پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۷

تکمله !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا!


امروز میل دارم به عرض همه پااندازان ، بر اندازان وزیر اندازان و رو اندازان  عرض کنم که ، تا اآنجایکه تاریخ بما نشان داده است ، حکومت در سر زمین بلا خیز ایران  یا یک روزه بوده ، یا بیست ساله بوده ویا پنجاه ساله ویا یکصد ساله !   البته حکومت  برای مردم نبود مردم ابدا وجود خارجی نداشتند و ندارند حکومت را برایمان تعیین  میکردند واگر کسی دراین میان  میل داشت  خود کفا شده وواقعا به سرز مین خود  خدمت کند به همان تیر غیبی گرفتار میشود که مردان  ما و شاه ما گرفتار آمد ند ، 

در حال حاضر عکسی دیدم از آن کریکت باز معروف که پس از یک سلسله دستکاری و صاف کاری روی صورتش  به همراه  همسر یهودی تبارش  که نقاب برچهره زده در راس قدرت پاکستان قرار گرفت ، خوب دیگر تکلیف ما معلوم است ، ما هم  طبق دستورات باید چیزی در حد همان افغانستان  و پاکستان و بنگلادش باشیم نه بیشتر  همه را برای مدتی میتوان فریب داد ، اما همه را برای همیشه نمیتوان فریفت .

نهایت انکه اگر هم خبری  و شورشی در ایران شود یک آـخوند مکلا نظیر حاج سید میرزا ضیاء الحقی نصیب ما میشود . مردمی که سالهای درکشورهای اروپایی بودند  یا تحصیل کرده اند ویا بیزنس داشته اند حال در یک صف مقدم راهی مکه میشوند ، درون مغز را نمیتوان خالی کرد  از کودکی همه چیز درآنجا نشانده شده است .بعلاوه در کشورهای اروپایی دادن لقبها بسیار است ودرسر زمین های مسلمان  همان لقب » حاجی و یا حاجیه « کفایت میکند که او را انسان متشخصی بدانیم !! اگر چه دزد یا فاحشه بوده است .

در خاطرات  باقر مستوفی میخواندم که نظرش را درباره مرحوم هویدا ابراز داشته بود :
(( هویدا فردی بود  که مشگل بود  انسان نظر قطعی  اش را راجع باو  و مسایلی مربوط بود  درست بداند ،  البته تا اآنجایی که من احساس میکنم ، خوب بود  برای اینکه اگر  با من حرف میزد  نمی خواست  مرا برنجاند ، دوم برای اینکه میدانست اعلیحضرت  به موضوع پترو شیمی  علاقه دارند ،  سوم اینکه  برای خاطر  اینکه  از یک موضوعی مطمئن  نبود  بیخودی  ایراد نمی گرفت  چون اخلاق هویدا  این بود که  »اکر نمی دانی  ایراد نگیر » ! او بر خلاف آموزگار بود ))  وغیره ..... طبیعتا از نوشتار این آقا چندان خوشحال نیستم گویی دارد برای بچه ها قصه میگوید .

 با ذکر این گفته ها میخواهم بگویم که ما لیاقت آنرا نداریم که یک کشور درست وحسابی شویم همیشه هرجا که کم میاوریم فورا به مقبره گذشته گانمان  رجوع میکنیم وآنرا به رخ دنیا میکشیم !
البته این کتاب خاطرات رجال عصر پهلوی در ایران  به چاپ رسیده طبیعی است که انشا ونوشته های آن هم چگونه تعبیر و تغییر یافته اند  گاهی حوصله آدم سر میرود وباخود میگوید این است  آن رجل ؟ در حالیکه نوشتار در زیر نظر وزارتخانه های امنیتی هزار بار تغییر داده شده است ، من کتابی را که  ایران بعدا ز شورش به زیر چاپ برده نه خریده ام ونه میخوانم این را هم بمن کادو داده اند گاهی نظری  را درگوشه ای میبایم ومینویسم .

 بهر روی ما هیچگاه اسپانیا نخواهیم شد ! حتی یونان هم نخواهیم شد ! یونان مرکز قدرت فلسفه ، شعر و ادبیات و حکمت امروز به چه روزی افتاده است اما او هیچگاه بنه به ارسطویش نازیده ونه به هومر افسامه ای  بلکه اسکندر را کبیر خوانده است !!! 

حال مدتی است که دیگر خبری ازآنهمه سرو صدای براندازی نیست  معلوم شد که همه ماستهایشانرا که دوغی بی مزه بوده درون کیسه کرده اند  وباز بر میگردیم  به " کنکاش " تاریخ " .
باز تاریخ را از نو دوره میکنیم  وفریاد بر میداریم که زمان ، زمان موسی چومبه هاست !

هجوم مردان افریقا شب گذشته به شهر سئوتا در مر کز جنوب این کشور  و زخمهایی که برداشته اند  از سیم های خاردار گذشته اند تا به اروپا برسند ؟! وپرچم اسپانیارا بغل گرفته اند  غافل از اینکه دوباره آنهارا بجای اولشان بر میگردانند ، اینجا بوی کباب شنیده میشود اما درواقع خر داغ میکنند  ؛ غذای کافی برای خوردن خودشان ندارند نان هارا با هزارا مواد مخلوط میکنند باد میکنند میوه ها همه هورمونی و تخم مرغهای ساخت چین در عوض چینی ها  سر تا سر خیابانهای شهر را گرفته اند وهرروز طول مغزه هایشان بزرگتر میشود ، همه چیز درانها یافت میشود  از صلیب تا مجسمه مریم وتربت خراسان !!! بما گفته بودند دنیا سر انجام به دست اجوج ماجوجها وچشم کوچک ها خواهد افتاد به چشمان جناب پوتین نگاه کنید ! وبه چشمان کوچک چینی ها . 

ایرانیان با آن چشمان زیبا و شهلا و دید باز  پاک باخته شدند به ملا های فیضیه ساخت انگلستان ، چشمان زیبا بودند اما دید و وسعت دیدار را نداشتند . ث

من آن کودک نوپایم که آزاد و سرخوش 
 سوار بر اسب چموش  خیال 
 چهل سال در ین کوچه پس کوچه های غربت 
 چریده ام 

من از سیمای وحشتناک  وبیرحم وبی روحی 
که در درون بطری پنهان بود و روحش زیر دست شیطان 
بیرون خزیدم 
 همه  جهانرا گردیدم 
همه افسانه هارا خواندم 
و چهل سال  در عین نیاز 
 سر انجام با شیطان پیوندی ابدی بستم 
و از رخ او بوسه بر گرفتم 
پایان 
نوشته " ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 23/08 / 2018 میلادی .!؟...


چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۷

گنج درون

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

-----------------------------------

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو 
 یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو 

 گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
 گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو ......"شمس الدین محمد خواجه حافظ شیرازی "

در این خیال بودم که گنجی  در درونم دارم  و ماری  روی آن خفته  ، ومن آن گنج را نشناختم ،  کم کم درگوشه تاریک دلم پنهان شد  و کم کم آنرا دور انداختم  دیگر برایم مهم نیست اگر دزدان شبانه  از قیمت آن باخبر شده و آنرا بربایند ، از  گوشه دل من بیرون شد .

واین گنج را نگهبان  شبانه درست  نگهبانی نکرد  تا ازمن دزدیده شد ،  من از قیمت آن بی خبر بودم  و کوشیدم آنرا درجایی دوراز دسترس پنهان نگاه دارم  اما درتاریکی ها  دزدان شبانه و روزانه به هر جا سر کشیدند آنرا یافتند و بردند .

گنج دل من دروجود او نگنجید  ، کوچک وبی بها بود  وتنها در دوردستها  در آسمانهای دور  که تهی وبی انتها بودند  جایی را یافتم  تا پنهانش کنم .

آسمان و زمین و آبها و دشتها و همه اجزای و ارکان طبیعت بامن سر نا سازگاری دارند مرا از چه گلی ساختند  با کدام خاک .کدام آب وچه دستی بمن شکل دادکه اینگونه بی گنه  و ساده دل رشد کردم ؟ 
امروز درب قلبم را بستم و کلید آنرا به دور انداختم  دیگر میدانم آن گنج برایم ارزش ندارد   حتی اگر درب سینه ام را بامشت بکوبند آنرا باز نخواهم کرد .
خانه ام را درمیان جنگل وانبوه  حیوانات بجای گذاشتم وخودرا باین خراب آباد رساندم تا ذراتم را از دست ندهم  امروز هم خانه بزرگم از دست رفت وهم آن خانهایکه باخون دل ساخته ودیوارهای آنرا با آتش دل وهوای نفس وخون خود آبیاری کرده  بودم . همه از دست رفتند ، من ماندم  و تنهایی ، من ماندم و بیگانگی .

 هر چیزی در جهان سرود ویژه خود را دارد  وهر سرودی از دل نایی بلند میشود  آن نای گلو ی انسان است  که از ژرف ترین اعماقش آواز به همانند فرشتان بر میخیزد  نوایی که تنها به " مادر" تعلق دارد ،  نباید پرسید این چه کسی است که د رمن میدمد نای دل است  که مینوازد  و میگذارد که  نوازنده او باشد ،  نوازنده ، اما فراموش میکند که ساز او کهنه وشکسته شده است و دیگر آوایی از آن بر نمیخیزد و اگر هم صدایی بلند کند غیر از یک ناله شبگیر نیست .

امروز آهنگ دلم را گم کرده ام ، تمام شب دور خانه راه رفتم  تشنه بودم دهانم خشک بود  در این فکر بودم که ایکاش میشد فهمید گناه من چه بوده است ؟ به چه جرمی باید مکافات شویم؟ بجرم پاکی دست وصافی دل ؟! .

دیگر سابقه ای نیست  و کاشتی   نیست  و زمانی باقی نمانده است . 
حال از خود میپرسم  ایا این  همان  است که دیروز دردرگاهش نفسهایش را میبوییدم  وامروز بینی امرا آزار میدهد ؟  این همان افریده دستان پر رنج من است ؟  پس چه شد آن مهر یزدانی ؟! 

حال باید صدای دهل هارا خاموش کنم که از هرسو بلند شده اند وصدایشان تهدید آمیز است مهم نیست اگر خودشان حشیش مصرف کنند ویا دراگ ویا با پولهای رشوه ودزدی  بکار گل مشغول باشند ( منظ.ور گلی است که برشاخه نشسته  نه آن  گل ولای ) ! .

وفردا  با خیال  خویش به فضای لایتناهی  سفر کنم  ، پرواز کنم  و آواز دلنشین  وسرود خوش فرشتگان را  از آنجا بشنوم . آه دخترک احمق من چندان که فکر میکردم زرنگ وباهوش نبودی تنها فریاد میکشیدی واین از ضعف شدید تو بود. ث

نه ! جناب حافظ دیگر سابقه ای نیست تا من  امیدوار باشم .
آتش  زهد وریا  خرمن  دین  خواهد سوخت 
حافظ  این خرقه پشمینه  بینداز و برو 
پایان 
................
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 22/ 08 / 2018 میلادی .؟!


بال خونین

ثریا/»لب چین  « / اسپانیا !

زخم کاری بود ، در آن ساعت درد را حساس نکردم ، مجبور بودم محکم بایستم ،  اما دیگر در این گسیخته باغ ، قناری  من آوازی نخواهد خواند ،  ودیگر شور وافسونگری نوبهاران وجود نخواهد داشت . 
زخم کاردی بود که تا دسته در سینه ام فرو رفت ، 
و دیگر خانه   آباد بر باد رفت و لانه به ویرانی کشیده شد ،  دیگر محال است آن دوران شادی برگردد ، لانه ام متروک ، و خانه ام تاریک شد ،  دیگر میلی ندارم آن دستهای طلایی را بگیرم  چتر وحشت بر سرم گشوده شد  و هر چه بود ، دود بود آب و خا ک و خاکستر  که میپنداشتم  آتشی گرم بر ای شبهای زمستانم هست .

اندوه بزرگی بر دلم نشسته  دیگر نه ستاره گان مرا فرا خواهند خواند  ونه دیگر چشمان من فروغ دارند تا آنها را ببینند ،  تنها دمی در میان آب گل آلود و امواج درد  خواهد بود بی هیچ درخششی .

نامت ، نامی شوم وبی ستاره است ، ستاره ای تنها در گوشه افق  در تاریکی مطلق در انتظار هیچ خوشبختی  منشین که هرچه برایت میرسد آوای شوم مرغ شبانه است . 

ساقه های سبزی را که میپنداشتی  درختان باغ زندگیت  میباشند ،  درجنبش باد  سم زمانه تبدیل به برگهای خشکیده شدند  ، باورت نبود؟  یا در خواب بودی ؟  این آن رنگ سپیدی که تو د ر مخیله ات داشتی نیست ، سیاهی است ، نکبت است و چهره ای پریده ، 
چه میشود کرد ؟ آن شقایق سرخ  که داشت میشکفت ناگهان تبدیل به یک گل خرزهره شد ،  چیزی میان تاریکی ونور  چیزی میان سرخی خون  و کبودی  شب ،  چیری میان دود  و آسمان مه گرفته .

بخواب ،  ای ستاره غریب  شبهای غربت ، بخواب ، 
 خواب فراموشی میاورد ، 
از کسی سخن مگوی  واز زمین مپرس که چرا بجای گل سرخ ،  قارچ سمی میروید ، این زمین خونین را صدها هزار شداد با خون خود آبیاری کرده است .
دیگر نعره مزن ،  سیلی دردناکی بود که بر گونه ام خورد  و از زوال چهره پژ مرده  آن نازنین گلی که بی پناه بود دانستم که  در جهنمی از جهان جدا داریم زندگی میکنیم .

حال مانند وزش یک  باد ملایم بر دشت خالی میگذرم  بی هیچ اندیشه ای  وهمان شرم  جاودانه  که همیشه با من بود مرا دوباره به زیر چتر خود کشید  حال دریک کوچه تاریک ما چشم به دیوار  دوخته ایم  وبا نگاهی بیگانه بهم مینگریم  وهر روز دورتر میشویم ، دور ، دور دورتر تا از نظرها محو شویم  .چه صبورانه من این راه را طی کردم .
حال این نوگل شیدا ، 
 در کدام  سینه پر مهر بجویمت ؟

ای جان غم گرفته  در کجا میتوانم با تو بایستم  ودرکنار کدام لبخند وکدام شب روشن ؟ 
زخم کاری بود ، خیلی هم کاری بود ، وچه اصراری هست تا این زخم عمیق را به نمایش بگذاری ؟  بگذار درخاموشی عمیق خود بمیریم  ، تو که جلوه پروین بودی وستاره آسمان تاریک ما . 
امروز خاموش شدی وجلوی پاهایم مانند یک تکه ذغال  فرو افتادی تماشایت کردم وبی هیچ احساسی گذشتم . 
رفتم  ، تا دورترین دشتها ی بی پناهی رفتم ، تا مرهمی برای زخم خودم بیابم .  پایان 
 ثریا /اسپانیا / نیمه شب 22/ 08 / 2018 میلادی ؟!.... ساعت ؟ 04/ 07 دقیقه صبح !

سه‌شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۷

قصه من وبالی

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا !

سر انجام من وبالی  با هم ازدواج کردیم ، آنهم چه موقع؟ موقعی که دررختخواب گرم سر گرم عشقبازی بودیم حلقه هارا رد وبدل کردیم وخودما ن سند ازدواجمانرا نوشتیم وحالا باید آنرا نزد یک وکیل وسپس جناب کاردینا ل " بروگنی « ببریم تا آنرا تقدیس کند ویکبار دیگر آب توبه بر سر من بریزد این سومین بار است که مرا میشوید ! واین سومین بار است که من ازدواج میکنم وفردا آنرا فسخ مینمایم ،  اما این یکی را نه ،  تنها سی وچهار سال دارد ومن ؟ پنجاه ودوسال ! مهم نیست ! لاغر است اندامی کشیده دارد و بدتر از اینها همه اینکه من هنوز باکره هستم ،  عشقبازی ما تنها درحد همان  بوسه وکنار بود تا ازداجمان تقدیس شود !! 

باو گفتم ،  در لحظه اخر  رازی را برایت فاش میکنم ، اما هنوز مردد هستم  درحقیقت گناهی متوجه هیچکدام از ما نیست ، تنها  ناگهان هوس کردیم یکدیگر را ببوسیم وسپس ببلعیم ، وآن اتفاق افتاد چقدر خوشحال بود  باکره ای را متصرف شده است ! من چندان چشم وگوش بسته نیستم ؛  تنها اندوه بزرگم این است که از بالی که آنهمه اورا دوست میدارم نمیتوانم فرزندی داشته باشم ، دیر است ! 

حال از چشمان خشمگین کاردینال میترسم ، باید اول برای اعتراف بروم وسپس آهسته آهسته بگویم که میل داریم ازدواج کنیم وناگهان بگویم کرده ایم !!! 
بالی اهل مجارستان است ، زبان  انگلیسی  ، فرانسه و ایتالیایی  و اسپانیایی حتی پرتغالی را خوب میداند ، خوشا به حالش  دراول کار ندانستیم که چه مصییتی بر سر ما خواهد آمد حال تازه فهمیدم که بالی یهودی است واین کار را بدتر میکند ، بنا براین بهتر است به هما ن عقدی که بین خودمان رد وبدل شد ور.وی یک دفتر هردو امضاء  کردیم وحلقه های  که بهم دادیم  خلاصه اش کنیم  ونهایت آنکه آنرا نشان یک محضر دار بدهیم تا تایید کند ! در غیر اینصورت وای چه مصیبتها که بر سر ما خواهد  بارید من یک کاتولیک متعصب او یک یهودی سر گردان ، در حالیکه ریشه هردو  ما یکی است ، عیسی مسیح هم یک یهودی بود  ، مگر نه ؟  به راستی بالی شبیه عیسی مسیح میباشد همچنان لاغر تکیده استخوانی تنها یک صلیب کم دارد  مهم نیست من سر انجام او را هم بر صلیب میکشم این چهارمین ازدواج من است که به صبح نرسیده نیمه شب از هم جدا شدیم اما این یکی را دیگررا باید نگاه دارم سنم بالا رفته ! سخت خوشحالم حلقه  طلایی و دردستم برق میزند  دیگر محال است آنرا بیرون بیاورم ، حال موضوع بکارت من درپیش است چگونه باو بگویم من بچه دارهستم واین پرده بکارت  قلابی بود  ! او به هوای همین بکارت بسوی من آمد  تر س از بیماریخای گوناگون ووسواس بسیارش  اورا بسوی من کشاند  وچون مطمئن شد که باکره هستم از ذوق همان ساعت حلقه رابه زور دردست من نشاند .وهمان شب پرده را ازهم درید !

خوب میگذارم اوضاع به همین احوال بماند ، بمن گقت برای ماه عسل به هرکجا که میل داری میرویم ،  به کجا ؟  میرویم به واتیکان !!! یا ااورشلیم  ! جای دیگری نیست ما هردو سخت به اعتقادات  خود پایبندیم شبها او با شب کلاه میخوابد ومن قبل از خواب زانو ویزنم وتسبیح میاندازم !!  هفته ای یکبار برای اعتراف نزد کاردینال میروم  حال حتما برسرم فریاد خواهد کشید واین بار دیگر مرا درون حوض  خفه خواهد کرد کرد  خبر بدی را باید باو بدهم  ومشتهای گره کرده اورا ازحالا جلوی چشمانم مجسم میکنم . وفریادش را  اما او نمیفهمد عشق یعنی چی ، عشق نه مرز را میشناسد ونه دین وایمانرا ،  مادرم بعد از ظهر ها بیشتر درمیتینگها حاضر میشود او سخت مومن است حال چگونه باو خبر بدهم ؟! کار از کار کذشته  بالی ومن شبها  باهم هستیم و روزها او باید در دفترش حاضر باشد  اطاق خواب من احساس دیگری وبوی دیگری گرفته  اکثر شبها پنجره ها ودرب اطاق باز بود اما الا همه را قفل میکنم  وخوشحالم که بالی مرا درآغوش دارد  ما هردو یکی شدیم . اما جرات ابراز آنرا نداریم .

ترس همه وجودم را فرا گرفته گویی در ودیوار بمن فحاشی میکنند  نگاهی به حلقه ام میاندازم آنرا میبوسم ومیگویم عیسی کوچک من تا ابد ترا درآغاوش گرم خود خواهم گرفت بدون هیچ واهمه ای . یایان 

بر گرفته " از یک نمایسنامه " اثر آرینا  رانووینا .

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 21/08/2018 میلادی !....


دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۷

کجا هستند ؟

ثریا ایرانمنش » لب پرچین " اسپانیا !


در یکی از سایت های خبری که به کمک خود اهل جهنم به روز میشود ، شخصی پرسیده بود که :
ایرانیان کجا هستند ؟ .....
 خیلی میل داشتم بپرسم تو از کدام ایرانیان  میپرسی ؟ ایرانی واقعی دیگر وجود ندارد  اگر هم باشند یا درکنج خانه سالمندان ویا دربیمارستانها ویا در تیمارستانها ویا درکنج خانه خود با هزار مسایل موجود دست به گریباند ، آنچه باقی مانده حرام زاده هایی هستند درشکل وهیبت  ایرانی ! مانند فائزه خانم خورشید درحمام !

ایرانیان واقعی در ایران ماندند وجان دادند وکشته شدند با تیر بلا وآنهاییکه بوی کباب شنیدند  بامید بره بریان با سرد ویدند نگو داشتند برایشان خرداغ میکردند  آنها هم مغز آنرا خوردند ومست شدند .

عده ای بقول آن شاعر  به هنگام بروز ابرهای سنگین زندگیشانرا در میان جنگل بجا گذاشتند و خود  برون آمدند ، اگر ژ نرال بودند لباسهای ژنرالی درآورده لباس دربانی هتل را پوشیدند ویا درپیتزا فروشیها بکار گل مشغول شدند .

آنهایکه از قبل میدانستند پولهارا بیرون دادند ودر کشورهای مختلف  در کار املاک ومعامله پرداختند خودشان خفه خون گرفتند وفرزندانشان در کمال خوشی وعشرت مشغول عیش ونوش هستند وبه انگلیسی بودن خود افتخار میکنند !!!

عده ای هم از قبل  بی آنکه بویی احساس باشند احساسشان  خبرشان کرد که برخیز این ابرها تا قیامت ادامه دارهستند وبارشی ندارند تنها تاریکی وسیاهی  و دود است که باخود میاورند برخیز که خانه هم تاریک است   و آنها دور دنیا آواره شدند  بی آنکه دستی به کمک آنها برخیزد ویا دستی پیش کسی دراز کنند با زنج ساختند تا پیر شدند ودیگر جنگ وجدال  را فراموش کردند تنها گاهی بوی میوه کاج را بر بینی میکشند و در ته دل گوی آبی خنک و گوارا راه یافته در مدت کوتاهی چشمان را رویهم میگذارند وباز بر میگردند به طویله ای که در آن زندگی میکنند .

شما از کدام ایرانیان سخن میرانی  از شاهزاده ؟ یا از مادر گرامیشان  که زندگی سلطنتی و پارتیها و میهمانیهای اشراف خارج را بر تاج گهر بارشان ترجیح داده اند ! 

من و شمع  صبحگاهی سزد ار بهم بگرییم 
که بسوختیم   و از ما بت ما فراغ دارد 

جمیع اهریمنان گرد هم جمعند  و نقش شیطانرا بر پیشانی خود وصله کرده اند  پناهگاهشان  همان پناهگاه شیطان است  آنها هیچگاه بر خاک مذلت نخواهند نشست چون روحشان را به شیطان فروخته اند .

وآنهاییکه کما ل بی نیازی را  در میان سینه پنهان داشته  و چنان قوی شده اند  که جز بخود ننگرند  و جز بخود سجده نبرند  و جز خود را  نشناسند  و سر در  مقابل هیچ ابلهی فرود نمی آورند .

گرچه گرد آلود فقرم  شرم باد از همتم 
 گر به اب چشمه خورشید دامن تر کنم 

 شما از کدام ایرانی سخن میگویی ؟ از آنکه زاده کربلاست ؟ یا زاده فلسطین ویا زاده اورشلیم ؟ ویا اخیرا از ونزوئلا و سایر کشورهای جهان و جهنم امریکای جنوبی وارد میشوند  ویا مرده ای که تنها راه میرود ، مینوشد ، میخوابد مانند رباط گرد هر شمعی میگردد ؟! وعده زیادی  هم قربانی  مریم باکره ویار نازنین رجوی در دخمه ها پوسیدند مقصود هم همین بود .

ایرانیان گم شده اند در سرا ترکیب جامعه  مهم اسلام اثنی عشری ویا اثنی سنی  همین ، بیهوده  گرد جهان مگرد . ث

آن کس است  اهل بشارت که اشارت دادند 
نکته هاست  بسی محرم  اسرار کجاست ؟

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی 
عیش بی یار  مهیا نشود  یار کجاست ؟
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا  20/ 08/ 2018 میلادی /......!




یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۷

بر ستیغ بلند

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « 
..................................

ساعتهای متمادی خوابیدم ،  یک خواب  در بیخبری ، زمانیکه روحم زخم میخورد میخوابم ،  هنگام فوت مادرم نیر هشت ساعت تمام خوابیدم ،  حال چیزی مرا رنج  داده که از آن بیخبرم یا میل ندارم به روی خودم بیاورم . 

باهم با  اسکایب حرف زدیم ، پژ مرده بود ، ناهار چی داری ، پیتزا با ماست وخیار ، خسته بود ، رنگ پریده بود وبه زور میخواست لبخندی بر لب بیاورد ، پنجاه سال عمرش تلف شد چه آرزوها داشت ، چه نقشه ها داشت ، زمانی که رفتم در دبیرستان تا مدارک او را بگیرم وبرای ترجمه بفرستم وبه لندن برگردانم ، مدیرمدرسه  > روانش شاد >گفت ، قدر این پسر را خوب بدانید اگر خوب باو برسید او یک نابغه خواهد شد ، ما خیلی اورا دوست داشتیم بطوریکه اکثرا موقع ناهار خانم میرفت واورا به زور باینجا میکشاند تا با ما ناهار بخورد درناهار خوری بچه ها ناهارش میخوردند واو حرف نمیزد سرش تو کتابش بود حتی هنگام غذا خوردن .

چه افتخاری کردم ، در کمبریج  نزد بهترین  استادان زبان وادبیات فارسی درس خواند سخت به ایران و ادبیاتش دلبستگی داشت خط بسیار زیبا یی دارد وحال ؟     در کنج یک آپارتمان نهایت  بزرگی وپیشرفت او این است که درنزد ( جناب رالف لورن) مدیر شود وخانم ها ی مکش مرگ ما با پولهای باد آورده  با نعلین های طلای خش خش خودشان را باو برسانند از او دعوت کنند ویا اورا بباد دشنام بگیرند که چرا مثلا ان شمعدانهای نقره را فروختی وبرای من نگاه نداشتی ! ( همیشه هم حق با مشتری ) است ! 

پژ مرده بود  تلفنش را قطع کرد تلویزیونش را قطع کرده تنها کتاب میخواند ویا مینویسد ویا فیلم های قدیمی ویا داکو متری را تماشا میکند ، اهل هیچ فرقه ای نیست نه مشروب مینوشد نه سیگار  میکشد ونه اهل دود و ودم است بنا براین با دوستانی  که به کلوپهای شبانه میروند کمتر رفت و آمد دارد !

حال از فراسوی  او میگذرم  آفتاب عقل او روشن و شعور بسیاری دارد  او نیز مانند من هیچ چیزی  را در ترازوی سود و زیان نمی سنجند ، میگوید |برای داشتن یک چیز باید  چیزی از خودترا بدهی |  و من میل ندارم خودم را قطعه قطعه کنم . 

آن یکی عقلش کار کرد با تکنیک جلو رفت و رفت تا الان که هم خانواده دارد هم کار ومشغولیات وهم بچه ، این همه را رها کرد وتنها  به درون خودش  فرو رفت ، تازه با پدرش و روحیه او آشنا شده بود که او را هم از دست داد حال چند خواهر برایش مانده ویک برادر ومقداری خواهر زاده و برادر زاده ، همه او را میپرستند ، او ازاین ستایش ها چندان لذتی نمیبرد برایش عادی است .

حال امروز  من با دیدن  صورت غمگین او هر جه خواستم  شوخی کنم فایده نداشت  من سوزندگی اندیشه هایش را در زیر خاکستر  سرد زمانه میبینم ؛
 او از شنبنم نیز رویایی تر است  وهمیشه سرش بسوی وطنش میباشد وطنی که دیگر متعلق باو نیست ودر  جایگاه  جدیدهم چندان خوشحال نیست اما نمیتواند تکان بخورد آنچنان بندها به پر وپای او پیچیده اند که امکان ندارد بتواند جم بخورد .

چه اندازه  از مردم امروز  بیزار است و چقدر رنج میبرد ، که میبیند  شعور لازم را برای حفظ خانه خود ندارند . غروری دارد بی انتها ،  من گاهی در پیکری دیگر رشد میکنم دست به یک خود فریبی میزنم اما او از این کارها بیزار است ، برای همین تمام روز خوابیدم ، یک خواب بی معنی وبی موقع  هوا کمی خنک تر شده میتوان رفت زیر یک ملافه نازک ودراز کشید وبه آهنگهای قدیمی گوش داد به مردانی که  باید از دیگری تعریف کنند به خایه مالان و آنهاییکه در رویاهایشان سیر میکنند .

من گاهی گم میشوم واین گم شدن را دوست دارم اما او محکم همیشه سر جایش ایستاده است  وهمه نقش هارا بر لوح ضمیرش کشیده  وبه همه کلمات معنا داده است .

تمام روز خوابیدم سپس بیدار شدم گوشتهایی را که برای مثلا فیله خریده بودم درون  سطل زباله انداختم  معلوم نیست چه گوشتی بخورد ما میدهند همه را سرازیر زباله کردم تشنه بودم دهانم خشک بود ، یک قاچ کمبوزه خنک وچند انجیر که دراین فصل برای مسلمین آماده میشود ،  همین  ، نه بیشتر ، اینهم یکنوع زندگی است  اگر میتوانی خودرا بفروشی قیمتی  مناسب روی خود بگذار وجلو برو یک کانال تلویزیون باز کن و بنشین چرند بگو ، یا دلقک روی صحنه باش مهم نیست باید ثابت کنی که هستی . ث
پایان 
 یکشنبه  19 اوت 2018 میلادی / اسپانیا / ثریا / 
توضیح " تصویر را مخصوصا وارونه انداختم  برای امروز جالب است !