یکشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۷

ایستر

آن زمان  که باد جنوب بر ساحل میوزد 
خاکها فرو میریزتد 
 وزمین نوحه میخواند 
آیا این اراده خداست ؟

در. سر تاسر  سر زمینها 
من تنهایم وسرگردان 
درودها نا شناخته وزمانی نا شنیده 
آیا این اراده خداست ؟

درد سر نوشت من است 
قلب من مانند سرب است 
میترسم که خدا مرده باشد 
پس آیا من زنده خواهم ماند ؟ 

امروز روز رستگاری است 
روزی که او از کفن بیرون شد 
وزنده ماند 
آیا اینهم اراده خداست ؟

ثریا /اسپانیا /اول آپریل ۲۰۱۸ میلادی 

آتشی زین سان ........

 سینه آتشگاه آن نار است  کز وی یک شرار
شامگاهی لحظه ای در وادی ایمن بسوخت 

با کلماتی  شمرده مرتب نام " اشترن   "  درمغزم میکوفت ، بیدار شدم  ، یعنی چه ؟  چرا ناگهان بیاد این روزی نامه ها ومجلات خارجی  آنهم در خواب افتادم ؟  همه امور به دست آنها میچرخید ، " لوموند"  - " تایم " -  واشنگتن پست "  وعده ای مفتخوردر سفارتخانه های ایران در خارج نشسته بودند با نیمه زبانی که بلد بودند  آنهارا ترجمه میکردند وآنچه را که بر ضد " شاه"  بود از بین میبردند ویا در کشوهای خود برای روز مبادا نگاه میداشتند  اما اگر مثلا روزی نامه ای نوشته بود که ملکه ایران زیباترین ملکه دنیاست فورا آنرا به تهران  مخابره میکردند ، جاسوسانی هم  از طرف احزاب چپ خارج وداخل  در  آنجا  نشسته بو میکشیدند ، [ شاه دیکتاور ایران مردم را به زیر فلک کشیده و برای چهارم آبان برنانه چیده جشن تولد میگذارد !!! ] آنها نمیدانستند که این بادمجان دور قاب چینانند که این مراسم را رابرپا میدارند 

 اینها بودند  ، اینها مینوشتند  وسرنوشت مارا تعیین میکردند  ،  همه چیز در آن زمان آرام بود پول نفت سرازیر شده بود  وبه راستی بین مردم پخش  شده هر دهاتی تازه به دوران رسیده کمتراز " دیور"  " شانل " نمیپوشید  ،  من گوشم به رادیو بود رادیوی صدای ایران ودلقکهایی که درآن برنامه اجرا میکردند و د رپشت مشغول تیز کردن کاردهای قصابی خود بودند .تنها عده معدوی برایم قابل ارج وشناسایی بودند وهنوز هم هستند . 

مجله اشترین و روزنامه لوموند و دکان دیور واراذل اوباش   قمار خانه های بزرگ  سرنوشت مارا میساختند ومیدانستند که مردم  از دهات گریخته وبه شهرآمده همه همان عین اله ویا صمد آقا میباشند اما نه به سادگی وصداقت آنها بنا براین سیل اجناس بنجل  بسوی کشور ما سراز یر شد همه سر گرم بودیم خانم : گوگوش " یک پارچه رادیو وتلویزیون را  دراختیار داشت وخوانندگان خرده پایی که مانند قارچ سمی از زمین سبز میشدند خانم مهستی مجال خودنمایی نمیداد کاباره ها پشت سر هم ایجاد میشدند هرشب برنامه جدیدی وهر شب یک دلقک جدیدی روز صحنه بود وما بخواب رفته بودیم .خواب  خوش .

در اطاقهای پنهانی وکنار منقل ها ودرکنار فاحشه ها ژ نرالهای چند ستاره مشغول  برنامه ریزی بودند یکی میلش به بختیار میکشید دیگری خودرا صاحب جاه میدانست  وشاه بخیال آنکه  کشورش در امن وامان وجزیره ثبات است مشغول اسب سواری بود .

قمار خانه ها بهم راه  داشتند کلوپها وسازند/گان مد باهم دریک کانال  راه میرفتند  وچهار شهر وچهار مقصد توریستی  بسرعت  همه دهاتیهارا بسوی لندن وپاریس وآلمان وایتالیا برد وسپس چین وژاپن  ، حال بیا وتماشا  کن چمدانهای حاوی بنجل های خیابان های جنوبی کشور های خارجی بطور قاچاق بدون دادن مالیات وارد میشدند وپا اندازان خانگی درخانه " بوتیک " داشتند  همه لباسها " بوتیکی" بود  بیهوده نساجی مازندران ودیگر کارخانه ها .را بکار گرفته وپارچه وحریر تولید میکردند بنجل های خارجی بیشتر خریدار داشت ، مبلمان از ایتالیا وارد میشد وهمه هرهفته به خارج سقر میکردند ودرخارج خانه میخریدند آنهم نه یکی بلکه چند تا بنام فرزندانشان . 

همه امور زندگی در آن زمان بدینگونه میچرخید اما بودند عده ای که در حلبی آباد ها ودر پشت قلعه به زندگی نکبت بارشان ادامه میدادند  تنها چهار استان عزیز شده بود شیراز / اصفهان/ تهران  / مازندران / بقیه درگوشه ای بی آب وعلف افتاده بودند بم را کسی نمیشناخت نا زمانیکه ویران شد توریستهای خارجی تنها اصفهان وشیراز را دوست داشتند !!! صنایع وکار دستی اصفهان  به اوج خود رسید فرش کاشان بهترینها بود  دراساس چیزی تغییر نیافته بود  تنها من احساس میکردم  که زندگیم دگرگون شده  باید راهی پیدا کنم واز این منجل آباد بگریزیم  آنچه که نامش ( سعادت  ) بود گم شده بود  تنها شاعران متعهد  خوابهای طلایی میدیدند  وبه نظر میامد  که سعادت آنها در ویرانی خانه است  اما درخشنده ترین  رویاهای من  در بلند ترین قله ها  وژرفترین  داشت شکل میگرفت فرزندانم را به خارج بفرستم تا بدینگونه بار نیایند وتنها به ظاهر نگاه نکنند  مغزشان باید پر شود وشعورشان بالا رود این تنها احساسی بود که داشتم غافل از اینکه درخارج همه چیز باز در طبقه بالا بود وطبقه پایین فرمانبردار .

حال دراین فکرم اگر کسی گناهکار بود همان ( روزی نامه ها / مجلات وپا اندازان مطبوعات ) بودند میبایست آنهارا اعدام میکردند .
من بخارج آمدم  ودیگر بر نگشتم میلی نداشتم درمیان آن مردم بنشینم وتماشا گر باشم هدف من مقدس تر بود  من بچه تاجر نبودم وبچه بازاری هم نبودم  زندگیم میان درسها وکتابهایم گذشته بود کلماتی را که آنها با رمز واشاره بهم میگفتند درک نمیکردم  نماز میخواندند قمار هم در کنارش بود روزه میگرفتند دروغ هم درپایش نشسته بود یک بام ودوهوا ، من یک رنگ داشتم  رنگ خودم را میل نداشتم آنرا تغییر دهم حال میبینیم چگونه  زندگی میتواند  این چنین  آشفته  و و خیم باشد  درآن زمان کوچکترین نوای موسیقی یا آهنگی مرا به شادی در میاورد امروز  از صدای موسیقی تکان هم نمیخورم تنها به صدای بلند  صفحات راک همسایه که مرتب گوشم را میازارد ودام دام  درسرم ایجاد میکند گوش میدهم  راهی هم برای گریز نیست .

حال هم چیزی در سر زمین ما عوض نشده است تنها آنهاییکه درحلبی آبادها وپشت قلعه  زندگی میکردند با دهاتیها وبازاریها مخلوط شدند باز همان نمایش ادامه دارد وباز همان بنجل های خارجی اما این بار از چین وارد میشود مردم همانند بیسواد / بی هدف /با داشتن مدارک قلابی اما شکل و   شمایل آنها نشان میدهد که از کجا برخاسته اند تنها ادب وحسن نجابتی که قبلا درمیان ایرانیان بود ازبین بردند حال چریک شده انده دهان گشاد شده اند وبه آن فخر میکنند  / قمارخانه ها از روی کوهها به زیر زمین نقل مکان کرد وفاحشه خانه ها بیشتر شدواقایان مامور دولت هنوز درکنار منقل قوانین  روز را تعیین میکنند گاهی آنقدر موادشان فاسد است که تنها به یک چیز میاندیشند " خون" 
تاریخ میماند  تاریخ در پنهانی ترین زوایای خود پنهان شده وبموقع خودرا نشان میدهد  ایکاش شاه بیشتر  به شعور وفهم ودانش مردمش کمک میکرد او در ما چه چیزی را دیده بود   ؟ خودرا ؟ او تحصیل کر ده ، مودب ، مرتب ، فهمیم نمید انست که مردم سر زمین  او  مانند بوقلمون رنگ عوض میکنند وهر لحظه بشکلی بت عیار درمیایند  .نه ، نمیدانست  ودرباورش نیز نمیگنجید برایش مهم بود که دنیا درباره اش چگونه قضاوت میکند او بی خبر از نوشته های روزی نامه ها بود که تنها یک فرد آنهارا دردست داشت . نه نمیدانست .ما هم ندانستیم . پایان 
آتشی زینسان کجا  باشد که درهر مجمری 
صورتی دیگر پذیرفت  وبه دیگر فن بسوخت 
------------------------------------------- ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 01/ 04/ 2018 میلادی ( اول آپریل )


شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۷

نامه های فراموش شده

امروز  روز تعطیل و بیکاری  ، سر ی به قفسه کتابهایم زدم ، 
کتاب  مکتوب ..... میرزا آقاخان کریمانی جلب نظرم را کرد که به همت  دانشمند برجسته  جناب  بهرام چوبینه  به چاپ  رسیده بود ، در میان آن چند نامه یافتم ، نامه های دوستی که دیگر دراین دنیا نیست  و کسی هم از او یادی نمیکند  ،  مردی دانشمند مترجمی زبر دست  شا عر ونویسنده ای حساس که در غربت جان سپرد در نهایت سادگی ، فقر و نا چیزی ، مردی بود بزرگوار و بخشنده  این نامه  پنجم ژوئن  1998 در میان اوراق کتاب در یک برگ صورتی  جلوه گر شد و دیدم که خود من عجب فراموش کارم که نیمی از اینهمه  کتاب را از او دارم و او را فراموش کرده ام . 
نامه بدین مضمون  و با این اشعار شروع میشود :

 ای گلاب و گل  ای بهار  امید 
شعر ناب  تو  با شکوفه رسید 
گله هایت  به رنگ یاس سفید 
رنگ  سر شار  چلوه های امید 

تو ثریای آسمانهایی 
جان دلها و جان جانهایی 
خشم بگذار و آشتی بردار 
 که رسیدیم ما به آخر کار 

 دیده آخر شود به رویت باز 
از من اینک نیازها از تو ناز 
نوبت عاشقی همیشه بجاست 
دور مجنون  گذشت و نوبت ماست 

و در آخر نوشته بود  این اشعار را نوشتم تا بدانی  که حقه مهر بدان نام نشان است که بود  منتهی اوضاع خیلی قمر درعقرب  است اما درست میشود 
 اینهم کتاب  میرزا آقاخان  که حسب الامر  آن جان جانان  تقدیم شد 
با بوسه های  فراوان 
وآرزوی  دیدار آن  پادشه خوبان !.

کتاب  را بسنتم وسر شک اشک را جاری ساختم ، گویا امروز باید بگیریم و میگریم برای آنهاییکه از دست رفتند و بجایشان غولها نشستند وبیاد آنچه را که از دست دادیم .ث
ثریا / اسپانیا / روز ایستر ! /31 مارس 2018 میلادی ......
یادش گرامی وروانش شاد .....

سرجنگ ندارم

 

 من ، آتشم   ، آتش  ز گلی رنگ ندارم 
 زآنرو بچمن  رغبت آهنگ ندارم 

بر عشرت گلهای  بهاری  نبرم رشگ 
چون غنچه  گریزی ز دل تنگ ندارم .........": طالب آملی "
 قبل از هر چیز روز پدر را  تهنیت میگویم  پدر ایران  که جانش را در راه سر زمینش داد و امروز خرابه ای بیش نیست  زیر خروارها کرم و زالو  و جانوران .و آدمخواران دارد جان میدهد .

روز گذشته   پس از چهار روز مبارزه بی  امان  با آن ریشه وحشتناک  که به ظاهر یک برگ سبز نازک بود .و داشت از ستونها بالا میرفت  ، توانستم ریشه اورا ازخاک  بیرون بکشم  حیران مانده بودم و درعین حال گریه ام گرفته بود  بهار همه در باغچه هایشان نرگس  و سنبل و گلهای بهاری است و در باغچه من یک جانور که آ ب را در تخمه های بیضی شکل خود ذخیره میکرد و ریشه در انتها داشت و همه گلهای باغچه امرا خشک کرده بود . هنوز اثر آن باقی است یک " الین" بود یک جانور بود نه یک برگ سبز یا درختی سر انجام باز " گوگل بدادم رسید معلوم شد  سبزه ای است از خانواده  اسپراگوس متعلق به افریقای حال درباغچه من چه کار داشت نمیدانم گلدان کوچکی بود بعنوان شویدی انرا خریده بودم ! 

نه ، همه چیز ما باید غیر از انسانها ی طبیعی باشد ، دارید با ما ما چکار میکنید ؟ اکسیژن را نیز از ما گرفته اید  نفس کشیدن برایمان دشوار است نام آن برگ را دولت جمهوری گذاشتم و تخمهای ذخیره ابش را آقا زاده ها  وبا ساطور آن را از جای کندم . 

بلی مانند خود دولت که در سر زمین ما ریشه دوانده وهیچ ساطور وتبری قادر به کندن آن ریشه ها نیست از زمانه ای دور این تخم در سر زمین ما کاشته شده و هر روز بر تعداد آنها افزوده میشود  باید مدیون برادران محترم ...... باشیم که این سوغات را  از بریتانیا  ویران و کهنه برای ما سوغات آوردند .

خسته ام ، عید تمام شد سیزده منهم تمام شد مسافر عزیزم به خانه اش برگشت باز من ماندم اطاقهای خالی و دیوارهای سفید و رویاهای گم شده و خواندن چرندیات  اقایان که چهل سال است ا دامه  دارد ، نه کسی قدرت ندارد این ریشه را از جای برکند ریشه تا اعماق وجود یک یک مردم رفته عده ای را بخواب خوش فرو برده وعد ه ای خود را بخواب زده اند  بیهوده غصه آن سر زمین را میخورم اما زمانی باین فکر میافتم اگر مهاجرت نمیکردم ودرهمان کویر میماندم  با هوای کویر اخت میشدم همدم مارها  و عقربها و جانوران وحشی بودم شاید اینهمه احساس  تنهایی بمن دست نمیداد .
اما دیگر برای ضجه زدن دیر است  رضا شاه آمد همه قبایل وراهزنان و دزدان را راند وسر زمینی ساخت  با راه آهن  ودانشگاه وخیابانهای عریض وطویل ودوستانه با اطرافیان و پسرش راه اورا ادامه داد اما ....
.
نوه اش پشت به همه چیز کرد وگفت من درخارج بزرگ شده ام مردم خودشان بروند خودشانرا بیابند !. 

پدر ما از دنیا رفت ما یتیم شدیم با این مردم ولنگار بیسواد میبایست تندی نشان دهد چپ ها ، راستها نوکران وخلیفه های خریداری بازاریها که همه جاناشان بسته با مالشان ونوکر دست به سینه خلیفه ها میباشند  ،   و پس مانده های قاجاریه  تخم ریزیشان شروع شد و این شد که امروز داریم هریک در سر زمینی تخم ریخته ایم  وبخیال خود خانواده تشکیل داده ایم ، یک انسان تنها دروطن خودش ارج و اعتبار دارد   درخارج گفته ها ونوشته ها واشعار من مانند سکه های گم شده و از  میان رفته  است از دور خارج شده ایم  خنده هایمان گفته هایمان  همه بی ارزشند .حال بوی گند تجزیه طلبی سر تا سر ان سر زمین را فرا گرفته است ، کردها یکطرف صاحب اختیار شده اند عرب های خوزستانی و بلوچ  و ترکها  واز همه مهمتر (کی بما نریده بود کلاغ کون دریده بود ) حال عربستان سر بر آورده و ایران را دشمن میداند ومیل جنگ دارد وحا ل میخواهد خودی بنمایاند جا پای شاهنشاهان بزرگ ایران منجمله محمد رضا شاه گذاشته است وما چقدر بدبختیم که چادر نماز سیاه ونکبت آنها را  سر میکشیم و فرهنگ حجاز  را تاج سر خود کرده ایم .

امروز گریستم  خیلی هم گریستم وآنکه زبانش با زبان من یکی است برگشت به لانه اش  تا دیداری دیگر اگر من زنده باشم ، حال درکنار مشتی ناشناس که تنها وجه اشتراک  ما همخونی است و زبانمان فرق میکند باید خود را شاد وسر حال نشان دهم و افتخار کنم که توانسته ام درغ ربت تخم شتر بگذارم . پایان 

این رنگ حجابست  برویم که تو دیدی
 من چهره امید خودم  ، رنگ ندارم 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 31/03/ 2018 میلادی / برابر با 11 فرووردین ماه 1397 خورشیدی!!
x

جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۷

کدام سو ؟



دل خوش مشربمزا  داشت جوان عالم را
 شد همان  روز جهان پیر که ما پیر شدیم
سالها گرد سر سرو چو  قمری گشتسم
 تا سزاوار  بیک حلقه زنجیر شدیم ...... صاءب تبریزی 


 ریشه کردن دشمن  تنها در ممالک  وسر زمین ها وکشورها نیست ، گیاهان هم میتوانند دشمنی  سخت وبلاخیز باشند  آنها هم میتوانند جانورانی باشند که درتناسخ دوباره همان رویه اولی را درپیش گرفته اند  مانند مار گرد  وجود تو   و گلهای دیگر بپیچند ومانند یک بمب ستونهارا ویران کنند .

روزی گلدانی  خریدم بعنوان( برگ  شیویدی)  آنرا درباغچه کاشتم  وباو خوب رسیدم بامید آنکه یک شیویدی سبز جلوی بالکن خانه امرا تزیین  بخشیده اما چهار روز است که با یک حیوان  دارم سر وکله میزنم من وبچه ها نتوانستیم ریشه این جانور را خشک کنیم  تا انتهای باغچه رفت و تخم ریزی کرد مانند ( ملاهای امروز )  وپسرم میگفت این درزندگی قلبی  حتما یک آخوند بوده ، تا به امروز چنین گیاهی ندیده بودم نه دربا غ کیو گاردن لندن  نه در جنگلهای اطراف ، ریشه هایش بطور زنجز وار تا انتهای باغچه با ترکب مرتبی رویهم  سوار شده ومانند گردن بند هر ریشه چندین آویزه بشکل تخم مرغ دارد  تخم مرغهایی  کوچک مانند تخم بلدر چین  ، هرچه مواد سمی بود روی آن ریختیم  ا زالکل تا سرکه تا سم اما همچناان  ریشه در زمین کرده و بیرون آوردن  آن به ویرانی بالکن خانه ختم میشود .
 باورم نمیشود  واقعا حتی گلی که درخانه میکا رم باید دشمنی نا مرئی باشد ، خوف و ترس مرا فرا گرفته هنوز همه مشغول بریدن شاخه وبیرون کشیدن ریشه های طولانی طناب مانند آن که بر گردشان مرواریدهای بیضی شکلی آویزان است  ،  هستیم نه باورم تمیشود  . چهارروز است که ما درگیر این برگ ناشناس که شاخه هایش مانند تیغ وکلهایش مانند یک اسفند وریشه اش تا اعماق زمین رفته است ،  شب گذشته با حرص و عصبانیت ساطوری را برداشتم وتا جان دربدنم بود روی آن کوبیدم امروز صبح شاخه های تازه یبرون زده بود !!! 
وبیاد  این شعر  شاعر افغان افتادم که میگفت :
تخم گل میکاری و تیغ میروید بهار  / 
اما زمین مرا هیچ شددادی با خو.ن آبیاری نکرد زمین  من پاک بود دستهایم پاکیزه .وحال / ؟ ا
اگر  کسی با  این گیاهان آدم خور آشنایی دارد لطفا برایم بنویسد . با سپاس / ثریا / اسپانیا / 30  مارس 2018 وروز رستگاری !!!! 
واین همان داستان  ماست !







سه‌شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۷

پایان بهار

نه بهار ما سالهایت که گذشته 
امروز  در حریم کوچک ما  سفره هفت سین جمع شد  نمایشی بود که تنها  تصویرش روی فضای مجازی قرار گرفت  درمیان عده ای خارجی  نمبیتوان  سفره را پهن کرد وتوضیح داد چرا سیر کنار سرکه نشسته وچرا ادویه درون گیلاسها جای دارد  ؟ نه برای کسی مهم نبود  عید  مادر جان است خودش میداند اما غذاها خوشمزه اند وبس !
نه نمیتوان گریه را پنهان ساخت وبغض را فرو داد  کریسمس برایشان شادی آفرین است بهار بیماری زا همه را دچار آلرژی کرده  وشیرینی های یخ زده دوڕن فریزر خوردنی نیستند . 
 مانند هر سال  ناگهان صبح زود همه چیز را جمع کردم  نه دید بود ونه بازدید  یکهفته درون آشپزخانه ویکساعت سر میز شام چند عکس زورکی  با پیژامه ولباس خواب  
بلی مادر جان عیدی میدهد  کارش همین است  
صبح زود در هوای گرم ودلپذیر بهاری به کوچه رفتم  چه میخواستم  نان های رسیده از لندن کپک زده ودیگر هیچ 
بلی نان میخواستم   از پس فردا هنه جا تعطیل است  شور وغوغای عزا داران مسیح عید نرا تحت الشعاع قرار داد  باید بگریم  سیاه بپوشم واگر شد شمعی به دست بگیرم ودر کنار عزا داران  آن مرد بر صلیب  راه بروم وآوازهای انکرالصوات را بشنمو م 
گلها پژمدره اند کسی به دیدارم نیامد  ومن جایی نداشتم تا به عید دیدنی بروم وسکه طلا بدهم وفرش ابریشمی ویا یک گلدان بزرگ گل آزالیا  عیدی بگیرم  نه  حتی  یک سکه هم نگرفتم  تنها چند شاخه گل صحرایی درون یک گل ان قدیمی  همین 
دیگر گمان نکنم عیدی داشته باشم ویا عشقی برای بر پا ساختن جشن نوروزی  من نمیدانم در آن سوی شهر چه خبر است  ونمیدانم اشراف تازه  به دوران رسیده  آیا شامپاین درون گیلاسهایشات مینوشند به همراه خاویار  ویا ....

عید وبهار من تنها گذشته  همچنان  که بهار جوانی نیز گذشته  گویا زیادی مانده ام 
همه را از سر دولت شما میبینم 
پایان دلنوشته امروز که سخت غمگین وگریانم / ثریا