پنجشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۷

بی هویتی

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
----------------------------

گرچه  بی سامانی نماید کار ما سهلش مبین 
کاندرین  کشور گدایی رشک سلطانی بود ......" حافظ "

روز گذشته به دنبال  چیزی در " گوگل " فارسی میگشتم  گویا به دنبال شخصی ،  مانده بودم که این  چه ادبیات و چه زبانی است که رواج پیدا کرده است  ، یا محاوره ای یکسر یا مخلوطی با کلمات قلمبه سلمبه عربی چاشنی آن کرده بودند .

از اینکه حضرت رهبری  قباله آن سر زمین را  به فرزندان ابو طالب داده و آنرا به آنها بخشیده حرفی نیست ، اما هنوز کور سویی در کنج دلهای  میدرخشد که شاید روزی ماهم توانستیم حد اقل ( اسپانیا ) شویم اگر چه هلند و نورژ  و غیره نشدیم حتی مراکش هم نشدیم ،  چگونه ممکن است یک زبان زنده دنیا را  که اقلا  ده تا دوازده قرن  مردم با آن سخن گفته  و نوشته اند و شعرا سروده اند و حرف زده اند  و فکر کرده اند  و دوست داشته اند ،  آنرا رها کرده وبه چند جلد آیات بی محتوا  پناه برد و آنها را جایگزین این زبان شکرین کرد ؟ .
این مثال را شاید بارها آورده باشم که " کار لیل "  نویسنده بزرگ انگلیسی  در  یکی از کتابهایش  در باره شکسپیر و ضرورت  وجود آو  برای عظمت  و بقاء  انگلستان نوشته بود :
اگر روزی امر بر این شود که  هندوستان  از انگلستان  جدا شود  یا شکسپیر !  ما ترجیح میدهیم  که شکسپیر را نگاه داریم و سر زمین هندوستان را  به هرکس که میخواهد بدهیم . 

این سخن گزافی نیست ،  بنیاد و پایداری  و ملیت هر جامعه ای  همانا متفکرین  و فلاسفه  و نویسندگان  و شعرای  آن هستند  زبانیکه دارای شعرایی مانند سعدی  ، و فردوسی  و حافظ را داراست  وا فکار مولوی و خیام  بدان افزوده شده است  بیشتر ازهر ثروتی  و قدرتی  نگهدار  حیات اجتماعی و افتخار  زندگانی  آن ملت است .

عده ای  همان زبان جاهلی بی محتوا را ماخذ قرار داده و نوشته و گفته اند که ما این هستیم ! غرب زده نیستیم ! وحال مالیخولیایی محاوره ای گریبانگیر عده ای را  گرفته  وآن ادبیات درخشان را  که برای ما مانده  با کلماتی انگلیسی و فرانسه و عربی مخلوط میکنند  و یا آنکه عده ای فاشسیزم بیکار مشغول بیرون آوردن کلمات بیگانه از این زبان میباشند و میل دارند به سبک و سیاق » بیحقی« بنویسند ویا حرف بزنند . خوب در واقع مانند این است که شخصی تشنه باشد و احتیاج به آب وبه کسی بگودید که " خون من سخت غلیظ شده و شکم و دهانم خشک  آیا میشود از آن معجونی  که از دو عنصر اکسیژن و هیدروژن  تشکیل یافته قدری بمن بدهید ؟! "  این نهایت سخیفی وبی شعوری  آن فرد را میرساند ما با کلمه " آب " که این روزها در سر زمین ما قحطی  آن بچشم میخورد  وز مین ها خشک  وتبدیل به خاک شده و قطره ای باران نیز نمیبارد  با آن کلمه رشد کرده ایم . زبان  فارسی در بعضی از این بازیچه های جدید تکنو لوژی بکلی  از بین رفته و" گوگل " آنرا برای ما ترجمه میکند ؟! وبجایش خط وزبان مائوری های قدیمی وسرخ پوست بیشتر نمایان است !! .

ما  کلمه ای داریم بنام ( سرا ) یعنی خانه و بقول امروزیها منزل ! سرای بکلی گم شده و مرد خانواده هنگامیکه میخواهد درباره خانواده اش حرف بزند همهرا یکجا جمع کرده ونبدیل به یک کلمه نموده وآن ( منزل ) است کلمه است بیگانه درعین حال همسر و فرزندان نیز در لابلای خشت و آجر و گچ گم میشوند !! .

متاسفانه من دراین شهر همزبانی ندارم تنها گاهی با دوستی قدیمی چند کلمه فارسی با تلفن حرف میزنیم وبا بچه ها که به سختی زبان فارسی را میفهمند وگاهی میان آن میمانند  آنها هم کسی را ندارند  بیکسی بدجوری گریبانگیر یکا یک ما شده است ، میل ندارم وارد فرهنگ پر بار ایرانی بشوم که اگر مثلا یکی از فرزندان من همسر نوکر فلان لرد انگلیسی میشد همه اقوام ناگهان خود را با چسب های گوناگون بما می چسپانیدند ، حال در این حصر خانگی اختیاری کسی حوصله ندارد برای چند کلمه حرف زدن با قومی در سر زمین  مادری  باید  مقدار زیادی پول صر ف کرد و ایا من ارزش آنرا دارم ؟! نه ! به هیچ وجه ، من باعث آبروریزی فامیل هستم !! چرا که آواز را دوست داشتم موسیقی را دوست داشتم و رقص را و آزادی روح را بنا براین هیچکس ما را نمیشناسد !!! مانند همان مرحوم میرزاا آقاخان بمجرد آنکه از ترکیه اورا به ایران فرستادند به همراه  سه نفر از دوستانش و در تبریز به زندان افتاد تا محمد علیشاه برود  وخود چراغ را نگاه دارد تا جلادان سر آن سه نفر ببرند ، همه فا میل بکلی نام فامیلشان را عوض کردند و مایملک  او را نیز به یغما بردند و گفتند مارا بااین غریبه کاری نیست واین سلسله مراتب گویا در فامیل ما ارثی است !!! 

چرا ؟  چرا باید مانند گوسفند بع بع کرد ودنباله روی دیگران شد ؟ چرا ؟ من نباید  در عقیده و تفکر و اندیشه آزاد باشم ؟ چرا ؟ .
حال امروز این زبان مادری ماست که دچار بیماری وحشتناکی شده است من گاهی معنای بعضی از کلماترا نمیفهمم  کلماتی  که جاهلان دروازه قزوین و کوره های آجر پزی بکار میبردند حال از دولت سر انقلاب شکوهمند اسلامی هرکدام در امریکا یا سوئد یا لندن یا آلمان مشغول فرا گرفتن  علم خود فروشی میباشند ! ث

بی چراغ  جام  در خلوت  نمی ارم نشست 
زانکه  گنج اهل دل  باید که نورانی بود 
همت عالی طلب  جام مرصع گو مباش 
رند را  آب عنب  یاقوت ربانی بود ......." رند خراباتی   ، حافظ "
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 07/06/2018 میلادی برابر با  17 خرداد ماه 1397 خورشیدی ؟!/

چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۷

آن روزها رفتند

آن زمان گذشت  وآن صفا ومهربانیها تمام شدند  ایمانها از بین رفتند وتمدنی بخاک فرو رفت ،آن زمان که بوی سیر داغ  از خانه همسایه به مشام تو مبخورد واو کاسه ای بزرگ به در خانه میاورد وبا فروتنی میگفت  :قابلی نداره تنها بوی  انرا دخترخانم احساس کرده گفتم یک قاشق هم برای ایشان تحفه بیاورم .
آنها رفتند ونسل بعد از آنها هم در سرزمین اجدادی وهم در فرنگ گم شدند   نه کبگ شدند ونه کلاغ باقی ماندند .
دیگر نباید انتظار هیچ مهربانی را داشت تنها باید مواظب باشی که کارد  را از پشت در قلب تو فرو نکنند ازجلو بهتر میتوانند ترا بکشند .
با گفته هایشان  تفسیرهایشان تهمتهایشان وسر انجام  چیزی را از گوشه خانه ات به آهستگی زیر کلاهشان پنهان کنند وببرند 
در طی این سی وسی وپنجسال وباضافه هفت سال در مرکز ادب وفرهنگ ودانشگاه  بی بی سکینه  همه را بیازمودم   زخود خوشترم نیامد .
آن روزها خوب وروشن بقول مرحوم هایده رفتند  وسیاهی وتا ریکی بر روح همه جای گرفت اعم از خارجی دانشگاه دیده ودکترای ایرانی زبان فهمیده .
گویی لحافی چل تکه را پشت ورو کردند ناگهان وصله ها  هویدا شد و جانوران هریک بسویی  گریختند  ودر سوراخهای مخفی خود مشغول توطئه ونقشه کشی بر آمدند .
هنر مندان اصیل وخوب ما رخت بسرای باقی کشیدند ومطرب ها تا روز مرگشان  مضراب زدند وحیثیت هنر را بر باد دادند . 
نه ،دیگر کسی نیست وتو در جزیره تنهاییت ،تنها بخودت بیاندیش وبه راهی که در پیش داری.
دیگر ردباتلری نیست  ودیگراشلی وجود ندارد  تا عشق مسخره ترا نادیده بگیرد .
همه رفتند .همه رفتند  وچه بسا تو آخرین فسیلی باشی از زمانه دور  وروزهای خوب خوشبختی  که خود برای خود میافریدی
پشت پرده نقاشی شده شکیل وزیبا  جانورانی خفته بودند  وحشراتی گزند ه  جای گرفته بودند تو فقط پرده نقاشی را از چشم زیبا پرست خود میدیدی .
واز دل صافی وساده ات 
نه ! یگر منتظر 
 هیچ معجزه ای نیستم حتی خداهم به غار خود پناه برد تا  شرمندگی این آفرینش وتکامل را نبیند .پایان 
ثریا ایرانمنش /اسپانیا ”لب پرچین ”

ره آورد خدایان

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « !

....وآن دم  نخستین  هسته ای بود که سیمرغ ، خداوند  با از آن برخاست  وباد می دمید وجان میداد .
.باد میوزید  و میامیخت  و میپوست 
باد، بین جنبشها  و مهر ها بود 
وگیتی گلاویزی  وآمیزندگی  و» مهر نخستین بود « 

آن دم ناچیز ، نسیمی شد که همیشه  میافزود ومیگشود 
از آب  ، نسیم برخاست 
 آز آب  زمین رست 
 از زمین گیاه رویید واز گیاه جانور  زاده شد 
و.... از جانوران  ، آتش نهفته  شد که مهر است 
آب وزمین وگیاه  وجانور وانسان را به همدیگر  آمیخت وپیوست ......... از » یگانه سیمرغ « نوشته : پروفسور جمالی 
------
 با این تفاصیل  این گیاه وآب وزمین گاهی جانورانرا به همانگونه که بودند بحال خود رها کرد وسپس انسان برخاست  با مهر یزدان وسرشت پاک  وزیر نام مهر  برای همین هم است که نام های زنان زرتشی با مهر شروع میشود نام مادربزگ  من » مهر بانو بود « سپس عوض شد !

میل دارم دفتر ی به  دست بگیرم وبروم پی سر شماری ایرانان واز آنها سئوال کنم که :
شما ایرانی مسلمان هستید ؟ 
یا یک مسلمان ساکن ایران ؟
ویا یک ایرانی اصیل ؟ 
پاسخم از همین حالا  معلوم است !
ما مسلمانیم وخوب ایرانی هستیم وخوب  باید دید باد از کدام سو میوزد ؟ از قاره بزرگ آن سوی اقیانوسها ویا از جزیره شیطان !پایان 
همان نیمه شب !!!

خرد ودانایی

از ساعت سه بیدارم هوا دم دار وشرجی است  در جایی خواندم اگر بیدار شدید ودیگر خوابتان نبرد  به کارهایی که در طی روز انجام داده این بیاتدیشید !.
ومن اندیشه کردم  در حال اطوکشی گریستم ودرحال تماشای فیلم  دایی جان ناپلئون نیز گریستم 
بیدار شدم وگوش سپردم به کنکاش  که هر روز وهر ساعت در انتظارش بوده وهستم  وآن گفتار نیک وآن خرد اندیشی  ناگهان در زیر یک دیس پلوی زعفرا زده از محصولات پر بار صدف گم میشد  هرچه باشد باید اول شکم سیر شود تا بعد بفکر اندیشه افتاد اندیشه فعلا در همان حول شکم وزیر آن مشغول است .
از میرزا آقاخان کرمانی گفت  بیاد گفته ها واشعار مادرجانم افتادم که میگفت :ماه هیچوقت زیر ابر پنهان نمیماند  وما مرواریدهایی هستیم که درون لجن فرو رفته ایم سرانجام  روزی دایی مادرم وپسر عمویش سر بلند میکنند  ومن دراین نیمه شب دیدم شمع نیمه سوخته ای هستم بین دو مشعل بزرگ  یکی میرزا آقاخان کرمانی ودیگری میرزا رضای کرمانی  یکی دایی مادر بزرگ بود ودیگری پسر عمو ونامزد مادر بزرگ که به زور مسلمان شده بود وما همچنان در میان مسلمانان  قشری وتازه پا بعنوان نجس  راه میرفتیم وچه سر سختانه به این پشتوانه خانوادگی که مطرود جامعه خانواده ظل الله  ومومنین درگاه الهی  خودرا کنار کشیده وسعی داشتیم به همان اندیشه پاک وگفتار خوب ورفتار نیکمان پایبند باشیم وچه ضررها که ندیدیم وچه توهینها وتهمتها بر لباس زیبا وپاکیزه وسفید ما لکه نپاشید 
حال نیمه شب  بمادر گفتم سر از خاک بردار وببین  البته آقاخان هنوز مطرود است اما میرزا رضا نیمی از کوچه های شهر کرمان را بنام او کردهاند  وما مروارید های ریز ودرشت هنوز  در لابلای زباله دست وپا میزنیم .
نیمه شب است با قهوه ای  تلخ بقیه خواب را از چشمانم زودم وروی تابلت ویران شده مشغول نوشتنم .
میترائیسم ما نصیب کلیسای رم شد خورشید ما نصیب سر زمینی دیگر وخرد ما پایمال  عده ای بیسواد ونادان واندیشه های پاک ما در دست فرستاده ها زیر ورو میشوند 
من سر زمینم را باخود آورده ام خط وزبانم وهویت تاریخی اجدادم را  با بقیه کاری ندارم  خیلی راحت وروان مینویسم تا احمقها هم بتوانند بخوانند .
قسمت اول فیلم دایی جان ناپلئون مرا بیاد خانه بزرک و(آقا) جان انداخت وترکه هایی که بر پیکر مش قاسم میخورد مرا بیاد ترکه های  نا برادریم می انداخت  عشق سعید به لیلی مرا بیاد آن عروسک چین ام انداخت که بچه ها از دستم قاپیدند وآنرا بر زمین کوبیدند هنوز دو شقه شدن  سر زیبای آن عروسک وچشمانش  که از حلقه بیرون زده بو وپیراهن پاره اش را از یاد نبردم  وفریاد آن زن لجاره کورد که میگفت جای تو در این خانه نیست  چرا رفتی وکنار  آقاجان نشستی ؟؟!!
حال من شمع نیمه سوخته بین دومشعل بزرگ نشسته ام وبه آنها افتخار میکنم .
روز ی در بازار  یکشنبه از یک دست فروش انگلیسی  گردنبدی خریدم  از من پرسید اهل کجایی ؟ گفتم چرا این سئوال را میکنی ؟
گفت  چهره ات مرا بیاد میناتورهای  شرق میاندازد  
گفتم از همان سرزمینم اما نه هند وپاکستان بلکه پارسی هستم 
پایان 
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین” 

 میلادی
06/06/2018 برابر با  شانزدهم  خردادماه ۱۳۹۷خورشیدی 

سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۷

تخیلات قرن

ثریا ایرانمنش » لب پرچین !-
-----------------------------

راه چپ کرد  حریفانه  بهار از چمنم 
 غنچه ماندم من و هنگام شکفتن گذشت ....." طالب آملی "

ستاره شناس  مشهور قرن گذشته  " کامیل  فلاماریون  "  کتابی دارد بنام » اورانی «  این جناب همه وقت خودرا صرف  ستاره شناسی  کرده است  هم دانشمند وهم قوه تخیل خوبی دارد  کمی هم در ریاضیات مطالعه کرده است  و من دیروز بر حسب اتفاق  آنرا یافتم و دارم میخواتم  چیزهایی که نوشته باترجمه صحیح و کامل  عوام فهم  ودر درسترس همه قرار دارد ،  این جناب  با روح لبریز از شوق و جذبه  خود برای  جلب توجه  مردم به آسمانها  واوضاع نا به سامان ستارگان  سفر کرده وتا افلاک رفته  و افسانه پردایهای  او غیر قابل تصور است  .
 بنا بر گفته ایشان  روح ما پس از مرگ  از ستاره ای به ستاره دیگری پرواز میکند  ولذت دوست داشتن  .دانستن را خواهد چشید  برای ما پروانه های کوچک متفکر که در ضعف و ناتوانی  و نادانی باقی مانده ایم   حس کنجکاوی را نیز از ما گرفته است  خوب ، زندگی  ابدی را  نمیشود بهتر از این به تصویر درآورد .

حال کار امروز ما در سر تاسر مملکت ویران شده و ترسی که هر آن ممکن است جنگی دامنگیر شده و همه خاور میانه را بکام  آتش فرو برد ومن دراین فکرم که انسانها  چگونه دسته جمعی  از این ستاره به آن ستاره نقل مکان میکنند  در حالیکه درهمین حال حاضر  هر روز از این کیهان ،  به آن کیهان درحال سفرند !

آنهاییکه مانند من  بینی شان نگرفته وبو هارا خوب احساس میکنند خود را بنوعی کرم وار به حاشیه جیم الف رساندند  وچنان آهسته گام برداشتند که نه سیخ بسوزد ونه کباب ورفتند تا مستمری های عقب افتاده را پس بگیرند ، عده ای در سوراخی نشستند با یک دوربین یک میکروفن حال یا بعنوان خبرنگار یا خبر چین ویا دلسوز »  برای حفظ منافع  مردم !!"
راست و دورغ را سر هم کرده و نسخه ای پر محتوا برای ملت میپیچند ، تنها آنهاییکه در درون هستند و میدانند  و میتوانند شاید بنوعی جلوی این آتش را بگیرند .

امروز یکنوع بد گمانی  به روحم رخنه کرده است  و مشکوک میشوم  که این مسافرین  راه صحرا  چگونه باخبر میشوند درآنسو حلوای روغن دار پخش میکنند  و ناگهان باین فکر افتادم که خوب منهم یک توبه نامه بنویسم و بروم بگویم ...... بگویم چی ؟ هیچ ندارم بگویم ! نه در خارج گود نشستم و فرمان لنگش کن دادم ونه دست گدایی پیش  این وآن دراز کردم ، تنها غم بزرگتر ی بر دلم نشست و اینکه دیدم همه آنچه را که در جوانی بافته بودم رشته هایی از ابریشم خام بود که از هم گسیخت ، بیشتر توضیحی ندارم بدهم . تنها  گفتم " بلی ! تو برنده شدی ! ".

حال  اگر فرمایشات این جناب  فلا ماریون درست باشد  باید شبها روی بالکن بنشینم و ببینم  به کدام سیاره سفر میکنم واز این جا بجایی آیا شادم یا غمگین . دیگر دل از همه کندم .
این عالم هستی  تنها یک بعد دارد آنهم خستگی شدید و یکنواختی ،  و هریک از آن ستاره ها  توده آتشی بیش نیستند  وهریک مانند یک گلوله از این سو به آن سو رفته وناگهان فرو میافتند و خاموش میشوند ، نام منهم یکی از انهاست که دراین گوشه خاموش شدم هیچ تخیلی وهیچ نوشته ا ی دیگر قدرت آنرا ندارد  تا آن اکسیژنی را که به آن محتاجم به ریه های خسته ام برساند  و ما فر زندان زمین  امروز مانند جسد های بیروحی درحال حرکت وجابجا شدنیم برای  آنکه کمی بیشتر بمانیم وکمی بیشتر بنوشیم وبخوریم ولذت ببریم ومتاسفانه من از این لذایذ بیزارم ،  وگمان هم نکنم  که درسیارات دیگر مانند زمین آب وآتشی یافت شود وانسانی همسان ما به زندگی گیاهی خود ادامه دهد  بهترین  دلیل همان آتش فشانها  ویرانیهای ناشناخته این زمین کروی شکل است هیچ سیاره ای درآسمان نایستاد تا به مادر طبیعت کمک کند ویا فرزندانش را نجات دهد ویک قدم دیگر که برداریم ودر لایتنیهای بگردش بپردازیم  با یک کره بسیار  بزرگی  روبرو خواهیم شد  که هزار تکه شده است  ویک قطعه آن هنوز در مدار مریخ  واقع شده  وهر آن ممکن است که آنرا از هم متلاشی سازد وما با چه شوقی آرزوی سفر به آسمانها و کرات دیگر را داریم !! بشر هرکجا و به هر نقطه عالم که برود اولین کار ی که میکند بنای یک معبد / یک مسجد / یک کلیسا / یک کنیسا ویک تخت رهبری است وبعد به مطالب دیگر  مثلا " قانون اساسی " میرسد  وسپس آتش افروزی وجنگ با ستارگان دیگر . بیهوده دل درکمند زلف این پتیاره نباید بست 
ما کرمانیها  خیلی یه قالی کرمان خود مینازیدیم !!! و همیشه زنهایمان را به قالی کرمان تشبیه میکردیم که هرچه لگد بخورند پر بها تر میشوند البته درگذشته نه درحال حاضر در کنار انستیتوی های زیبایی .پایان 

 نه آن واخورده کالایم  که روزی بی بها افتم 
همان خورشید  والایم ، اگرچه زیر پا افتم .......قالی کرمان !
ثریا ایرانمنش « لب پرچین « 05/06/2018 میلادی برابر با پانزدهم خردادماه 1397 خورشیدی و.....   !


دوشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۷

نماند گل به جای.

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
---------------------------

چون کم نشود  سنگت  چون بد نشود رنگت 
بازار  مرا دیدی ، بازار دگر رفتی  !


چه حالی ، چه خیالی .چه خیال باطلی ! این مزغ طوفان بود او را پسر طوفان مینامیدند حال شاخه ای  خشک وبی اعتبار بیش نیست  با آنهمه مدالی که مانند فروشندگان دوره گرد بر سینه اش انداخته درکنار خودفروشان دیگر  مانند فاحشه های از کار افتاده با قد خمیده وسرطانی که کم کم او را میخورد ایستاده وعکس گرفته است ! 

چه دنیای کثیف وفاسدی داریم وچه خوش خیالی ها  ، چه خیالی ؟ میدانم  وبخوبی میدانم که این نوشته های بی جان درحال حاضر در پرده نهان  و خوب میدانم که رقاصان حوض خودفروشان چگونه خوش رقصی خودرا به نژاد شتر سواران  وسوسمارخور ها نشان میدهند ! 

چه اصراری بود دراین کار ؟ چه کسی ترا باین  کار مجبور کرد پیر مرد میخواستی برای روزهای آخر عمرت نام نیکی بگذاری یا حد اقل بی نام  ونشان گورت را گم کنی نه اینکه  مانند پا اندازهای شهر نو سر پیری هنوز درفکر دلالی باشی برای چی ؟ برای کی ؟ .

حیف از آن شه زاده  زیبا که به همسری تو درآمد تو لیاقت همان فاحشه های دست هزارم هالیود را داشتی که باخرج دولت ایران آنهارا به ایران میفرستادی وبا صندوقهای پر از فرش وجواهر  برای یکشب بغل خوابی آنهارا برمیگرداندی ، بینی برجسته ات نشان از ستبر بودن وبزرگ بودن آن ...... میداد وقد رشیدت که همه جا آنرا به نمایش میگذاشتی ، 
قد رشیدم  ببینید / اسب سفیدم ببیند  / وهمه سوار آن اسب سفید شدند از زنهای شوهر دار تا زنان بیوه وپیرزنانی که دیگر خریداری درنمایشات نداشتند . 
چه بیهوده ترا پسر طوفان خواندند  درحالیکه خسی بیش نبودی .

نمیدانم نسبت شاید  به سوفالی در گینه ویا  درخاکهای عربستان  ویاشاید  به زنی خود فروش  در شهر بخارا برسد ! کسی نمیداند .

تو آخرین امیدی بودی که گفتم بر خواهی خاست واز شاهی که ولینعمت وپدر زن  تو بود شفاعت خواهی کرد اما تو ؟ آنهم باین هیبت وحشتناک مانند همان ( دوریان گری ) که ناگهان تصویرش هویداشد  مانند یک گربه پیر از سوراخ بیرون جهیدی وبه دنیای املاک وخرید وفروش دلاروبساز بفروشها  اولتیماتوم دادی که این جمهوری خونخوار سر جایش خواهد ماند اگر چه زنان و دختران و پسران و مردان ما را تکه تکه کرده و بخورد ، اگر چه مردم برای سد جوع سگ وگربه را بکشند و بخورند برای تومهم نیست ؛، تو صبحانه ات را با هزاران قرص های گوناگون  همراه با قهوه و خاویار میخوری و شام  ناهارت از نوع بهترین  حیوانات  وماهی  ها شکاری است ، تو چه میدانی بر مردم ستمدیده وبخصوص بر هنرمندانی که موی خودرا درراه هنرشان  بخاطر مردم سپید کردند چه ها گذشت وچه میگذزد ، نه تو هوش وحواس درست وحسابی نداری شیمی درمانی آن تکه مغز ترا نیز خورده است .

ایکاش میگذاشتی ما درهمان تصور خودمان باقی بمانیم حال امروز که باید خانه را تمیز کنم  کتابهای ترا نیزباید به زباله دانی بفرستم با نهایت تاسف وتاثر  درحالیکه عکس شاهدخت عزیزمان درکنار توست اما آنر ا زتو جدا خواهم ساخت تو با همان شهر بانوخو ش بودی نقشه تان نیز یکی بود اما دست قضا دیگری را بر تخت سلطانی نشاند !
متاسفم ، برای خودم متاسفم ، برای سر زمینم میگریم ، که آشغالهایی نظیر شمارا پرورش داد مارهای زیر زمینی وعقرب های گزنده  ، چیز ها دیدم  تا امروز که در صدای تنهایی خویش پنهانم اما سکوت نکردم وبرای مردم گریستم برای آن مردان  بزرگ گریستم   برای مادران داغدار گریستم من بدیدار  او که عشق عالم بود میرفتم  رفتم تا اعماق چاه متروک .و سیاهی که ترا درته آن دیدم .

امروز هیچ میل نداشتم از خواب بر خیزم میل داشتم بخوابم من که هر صبح ساعت شش بیدار وسر حال بودم امروز مانند یک پیر زن علیل .درمانده میل داشتم میان رختخوابم همچنا ن در خوابی عمیق فرو بروم و دیگر سر بر ندا رم تا چهره های منفوری مانند ترا ببینم .

آن یکی نویسنده کتاب سه زن وآن زشت کلام وـآن دیگران که دربنگاه سخن پراکنی بی بی سکینه کار میکنند تکلیفشان روشن است مییفروشان  شهر نویی هستند اما ، تو مرغ طوفان !!! نمیدانم  ، ترسیدی ؟ تو که دیگر عمری نداری بهتر بود آن چهره منفور وزشت را پنهان میداشتی و میگذاشتی مردم درهمان خاطره روزهای جوانیت بمانند . اوف  که چه همه بیزارم از این جماعت .
تو همان گدایی هستی که  در به در میروی  اما درخیال خود یک چکاوکی  ، تو همان سپوری  که ته یک پوسته خربزه مسموم را با دندانهای عاریه اش میلیسی  تو همان الاغی هستی که میپنداری  اسبی اصیل هستی . 
ترا به چراگاه بردند  مانند گاوی که ناگهان سبزه دیده باشد به چرا مشغول شدی آنهم با آخرین دیناری که درزندگیت داشتی چرا آنرا برای ستمدیگان نفرستادی ؟ رفتی به مسجدی دوار از قبیله ات . برایت متاسفم نام ننگین تو درتاریخ آینده ثبت خواهد شد بعنوان یک خیانتکار .غاصب و دزد . مانند دهمه  اعضای اپوزیسیون زنجیر پاره کرده !!!1پایان 
در کنار  باد خزانی که ناگه  وزد بر سال ها 
دگرگون ساخت  آن لذت پذیزی ونجات گلستانرا 

نماند  یک گل  بجای و یک شاخه بر سر زمینم 
من همان سرو ایستاده بر زمینم  تاک  بستانرا 
----
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 04/06/ 2018 میلادی / برابر با 14 خردادماه 1397 خورشیدی / اسپانیا /....