردانند تا گندم انها را ارد  کنند وآب را درجویبارهایشان جاری سازند .

 

امید از همه دلها برید دیگر نجات بخشی نیست  وما بادست این نادانان نابود خواهیم شد  رباطها گرد ماراخواهند گرفت ودر موقع  لازم مارا خواهند کشت دیگر خدایی هم نخواهد بود  سالهاست که اورا نیز  کشته اند.

امروز فداکاری ها  اقدام برای رهایی تنها کلماتی هستند که ما آنهار زیر زبانمان مزه مزه میکنیم تا کمی کام ما شیرین شود  وترسوها فرار میکنند. 

او آن ملکه هزرا ویکشب  خوب میدانست که پایه های آن سلطنت روی اب  ایستاده بنا براین  تا توانست  باینسو فرستا د تا امروز در میان پر قو زندگی کند و کودکان کار درزندانها قربانی شوند ویا دربازار برده فروشی فروخته شوند .

بلی او خوب میدانست همیشه لبخندی بر لب داشت نشان از پیروزی و خوشبختی اینده او بود .

پایان 

ثریا ایرانمنش . 21 ستامبر 2020 میلادی / اسپانیا .

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۹

بیخوابی !

 " لب پرچین " ثریا ایرانمنش " اسپانیا / نیمه شب یکشنبه 20 سپتامبر 2020 میلادی !

------------------------------------------------------------------------------------

 بیخوابی زده بسرم گویا گرسنه بودم  شام یادم رفته بود   بخورم یعنی اشتهایی نداشتم  بچه ها ناهار خوردند ورفتند منهم زود خوابیدم !

 به دخترم گفتم ایکاش میشد این دست نوشته ها را یکجا جمع میکردم وبه چاپ میرساندم ! گفت کاری ندارد میدهیم به یک پابلیشر !! گفتم پابلیشرها برای  دولتهای مخصوصی کار میکنند واین  نوشته هارا از میلیون صافی ردمیکنند بعد هم پول  کلانی  میگیرند وکتابهارا بخودم تحویل میدهند !!!

بیاد زیر زمین خانه افتادم  ! آری زیر زمینی ساخته بودیم با یک حمام ودوش اضافی وتوالت  درکنار موتورخانه دستگاه تهویه  برای  این زیر زمین من نقشه ها داشتم اما هفت سال تمام  اثاثیه خانه برادر بزرگ درآنجا انبار شده بود  تاسر انجام رفتند !

دیوارهای آنجارا با پارچه  های قلمکار اصفهان  پوشاندم از متقال  با خر مهره  پرده های زیبایی درست کردم وبه ان اویختم چند تشکچه مخملی با فرشهای کوچک وچند نیمکت ویک میز درگوشه اطاق  که روی آن سماوری میجوشید  این جارا مثلا برای دولتمردان  اهل کتاب وفرهنگ ساخته بودم  نه میل نداشتم مادام دواشتال فرانسویبا  شم وانجا را مرکز امد ورفت  هنرمندان کنم  تنها با جند نفر اخت بود م که اهل شعر موسیقی وکتاب بحث وجدل بودند  ومرحوم نادر نادر پور آنرا افتتاح کرد اما ازهفته بعد آنجاشد معبد دلدادگان مشروب وتریاک وقمار وتخته نرد وخوانندگان ریز ودرشت در کنار دو منقل بزرگ با یک بشقال تریاک سناتوری !

تابلویی داده بودم  به یک خطاط روی بنویسد این بیت را گویا از خاقانی شیروانی باشد : 

این نه کعبه است که بی پا وسر آیی به طواف / وین نه مسجد که دران بیهوده ایی بخروش 

این خرابات مغان است دران رندانند / از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش !

رفتم بازار بزرگ دریک مغازه عتیقه فروشی مقداری لامپ وظروف وسینی های برنجی کوچک با قندان واستکانهای کمر باریک برای چای  خریدم اما درون  ان استکانها کنیاک سرو میشد !!!

میز کوچکی درکنار  درب ورودی گذاشتم  که  روی ان خاویار ویسکی با لیموترش وکره ونان تست !

انواع واقسام تنقلات پای منقلی که اقا خریده بودند ویک تشک مخصوص هم در بالای اطاق  برای خود انداخته خان وار روی ان با شلوار پیزامه می نشستند....ده دست شلوار پیزامه ازشر کت بخانه امد  برای رفقا !

نادر نادرپور وسایر مترجمین ونویسندگان وشاعران رفتند   جایشان انجا نبود ! درعوض بانو دلکش . عماد رام توکل وهمسرش وآن خواننده کرد وخاتم هایده وگپایگانی ویک بار داریوش امد  من دیگر گم شده بودم درتاریکی بین درب ورودی وکنار پرده مینشستم وبه این جماعت مینگریستم  یکی داشت تخته نرد بازی میکرد دیگری داشت پوکر بازی میکرد سومی داشت تریاک میکشید وبه دولت ایراد میگرفت !!درحالیکه  یک تکه تریاک  باندازه یک کله گنجشک  روی وافورش بود داشت سخن رانی میکر د بصورت پج پچ ...بلی اقا  روستارا صنعتی کردند  بیل را ازدست کشاورز گرفتند به او اسلحه دادند ایشان  دست آخر نوکر مجاهدین شدند .

خانم توکل درمیان یکم ملافه سفید مشغول تریاک کشیدن بودند عماد رام در پشت کتاب رباعیات خیام  یادگار مینوشت وناگهان فراموش میکرد که نام صاحبخانه را  ببرد درخانه من نان وگوشت کوبیده وتریاک میخورد ومیکشید  تملق دیگری را میگفت ! نسیان عارضشان میشد ودست  آخرنامی هم ازاین حقیر میبردند که من ـآنراخط میزدم  دکتر باقر عاقلی . تیمسار دهدشتی درگوشه ای افتاده ازکباب فروشی    ارمنی  نزدیک خانه سینی سینی کباب برگ وکوییده بخانه میرسید من کم کم میرفتم بیرون وروی پله ها مینشستم  روی پله ها بوی عطر گلهای پیچ امین الدوله   پیچیده بود ویک حوض کوچک به شکل ستاره که فواره ای  وسط آن بود هوارا تازه میکرد من  تنها یک تماشا چی بودم  آنسوی حیاط زیر الاچیق درخت انگور یاقوتی وگلهای یاس ودرختان  مروارید ودرآنسو درون باغچه سی وسه نوع گل رز کاشته بودم یکی از آن رزها نامش" رز ثریا " بود که بنام ملکه ثریا آنرا ببازار داده بودنذ ومن تما م روزبه تماشای این گل زیبا مینشستم با چه رنگهای دلپذیری   باز بسته میشد .......کم کم خود رااز ان جماعت  کنار کشیدم ویک خدمتکار شبانه برای این جماعت  استخدام کردم تا خدمت اقایان وبانوان راانجام دهد وخودم درکنار بچه ها بخواب میرفتم از عصرپنجشنبه تاصبح شنبه این جماعت آنجا میخوردندمینوشیدندمیخوابیدند  وصبح شنبه میرفتند تاهفته اینده !!! خانم هایده تنها یکبار به انجا امد وچقدر ان اطاق را دوست داشت اما همسرم بخانه خواهر ایشان  میرفت وتاصبح درانجا به اواز ایشان گوش !!! میداد !

گاهی هم  رفقایی که خبر داشتند دراین خانه محفلی است دسته جمعی هوار میشدند دیگر جای نفس کشیدن نبود یک روز خسته شدم همه چیز را جمع  کردم وروی یک کاغذ نوشتم وبه شیشه زیرزمین  چسپاندم که  این مکان تا اطلاع ثانوی تعطیل است !!! خودم با بچه ها به اروپا رفتیم هنگامیکه بر گشتم دیدم اش همان اش وکاسه همان کاسه  تازه به طبقه بالا و وسط سالن میهمانخانه نیز حضور بهم رسانده اند  وپیانوی دخترم نیزمورد استفاده  رفقا قرار گرفته   جایش عوض شده گویا اشخاصی از ان استفاده میکردند  .

این  پیانو سه پداله بود ومن آنرا از دوستی خریده بودم ودخترم ر ا که تنها پنج سال داشت به نزد استاد معروف موسیقی ملک اصلانیان برده بودم تا ثیلا موسیقی کلاسیک یاد بگیرد    اما خوب ! پاک پرت بودم  وبقول همسرم دیوانه  !!!

دیگر حوصله ام سر رفته بود زندگی یعنی همین ؟  همین ریاها همین دروغها همین چاپلوسی ها .....همین می خوردنها و گفته های بیسر وته وجوک های رکیک  ها وپشت دیگران  بدگویی کردن  وبه دولت ایرادگرفتن  وبقیه را بشکل مضحکی محکوم کردن ؟!کثافتکاری ها  با پولهای باد آورده ؟! نه ! این نبود آنچه را که من میخواستم .

این نوکیسه گان ناگهان به نوا رسیده دیگر خدارا نیز بنده نبودند .

بچه ها کوچک بودند ومن  اجازه  مادام العمر از حضرت والا داشتم که به سفر بروم تنها  وآخرین شاهکارم را انجام دادم همه را گذاشتم وبه اروپا  آمدم دریک آپارتمان  یخ کرد وسرد درشهرلندن . 

روز ی شهبانو برای افتتاح کارهای دستی به فروشگاه فردوسی رفته بود درآنجا صاحب آن کالا که یک اصفهانی هفت خط بود  یک قلیان نگین کاری به شهبانوهدیه  داد ( بعد هم با همان رژیم دوم ساخت ودکانش بزرگتر شد ) منهم یکی را خریدم تنها دلم برای آن قلیان میسوزد امروز درمیان دستهای چه کسانی است > وکتابهایم که بدون اجازه من از کتابخانه ام  به  پایین وزیر زمین  برده میشد  تا اشعار بزرگان را بخوانند وبا نی بنوازند یکی یکی گم میشدند   از آن زیر زمین  تنها همان خط شعر را برایم فرستادند تا چندان غمگین  نباشم  امروز نمیدانم کجاست شاید درون کارتن ها جای دارد .

چیزی از آن اثاثیه خانه بمن نرسید  حتی یک تکه فرش  همه بباد رفت  تنها چند تابلوی مینیا توری بود که آنهارا دراین شهر دزدان از من ربودند  نه چیز دیگری از آن همه مبلمان زیبا که چشم همه را خیره کرده بود  بمن نرسید نمیدانم  کدام یک از مفتخوران آنهارا به یغما بردند ! مهم نیست .

من آن زیر زمین  را برای نشست  ادیبان  و  شعرا و  و   ونویسندگان  ومترجمینی که آنهارا میشناختم ویا هنرمندانی ارزنده  تزیین کرده بودم    که مبدل شد .به .... کافه بهشت لاله زار !!!! تار وتنبور دنبک واواز تخته نرد وپوکر ورقص و خاویار ! وتریاک  زنانی که نمیشناختم وبه همراه مردانشان میامدند مردانی را  که نمیشناختم به همراه  هنرمندان میامدند  . بساط  مفصل واماده بود وآشپزخانه  خوب کار میکرد !!!! هرچه بود تمام شد تنها دلم برای کتابهایم میسوزدوبس . 

پس از  شورش ومرگ همسر برای مدتی کوتاه به ایران رفتم  در یک کنسرت  که در کشتارگاه بر پا شده بود وچند خواننده ناشناس میخواندند واستاد بزرگ جناب توکل  آنجا مینوازیدند !!!! با خانم توکل که حال ملکه روز شده بودند برخورد کردم  ....ا حال شما چطور است خانم ؟ رویش را برگرداند به طرف دودخترش یعنی که من این خانم را نمی شناسم  ....مهم نبود امروز دیگر نوبت آنها شده بود ونوبت شاعران مدیحه سرا ......پایان 

خوابم گرفته !!!!!! بروم شاید شبی خوبم برد / ثریای  بینوا 

شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۹

روح گمشده

"لب پرچین" ثریا ایرانمنش . اسپانیا 

شنبه 19 سپتامبر 2020 میلادی !

-------------------------------

آیا همه ما نابود خواهیم شد -

تا آخرین نفر ؟ -

یا کسی باقی خواهد ماند تا بنویسد-

تمام تاریخ را -

این دوران جنایت و ظلمت را -

وایا خواهد توانست  سر رشته هایی -

ا زاین تاریخ دهشتناک به دست اورد ؟-

ایا کسی میداند چه بر روزگار ما آمد ؟-

آیا باور خواهد کرد ؟-

که اینهمه بدبختی  اینهمه رنج -

از مغز یک دیوانه تراوش کرده است .

واقعا ترسناک بود خیلی هم ترسناک  گویی داشتم یک فیلم ترسناک از کره دیگری را میدیدم . 

گروهی افریقایی تبار به همراه  زنان سیاه پوش ومادران ارشاد در بیابانهای افریقا بر سر  وکله وسینه خود میزدند ویا " زیناب" را میخواندند مادران با چادرهای مشکی آهسته درکنارشان راه میرفتند  وچه بسا قمه ای نیز زیر چادرهایشان پنهان داشتند .

آه ازنهادم بر امد  خداوندا هرچه زودتر ان امام زمانت را بفرست تا دنیارا کونفیکون کند ومارا ببرد .

تمام شب میلرزیدم چه خواهدشد ؟ بر ما چه میگذرد فحاشی نسل جوان این شهر که همه خارجیان را به زیر فحاشی گرفته اند و فریاد میزننند که " اسپانیا متعلق به اسپانیایی هاست بروید بیرون "!!!! کجا میتوان گریخت ؟

نیمی از فرزندان من دراین سر زمین به دنیا امده اند نیمی دیگر در سر زمینهای  دیگری  چه میتوان کرد آن جانوران   خورده ها و ته سفره استعمارهای جهانرا جمع آوری کرده برای خود قدرتی ساخته اند بخیال خود صاحب قدرتند اما بی اندیشه قدرت بدون اندیشه  بی فایده است  تنها حیوانات بدینگونه زندگی میکنند وهمه آنها حیواناتی هستند که بازنجیر کشیده میشوند زمانی سر به درون آخور ها دارند وزمانی کف خیابانها وبیابانهارا لیس میزنند تا رفع تشنگی کنند  با خون جوانان  .

خداوندا ! این دوران وحشتناک در چه زمانی به پایان میرسد  وحشت هر روز بر زندگی ما بیشتر سایه می اندازد  جه بسا اسمان سوگند خورده   که تمام{ ایران} را نابود سازد  از سر تا پای  همه خون میریزد  وهمه جا بر روی ما اسلحه  میکشند  و(کرونا )توهم سهم خودرا مانند طائون میبری.

وآیا کسی زنده خواهد ماند تا تاریخ امروز را بنویسد ویا پاک خواهدشد ! 

حال بروید برای بانویی که مارا باین زمان پرتاب کرد جشن بگیرید  تولدش نزدیک است اورا غرق الماس کنید  جیره خواران همیشه گرسنه  !!!! پایان 

ثریا ایرانمنش . اسپانیا .29 شهریور 1399 خوررشیدی.