سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۹

همزاد گمشده


 " لب پرچین " ثریا ایران منش . اسپانیا !
-------------------------------------
با خویشتن میروم  بسوی این غریبستان 
من میهمان چند روزه  در انتظارم 
کز من خبر  گیرد آن یار -
که  اهنگ برگشت ندارد

روز گذشته باخبر شدم یکی دیگر از  یاران  به سرای باقی شتافت وچه بی خبر ! زنی بود بزرگوار پزشکی حاذق نویسنده  ای توانا ومترجمی درستکار وسالم .
درسکوت  کارش را انجام میداد وغیر از جمعی از یاران ودوستان کسی  نه اورا میشناخت ونه او چندان میلی به خود نمایی داشت .

حال تنها یکی دیگر باقی مانده در گوشه لندن یک شاعره بزرگ که نه کسی طالب شناسایی اوست ونه او مبل داشته ویا  ودارد تا دراین بازار خود فروشان خودی بنمایاند  هنوز ترانه هایش ورد زبان است  مردم میخوانند بی آنکه بدانند گوینده این کلمات زیبا وپر ابهام کیست .

نخوابیدم شاید بیشتر از دوساعت نخوابیدم . گریستم . وبا دلی که با این وآن هست سخن ها داشتم  چهره عوض کردن بسیار آسان است  اما خودرا خوب پنهان کردن بسیار سخت است خیلی سخت  باید دراین بازار مصنوعی بنوعی خودت را بطور مصنوعی رنگ کنی و بفریبی ودیگران را نیز فریب دهی .

حال کرمک های دیروز تبدیل به مارهای زهر آلود شده  ومارها مبدل به اژدها وتو همچنان پیاده دربیابانها با پای برهنه در میان خار مغیلان راه میروی وهنوز درسینه آتش مهربانی وراستین آن بزرگ مرد را میپرورانی  اندیشه پاک / کردار پاک/ رفتار پاک  /که امرو زدیگر خریداری ندارد در این لجن زار که بوی تعفن آنها تا هفت اسمان رفته است .

تمام شب بیدار بودم و با شدت میل را درون کاموا فرو میبردم  ویا چیز ی را میافتم تا بخوانم چند بار میشود یک کتاب را دور زد ؟ اندیشه ایم پرواز کردند به دوردستها  در میان  جانورانی که لباس انسان پوشیده ودرکنارم راه میرفتند ومن چه ساده دلانه این گرگ هارا میش میپنداشتم وبه انها علف میخوراندم درحالیکه آنها در انتطار پاره کردن من بودند طالب گوشت وپوست واستخوان من بودند .

حال امروز دراین شهر بیگانه درمیان مردم بیگانه چگونه میتوانم دل را آرامش ببخشم از هر حرکت تو برداشت زشتی  را میخوانند رویاهای ترا مبدل به حقیقت میکنند وترا درمیان ان رویاها به لجن الوده میسازند تا خودشان براق بمانند فریب میدهند تواب شده اند .

امروز اول ماه خزان است ومن عاشق خزانم که آنرا فصل عاشقان نام نهاده ام  حال جرئت ندارم درباره  یک رویا بنویسم چرا که فورا تبدیل به تکه سنگ حقیقی شده بسوی خودم پرتاب  میگردد.

حال باید کلماترا از آن پیر توانا  وام بگیرم  ودر خاطر خود آنهارا مرور کنم  من نیز میتوانم پیکر تراشی باشم  واز کلمات یک تندیس بسازم بشرط انکه آن تندیس را دراب لجن غرق نکنند وآنرا نابود نسازند .

اگر مینوشتم "وان یکاد "  فورا یک معلم ویک دانشمند میشدم ویا ا"لذین کفرو" ودرکنارش میگذاشتم بشقاب انجیر دمرو فورا کاتب و ونویسنده ای بزرگ میشدم  من تنها ازعشق نوشتم  درخیال  کسی را ساختم وبراو عاشق شدم عاشق ساخته دست خودم که وجود اثیری داشت موجودیت نداشت .

چه درد اور است که زبان ترا نفهمند وبیانت را نادیده انگارند  شاید اگر از محله جنوب شهرپایتخت   بلند میشدم   اعتباری میداشتم  چرا که امروز انها هستند که سلطانند  نه نوکیشان تازه مسلمان شده به زورشمشیر  وپایبند عقل وخرد ودانش  واعتبار اجداد خویش .

چه بسا من هنوز در بامداد خردسالی خویش زندگی میکنم ومیل ندارم بزرگ شوم ودرمیان " بزرگان " !!! جای بگیرم تر جیح میدهم کودک باقی بمانم 

اما مشگل  است  جوانییم  را که به خاک خون کشیده ام فراموش کنم  خاری است که مرتب درپشتم فرو میرود فریبی که جوانی مرا دزدیدوعشق را درقلب من به خاکستر مبدل ساخت .
حال به دنبال آن دورانم درمیان خاکسترها ی کهنه به دنبال آن نگینی  هستم  که بر دست داشتم نامش عشق بود .
تندیس را ویران کردم  واز آن خانه های کوچک وتهی که نامش عقل و شعور است خودرا بیرون کشیدم وگذاشتم تا انها درخیال خود باقی بمانند وتکیبرالصلات بخوانند . شاید در شهر شیر و انگبین جایی را یافتند .
 پایان 
ثریا یرانمنش . 22 سپتامبر 2020 میلادی  برابر با اول مهر ماه 1399 خورشیدی  ........وبیاد زنگ مدرسه دران روزها !





هیچ نظری موجود نیست: