ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
------------------------------
آتشی بود وفسرد
رشته ای بود و گسست
دل چو از بند تو رست
جام جادویی اندوه شکست
آمدم تا بتو آویزم
لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی
لیک دیدم که تو بر چهره امیدم
خنده مرگی ............
زنده نام " فروغ فرخزاد "
جناب امپراطور بزرگ حضرت والا مقام دانلد ترامپ فرموده اند :
هر وقت لازم شد دولت ایران خودش با من تماس میگیرد ! ....وتو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل ....
بهر روی او مرد قمار است و میداند که کجا باید کاو بگذارد وکجا باید دستش را ببندد و کجا باید بلوف بزند تا حریف را سرکیسه کند ، از خیلی زمانهای پیش ایران سر زمین فلاکت بار ما همیشه مورد هجوم اقوام بوده این چهارراه بزرگ لبریز از حادثه واین راهروی طولانی بین شرق وغرب همیشه باید ویران بماند وسیخ داغ اسلام ناب محمدی وشیعه اثنا عشری ! نیز در همه جای او فرو رود .
آنروزهای اوایل انقلاب که ما در کمبریج بسر میبردیم ، ماخد گفته و اطلاعات ما تنها مرحوم " پیتر ایوری " بود که استاد پسرم در دانشگاه بود وهفته ای یکبار بخانه ما میامد تا بقول خودش دلتنگی گه برای ایران !!! داشت با خوردن سالاد الویه وغذای ایرانی وکمی ویسکی وخواند ن اشعار حافظ ، ملال واندوه خود را بزداید ، !!
شبی در میان میهمان ما خانمی . که همسر انگلیسی داشت با لباسی بسیار زننده که پایین آن تا نزدیکی رانش باز بود واز پشت وسینه نیز تنها چند توار آنرا به پیکر بلورین خانم وصل کرده بود ، با لیوانی لبریز از ویسکی ویخ ، وهزاران عشوه ،جلو آمد و پرسید :
جناب ایوری ، شما خیال میکنید عاقبت ایران چه خواهد شد ؟
او نگاهی به سر تا پای آن خانم انداخت ، مدتی مکث کرد ونگاهی به چشمان منتظر بقیه دوخت وادامه داد :
اگر ایران تجزیه نشود ! وخدا کند که نشود ! سر انجام مردی از میان سپاه پاسداران برخواهد خاست وامور را دردست خواهد گرفت !! مرحوم تقی خان تفضلی بود و چند میهمان دیگر !!
( بعد ها پیتر ایوری شبی در منزل ما گفت :
وای از این خانم ! اگر کسی اهلش باشد این خانم آتش بجانش میکشد !!! وتقی خان نگاهی بمن انداخت وگفت
تو هم با آن لباسهای پوشید وآستین بلند ، وسکوت جلفی و زنندگی این خانم را بیشتر جلوه دادی !!! درحالیکه من ابدا در این فکر نبودم هرکسی مختار است هرنوع که میل دارد لباس ببوشد وحرف بزد واظهار عقیده بکند . من هنوز هم پوشیده هستم میلی ندارم خودم را به معرض نمایش بگذارم !.
برای من دیگر مهم نبود ، شاه من رفته بود وباین ولایتعهد لاغر ومردنی او نیز اعتقادی نداشتم دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود ، دیگر هیچگا ه دنبال اخبار را نگرفتم وهیچگتاه رونامه نخواندم وحتی به موسیقی ایرانی نیز گوش ندادم .
باین سر زمین که رسیدم شهری پر عجایب بود همه اخبار الکعبه بودند وهمه ا زهمه چیز اطلاع داشتند غیر از من ، .......
تا اینکه " اورا " دیدم گفتم خودش است ؛ این همان مردی است که برخاسته ونجات دهنده میباشد ، به دنبالش افتادم او را در هر صفحه و مطلبی دنبال کردم وسپس ....روزی دیدم که .....نه ! او نیست . دوباره برگشتم به درون خودم ولانه خودم وخاطرات تلخ وشیرین .ونوشتم :
وه چه شیرین است از تو ای بوسه سوزنده مرگ
چشم پوشیدن
وچه شیرین است از تو بگسستن وبا غیر تو پیوستن
در به روی غم دل بستن
که بهشت اینجا نیست
بخدا سایه ابر و لب گشت اینجا نیست
و.... تمام شد
حال شب گذشته دیدم به و به ، جناب : دانا » چه پر وبالی باز کرده وحال دارد با گلنگ وبیل زیر پای حضرت ولایتعهدی را خالی میکند ! من چندان رغبیتی به ایشان نداشته وندارم بخصوص از مادرشان که سخت بیزارم حودشان هم شبیه آن پدر خوانده های بزرگ مافیا شده اند علاقه ای ندارم ایشان جای پدرشانرا بگیرند ، بقول
خودشان خون شاهی وپدری درایشان نیست ، چه بهتر !
نه !دیگر تمام شد برگشتم به همان کنج محنت خود ، کنج تنهایی و گنج خاطرات که همه را درجاهای مختلف نوشته ام .
بگذار » مش قاسم « یا مردی نظیر او حاکم باشد آن مردم لیاقتشان همین است وهنوز نمیتوانند بدانند که آن مردان خائن نظیر جلال آل احمد وهمسر ش وآن شریعتی چه بلای خانمانسوزی بر سر ما آوردند که امروز دختر سه ساله باید مورد تجتوز قرار بگیرد و پسران ردیف در کنار قاری معروف لواط الملک طوسی شلوار های خودرا پایین بکشند تا ایشان غذای باب میل خود را انتخاب کنند ، آن خائنین وطن را فروختند به هیچ ، ونام ننگینی از خود بجای گذاشتند .
وشب گذشته باخبر شدم امیرانتظام جان به جان آفرین نسلیم کرد اما تسلیم دژخیمان نشد ، کسی هم بیاد نمی آورد که چه ها بر سر او رفت ، نه کسانی هم شاید ابدا اورا نشناسند ، او هم فریب خورد .
بنا براین باید درانتظار حکومت یکصد ساله ملاهای عصر هجر باشیم وفراموش کنیم که کی بودیم وکجا ایستاده بودیم ، کتابخانه هارا بستند ، کتابهارا مانند زمان عمر سوزاندند ، همه چیز را ازما گرفتند موسیقی را ، هنر رقص را ، آواز ، را و ساز را و خود درخلوت به کارهای خویش مشغولند ، وایران دیگر ایران نیست یک شهر مرده که روی مردمش خاک پاشیده اد سر زمینی بی آب و,علف و هرروز این خشکی وبی آبی بیشتر میشود و انهاییکه میتوانند فرار میکنند ؟ بکجا؟ در غربت خبری نیست ، غیر از حسرت و تنهایی ونکبت 1
همه نمیتوانند نوه ونتیجه واقا زاده باشند وژن های سفلیسی وسوزاکی را باخود حمل کنند وبیماری روحشانرا در زیر خروارها پودر وسرخاب وکیف وکفش ولباسهای مزن های معروف که امروز برای آنها تغییر جهت داده اند ، خودرا بفریبند ، نه ، کارهمه نیست . ث
شادم که در شرار تو میسوزم
شادم که در خیال تو میگریم
شادم که بعد وصل تو با اینسان
در عشق بی زوال تو میگریم
شبها چو در کنار نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش اید
فریاد های حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش آید
من بالبان سرد نسیم صبح
سر میکنم ترانه ای برای تو
من آن ستاره ام که در غربت خود
هرشب درخشانم در آسمان سرای تو
پاین
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /13/ 07/ 2018 میلادی /....؟