شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۷

مونتسرات هم رفت

ثریا/ اسپانیا » لب پرچین « !

باد پاییز ، غمگینانه  با درختان زمزمه میکند 
 زمزمه اش آهسته است  وهیچکس نمیتواند آنرا بشنود ،
درختان متفکرانه سر تکان میدهند  ودیرگاهیست گه شب  تمام شده وصبح دمیده است  ، صبح کاذب .
ودراین ساعت ، ستاره ای خاموش شد ، وصدایی ملکوتی برای همیشه رفت 

مونتسرات کابایه ، بهترین  سوپرانو ی اسپانیا  امروز صبح ساعت پنح صبح قلبش از کار ایستاد 85 سال عمر پر برکت داشت  آوازه خوانی  مشهور بود ودر المپیک بارسلونا به همراه  فردی مرکوری آن آهنگ مشهور بارسونا ، بار سلونارا خواند . فردی رفت وحال مونتسرات میرود تا باز باهم  اوازی تازه سر دهند .

چه جانهای گرانبهایی را که از دست دادیم وچه بیشرمانی هنوز زیر دستگاها با دستهای مصنوعی  وچوبی وتنفس های مصنوعی  در لابلای زندگی قا قار میکنند .

آن صدای ملکوتی وجادویی خاموش شد برای همیشه حال دخترش جای اورا گرفته  وهر  کلمه اش بجای آن ستاره خاموش  در آسمان ها پرواز میکند .

تسلیت به دلهای نازک ، به مردم اسپانیا که اورا عاشقانه میپرستیدند خالی از سیاست های کثیف روزانه حال جسد اورا از بیمارستان به جایی دیگر منتقل کردند تا مشتاقان برای دیدار وخدا حافظی ابدی او بروند . 
روانش شاد و همدردی من با خانواده او  یک پسر ویک دختر از او بجای مانده است .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 06/10/2018 میلادی / 

وحشیگری

ثریا ایانمنش » لب پرچین » اسپانیا !


من یکی از پرو پا قرص ترین  بینندگان  و شنوندگان   گفته های » آقای ریسی و کنکاش « او هستم ، امروز چیزی را شنیدم که موی بر تنم راست ایستاد ! 
یک  صهیونیسم بنام ریاست جمهور  سر زمین اسرائیل درکنار نماینده  کشتار دسته کوره های آدم سوزی  در اروپای متمدن !!!   نشسته ونواده های نجات دهنده  خود یعنی ایرانیان را را وحشی میخواند ومیگوید باید ایرانی وحشی را آنقدر گرسنگی  داد تا از پای درآید !!! او فراموش کرده ست که اگر همان ایرانی بزرگ » کوروش « نبود امروز سر زمینی بنام اسرائیل وجود خارجی نداشت آنهم سر زمینی  که غصب شده است . این  نکته خون مرا بجوش آورد ، از یاد بردم که سر یکساعت باید قرص خودرا بخورم ! با سرعت از جای برخاستم و مقداری آرد را درون کاسه ریختم جوشاندم  نامش شد " پاریج"! وآنرا قورت دادم تا با شکم خالی قرص را نخورم وبیاد آوردم که همه این محصولات غذایی ، رسانه ها ، روزی نامه ها صاحبان نت ها همه وهمه یهودی هستند وما داریم  پس مانده و ریسایکل شده آنهارا  در بسته بندی های محتوی مواد غذایی مصرف میکنیم ، حالم بهم خورد  ، حال این با ایرانیان عزیز است که جواب آن ریاست محترم اسرائیل را که درکنار ارباب کوره ها نشسته است بدهند ، در خور من نیست .
 -----
تو بهاررا دوست میداری  "  قطعه ای از شاعر  انقلابی  مجار ، شاندرو پتوفی تر جمه شاد روان محمود تفضلی "

تو بهار را دوست میداری / من پاییز را دوست میدارم 
زندگی تو بهار است / زندگی من پائیز 

گونه سرخ تو ، سرخ گل بهاریست 
چشمان خسته من ، آفتاب بیرنگ پائیز

اگر من گامی دیگر بر دارم  ، گامی به پیش 
در آستانه یخ زده  زمستان خواهم بود 

اگر تو گامی  به پیش میامدی  ومن گامی واپس  میگذاشتم 
در تابستان گرم ومطبوع 
 با یکدیگر بهم میرسیدیم !

-----------
چه حیف !
ثریا  / اسپانیا / شنبه 06/ 10 /2018 میلادی برابر با 14 مهرماه 1397 خورشیدی !!

جمعه، مهر ۱۳، ۱۳۹۷

مضادره ایران

ثریا ایرانمنش لب پرچین « اسپانیا !


حضرت پیامبر وامام حاضر ونماینده خدا درروی زمین روز گذشته درجمع  جوانان بسیجی افاضه فرمودند که :
ما ایرانرا مصادره کرده ایم برای نگاهداری اسلام !  خوشا بحال  شما وخوشا بحال مصادره شدگان وخوشا بحال ملتی که چنین خوار وزار شده است ، درواقع یکهزارو  چهار صد سال است که ایران مصادره شده ودر جنگ جهانی دوم عملا دو قسمت شد نیمی را شمال برد ونیم دیگر را قوم وایکینگها! و ما در این  خیال بودیم که ملتی آزاده و متمدن هستیم ! نه  ، وحوشی بودیم  که لباس آدمهارا پوشیده  بودیم . 

هر کجا نفع ما ایجاب میکرد فورا مانند بوقلمون زنگ عوض میکردیم ، چند کتاب شعر وکاف وشعر به دست ما دادند مشتی چرسی وبنگی وشیره ای نشستند برایمان سخن گفتند ما نیز خماران نیمه شب با لباسهای  شیک و مدرن خیال کردیم جهان را فتح نموده ایم  درحالیکه پست از سر زمینهای نظیر هندوستان .پاکستان .وبنگلادش بودیم وهستیم وخواهیم بود ، حد اقل هند توانست روی پای خود بایستد وکمی صدارت خودرا توسعه دهد ما  چشم رویهم گذاشتیم  تا برایمان از چین مهر وتسبیح وکفن وسجاده بیاورند وما در ارتفاعا ت بلند جولان سخن سرایی میکردیم ومانند سگ ها  پیر یکه تنها میتوانند درکنار خانه ارباب  صدای از خود دریباورند ما هم واق کردیم تنها دم خود را گاز گرفتیم .

ایران مصادره شده  واز دست رفته است  مشتی مافیای بی شعور وبیسواد بر مرکب مراد سوارند مدارس را نیمه باز وبی  کلاس گذاشته اند ویا بسته اند مکتبها باز شده اند مانند دوران های پیش تنها یک کتاب را باید خواند نه بیشتر ، شعو ر و معرفت  را نمیدانیم چیست در عوض سکه هارا میشناسیم اموالمان به غارت رفت ودراینده همه جواهرات   و پشتوانه مملکت یا درموزهای بریتانیا ویا در آرمیتاژ در ویترین های شیشه ای ضد گلوله  خود نمایی میکنند  وجزیی از اموال اربابان  میشوند ما چه داریم ! مشتی حرف های بی سر وته که امروز رسانه ها بخورد ما میدهند مارا سرگرم نگاهداشته اند ، عیبی ندارد چتدولی برسد ، پوکی بزنیم  ونشمه ای داشته باشیم  بیخیال همه جا سر زمین ماست !! با اموال  ملتی  که بخا ک سیاه نشاندیم .

در اوایل انقلاب شایع بود که نگین های تخت طاووس را  بیرون کشیده وبجایش شیشه های رنگین کار گذاشته اند  ! امروز موزه جواهرات  ما کجا هستند ؟ وایا اصلا ما موزه داریم ! بلی مقبره معروف آن سیاه کار بهترین   موزه هاست  .

از چهار صبح بیدارم ومغزم تیر میکشد  ، در این فکرم که در کجا باید مرد ؟ در کدام خاک باید جان سپرد ؟ پدر مادرم آرزو داشتند  در وطن خودشان جان بسپارند  وبخاک روند  درغر بت جان دادند  ومن ؟! آرزو دارم درجایی غیر ازاین   سر زمین جان بسپارم ، دریک حادثه هوایی میان زمین وآسمان  ، چرا که همه جا برایم غربت است ، غربتی نا تمام .  چهل سال است گویی روی یک صندلی شکسته نشسته ام وهر ان درانتظار آن هستم که برخیزم ، بر خیزم ؟ به کجا بروم ؟ به میان مردمانی که دیگر نمیشناسم جوانانی که خودرا  وشعور ومغز خودرا فروخته اند ؟ به مردانی که دیگر حوصله ندارند از جایشان برخیزند ، ویا در کنار مادران سوگوار ؟ ویا در میان گورستانی که لبریز از کشته شدگان است ؟! ویا درکنار دزدان وآدمکشان حرفه ای ! 

پرچم ما فرو افتاد ،  ننگ بر کسانی که در آن هنگام   که مردان ما جان میسپردند  ویا رنج میبردند  ومبارزه میکردند  آنها درسایه برای خود یک آسایشگاه میجستند .
امروز همه پیامبران دروغی اند   همه نیرنگ بازند  حال چگونه باید ایستاد ؟  واین است سر زمین موعود ما ! دروغی بزرگ وپست  وزندگی بدون امید  میلیونها انسان  گرسنه  که از تشنگی  وگرسنگی  وبیماری در عذابند .
ننگ بر آنهایی باد که سر زمین اجدادی مارا به قیمت هیچ فروختند .
گلهای مشروطیت خشک شدند ،  حتی چند برگ هم از اوراق آن باقی نماند  آیا کسی هست تا خاری را اززمین برکند  چرا دربرابر اینهمه خون ر یزی ها  سکوت کرده اید
بیا ای مرد ، وطن ترا  میخواند  یا الان  یا هرگز یا آزادیم ویا اسیر  واین همان راهی است که باید انتخاب کنیم  ! باید سوگند بخوریم که هیچگاه اسیر نخواهیم شد ما فرزندان اهورا مزدا ، پیکر  اهریمن را از هم خواهیم درید . پایان 
نیمه شب جمعه 05/ 10 /2018 میلادی برابر با 13 مهرماه 1397 خورشیدی .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا .
-----------
توضیح  به آنکه بدون نام و آدرس در راهروی این صفحات قدم میزند ، یا دزدی است که برای دزدی آمده ویا جاسوسی که میل دارد بکار اجدادیش ادامه دهد درهرحال بود ونبودش برای من یکسان است . ثریا 

پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۷

سرود ویژه

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !



خورشید همچنان داغ  میدرخشد ، خبری از باد خزانی نیست ، وما هم  همانیم  که بودیم وهستیم ! ساعتها باید بنشینیم تا این دستگاه فکسنی با آن اینترنت فکسنی تر خودش را جمع وجور کند وما چند خط بنویسیم ،  از اطراف هم مرتب آگهی های تجارتی به سمع ما میرسد که باید آنهارا نیز جمع وجور  کنیم !  بهر روی حالمان خوب است !!!

هر کسی دراین دنیا برای خود  آواز  مخصوصی دارد  ، مخصوص خودش !  وهرانسانی سرودی در خود دارد  که مانند نی ، در تار یکی نوایش را سر  میدهد ،  وهیچگاه این تاریکی را نمی بیند   همه را روشن و درخشان میپندارد  و گاهی از خودش میپرسد که:

این چه  آوازی است که از دل من برمیخیزد ؟  ویا چه کسی دردل من نی مینوازد ؟ 
 خو ب، معلوم است خود اوست  اما همیشه  مانند شاعر ان گذشته ما  دراشتیاق  یک محبوب خیالی  با این نی سوختند واز جداییها نالیدند .

اما من خودم یک آهنگ تازه هستم ، به هیچکس شبیه نیستم وهیچکس دردنیا شبیه من نیست ، چرا که آدمها  هیچگاه شبیه یکدیگر نیستند ،  حال یا در تاریکیها هستم ویا در زیرنور افکن ها برایم  فرقی ندارد  من مینوازم تا ذهنم کور نشود  برایم مهم نیست گوشی برای شنیدن دارم یا نه  من باگوش خودم میشنوم  وآن آهنگهای مخصوص را دردلم مینوازم با آنها شادم  وهمه زندگی وهستی ام آمیخته  با  همان آهنگهاست .

زمانی فرا میرسد که به آهنگی که از دلم بر میخیزد گوش میدهم ، همه آهنگها نا تمامند ، نیمه کاره خاموش میشوند  ومن سایه  آنهارا گم میکنم  دلم را به اهنگ جدیدی خوش میکنم  ، اما بیفایده است .، بیشتر راه را طی کرده ام ، چیزی به آخر پل نمانده  راهی بس طولانی وسخت بود وجثه وهیکل من بسیار نازک وقلمی اما درونم  آتشی بود که در  سینه هیچکس شعله نمیکشید ،  هرچه ر ا دیدم هر دلی را که دیدم هر پیکری  را که دست کشیدم  ساخته شده بود از سنگ خا را  وهمه نی نواز خود بودند وازخود متشکر مانند شاعرانمان  که مرتب یا خودرا بزرگ میپنداشتند یا آنقدرناله میکردند که ما را به گریه میانداختند ! 

خدای من با همه فرق دار د  او هم آواز منست  ودرهمان نای میدمد که من میدمم  او یک گوهر تابناک است  نوازنده ای پنهان  وهمه آهنگهارا ونت هار ا او به دست من میدهد  ، درهرسراشیبی ناگهان از پشت مر ا میگیرد ، که هی  راهی را که میروی به چاه وپرتگاه منتهی میشود .

هیچگاه به موعظه ها گوش نداده ام  همه خشک وخالی  وتهی از هر معرفتی میاشند  همیشه به آن نوایی که از درونم  برمیخیزد  گوش فرا میدهم  میدانم معنا دارد ودرجهان شما هیچ کلمه ای با معنای واقعی خود  تلفظ نمیشود  باور کنید راست میگویم .

من خودم میکارم د ر زمین خودم  تا رشد کند  تا سر به اسمان بکشد  وزمین وآسمانرا با هم یکی کند  با هم پیوند دهد ، دوستیها را  احترام میگذارم ودشمنی هارا میبخشم وبه دوستی پیوند میدهم .
من همیشه به دنبال معما بوده ام  وچه زیبا با هر آهنگی رقصیده ام  سماع من درهمان رقص ها بود که بچشم دیگران ننگ میامد چون خودشان آن رقص ومعنای آنرا نمیدانستند .  بهر روی پر گفتم  ،

همه هستی یک انسان  ، ترکیبی است از آهنگ ومعنا  اما همیشه این دو از هم جدا میشوند  با آهنگ ، معنا میگریزد .

گفتم این سیم ذقن ، گفت : که را  میگویی ؟
گفتم :  ای عهد شکن  ، گفت  چها میگویی

کفتم » ای آنکه نداری  سر یک موی وفا
گفت : معلوم شد  اکنون  که مرا میگویی ......" کمال خجندی "

به روز شده در تاریخ 04/10/2018 میلادی برابر با 12 مهر ماه 1397 خورشیدی !

چهارشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۷

سر زمین ما !

ثریا ایرانمنش »لب پرچین « اسپانیا !


سر زمین ما ، سر زمینی است   استثنایی،  با مردمی  استثنایی، غزیب وار درکنارهم زندگی میکنند مگر آنکه  تضاد منافعی درمیان باشد ! مردمی که  قبیله ای اند وتنها به گورستانهای در گذشتگانشان مینازند ! سر زمینی آریایی ، بهشت دزدان ومافیای وچپاول گران ، سرزمین  پادشاهی کیانیان ، هخامنشیان ، سرزمین زرتشت بزرگ با مردمی  نادان وبی خبر  از خویش و بیگانه  ، 

در سر زمین من ، خارجیان ارج وقرب بهتری دارند ! وخودی ها هستند وبیگانه !  همیشه به خود مینازند وبه چیزهایی که ندارند میبالند .
سر ز.مین من با همه مردم  دنیا فرق دارد ، برای جان همنوعانش ارزشی قائل نیست ، اا برای بیگانگان بیمارستانهای مجهز میسازد ! یا شاید هم برای خودشان در سرزمنیهای گمنام وتازه ببام رسیده ؟! کسی چه میداند .

در سر زمین من  با اولین کلام جایت در زندان است و دومبن  کلام بر بالای دار میرقصی .
ای سوخته ی سوخته سوختنی 
وی آتش دوزخ از تو افروختنی 
تاکی گویی که برعمر رحمت کن 
حق را تو که ای که به رحمت  آموخته ای 

در سر زمین من  دو دسته زندگی میکنند ، طبقه بالا ، طبقه پایین ، طبقه بالا از زیر زمین ها و کومه ها و لانه های پر شپش برخاستند وتکیه بر جای بزرگان دادند بی آنکه اسباب بزرگی را آماده سازند  ، مد سازان  و فروشندگان کالاها برایشان همه چیز را از قبل آماده کرده بودند وآنهاییکه دربالا نشسته بودند ناگهان مانند برفهای روی پشت بام و در زیر آفتاب  فرو ریختند عده ای گم شدند ، عده ای جان دادند وعده ای نیمه جا خود را  میکشند تا شاید سایه ای پیداکنند ولقمه نانی دیگر برایشان خودی وبیگانه مطرح نیست .واین حکایت همچنان ادامه خواهد یافت ، 

در سر زمین من ، دروغ ، خدعه ، فریب دادن حرف اول را میزند حتی از پدر ومادر وخواهر و برادر نمیتوان حرف راست شنید .

آنها که کهن شدند .آنها که نو آیند
هر یک به مراد خویش تک تک  بدوند 

وین کهنه جهان  به کس نماند  باقی 
رفتند و رویم  دیگر  آیند  و روند 

و خردمندان ما که بیشترشان رفته اند و تعداد کمی باقی مانده اند به تماشا نشسته اند  بین این رفت وآمد ها و بین دو عدم .

ایام زمانه  ار کسی دارد ننگ 
کو در غم ایام  نشیند  دلتنگ 

می نوش در آبگینه با ناله  چنگ 
زان پیش که آبگینه آید  بر  سنگ 

مردمان ما این گفته هارا بد جوری تعبیر کردند  ، همه میخواره شدند  وامروز تنها  در قلمر وقدرت  برادز بزرگ که همه جا چشمان تیز خودرا به روی  آنها زوم کرده است  درخلوت می دست ساز میخورند وهمان جا هم جان به جان آفرین تسلیم میکنند .

 درقلمر وحکومتی این اهریمنان حتی نفس کشیدن با صدای بلند   جرم محسوب میشود  اما خودشان هم صنم پرستند وهم ستم کار .

برای این گفته های واین حکایات آیا میتوان بر آن دیار نام سر زمین نهاد  مردمش همه در هاله ای از ابهام فرو رفته اند  ویا در بیهوشی و خواب  رها شده اند ، مدارس بی نظم بدون آموزگار ، دانشگاهها مرکز عبادت و نماز و مسجد جای داد و ستد و صدها هزار امام زاده قلابی برای تسکین دل مردمان بینوا .

در همین سر زمینی که من زندگی میکنم  تقریبا شبیه همان سر زمین است ، عده ای حاکم وعده ای محکوم اما تنها فرقی که با آن سرزمین از دست رفته دارد این است که برای جان انسانها و هم نوعانش ارزش بسیار قائل است نه مانند وزیر بهداری بیمار روانی آن سرزمین که بگوید بیماران سخت ر ا رها سازید بما برسید ! در انیجا حتی بیمارترین ومسن ترین انسان حق حیات دارد همه گونه وسائل را مجانی در اختیار او میگذارند داروهای گران قیمت مجانی است ،  دکتر مجانی است البته از حقوق کارمندان کم میکنند اما ارزش آنرا دارد ، دراین سر زمین به دکترهای مجانی بیشتر میتوان اعتماد داشت تا بیمارستانهای شخصی و خصوصی آنجا تنها یک دکان شیک است !!! 

خوب  داستان سر زمین من ، داستانی  بی نهایت غم انگیز و درد آور است  مجموعه ای از تبعیدها ، زندانها ، کشتارها  ویک نیروی نامرئی مغلوب ناشدنی که حکمفرماست  و انسان با تمام وجودش تنهایی را احساس میکند  در این تنهایی دو چیز هست ،  یکی تحقیر  و دیگری رنج  این دو نیروی درد آور انسانهارا وازده کرده است  همه زنان خطا کار و مردان زنا کارند  یا مرتد  در همه جا انسانها زبون و خوارند  و رانده از قلمرو خویش  وعده ای در تبعید های ناخواسته جان میدهند .

میگویند " گرترود اشتاین ، نویسنده وهنرمند نو گرای آمریکایی در آخرین لحظات عمرش ، لحظاتی  که چشم  به روی زندگی میبست  ، ناگهان از بسترش بند شد وبرخاست وگفت  " پاسخ چیست "  همه آنهایکه بر بالینش بودند حیرتزده  به او مینگریستند  ودیدند او  پس از چند ثانیه  دوباره برخاست وگفت " سئوال چی بود "  وسپس جان داد .

حال پاسخ چیست ؟  پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /03/10 /2018 میلادی برابر با 11 هر ماه 1397 خورشیدی !
اشعار " از خیام ! 

سه‌شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۷

تولدی دیگر

ثریا ایرانمنش " لب پرچین « اسپانیا !

امروز را به تو میپردازم ، 
تمام شب  بیخوابی بسرم زده بود ، از یک خواب وحشتاناک ، از یک رویا  بیدار شدم ، مدتی نمیدانستم کجا هستم ، وسپس بیادم آمد که د رهمان اطاق همیشگی ، همان تنهایی وهمان ذکر مصیبت ها ،  دست وپا میرنم ،  برایت نوشتم » تولدت مبارک «  شب گذشته راس ساعت 12 شب به دنیا آمدی ، با وزن چهار کیلو هشتصد وپنجاه  گرم ! دکتر ورجاوند  درحالیکه ترا درمیان بازوانش گرفته بود از شوق میلرزیدواز من میپرسید " 
تو با این جثه ضعیف ونازک ولاغر این را کجا پنهان کرده بودی ؟  در آن دوران   من درخوشی وخوشحالی میزیستم ، وزمانیکه تو به دنیا آمدی چشمانم را رویهم گذاتشم تا بخوابم  از خود پرسیدم که "
آیا زنی به خوشبختی من دراین دنیا وجود دارد ؟ !  من الان صاحب یک پسر هستم ، من بقول دکتر ورجاوند با ین جثه کوچکم  مادر شده ام ، از پدرت مدتها بود که جدا شده بودم ، برایم مهم نبود ، چرا ؟ الان مهم شد ، اگر آمد وخواست ترا از من بگیرد ! نه اورا  خواهم کشت ، نمیگذارم ترا  به نزد آن مادر وخواهر نفرت انگیزش ببرد ، نه نخواهم گذاشت . 

کار خوبی داشتم ، در یک دفتر مهندسی بین مهندسین تحصیل کرده ومودب کار میکردم اطاقی تنها برای خود داشتم  با یک پیشخدمت ویک یخچال که درونش خاویار وشیر وسیب بود ، هرروز مقدار زیادی سیب میخوردم ، حقوق کافی داشتم وخانه ای کوچک ، حال باید بفکر پرستاری باشم برای تو .

آه چقدر زندگی شیرین است ، چقدر دلپذیر است ، اطاقم  در بیمارستان غرق گل شده بود ، هنگامیکه درراهرو به همراه  پرستار راه میرفتم دکتر مرا به همه نشان میداد ومیگفت " 
باور میکنید او یک پسر به وزن چهار کیلو  به دنیا آورده  است واین اولین  بار است درطی این سا لها که زنی چنین بچه ای به دنیا اورده است ، او یک قهرمان است !!!

من سرم را پایین میانداختم بیماران و زائو های دیگر برایم دست میزدند ، آنقدر لاغر وشکننده بودم که یکی از روسا یم گفته بود باید اورا درون  ویترینی  گذاشت وتماشا کرد ، 
حال دیگر عروسکی نبودم ، یک مادر بودم وچقدر بخودم میبالیدم .

مشگل شیر دادن بتو بود  شیر من بسیار چرب بود بعلاوه ساعاتی را که تو میبایست تغذیه میشدی من در دفترم بودم و مجبور بودم  شیر را درون دستشویی خالی کنم وچقدر درآن ساعت  غم همه وجودم را میگرفت  ، تو میبایست با شیر خشک بزرگ میشدی وقنداغ ، وغذای تو درون دستشویی خالی میشد ، تنها بیست روز مرخصی داشتم دوستی را بجای خود نشانده بودم که داشت کارم را از دستم میربود خوشبختانه  روسا حواسشان سر جایشان بود  مقایسه ما باهم آنهارا  باین  فکر انداخته بود که قبل از آمدن من عذر آن خانم را بخواهند .

فردای آن روز پدرت به همراه دوستان همیشگی اش آمد ، نگاهی بتو انداخت  ورو به رفقا کرد وگفت "
 شبیه من است ؟ 
دکتر درحایکه ترا درآغوش داشت ، گفت " بچه تا وقتی که شکل  والدین را پیدا کند چند بار تغییر شکلر میدهد  وسپس با عصبانیت   اظهار داشت اگر خیلی میل دارید بدانید همین الان درآزمایشگاه خون خود را  آزمایش کنید ، جوابش را بمن بدهید ، او کمی خودرا جمع وجور کرد . 

مادرش برایم کیک ویک سکه فرستاده بود وخودش با چند شاخه گل گلایول که من بیزارم ، آمده بود ،
خوب ! فعلا تا دوسال میتوانم ترا داشته باشم ، بعد از دو سال هم ترا از ایران خارج میکنم !!! آنقدر زیبا بودی وآنقدر فربه که شرکت » نستله « با دادن چند قوطی شیر مانده میخواست عکس ترا  روی قوطیهای شیر خشک بیاندازد ( مای بوی ) نمیدانم چند عکس گرفت ، کار من این بود که هرروز  عصر که بخانه برمیگشتم ترا درون کالسکه بگذارم ودور شهر بگردانم مردم همه بتو نگاه میکردند ، خانمی جلو آمد وگفت "
خانم روی این بچه را بپوشان اورا چشم میزنند ، هزار ماشاء اله ، واین چشم زخم از شیرهای مانده درقوطی مای بوی ترا راهی بیمارستان کرد ! 

از آن ناریخ دیگر  فربه نشدی  لاغر ماندی همان لاغری که پدرت داشت با شانه های کوچک ، تر ا با خود همه جا میکشیدم  تو همیشه بامن بودی ودرمن میزیستی ، خیال نداشتم که برای تو یک آشیانه دیگری بیابم  تو تنها متعلق بمن بودی باید بنوعی ترا از دست خاتواده پدرت  نجات میدادم ، هفته ای یکروز میبایست ترا به خانه آنها ببرم تا مادر بزرگ ترا ببیند  مرتب  ترا وارسی میکرد ، اندازه گیری میکرد ! 

روزگار خوشی داشتم بی آنکه از دست شوم سرنوشت خبر داشته باشم  ، بی آنکه بدانم چه خواب خوشی برایم دیده است . الان سالهاست که از تو دورم تنها سالی یک هفته ترا میبینم ، آنهم غنیمت است ، تو تنهایی را بر همه چیز وهمه کس ترجیح دادی ، منهم تنهایی را انتخاب کردم ،  هیچ فکر نمیکردم روزی برایت ناپدری انتخاب کنم .....اما آمد وچه منفور وچه ناجور وچه کثافتی ،  بگذریم .

دیگر همه چیز پایان گرفته حتی عمر منهم رو به پایان است  نیمه شب  گذشته تنها نوشتم " تولدت مبارک ! همین ، نه بیشتر چرا که ازمن دوری ، خیلی دور ومن هفته ها ، روزها وساعات را میشمارم برای دیدار بعدی . 

هرچه بود تمام شد ، تقدیر وسرنوشت یا هرچه نامش را میخواهی بگذار ، بازی کثیفی را با من آغاز کرد وپایان داد . حال نیمه شب است  موز کالی از درون سبد میوه برداشتم ونشستم  تا برای تو قصه بنویسم  قصه های تکراری وهمیشگی .  به کسی مربوط نمیشود هر چه هست بین من وتوست . پایان 
ثریا/ اسپانیا / دهم مهرماه 1397 / برابر با 2 اکتبر 2018 میلادی /