جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۷

میراث

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
--------------------------

و..... خورشید همچنان در این سر زمین میدرخشد ، کابینه نخست وزیر جدید  سوسیالیست  با اقلیت مردان و اکثریت زنان  رسما شروع بکار کرد ، چه ساده و صادقانه اینها به سر زمینشان عشق میورزند واین زنانند که کم کم دست کلیسا را از دولت کوتاه کردند با همان رقصهای زیبای " فلامنکو" و آوازهای زیبایشان وهمان گلی که بر فرق سرشان میگذارند ، همه این زنانند که کار میکنند بی هیچ اعتراضی برایشان مهم نیست که پیشخدمت یک رستوران باشند یا عضو دولت  پشت میز بار که دارند قهوه مینوشند هردو یکی هستند و هردو  دیگری را تو خطاب میکند _ شما _  معنا ندارد  آنرا تنها برای کسانیکه که نمیشناسند بکار میبرند .

 البته نباید فراموش کرد که آب وهوا  نیز در  طرز تفکر و علت اختلافات  و روحیه  ملل دنیا چندان بی تاثیر نیست ،  آن چیزی که ملت یونان را وادار به سرودن شعر کرد ، بنایی و حجاری  و فلسفه  بود ،  در هندوستان تمدنی که شکل گرفت بیشتر تحت تاثیر چین بود  ،  اول آ ب وهوا  وا یجاد تاثرات طبیعی در طرز تفکر آنها نشست کرد .

باید همیشه این  نکته را در نظر داشته باشیم  که آ ب و هوای  هر کشوری در بزرگی و حیات  و طرز تفکر و روحیه  آن ملت تاثیر دارد  ،  طر تفکر  ونتیجه  گرفتن  وهمچنین  غرایز طبیعی مردمان   برای  داشتن ثروت  یک  عقیده  حاضر وآماده  میباشد که مثلا دولت فخیمه  برای قبو.ل آن حاضر نیست !! او میخواهد اب وهوای دیگران را وارد سر زمین خودش نماید  همچنین اموال ومنابع زیر زمینی را .
وما در سر زمینی  خشک  بی آب وتنها منابع زیر زمینی را نیز به دلار تبدیل کردیم  هم آبهای زیر زمینی را هم معادن را وهم پشتوانه های بانکی را چیزی از گذشته باقی نمانده چرا که سر زمین ایران باید تبدیل به حجاز دوم شود !!!.با خاهای تیز وسوسمارها وعقربهای جرار . 

هر ملتی به نوعی فکر میکند  که این تفکر زاییده افکار  قومی و اجدادی آنهاست  وبه همین دلیل است که دین و مذهب  واحدی   درمیان ملل مختلف  نیست و به اشکال زیاد  دیده میشود  ایران و حجاز  یکی نیستند و مانند هم نمی اندیشند !!!

 انسانهایی که حوصله فکر و تعمق ندارند و تفکر خود را به دست دیگران میدهند همچنین سر نوشتشان را  این تنها مربوط میشود  به استعداهای ذاتی  و طرز تفکر  نژاد  او ، مانند ما ایرانیان ! 
با مزاج شخصی جلو میرویم و همیشه چشم امید به خارجیان داریم  و سرنوشت خودرا به دست آنها میسپاریم .

تربیت اولیه  از زندگی خانوادگی  بر میخیزد وتا مدارس ادامه میبابد  در محیط خانوادگی ما ایرانیان همیشه یک ایمان طولانی وتفکر اسلامی وجود داشته است  واگر شخص کمی روشن فکر تر بود و قدمی جلو گذاشت او را با پرتاب الفاظ زشت و ناهنچار سنگ باران میکنند وسر انجام از قبیله بیرونش میاندازند  چرا که سر زمین ما قبیله ای است اقوا م مختلفی با زبانها مختلف و طرز تفکر مختلف دورهم جمع شده اند وتشکیل یک کشور واحد را داده اند  ومحیط اجتماعی ما هیچگاه سالم نبوده است .

امروز حسرت خوردم برای ادب و طرز تفکر و تربیت این ملت ، زنان همه درس خوانده وهمه در همان دانشگاههای خودشان ادامه تحصیل میدهند کمتر خود را به مدارس خارجی و یا دانشگاههای خارجی میرسانند  ، سخت به زبان خودشان چسپیده اند وکمتر خودرا بین الملی  نشان میدهند  آداب و روسوم  خود را حفظ کرده اند اما بشکل نوینی .به ایمانشان کاملا احترام میگذارند اگر چه هر روز به نماز اعشا ربانی نروند  ، 
میل ندارم بنویسم  که پیروزی  مردم این سر زمین  بیشتر طرز تفکر  ودانش آنهاست ، نه درمیان آنها بی سوادی  و بیشعوری زیادی هست اما یک چیز را هیچگاه فراموش نمیکنند » اسپانیا « متعلق به آنهاست نه به خارجیان  حال بیشتر آنها کمی دست به تجمل های ظاهری زده اند  و درآسایش زندگی میکنند  که درنهایت منجر به زندانی شدن آنها و از کار بیرون رفتن و فرود آمدن شخص اول مملکت  و اعتراضات عمومی نه با خشونت  و باطوم وگار اشک آوربلکه با سیاست مردمی  ،   همه کارگران سندیکا دارند و بهداشت مجانی و این سندیکاها هستند که برایشان سرنوشت تعیین میکنند ،  وحال اصول سوسیالیزم  بر آنها حاکم شده است چون دیگر از آن همه نمایشات بریز وبه پاش  مردان سیاسی خسته شده بودند وعلنا  آنهارا در تلویزونها و رادیوها  بباد تمسخر میگرفتند  ،  رسانه هایشان آزاد است روزی چند روزنامه برای طبقات مختلف  ببازار میاید باضافه روزنامه های مجانی محلی که همیشه   مردم را در رویدادها میگذارد .

عوامل زیادی هستند  که مکمل عقاید میباشند زنان ما قبل از هر چیز چادر خود را  ومسجد را وگوش دادان به ابا طیل ملاهای بالای منبر  را دوست دارند ومردان از این امر استفاده میکنند وبر آنها حاکمند  دراین جا این زنانند که حکومت میکنند ، نه مردان همه چیز  برای یک زن وشوهر مساوی است حتی حق طلاق وجدایی . 
بلی ، امروز برای  سر زمین  خودمان متاسف شدم ، درحالیکه مردمان تیز هوش و گاهی سخت کوش داریم ، اما اعتیاد که به دست دولت فخیمه  روزی صدها تن وارد آن مملکت میشود  وراه دزدی و پول شویی را به انها یاد داده تا جاییکه ملا مبارک ابو حسین ابو عمامه نیز دستی دراین کار برده سر نوشت ملت را بکلی به بیراهه کشانده است .
روزی یکی از همکلاسیهای دانشگاه پسر من بخانه ما آمد و گفت ، تبریک میگویم ، پسر شما باهوش ترین شاگرد کلاس ما میباشد تنها برای من جالب  است که او از سر زمینی میاید که نه خط ونه زبانمان یکی نیست اما بهتر از من انگلیسی میداند و بهتر از من اسپانیایی ،  من حتی جرئت ندارم از این شهر به شمال کشورم بروم ......

چیزی نداشتم باو بگویم تنها تشکر کردم اما دردلم گریستم ، پسرم در دانشگاه [هاروارد ] درقسمت ام /آی. تی قبول شده بود اما پول کافی نداشتیم تا او به انجا برود ورشته مورد علاقه اش را تما م کند درهمین دانشگاه مادرید درس خواند ولیسانس گرفت وامروز برای خودش مردی شده که میتواند صفحات گوگو ل را با نام خودش پر نماید .
 هرملتی شایستگی خودش را دارد .
مردان بزرگ ما درخارج با همه تحصیلات و تجارب چه کردند ؟ تنها نشستند حرف زدند وخاطره تعریف کردند  احینا به دیگر فحاشی کردند وفریاد کشیدند  همه را بی حرمت ساختند وچند ورق پاره را بهم چسپانیدند بعنوان کتاب بخورد ملت دادند  و هنو ز هم حرف میزنند  ، دهانشان تا انتهای حلقومشان  باز میشود اما بی محتوا .
و  ما خود را به خایه جناب دولت فخیمه یا عربستان ویا امریکا آویزان کرده ایم ودست تمنا وگدایی بسوی آنها درازمیکنیم که بیایید مارا نجات دهید و خودمان سرمان گرم بازیچه های و سکس وجمع آوری پولهای کلان دزدی وقلیان حشیش ومواد مخدر و حال کردن با زنان ودختران وپسران زیر سن قانونی و سر انجام مورد اصابت یک تیر خلاص قرار گرفتن واز دنیا رفتن ، همین  / خلایق هرچه لایق .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین « / اسپانیا / 08/06/2018 میلادی  برابر با 18 خردادماه 1397 خورشیدی /.

پنجشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۷

رشد یک ملت

ثریا  / اسپانیا » لب پرچین « !

معمولا عادت ندارم شبها  چیزی بنویسم  ، بیشتر کتاب میخوانم  اما امروز چشمم به  یک برنامه افتاد که برایم جالب بود کمی با افکار ونظریات من  میخواند ! مردی  کلیپی درست کرده بود وداشت جناب " جرج سروس "  را خوب مشت و مال میداد  گویا زیر نام سرباز وطن وهواخواه پادشاهی  میباشد .
بیاد گفته برنارد شاو افتادم  که میگفت :
دلم میخواست  در دوره ناپلئون فرانسه زندگی میکردم ،  چرا که  در آن زمان  یک نفر بیشتر  نبود که دعوی امپراطوری داست " .
 حال باید دید اگر ملتی میل به آزادی دارد  ومیخواهد به آزادی کامل دست یابد ،  آیا به آن درجه  رسیده است که بتوان  باو آزادی دا د؟  .ایا مردی به آن درجه  از رشد  سیاسی رسیده است  که ملتی را  بمیل خود  راه ببرد ؟ و یا آن قمار بازانی مانند همین سروس میل دارند روی سر زمین من سرمایه گذاری کنند و» داو « بگذارند !؟.

گمان نکنم ، تنها یکبار فریب خوردم دیگر کافی است  وتنها یکبار یک حرف درست وحسابی از حضرت ولایتعهدی  شنیدم که واقعا دیدم راست میگوید .
همه از او میپرسیدند چرا مانند پدر بزرگت بلند نمیشوی و فلان و بهمان نمیکنی ؟  جواب داد : 

در آن زمان جنگ تازه  تمام شده بود پدر بزرگم درسر زمین خودش بود واطرافش مردانی تحصیل کرده ودانشگاه  دیده  وجنگجو ومحترم  گرفته بودند ،  من درخارج  ....دیگر ادامه نداد ومن مینویسم که آن  میراث دار درخارج میان صدها هزار نفر دروغگو وفرستاده های نامرئی و مریی  دولت اسلامی  تک و تنها چکار میتواند بکند روی کدامشان حساب باز کند همه خائن ودروغگو از آب درآمدند .وما همه را دیدیم  ؛ دیگر بس است هیچ انتظاری ازاو نداریم .

تنها باین  میاندیشم که نسلی سوخته نسلی دیگر دارد درآتش بیخردی میسوزد وخود غافل است  هنوز  دختران وپسران جوان درشب قدر میروند قران بر سر میگیرند  بی آنکه بدانند چرا ویا شاد درته دلشان آرزو میکنند آن کتاب  به آنها کمک کرده وشر این دزدان وچپاول گران را کم کند وآن مردان لمپن و بیسوادی  که هر شب و هر روز در رسانه دها مغزهای جوان آنها را میخورند و یا در بیرون ماموریت  خود را بنحو احسن انجام میدهند بچه هارا سرگرم میکنند له له  های خوبی هستند نوکران تربیت شده آن جهنم .

امروز در یک برنامه دیگر آوازی از شجران پسر شنیدم که اشک بر پهنای گونه هایم جاری شد پسری با آنهمه احساس وآنهم جوانی با پدری هنرمند وبیمار دلش فریاد میخواست اما نمیتوانست فریا د بکشد تنها با دیوار ها نجوا داشت  برای کسیکه دیروز  بر فرق بهار نشسته بود و نشاط و جوانی  را  در اطراف  خو د میتکاند   و امروز مانند مردی میانه سال  که نه میتواند و نه جرئت دارد دستهایش را تکان بدهد ونه اینکه آوازی رابه میل خود بخواند  مانند یک برگ خزان دیده  داشت نجوا میکرد .
گریه کنیم  برآن خنده های دیروز  وبر آن تبسمهای شیرین  که امروز از چهره همه محو شده است  و بجایش قطره های اشک  بر روی زمین میریزد و کسی را دلسوز نمیبیند  .
گریه کنیم بر پدری که بیمار افتاده  وتنها بامید آینده  نشسته است  وتبسم میکند بر ابرهای آسمان  تا گریه آنهارا ببیند .
آخ که زندگی ما  درمقابل حیات ابدی طبیعت  چه حقیر وتا چه حد مسکین است . وهر روز باید موهای تازه رشد کرده سپید را بشماریم تا آخرین روز  که نمیدانیم چه روزی وچه ساعتی است .
وچه دلتنگ آن جوانان بی تجربه هستم که در اطراف  موجودات فریبکار نشسته اند و چشم به آنها دارند  تا بلکه درهای آزادی را به رویشان باز کنند .  من الان نمیتوانم آنچه را که احساس میکنم بنویسم   ونمیتوانم تمجید و تحسین خودرا آنچنان که باید نقدیم این پدر وپسر هنر مند بکنم ونفرتم را نثار  آن مردک عینکی که مانند مار پشت میز بزرگش نشسته وبا وقاحت تمام دارد دروغ میگوید نوکر دست بسینه اربابان و سوار بر باد. او و دوستانش که هرروز یکی را میاورد برای مصاحبه نفرتم میگیرد تا حد مرگ .
خوب سر راست به ملت بگویید ، نیمی متعلق به روس ونیم دیگر متعلق به کشور بریتانیای صغیر که خودرا گنده حساب میکند وباد درآستین میاندازد ومرتب برده میخرد همان بی بی  سکینه معروف ومردم را راحت کنید .وحال قمار باز بزرگ  از راه رسیده  سهم بیشتری میخواهد  او دست ها را میخواند از پشت    دست طرف را میخواند  او همه دنیارا میخواهد برای خود وهمپالگی هایش .
سیصد هزار بشقاب افطاری برای غزه بردند  اما نگاهی به بلوچستان وسیستان وخوزستان نکردند  وکور بودند آنها را ندیدند که گرسنه وتشنه کام باید زورکی  روزه بگیرند اما آان شکمباره وگردن کلفتها   دورمیز شام آخر  ریاست کلید به دست و رهبری نشسته بودند وبا دست لقمه میزند  قاشق وچنگال حرام است  ، !. اوف برشما ونوکرانتان . لعنت ابدی بر شما . هرجند دراین دنیا عدالتی وجود ندارد  ومن بیهوده به دنبال اجرای عدالت نشسته ام .،بیهوده . ث
پایان 
ثر یا / اسپانیا . " لب پرچین « پنج شنبه شب  17 خرداد ماه 1397 خورشیدی برابر با 7 ژوئن 2018 میلادی . .../

بی هویتی

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
----------------------------

گرچه  بی سامانی نماید کار ما سهلش مبین 
کاندرین  کشور گدایی رشک سلطانی بود ......" حافظ "

روز گذشته به دنبال  چیزی در " گوگل " فارسی میگشتم  گویا به دنبال شخصی ،  مانده بودم که این  چه ادبیات و چه زبانی است که رواج پیدا کرده است  ، یا محاوره ای یکسر یا مخلوطی با کلمات قلمبه سلمبه عربی چاشنی آن کرده بودند .

از اینکه حضرت رهبری  قباله آن سر زمین را  به فرزندان ابو طالب داده و آنرا به آنها بخشیده حرفی نیست ، اما هنوز کور سویی در کنج دلهای  میدرخشد که شاید روزی ماهم توانستیم حد اقل ( اسپانیا ) شویم اگر چه هلند و نورژ  و غیره نشدیم حتی مراکش هم نشدیم ،  چگونه ممکن است یک زبان زنده دنیا را  که اقلا  ده تا دوازده قرن  مردم با آن سخن گفته  و نوشته اند و شعرا سروده اند و حرف زده اند  و فکر کرده اند  و دوست داشته اند ،  آنرا رها کرده وبه چند جلد آیات بی محتوا  پناه برد و آنها را جایگزین این زبان شکرین کرد ؟ .
این مثال را شاید بارها آورده باشم که " کار لیل "  نویسنده بزرگ انگلیسی  در  یکی از کتابهایش  در باره شکسپیر و ضرورت  وجود آو  برای عظمت  و بقاء  انگلستان نوشته بود :
اگر روزی امر بر این شود که  هندوستان  از انگلستان  جدا شود  یا شکسپیر !  ما ترجیح میدهیم  که شکسپیر را نگاه داریم و سر زمین هندوستان را  به هرکس که میخواهد بدهیم . 

این سخن گزافی نیست ،  بنیاد و پایداری  و ملیت هر جامعه ای  همانا متفکرین  و فلاسفه  و نویسندگان  و شعرای  آن هستند  زبانیکه دارای شعرایی مانند سعدی  ، و فردوسی  و حافظ را داراست  وا فکار مولوی و خیام  بدان افزوده شده است  بیشتر ازهر ثروتی  و قدرتی  نگهدار  حیات اجتماعی و افتخار  زندگانی  آن ملت است .

عده ای  همان زبان جاهلی بی محتوا را ماخذ قرار داده و نوشته و گفته اند که ما این هستیم ! غرب زده نیستیم ! وحال مالیخولیایی محاوره ای گریبانگیر عده ای را  گرفته  وآن ادبیات درخشان را  که برای ما مانده  با کلماتی انگلیسی و فرانسه و عربی مخلوط میکنند  و یا آنکه عده ای فاشسیزم بیکار مشغول بیرون آوردن کلمات بیگانه از این زبان میباشند و میل دارند به سبک و سیاق » بیحقی« بنویسند ویا حرف بزنند . خوب در واقع مانند این است که شخصی تشنه باشد و احتیاج به آب وبه کسی بگودید که " خون من سخت غلیظ شده و شکم و دهانم خشک  آیا میشود از آن معجونی  که از دو عنصر اکسیژن و هیدروژن  تشکیل یافته قدری بمن بدهید ؟! "  این نهایت سخیفی وبی شعوری  آن فرد را میرساند ما با کلمه " آب " که این روزها در سر زمین ما قحطی  آن بچشم میخورد  وز مین ها خشک  وتبدیل به خاک شده و قطره ای باران نیز نمیبارد  با آن کلمه رشد کرده ایم . زبان  فارسی در بعضی از این بازیچه های جدید تکنو لوژی بکلی  از بین رفته و" گوگل " آنرا برای ما ترجمه میکند ؟! وبجایش خط وزبان مائوری های قدیمی وسرخ پوست بیشتر نمایان است !! .

ما  کلمه ای داریم بنام ( سرا ) یعنی خانه و بقول امروزیها منزل ! سرای بکلی گم شده و مرد خانواده هنگامیکه میخواهد درباره خانواده اش حرف بزند همهرا یکجا جمع کرده ونبدیل به یک کلمه نموده وآن ( منزل ) است کلمه است بیگانه درعین حال همسر و فرزندان نیز در لابلای خشت و آجر و گچ گم میشوند !! .

متاسفانه من دراین شهر همزبانی ندارم تنها گاهی با دوستی قدیمی چند کلمه فارسی با تلفن حرف میزنیم وبا بچه ها که به سختی زبان فارسی را میفهمند وگاهی میان آن میمانند  آنها هم کسی را ندارند  بیکسی بدجوری گریبانگیر یکا یک ما شده است ، میل ندارم وارد فرهنگ پر بار ایرانی بشوم که اگر مثلا یکی از فرزندان من همسر نوکر فلان لرد انگلیسی میشد همه اقوام ناگهان خود را با چسب های گوناگون بما می چسپانیدند ، حال در این حصر خانگی اختیاری کسی حوصله ندارد برای چند کلمه حرف زدن با قومی در سر زمین  مادری  باید  مقدار زیادی پول صر ف کرد و ایا من ارزش آنرا دارم ؟! نه ! به هیچ وجه ، من باعث آبروریزی فامیل هستم !! چرا که آواز را دوست داشتم موسیقی را دوست داشتم و رقص را و آزادی روح را بنا براین هیچکس ما را نمیشناسد !!! مانند همان مرحوم میرزاا آقاخان بمجرد آنکه از ترکیه اورا به ایران فرستادند به همراه  سه نفر از دوستانش و در تبریز به زندان افتاد تا محمد علیشاه برود  وخود چراغ را نگاه دارد تا جلادان سر آن سه نفر ببرند ، همه فا میل بکلی نام فامیلشان را عوض کردند و مایملک  او را نیز به یغما بردند و گفتند مارا بااین غریبه کاری نیست واین سلسله مراتب گویا در فامیل ما ارثی است !!! 

چرا ؟  چرا باید مانند گوسفند بع بع کرد ودنباله روی دیگران شد ؟ چرا ؟ من نباید  در عقیده و تفکر و اندیشه آزاد باشم ؟ چرا ؟ .
حال امروز این زبان مادری ماست که دچار بیماری وحشتناکی شده است من گاهی معنای بعضی از کلماترا نمیفهمم  کلماتی  که جاهلان دروازه قزوین و کوره های آجر پزی بکار میبردند حال از دولت سر انقلاب شکوهمند اسلامی هرکدام در امریکا یا سوئد یا لندن یا آلمان مشغول فرا گرفتن  علم خود فروشی میباشند ! ث

بی چراغ  جام  در خلوت  نمی ارم نشست 
زانکه  گنج اهل دل  باید که نورانی بود 
همت عالی طلب  جام مرصع گو مباش 
رند را  آب عنب  یاقوت ربانی بود ......." رند خراباتی   ، حافظ "
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 07/06/2018 میلادی برابر با  17 خرداد ماه 1397 خورشیدی ؟!/

چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۷

آن روزها رفتند

آن زمان گذشت  وآن صفا ومهربانیها تمام شدند  ایمانها از بین رفتند وتمدنی بخاک فرو رفت ،آن زمان که بوی سیر داغ  از خانه همسایه به مشام تو مبخورد واو کاسه ای بزرگ به در خانه میاورد وبا فروتنی میگفت  :قابلی نداره تنها بوی  انرا دخترخانم احساس کرده گفتم یک قاشق هم برای ایشان تحفه بیاورم .
آنها رفتند ونسل بعد از آنها هم در سرزمین اجدادی وهم در فرنگ گم شدند   نه کبگ شدند ونه کلاغ باقی ماندند .
دیگر نباید انتظار هیچ مهربانی را داشت تنها باید مواظب باشی که کارد  را از پشت در قلب تو فرو نکنند ازجلو بهتر میتوانند ترا بکشند .
با گفته هایشان  تفسیرهایشان تهمتهایشان وسر انجام  چیزی را از گوشه خانه ات به آهستگی زیر کلاهشان پنهان کنند وببرند 
در طی این سی وسی وپنجسال وباضافه هفت سال در مرکز ادب وفرهنگ ودانشگاه  بی بی سکینه  همه را بیازمودم   زخود خوشترم نیامد .
آن روزها خوب وروشن بقول مرحوم هایده رفتند  وسیاهی وتا ریکی بر روح همه جای گرفت اعم از خارجی دانشگاه دیده ودکترای ایرانی زبان فهمیده .
گویی لحافی چل تکه را پشت ورو کردند ناگهان وصله ها  هویدا شد و جانوران هریک بسویی  گریختند  ودر سوراخهای مخفی خود مشغول توطئه ونقشه کشی بر آمدند .
هنر مندان اصیل وخوب ما رخت بسرای باقی کشیدند ومطرب ها تا روز مرگشان  مضراب زدند وحیثیت هنر را بر باد دادند . 
نه ،دیگر کسی نیست وتو در جزیره تنهاییت ،تنها بخودت بیاندیش وبه راهی که در پیش داری.
دیگر ردباتلری نیست  ودیگراشلی وجود ندارد  تا عشق مسخره ترا نادیده بگیرد .
همه رفتند .همه رفتند  وچه بسا تو آخرین فسیلی باشی از زمانه دور  وروزهای خوب خوشبختی  که خود برای خود میافریدی
پشت پرده نقاشی شده شکیل وزیبا  جانورانی خفته بودند  وحشراتی گزند ه  جای گرفته بودند تو فقط پرده نقاشی را از چشم زیبا پرست خود میدیدی .
واز دل صافی وساده ات 
نه ! یگر منتظر 
 هیچ معجزه ای نیستم حتی خداهم به غار خود پناه برد تا  شرمندگی این آفرینش وتکامل را نبیند .پایان 
ثریا ایرانمنش /اسپانیا ”لب پرچین ”

ره آورد خدایان

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « !

....وآن دم  نخستین  هسته ای بود که سیمرغ ، خداوند  با از آن برخاست  وباد می دمید وجان میداد .
.باد میوزید  و میامیخت  و میپوست 
باد، بین جنبشها  و مهر ها بود 
وگیتی گلاویزی  وآمیزندگی  و» مهر نخستین بود « 

آن دم ناچیز ، نسیمی شد که همیشه  میافزود ومیگشود 
از آب  ، نسیم برخاست 
 آز آب  زمین رست 
 از زمین گیاه رویید واز گیاه جانور  زاده شد 
و.... از جانوران  ، آتش نهفته  شد که مهر است 
آب وزمین وگیاه  وجانور وانسان را به همدیگر  آمیخت وپیوست ......... از » یگانه سیمرغ « نوشته : پروفسور جمالی 
------
 با این تفاصیل  این گیاه وآب وزمین گاهی جانورانرا به همانگونه که بودند بحال خود رها کرد وسپس انسان برخاست  با مهر یزدان وسرشت پاک  وزیر نام مهر  برای همین هم است که نام های زنان زرتشی با مهر شروع میشود نام مادربزگ  من » مهر بانو بود « سپس عوض شد !

میل دارم دفتر ی به  دست بگیرم وبروم پی سر شماری ایرانان واز آنها سئوال کنم که :
شما ایرانی مسلمان هستید ؟ 
یا یک مسلمان ساکن ایران ؟
ویا یک ایرانی اصیل ؟ 
پاسخم از همین حالا  معلوم است !
ما مسلمانیم وخوب ایرانی هستیم وخوب  باید دید باد از کدام سو میوزد ؟ از قاره بزرگ آن سوی اقیانوسها ویا از جزیره شیطان !پایان 
همان نیمه شب !!!

خرد ودانایی

از ساعت سه بیدارم هوا دم دار وشرجی است  در جایی خواندم اگر بیدار شدید ودیگر خوابتان نبرد  به کارهایی که در طی روز انجام داده این بیاتدیشید !.
ومن اندیشه کردم  در حال اطوکشی گریستم ودرحال تماشای فیلم  دایی جان ناپلئون نیز گریستم 
بیدار شدم وگوش سپردم به کنکاش  که هر روز وهر ساعت در انتظارش بوده وهستم  وآن گفتار نیک وآن خرد اندیشی  ناگهان در زیر یک دیس پلوی زعفرا زده از محصولات پر بار صدف گم میشد  هرچه باشد باید اول شکم سیر شود تا بعد بفکر اندیشه افتاد اندیشه فعلا در همان حول شکم وزیر آن مشغول است .
از میرزا آقاخان کرمانی گفت  بیاد گفته ها واشعار مادرجانم افتادم که میگفت :ماه هیچوقت زیر ابر پنهان نمیماند  وما مرواریدهایی هستیم که درون لجن فرو رفته ایم سرانجام  روزی دایی مادرم وپسر عمویش سر بلند میکنند  ومن دراین نیمه شب دیدم شمع نیمه سوخته ای هستم بین دو مشعل بزرگ  یکی میرزا آقاخان کرمانی ودیگری میرزا رضای کرمانی  یکی دایی مادر بزرگ بود ودیگری پسر عمو ونامزد مادر بزرگ که به زور مسلمان شده بود وما همچنان در میان مسلمانان  قشری وتازه پا بعنوان نجس  راه میرفتیم وچه سر سختانه به این پشتوانه خانوادگی که مطرود جامعه خانواده ظل الله  ومومنین درگاه الهی  خودرا کنار کشیده وسعی داشتیم به همان اندیشه پاک وگفتار خوب ورفتار نیکمان پایبند باشیم وچه ضررها که ندیدیم وچه توهینها وتهمتها بر لباس زیبا وپاکیزه وسفید ما لکه نپاشید 
حال نیمه شب  بمادر گفتم سر از خاک بردار وببین  البته آقاخان هنوز مطرود است اما میرزا رضا نیمی از کوچه های شهر کرمان را بنام او کردهاند  وما مروارید های ریز ودرشت هنوز  در لابلای زباله دست وپا میزنیم .
نیمه شب است با قهوه ای  تلخ بقیه خواب را از چشمانم زودم وروی تابلت ویران شده مشغول نوشتنم .
میترائیسم ما نصیب کلیسای رم شد خورشید ما نصیب سر زمینی دیگر وخرد ما پایمال  عده ای بیسواد ونادان واندیشه های پاک ما در دست فرستاده ها زیر ورو میشوند 
من سر زمینم را باخود آورده ام خط وزبانم وهویت تاریخی اجدادم را  با بقیه کاری ندارم  خیلی راحت وروان مینویسم تا احمقها هم بتوانند بخوانند .
قسمت اول فیلم دایی جان ناپلئون مرا بیاد خانه بزرک و(آقا) جان انداخت وترکه هایی که بر پیکر مش قاسم میخورد مرا بیاد ترکه های  نا برادریم می انداخت  عشق سعید به لیلی مرا بیاد آن عروسک چین ام انداخت که بچه ها از دستم قاپیدند وآنرا بر زمین کوبیدند هنوز دو شقه شدن  سر زیبای آن عروسک وچشمانش  که از حلقه بیرون زده بو وپیراهن پاره اش را از یاد نبردم  وفریاد آن زن لجاره کورد که میگفت جای تو در این خانه نیست  چرا رفتی وکنار  آقاجان نشستی ؟؟!!
حال من شمع نیمه سوخته بین دومشعل بزرگ نشسته ام وبه آنها افتخار میکنم .
روز ی در بازار  یکشنبه از یک دست فروش انگلیسی  گردنبدی خریدم  از من پرسید اهل کجایی ؟ گفتم چرا این سئوال را میکنی ؟
گفت  چهره ات مرا بیاد میناتورهای  شرق میاندازد  
گفتم از همان سرزمینم اما نه هند وپاکستان بلکه پارسی هستم 
پایان 
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین” 

 میلادی
06/06/2018 برابر با  شانزدهم  خردادماه ۱۳۹۷خورشیدی