سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۶

سیما راستین انسان

" تیتر را از کتابی به همین نام متعلق به :
اریک فروم "  به عاریت گرفته ام "
البته باید اضافه کنم صفحات من  ا زهم مجزا شده اند گویی چند کپی زیر یک صفحه گذاشته شده خطوط عوض شده اند وصد البته میدانم که موش درون دیوار  باین  سوراخ هم حمله کرده است ، اما چیزی غیر از یک پشکل گیر نخواهد آورد . ثریا 
-----------
دنیای شگفت انگیزی است ، دنیایی که من دیده ام و میبینم وچه بسا مجبورم تا  صده هم ببینم ، نه عالم هستم نه محقق ونه نویسنده ونه معلم اجتماع  شخصی هستم که خانه ام را ویران کرده اند وویرانگران امروز درسوراخهای موش در پاریس یا لندن بصورت کرم های دسته جمعی " کهن سالان / میان سالان/ درهم میلولند وخاطرات  گذشته رااز هزار الک رد کرده بخورد خود ودیگران میدهند و ابدا به روی خود نمیاورند که چگونه دسته جمعی طی یک اعلامیه  بزرگ از آن دیو که درماه دیده میشد استقبال  کردند وبه دست وپا بوسی او رفتند ،  همان بنیان گذارن عالم  / فلسفی و تاریخی ما وهمان مردان جهل وبی تفاوتی وخود خواه که خود را عالم میپنداشتند ودنباله  روی آن پیر دیوانه بودند و ضدیتشا ن با شاه تا حدی بود که به مرگ او راضی شده اند حال با نشخوار علفهای خشک شده در گوشه و کنار با یک سیم و چند چراغ ویک دوربین خودشان را مشغول ساخته اند .

ایکاش تنها چند سال بیشتر به او  به شاه فرصت میدادید  حال تازه در سن یکصد سالگی فهمیده اید که بلی ! این غرب است که میل ندارد ایران ایران شود و جای خوبان چون میترسد !! شا ه که باهمه دست دوستی داده بود دشمنی نداشت تنها گاهی جنگی سرد رد و بلد میشد خوب ! آقایان او نوکر امریکا و ژاندارم منطقه بود شما که فسیل و درسوراخ موش میان چنگال خرس سفید بالا و پایین میشوید چه چیزی را به د ست آورده اید حال چرا نشخوار میکنید ؟  شکمهایتان گرسنه یا سیر مارا رها سازید دیگر برایمان مجمع سکولار ویا تاریخ ویا قانون اساسی ننوسید بگذارید آن ملت رنج دیده بحال خودش تصمیم بگیرد .

خانمهای مکش مرگ مای سابق امروز در کسوت بزرگوارانی درکنار این پیر های فسیل شده جانی گرفته اند وسری میان سر ها آورده ان  چه بسا بخیال آن هستند که درآینده  مثلا بشوند " فرخ روی پارسا" یادشان رفته ازاین  اتختخواب به] تختخواب میپریدند و حال یا همسر بازمانده فلان سرهنگ و یا همسر سوم یا چهارم فلان فیلسوف میباشند .

ملت ایران ، بیش  ازهمه جای  دنیا به خدا و به سرنوشت اعتقاد داشته و دارد  برای همین هم راحت روی باسن خود مینشیند و میگوید " هرچه خدا بخواهد امید را از آنها گرفته اند  وحال تنها در برداشتی از بهشت و جهنم  خودرا سر گرم مینمایند ومیمونها و گوریلهای بزرگ هرگاه اراده کنند زنگها را به صدا در میاورند و آنها بی اراده مانند آدم آهنی یا یک ربا ط بسوی قربانگاه میروند

همه ارزش های معنوی  را ازآن ملت  گرفته اند  همیشه این ملت زیر یوغ فرمان سالاری  قدرتمندان بوده هیچگاه ازخودش اراده ای نداشته است یا خان وخان سالاری / یا ارتش / یا ملا / یا رهبر /ویا ظل الله .

 شاه مردی مدرن بود  ومیل داشت ملت را از این خمودگی بیرون بیاورد اما پیرمردان و پیرزنان روی باسنهای گنده خود نشسته بودند وچایی را درون نعلبکی فوت میکردند و هورت میکشیدند وبا دستهایشان لقمه میگرفتند وبا چوب کبریت کثافتهای دهان و دندانشانرا به بیرون پرتا ب میکردند از جلو روی میترسیدند روی صندلی نشستن برایشان عذاب بود  وهمین دیوان سالاریها  همه  قدرت را از مردم گرفت  چیزی هم به انها نداد .
حال برای خاطر خداوند  مارا رها کنید .سجاده تان را پهن کنید و سپس در کافه پایین خانه  تان یک ته استکان هم بالا بروید کسی نخواهد دید.
امروز یکنوع  مردگی و بیهودگی  در بین آن ملت  دیده میشود ؛ چشم دارند نمیبینند  گوش دارند و نمی شنوند  وهر روز بیشتر نیرویشان را صرف آن میکنند تا لقمه نانی به دست بیاورند گوریلها شلاق به دست لقمه را از دست آنها میقابند  همه بت پرست شده اند مهم نیست این بت در گوشه محراب یک کلیسا باشد یا درمیان مسجد ویا روی یک تشکچه متعفن  قدرت خلاقه خودرا ازدست داده اند  وجوانان تنها به رنگ کردن چهره هایشان  میپردازند و رقص و پایکوبی در خلوت  و هرروز بیگانه تر با زبان مادری وبیگانه تر با سر زمینشان .
روز ی اگر کسی میگفت  " ترا دوست میدارم " تا اعماق وجودمان  میلرزید میدانستیم  که راست میگوید امروز حالم بهم میخورد گویی مشتی گل بسویم پرتاپ کرده است بسکه این کلمات نخ نما شده ا وتکراریند .

حزب نوده بهترین  کاری را که کرد نخبگان وسرمایه های مملکترا بخود جذب کرد وسپس آنها را رها نمود/بهترین افسران وشایسته ترین مردان ارتش نوکر  دست بسینه  استالین شدند / ارتش خیانتکار ، خواننده خیانتکار / شاعر ونویسنده خیانتکار واز همه بدتر مردان پیر وازکار افتاده حزب ملییون ا و سپس   تفاله  های آنها " مجاهدین " بهترین  خوانندگان مارا بسوی خود برد تا برایشان منافع  بیاورند سپس آنها را درگرسنگی رها کردند.

هند سالها مستعمره بود/نوکر بود اما امروز هزاران پااز ما جلوترند آنها مردی داشتند مانند گاندی وزنی ماننه اینیدیرا ونهرو که برای وطن جان دادند نه برای پول لیر /یا پوند /یا دلار/ 
 امروز بت ما آن خوانند افیونی " داریوش " شده که روی سن یا جلوی دوربین میگوید عبید ذاکانی شاعر نبود چرا که نتوانست " گل گندم" را برای تو بنویسد وتو با آن جوانان را بسوی جوخه مرگ یا فرار از کشور بفرستی امروز هم موادت از طریق " سپاه میرسد " گاهی این مواد مخلوط دارد و ترا از مرحله پرت میکند بیچاره تر از ما تویی ......پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 21/11/2017 میلادی ////......



دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۶

ستاره ای افتاد


تنگ غروب بود که ناگاه 
در بطن  یک لحظه شوم  و خوف انگیز
 خورشید بخون نشست 

خورشید زاد و رفت 
در دل تاریکی و سکون 
نوزادی زاده شد خونین 
نوزاد  چشم باز کرد و دوباره بست 
یخ زد 
با یک نگاه به دروازه بزرگ  
سکوت را دید 
او فریادی کشید  و تارعنکوبتها 
به دورش حلقه زدند
 آسمان فرو ریخت  گلها خشکید 
زمین به گل نشست 
نوزاد مرده بود 
مادر برخاست  و دوباره افتاد 
 او و فرزندش غریق آن حادثه بودند 
-----
و...  آنچه بود که ما دیدیم  

بخش 3 : موکو «

آقای مهندس ، اجاقش کور بود ،  و خود نمیتوانست  صاحب فرزندی بشود  واین درواقع شکافی  در بنای پرشکوه  مردانگیش  بود ،  در اولین سال ازدواجش  با " هلنا"  زن و شوهر نزد کتری رفتند  و حتی بخارج رفتند  دکتر به زن گفته بود شما سالم هستید  و میتوتنید هرچند دلتان بخواهد بچه بیاورید  اما نتیجه آزمایش آقای مهند س بد و خیلی تلخ بود . روزهای متمادی در فکر بود و سرش را با کتب خواندن گرم میکرد  وسعی داشت از این موضوع بگذرد زنش را آزاد گذاشته بود اما زن بشدت او را دوست داشت و بگمان خیانت باو نبود ، نه چندان رغبتی هم به عوض کردن کهنه بچه نداشت ، حال این  عروسک ، زیبا دختر جوان   در درگاه اطاق آنها با پیراهن آستین کوتاه و پاهای شکیل و بلندش ایستاده بود ، خانم بزرگ مادر اقای مهندس در دلش آرزوها میپرورانید از عروس فرنگیش بیزار بود دوربر دخترک را گرفت ، برایش پیراهن های شیک میدوخت موهایش را میاراست ورباو درس میداد ، " هلنا" کمی رنج حسادت در سینه اش نشسته بود اما میدانست که مهندس عاشقانه اوررا دوست دارد واو بخاطر همین عشق سر زمین خود راترک کرده و حال در این آپارتمان دریک خیابان  خاکی خارج از شهر میزیست .
خانم بزرگ گناه را بر گردن عروس فرنگیش انداخته بود  که بچه دار نمیشد خوشحال هم بود ،   هلنا گاهی میل داشت با شوهرش در مورد این تازه وارد که نامش را " ونوس " گذاشتند  حرف بزند  شرم و حیا اجازه نمیداد سالهای  گذشته بود و هلنا آبستن نشده بود .
شبی از شبها که هلنا به کلوب خودشان رفته بود برای جشن عید نوئل مهندس خسته بخانه برگشت ، ونوس بیدار بود ، درتختخوابش غلط میخورد ، حال خیلی چیزها  یاد گرفته بود ، خانم بزرگ حسابی او را اماده کرده بود ، حال احساس عجیبی دردلش بوجود آمده بود بوی ادوکل مهندس اورا دچار آشوب  درونی میکرد .

آن شب مهندس زود بخانه آمد ودید چراغ اطاق ونوس روشن است واو دارد کتاب میخواند ، پالتویش را درآ.ورد وبه جا لباسی آویران کرد ودستی به درکوفت ، ونوس از جایش پرید با ان لباس ابریشمی صورتی با ان موهای طلایی وان چشمانی که چمن زار های دورا بیاد میاورد وسرخی گونه هایش ولبانش که نیمه باز وبوسه طلب میکرد   همچنان میان تختخواب نشست ، مهندس بی اختیار بسوی او رفت و او را در آغوش گرفت  بوسید واو جواب بوسه هایش را با شدت بیشتری داد سپس اورا بسوی خود کشید و بی اختیار در ا درآغوش هم فرو رفتند  ودیگر کسی نفهمید چه اتفاق افتاد ، 
نمیه شب بود که هلنا مست وتلو تلو خوران به همراه دوستانش وارد خانه شدندواصرار داشت آنها را به درون خانه  بکشد اما همه خسته بودند ، او رفت بی آنکه بداند مهندس در کنارش نیست دمرو روی تختخواب افتاد و بیهوش شد .
صبح زود خانم بزرگ با نگاهی به چشمان براق ونو س همه چیز را دریافت وبی اختیار او را در آغوش گرفت و بوسید .
ادامه دارد 

بخش 2 " موکو"

به جلو یک مغازه بزرگ رسید ، پر خسته بود و گرسنه  وزیر نگاه  مردمی  که رد میشدند بیشتر خورد میشد ، جلوی دکان چند مردی ایستاده و داشتند تسبیح میانداختند  ویک مرد در انتهای دکان پشت میزی نشسته بود ، در کنارش مردی موقر با موهای کم پشت  و ریشی سفید و سیاه  ، داشت چاییش را درون نعلبکی هورت میکشید ، پرسید  آقا ...کسی باو محلی نگذاشت ومردان  پشت باو کردند و بهم چسپیدند  ، داخل دکان شد و پرسید اقا مردک سرش را از روی میز بلند نکرد اما آن مرد موقر نعلبکی را روی میز گذاشت و بلند شد و گفت :
بفرمایید دختر خانم ، راهتان ار گم کرده اید ؟ 

-نه ، دنبال این آدرس  میگردم خانم مدیر بمن داده که به آنجا بروم و کاغذ را جلوی چشمان مرد گرفت /
مردی کاغذ تا شده را باز کرد و در بالای آن تیتر چاپ شده ( پرورشگاه ویتم خانه .ص ) را دید ، و در پایین چشمش به بنگاه کاریابی .... و بنگاه معاملات .... افتاد ، کاغذ را تا کرد وداد دست دختر وگفت :
- از کجا  میایید ؟ 
- من ؟ من ! من ، تازه از ده آمده ام و میخواهم کاری پیدا کنم 
- ده؟ کدام ده ؟ 
- ده ....ده .... و ساکت شد 
مرد باو گفت :
ببین دختر جانم  بیخود دنبال آن مغازه ها مگرد و آنها نه کاری بتو میدهند و نه خانه ای ، سواد داری ؟ 
- بله 
- چقدر ؟ 
- تا کلاس ششم  ، زبونم هم بلدم ؟ فرانسه کمی  خیلی کم .
مرد باو گفت بیا با من برویم بخانه من پیش زنم بمان  تا فکری برایت بکنم  ، پدر ومادر داری ؟ - -
-نه 
- اسم پدرت چی بود ؟ 
- بابام  
- نه اسم او  مثل اسم خودت  چیه  " موکو " 
-موکو" ؟ اهل کجایی ؟ 
همین جا همین بالا ها ، وبا خود فکر کرد اهل کجایم ؟
بخانه مرد رسیدند ، مرد او را به زنش سپرد و گفت امشب مواظب او باش تا فردا فکری برایش بکنم وزیر گوش زن همه چیز را گفت .
موکو گوشه دیوار ایستاده بود ، تا بحال چنین اطاقی را ندیده بود ، فرش های خوشگل  پشتی های روکش دار سفید ویک سماور بزرگ برنجی  وسط اطاق روی یک میز داشت قل میزذ.
آه ...چه هوای خوبی ، چه  بوی خوبی  ، او حتی سماورا هم ندیده بود دریتیمخانه یک کتری بزرگ حلبی بود  که روی اجاق سیاه میگذاشتند وا زهمان چای یا ابجوش به آنها میدادند ، حال بنظرش این معجون طلایی چیز ی نوظهور بود که فقط این خانواده میتوانستند داشنه باشند !! حتی درخانه ارباب زن پدرش ندیده بود چون اجازه ورود به اطاق بزرگ را نداشت خانه خودشان هم یک کتری حلبی کنار منقل بود اصلا دالش نمیخواست فکر کند همانجا چمدان به دست ایستاده بود ، دلش مالش میرفت گرسنه بود تشنه بود و خسته .
اگر مردم این جهان به دو دسته تقسیم بشوند  این موکو شاید جزو گناهکاران بود ، کور و کر و لال  و بی تجربه و تنها .
خانم از جای برخاست و گفت :
چرا همانطور سیخ وایستادی ؟ چمدانت را بگذار آن گوشه و بیا بنشین اینجا ، نه ! حسادتی در چشم زن دیده نمیشد چه بسا دلش برای دخترک نیز میسوخت ، دختر خودش تازه به شوهر رفته و از آن دیار دور بودند.
یک چایی برایش ریخت با کمی شیرینی خرمایی جلویش گذاشت .
او با ترس و احتیاط   استکان چای را برداشت با کمی کلوچه  اولین را که دردهانش گذاشت گویی درهای بهشت به رویش باز شده بودند ، چه طعم خوبی داشت . زن همچنان باو مینگریست چه بسا در دلش بحال او میگریست .
شب در هما ن اطاق خوابید و فردا صبح آن مرد _( که همه حاج آقا ) صدایش میکردند  پیش او آمد وگفت : 
ببین ، من یک جای خوبی را برایت پیدا کردم ، تهرون ، یک خانواده فرنگی دنبال یک کمک میگردند برایت بلیط میخرم فردا با اتوبوس برو و آنها به دنبالت خواهند آمد ، اما باید یک چادر سرت بکنی و رویت را محکم بگیری توی اتوبوس ممکن است ترا اذیت کنند  راهی طولانی است اما بهتر از این شهر است . شناسنامه قلابی او را دید وهمه چیز را برایش روبراه کرد و فردا صبح او با یک اتوبوس گنده که در عمرش ندیده بود عازم تهران شد .  در طی راه مرد از او پرسید :-
- پول و پله داری ؟ او دست درون  جیبش کرد و مقدار ی پول که کمتر از پنجاه تومان میشد نشان مرد داد/
وآن جوانمرد دست در جیبش کرد و یکصد تومان کف دست او گذاشت و گفت :
پول زیادی نیست اما برای خرج راهت خوب است  شبها با زنها یکجا بخواب  دو روز تو راهی . برایم هم نامه بنویسن ، بیا این آدرس من .بعد پیش خود فکر کرد :
اینهم شد اسم ؟ موکو ؟ برایش دعا کرد ، دل پرمهری داشت جوان مرد درستکار و شریف آن شهر بود  نجیب زاده بود واصیل و ثروت خوبی هم داشت .چنین طرز تفکری کمتر در خانواده های آن زمان دیده میشد  امروز هم دیده نمی شود .
ادامه دارد.

لحظه های سکوت

کاری از دستم  ساخته نیست ، خیلی دورم ، 
دورتر از یک سیاره به خورشید خود تنها خود را از همه چیز محروم کرده ام ، غذا نمیخورم ، اشتهایی ندارم ،  هربار به چهره آن مردان وزنان بچه هایی که زیر آوار ویا روی ویرانه ها نشسته اند مینکرم  ، ازخودم خجالت میکنم ، گویی من مقصرم البته به روایت آن کرکسهای و مرده خورها همه این بلایا از گناهان ؟ زن و زلف او .نگه  نامحرم است وآن رگی که دست خداست وهر آن اراده کند آنرا میکشد گویی با مشتی بزغاله یا کره خر سر وکار دارد نمیداند که دنیا به چه سرعتی این  اراجیف را پخش کرده و جوانان همه به ریش آنها میخندند ، تنها پیر زنان وپیر مردان محروم  ومحرومان از زندگی چشم به دهان بد بوی آنها دوخته اند 
خودرا از هم چیز محروم ساخته ام ، دلم میسوزد برای آن پسر بچه ایکه روی ویرانه ها ساز میزند وآن دختر پرستاری که درون  چادر دارد میگرید وپیام میفرستد از مردم درخواست کمک میکند آقایا ن معمم میروند روی ویرانه عکس یادگاری میگیرند برای آنکه به دنیا ثابت کنند تا چه ویرانگر بودیم و آنچهرا " او ساخت" ما ویران کردیم بغض وکینه ما فرو نخواهد نشست نسل به نسل آنرا برای فرزندانمان به ارث میگذاریم ؛ ویرانی سر زمین ایران .همین درست مانند سلفشان که بر این سر زمین تاختند وهشتصد سال اینجارا بکلی در حلقوم خود فرو کردند سیر نشدند راهی اروپاشدند .اما این جانوران جدید بنوعی دیگر عمل میکنند تحفه و حرامزاده هایشان را به دوردنیا میفرستند تامغزها بشویند ومردم را فریب بدهند ونقش شاهرا از اذهان پاک کنند همه شاهانرا .
آه . ای خدای بزرگ وفرمانروای عالم این موجودات را بری چه آفریده ای ؟ ایکاش شهر قم ویران میشد ودچار زلزله تا شاید اینها بخودشان میامدند  ، قطر شکمها از حد معمولی هم فراتر رفته دارند میترکند گرسنه های دیروز امروز مردم را گرسنه نگاه داشته  ودارند جبران مافات میکنند کربلارا آیینه بندی وآذین بندی میکنند برای روزهای مبادا تا مانند شاه دچار سر درگمی نشوند آنجارا  بکلی از خود ساخته اند .کره خران را برای کار گل به آنجا میفرستند .
وما هنوز با گذاشتن عکس یک زن نیمه لخت وعریان  با هزاران کیلو پودر وماتیک وآرایش در وصف وصال او اشک حسرت میریزیم .
نه ! دردهایم طولانی هستند   خیلی طولانی ،  اندیشه هایم گم شده اند ، عده ای در فکر آزاد بودن جهان ویگانه بودنش میباشند مانند آن مرحوم که تاج لویی را اززمین برداشت وبر سرش گذاشت گویا برای بیچارگان انقلاب شد اما بنفع دیگران بود  نمیدانم آیا جوانان ما بیوگرافی ناپلئون را خوانده اند؟ حتما خوانده اند . امروز زمان اسرار آمیزی  است که حاکم بر دنیاست .نمیتوان حتی خطی را نوشت که از دایره آنها برون باشد .تنها درکنج خلوت باید گریست . وسکوت کرد .همین . پایان 
ثریا ایارنمنش » لب پرچین« 20/11/2017 میلادی / اسپانیا /..

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۶

بیراهه های حله

دلنوشته  امروز / " یکشنبه "

بیاد این اهنگ افتادم ، گویی حضرت پدر خوانده امروز موسیقی و خواننده کوچه وبازار قدیم " معین : آنرا خواندند!
نوار را " همسر " محترم از ایران آوردند تا  آنرا گوش بدهند و به پای آن اشک بریزند ، چه چیزی در این نوا واین اشعار بود ؟ بیراهه های حله  ؟ " حله ؟ حله کجاست ؟ 
نه پله !  و قصه های  هزار و یکشب  
آفرین  ،  هزار آفرین !! باید به ترانه سرا و سازنده آهنگ آن با متن عربی جایزه داد 
و همسر محترم ، عاشق زنی با یک بچه شده بودند و حال  نگاهش میکردند اما او نمیدید و گلها را به کودکش میداد تا آو را بخنداند . اوف اشکها مانند سیل جاری میشدند .

او را مینگریستم ، چه بر سراو آمده بود در طی این چند سال ممنوع الخروجی  ، زنی جلوی دستش نبود بناچار عاشق عروس برادرش شد .

من دیگر  به مرز چهل نزدیک میشدم و معشوق بیست و دو ساله و آقا پنجاه ساله ! مهم نیست " کیسه پراست " بلیط هواپیما مخارج او و بچه اش را دادند وبه خانه من فرستادند ، یالا ، پذیرایی کن ، 
نه! کور خواندی .
نوار را از بیخ و بن پاره کردم و بیرون انداختم و خانم را بخانه ا ش برگرداندم .

اما اینها مهم نبودند ، امروز زمان ایستاد ؛ این آهنگ و ترانه پر گل کرده بود و هیچکس نبود بپرسد این تم عربی واین اشعاریکه در وصف بیراهه های حله سروده شده چه معنا دارد ؟ لب کارون معروف شد اما هیچکس برای لب " کاسپین " اشعاری نسرود تنها چند تنی از اقلیتها که آنجا میزیستند آهنگی را زمزمه میکردند آنهم بنام لب دریا نه بیشتر .

زمان امروز ایستاد ،  باد تازه ای  وزید  و خار بته های زخمی را که بر پیکرم بود به درد آورد ، جیر جیرکها هنوز در خواب نازند  و رادیو دارد دعای روز یکشنبه ارا با کمک ارگ اجرا میکند 

کبوتری گرسنه  آهسته  فرود آمد و در باغچه نشست  خورشید  از میان دریا برخاست  نگاهی به شفق انداختم  آن کوهی که نزدیک خانه ام میباشد  و شکوه چشم گیری دارد  تاثیر این دردها را کم میکند .
آن مردانی که جان دادند  و آنهاییکه زیر تیغ های شلاق سیم دار پیکرشان از هم درید آیا هیچگاه بفکر افتادند که جلوی این اوباش را بگیرند .
اگر ایشان  آن ترانه را نمیخواندند آمروز شاید درکنجی مشغول کندن چاه بودند  اما امروز درناف غرب نقش پدر خوانده را بازی میکنند ، با عینکهای دودی سیاه با کت سفید پیراهن سیاه و کراوات قرمز.

ایشان از بیراهه های حله بسوی غرب رفتند وعده ای درهمان بیراهه  ها زنده بگور شدند .
هنرمندان و روزی نامه نویسان و شاعران نقش بسیار مهم و بزرگی در پیدایش این شورش داشتند و هنوز هم دارند .
من خانه امرا از دست داده ام هستی ام ار از دست داده ام  و حال با همه چیزهایی که دل مرا میسوزاند  با خاطره های  جانسوز  آن احساس آرامش را در من میکشد  ناقوسها به صدای بلند مومنین را به عبادت دعوت میکنند و من در فکر این هستم که خودم را به زیر آب گرمی برسانم و همه پلیدی ها را از روحم بشویم و فراموش کنم . فراموشی بهترین دارو دردهای درونی است / پایان /ثریا / اسپانیا /17 نوامبر 2017 میلادی ..