ومن اندیشه کردم در حال اطوکشی گریستم ودرحال تماشای فیلم دایی جان ناپلئون نیز گریستم
بیدار شدم وگوش سپردم به کنکاش که هر روز وهر ساعت در انتظارش بوده وهستم وآن گفتار نیک وآن خرد اندیشی ناگهان در زیر یک دیس پلوی زعفرا زده از محصولات پر بار صدف گم میشد هرچه باشد باید اول شکم سیر شود تا بعد بفکر اندیشه افتاد اندیشه فعلا در همان حول شکم وزیر آن مشغول است .
از میرزا آقاخان کرمانی گفت بیاد گفته ها واشعار مادرجانم افتادم که میگفت :ماه هیچوقت زیر ابر پنهان نمیماند وما مرواریدهایی هستیم که درون لجن فرو رفته ایم سرانجام روزی دایی مادرم وپسر عمویش سر بلند میکنند ومن دراین نیمه شب دیدم شمع نیمه سوخته ای هستم بین دو مشعل بزرگ یکی میرزا آقاخان کرمانی ودیگری میرزا رضای کرمانی یکی دایی مادر بزرگ بود ودیگری پسر عمو ونامزد مادر بزرگ که به زور مسلمان شده بود وما همچنان در میان مسلمانان قشری وتازه پا بعنوان نجس راه میرفتیم وچه سر سختانه به این پشتوانه خانوادگی که مطرود جامعه خانواده ظل الله ومومنین درگاه الهی خودرا کنار کشیده وسعی داشتیم به همان اندیشه پاک وگفتار خوب ورفتار نیکمان پایبند باشیم وچه ضررها که ندیدیم وچه توهینها وتهمتها بر لباس زیبا وپاکیزه وسفید ما لکه نپاشید
حال نیمه شب بمادر گفتم سر از خاک بردار وببین البته آقاخان هنوز مطرود است اما میرزا رضا نیمی از کوچه های شهر کرمان را بنام او کردهاند وما مروارید های ریز ودرشت هنوز در لابلای زباله دست وپا میزنیم .
نیمه شب است با قهوه ای تلخ بقیه خواب را از چشمانم زودم وروی تابلت ویران شده مشغول نوشتنم .
میترائیسم ما نصیب کلیسای رم شد خورشید ما نصیب سر زمینی دیگر وخرد ما پایمال عده ای بیسواد ونادان واندیشه های پاک ما در دست فرستاده ها زیر ورو میشوند
من سر زمینم را باخود آورده ام خط وزبانم وهویت تاریخی اجدادم را با بقیه کاری ندارم خیلی راحت وروان مینویسم تا احمقها هم بتوانند بخوانند .
قسمت اول فیلم دایی جان ناپلئون مرا بیاد خانه بزرک و(آقا) جان انداخت وترکه هایی که بر پیکر مش قاسم میخورد مرا بیاد ترکه های نا برادریم می انداخت عشق سعید به لیلی مرا بیاد آن عروسک چین ام انداخت که بچه ها از دستم قاپیدند وآنرا بر زمین کوبیدند هنوز دو شقه شدن سر زیبای آن عروسک وچشمانش که از حلقه بیرون زده بو وپیراهن پاره اش را از یاد نبردم وفریاد آن زن لجاره کورد که میگفت جای تو در این خانه نیست چرا رفتی وکنار آقاجان نشستی ؟؟!!
حال من شمع نیمه سوخته بین دومشعل بزرگ نشسته ام وبه آنها افتخار میکنم .
روز ی در بازار یکشنبه از یک دست فروش انگلیسی گردنبدی خریدم از من پرسید اهل کجایی ؟ گفتم چرا این سئوال را میکنی ؟
گفت چهره ات مرا بیاد میناتورهای شرق میاندازد
گفتم از همان سرزمینم اما نه هند وپاکستان بلکه پارسی هستم
پایان
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین”
میلادی
06/06/2018 برابر با شانزدهم خردادماه ۱۳۹۷خورشیدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر