یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۶

یک روز داغ تابستان

یک روز  ساکت  تابستان  ، 
زیر باران  باد سوزان ،  
غربتی دیگر را با هرچه بود
با هرکه بود 
بجای گذارم.
-----------
باز آمدم ، خسته و درمانده با دردهایی که  لازمه سن  است رفتم به آنجا بمیرم  باز در خودم زنده شدم و بازگشتم بخانه ، خانه نیست خانه من در دل فرزندانم میباشد ، دلم برای تو تنگ شده بود برای تو صفحه کوچک  که مرا تسلی میدهی /

بمن ظاهرا باید خیلی خوش میگذشت ، اما چیزی  در درونم فریاد میکشید ، شیپورها آماده نواختند و باید چمدان خالی را این بار بست  هوسم بود که یک اسباب بازی نو بخرم  و آنرا خریدم و در کنار بقیه گذاشتم تا چرندیات   وزد و خوردها و بی بند و باریها و درعین حال توقف حرکت به جلو و اندیشه های نو، را ببینم  ، همه باید زائل شوند  با یک بشقاب واجبی ، در همان کنج  اندیشه های کهنه باید ماند و حرف نزد باید برگشت به قرون گذشته  "باید که باید "دستورات کم کم به اجرا گذارده خواهند شد  تا زمانی که تو وبا همه نوشته ها و کتب جمع آوری شده ات را به اتش بکشند همچنان که بناهای تاریخی را ویران میکنند زمین باید صاف شود انگلهایی نظیر ترا باید با موچین و ذره بین برداشت و دور ریخت .

از اینکه نتوانستم با پاهای خودم حرکت کنم رنج بیشماری را متحمل شدم مانند یک کیسه زباله در گوشه ای بیفتی تا ترا جا بجا کنند  نه ، هیچ میل ندارم هنوز میتوانم راه بروم و هنوز میتوانم بیاندیشم و هنوز میتواتم فریاد بکشم .

آه ، ای خواب ، ای سروش ابدی و شادمانی ،  ای هدیه بیکران طبیعت  تو تنها چیزی هستی که مرا در خود جای میدهی و از سایر این انگل ها دور میکنی ، زمانی کوچکترین حرکتی مرا به شادی و خوشی بر میانگیخت وتا آسمانها پرواز میکردم حال هیچ جیز بمن مزه نمیدهد  تنها به ارواح گذشته گان میاندیشم وبه تماشا بازی و آوازان رفتگان مشغول میشوم ،  از دیدار خیلی چیز ها افسرده شده  و آنچیرگی عقل را از دست دادم  از زرنگیها  و ادمهای خرفتی که میپندارند تو نیز مانند آنهایی ، اینجاست که رنج میکشم . 

زمانی زندگی سخت دردناک میشود که قضاوت جای خود را به فضاحت میدهد  و چشمان طبیعت به روی همه بسته میشود آدمها جایشان عوض میشود ، نسلی پدید میاید که تو آنها را نمیشناسی همراهی کردن همدردی کردن با آنها بیفایده است باید متانند یک مجسمه بایستی ودمانند یک کره خر سر تکان دهی .
حال بجای عدالت  ظلم میکنند و نامش را میگذارند قضاوت  و میاموزند که چگونه باید این عمل را فرا گرفت  و نامش را مهر کرد وبر سینه ها نشاند .

آری ، دلم تنها برای تو تنگ شده بود که در سکوت به تشعشعات ذهنی من گوش فرا میدهی ، 
چه خوب است که دیگر پاهایم  برای رفتن  به چراگاه آنها یاری نمیکنند  آنها خود را جمع کرده اند  تنها بتو میاندیشم ای واژه  تا دم به دم ترا شکل بدهم .

بگذار نو رسیدگان  با آفتاب بزرگ شوند  و در روز بلند  چاویدشان و روشناییهایشان با چراغهای مصنوعی مغزهای مصنوعی شعور مصنوعی  با خرد از بین رفته و گم شده  با یکدیگر گام بردارند .یک ارتش بزرگ در گهواره خوابیده است .ث
پایان 
» لب پرچین « / اسپانیا / ثریا ایرانمنش / 27/08/ 2017میلادی /.



پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۶

❤️❤️❤️❤️روز تولد من

فرزندانم
عزیزانم 
نور دیدگان من 
با این ودیویی که درست کردید وبمن دا دید 
همه خوشبختیهای گم شده ام را به پایم ریختید 
وبیادم آوردید که مادری خوشبخت  ومادر بزرگی  خوشبخترم 
عزیزانم 
از یک یک شما ها سپاسگذارم ومیدانم که ماهها وقت گذاشتید 
دور از چشمان کور من واین ویدیورا د رست کردید 
از همه شما ها  دخترانم وپسرانم ودامادهایم  نو ه هایم از صمیم قلب 
سپاسکذارم 
از تو نو ه خوشگل من که از طریق  گوگل کلمات فارسی را پیدا کردی
از. شما  نوه های عزیزم وتو سگ کوچولو مافین همهرا بر سینه میفشارم 
بوسه هایم را نثار یک یک شما میکنم ودانستم که بی مزد وبی منت نبود
هر خدمتی که کردم
 هفدهم آگوست  دوهزارو نهصد و هفده میلادی 
برابر با بیست وششم امرداد ماه یکهزاو سیصد ونود وپنج ایرانی 
با عشق  /ثریا 
سپاسگذارم

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۶

تولد

تولد من
فردا ر وز تولد من است 
پر خسته ام رنج راه ورنج نتوانستن حرکت  نکردن وهنوز گیجم
کجایم ؟خوشا بحال  آنان که به راحتی میگریند  زیرا سر انجام دلداری خواهند یافت 
ومن همهرا از دست داده ویا میدهم 
در هوای دلپذیر  گرم وروشنایی ومن  غمگینم 
خانه پر  از گل است   و دل من پراز درد
اه ما شکست خوردگانیم ودرکنار آهنگهای زیبای شما دل به 
فصلها خوش کرده ایم 
تنها جایم عوض شد همین  آسمان همان آسمان  است ومردم همان مردمان 

ملتی از بیداد رنج میکشد ومن سرود نو میدی را برایشان میخوانم
پسرم  
احتیج بمن نداری من میتوانم باز هم تنها بمانم 
خودت تنها بوده ای با مشگلات ونبردهای فراوان 
اما من چندان تنها نبودم شما ها را روی شانه ام داشتم
همه ما منزوی شده ایم ودیگر خبری از آن جشنها وسرودها نخواهد بود 
درانتظار دیگری هستم که ازشمال باینسو را افتاده است
در حال حاضر همه ما مهره های شطرنجیم وچه کسانی با این مهر ها 
یعنی با ما بازی میکنند ؟ 
پر خسته ام وپر خواب آلود 
او هم خسته است 
وخوب فردا ناهاری میخوریم وآخرین تولد بر گذار خواهد شد 
در جایی باید توقف کنم وتمامش کنم
پایان 
ای نوشته را  روی تابلتم نوشتم 
ثریا 
ایرانمنش /لندن /۱۶آگوست ۲۰۱۷ میلادی

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۶

ما واین جهان باقی

ماه ، این افتاده  آن شب از سریر
این عجوزه  منکسر ، این در کویر
چون  غریق خسته ای در آبگیر...........".نیستانی "

 در  زمینه مهتابی  رود رنج ، هیچ همیشگی  موجود است ، همه هیچ است  هیچ، در هیچ  و همه چیز هیچ و آنچه نیست که به زحمتش بیارزد و یا جذبه ای داشته باشد .  

هفتاد
------
به نحوی نا پیدا  فرسایش  این سالهای دراز کار بی امان ، تنهایی بی پایان ،  همه بر چهره ام نشسته و نقشی گذاشته  شادی و خوشبختی از چهره ام گریخته  باید از پله ها بالا بروم  زندگیم بی آنکه توجه کنم گذشته است ،  عصیانی مبهم در سردارم  همه این زندگی از دست رفته  این زندگی تهی از عشق  بی عمل ، بی تجمل  بی شادی  اما پرتوان و نیرومند است با فکر کردن میتوانم  رنجها را بزدایم  و همه آنچه را که نداشتم توانسته بودم خود را اسیر و بهره مند نشان دهم نه ! دیگر فکر کردن به آن دیر است ، خیلی دیر .

دنیا همین است که هست  و من همینم که هستم دنیا باید مرا تحمل کند  ، من که حوب تحملش کردم .
حتی این پسر گرامی  ، این گرامی ترین  پندار  و گنج من  مانند بقیه  چیزها تنها در پندارند  ای دو  چشم فروزان من وای روشناییهای  دو چشمم  بی شما هنوز هم میتوانم  بدوم ،  هرچند دیگر به آن شکل و شمایلی که شما تصویر مرا نقش کرده اید نیستم 
بعضی  از آدمها در محافلی باندازه کافی نمک پرورده پیدا کرده اند  که مطمئن باشند  بموقع به فریاد آنها خواهند رسید  من این کار را نکردم  ازآن محافل بالا نیز بیزار بودم  غیر از خدعه و نیرنگ و ریا چیزی ندیدم مردانشان مرا میخوردند و زنانشان مرا تکه تکه میکردند .
امروز من همانم ، تنها پیراهنم عوض شده و کفشهایم را به دنبال خود میکشم  و از ایستادن و انتظار کشیدن خسته میشوم .
پسر عزیزم ، من بر شانه های تو سنگینی میکنم ؟  چرا ، خودم میبینم  ، می فهمم ، حاشا مکن،  تو مرا خیلی دوست میداری  اما نیاز به ازادی خودت و آن سنگ مرمر بیشتر داری  نیازی است طبیعی  و مشروع  خدا کند که دردسرت ندهد .
همیشه انسان اشتباه میکند  بخصوص زمانیکه  بی تجربه باشد  تو میتوانی دست به هرتجربه ای بزنی  خوب ترا بالا آوردم  و ساختم  سعی کن هر تجربه را بدون حضور تماشاچی انجام دهی . 
من بیشتر به درست کاری قلب تو اعتماد دارم  تا به درست کاری هوش تو  از همه گذشته  من همین را خوش تر دارم  تو آتشین مزاج  و یگ پارچه ای  گاهی هم بی ملاحظه  سعی نکن ساخته ها را ویران کنی  ، قلب من آسان  ویران میشود ملاتش فرو ریخته تنها مانند گلبرگی در نسیم باد میلرزد .
 .
ببخشید همیشه کمی تند میروم  دلم میخواست مرد بودم  هرچند احتیاجی  نمی بینم  من به سهم خودم  در مبارزه  این گله  ها گام برداشته ام  اما  از خفقانی که دچارش بودم  و یا هستم  بیزارم  واین سرنوشت  ما زنها ست  که در سردابه ای خود مان بجنگیم  نه در هوای آزاد  ، خوب  روزی ثروتمند بودم ،  حال بی چیزم  جوانی سر شار از خوشی را پشت سر داشته ام  حال ورشکسته  از آن محیط گریخته ام  با این همه هیچگاه  ضعفی نشان ندادم  هیچکس ندانست مبارزات من چگونه بودند  سی و پنج سال  از زندگی خودم صرف این مبارزه شد مبارزه ایکه   تن به تن و هرروزه  با آدمها  نو و تازه آمده  ، صد ها بار در آستانه مرگ قرار گرفتم  ایستادگی  کردم  تا لب پرتگاه نیستی رفتم اما دستی مرا برگرداند ، حال تو آمده ای تا مرا سر زنش کنی ؟  من از یک گهواره  ای برخاستم با پوستی نرم  و دست نخورده  با نا زها و نوازشها  و زپر پرستشها  درزمان افتادگی سر فرود نیاوردم  هیچ سازش پستی را نپذیرفتم   و در پی آن نبودم که با عشوه های  زنانه ام  با دلرباییها  برای خود  چاره جویی کنم  و یا تن به یک زناشویی سود جویانه بدهم .
از این مبارزه هرروزه خسته ام  او را خواستم با تمام وجودم اما هنگامی عشق در دلم مرد هیچ قباله عقدی نتوانست  برای همیشه مرا پای بند کند .
امروز سالهای گذشته و من از پله های هفتاد بالا میروم دیگر به پشت سر نمینگرم ، به کسی یا چیزی احتیاج ندارم دیگر آن ماهی  کوچک دریا نیستم که در رودخانه   شنا میکرد و  کوسه گردش میچرخید در شکم کوسه زنده ماندم کوسه مرد و من در کنار جسدش باقی ماندم .
پایان 
» لب پرچین « / اسپانیا / ثریا ایرانمنش / 08/08 /2017 میلادی /.. 

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۶

اخته شدگان




در برنامه ای هفتگی که روی تابلت من میاید  امروز با چهره  گربه های پرواری آشنا شدم که در کسوت کارمند درکارگاه .یا خانه سفید مشغول کارند ؟  و یا آن کار دیگر ، مردانمان را انقلاب و سپس جنگ اخته کرد و امروز   ماده گربه های پروار  دارند بو میکشند خود بینانی که تنها لاف میزنند  خندیدیم چرا که مجری برنامه میگفت اینها احتیاج دارند  ورزش بکنند نگاهی به هیکلهای آنها مرا به خنده واداشت .

خوب ، چراگاه  ما ویران گشته اما مزرعه آنها لبریز از علف است خوب میچرند  و گاهی نر گوساله هایی آنها را حمایت میکنند  آنها نیز درجستجوی ماده گوساله های میباشند  بی آتکه ارجی به انها بدهند  و خدا میداند که امروز تعداد اینها کم نیستند  بیش از اندازه میباشند تا جاییکه مجری برنامه " نگاه " هم  میگفت دیگر در انتظار کاوه ای نیستیم باید " گرد افرینی" بر خیزد ،درمیان اینها تنها من یک زن را دیدم او هم متاسفانه دربی بی سکینه مشغول کار است .

در سر زمین  از دست رفته تازه واردین که ادای بورژوازی را درمیاورند با شلوارها پاچه تنگ و اتو مبیلهای آخرین مدل ولبان باد کرده صورتکی لبریز از رنگهای گوناگون مشغول  چرا هستند تا فردا چه پیش آید  آنها باید  دچار پندارهای بس گرانی باشند  تا تصور کنند  که زیر رو شدن  یک تمدن ویک دنیای کهنه ایشا نرا درگوشه ای دنج قرار خواهد داد  و یا فراموش خواهد کرد ،  آنان درحال حاضر سر میز قمار قمارخانه های زیر زمینی و خانه های عفاف زیر زمینی مشغول عیشند و شلاق تنها به صورت یک پرستار وظیفه شناس میخورد ،  چه کسی در انتظار آن است که طوفان شروع شود   تا آنها شن بازی خود را  به پایان برسانند . 
 و چه کسی حاضر است بقایا ی آن شن ها را بروبد  درحال حاضر از یک چند روزی که باقیمانده  لذت میبریم  برایمان کافی است  آنها زندگی را نیز فریب میدهند .

حدا قل گستاخ باشید و شهامت ( آن یکی) را فرا بگیرید  فردا من دیگر مرده ام  و فرداهای دیگری نخواهم بود  همین امروز از دیدار او دلشادم  و  خوشحال  و همین را نیز چاشنی زندگی ام کرده ام  آنها میکوشند تا با  توجیه ایده و لوزیکی خود  هرچه باشد راهی برای فرار از بن بستها پیدا کنند  آه.... این یکی مارا میفربید ؟ چرا باید شما را بفریبد  ؟ شما فریب خورده هستید مغز شما لبریز از آشغالهای روزانه است که بخوردتان میدهند ادعای روشنفکری میکنید  و در زمان عمل از میدان میگریزید   نیاز به گریستن پیدا میکنید  برای خود دلیل و برهان دارید  حال ماده گوساله ها را به جلو رانده اید .

من کسانی را که فرار میکنند تحقیر میکنم ،  » هر آنچه میخواهی باش ،  هرچه میخواهی بگو  و دلت اگر خواست  فرار کن  ولی بگو من فرار میکنم « .

حال در انتظار کدام معجزه هستیم ؟  هرجایی که میل داریم حرفی بزنیم  زبان کسانی برای لیسیدن  خون ما  میخارد  نیک خواهان بشر !  به تردستی  بازیچه های مرگ را در اختیار آنها میگذارند  ، آنها مانند سگ بو میکشند و میدانند که آنها ، خریداران در شور وشوق  میسوزند .

گله نیرومند سگان  بی بی سکینه  وابسته به ان سازمانهای مرموز  و اسرار آمیز  در همه جا حامی آنها میباشند .

امروز حالم دگرگون است ، خیلی هم دگر گون است . گرما ودمای هوا حسابی مرا از کوره بدر برده است . تا بعد 
از سری یادداشتهای روزانه 
» لب پرچین « اسپانیا / ثریا ایرانمنش / بعد ازظهر دوشنبه 7 آگوست 2017 میلادی .

ادامه آن قصه

".روسیه اول سر زمینم را برد و سپس دست به کشتزارم زد وبهترین  هارا برد "


آه... سخت ترین و بهترین  زنان میتوانند ،  اهانت های نهفته  را ببخشند ، اما هرگز  از یادشان نخواهد رفت .

عشق دچار پارگی شد  تارهای از هم تنید  دیگر امکان  ترمیم آن وجود نداشت .او بیشتر دلبسته  منافع قبیله  خود و دارای همان  روحیه  وهمان خست گراییها وا نگیزه های مسخره زندگی بود  ، آیا فریب نخورده بودم ؟  خودم را فریب نداده بودم ؟  او حیله گر بود  قضاوت او هیچگاه از روی رئوفت  نبود  به گمانی شدید به همراه  اطرافیان  مقداری  از کارهای او جنبه تقلیدی داشت  مانند یک بچه  نارسیده و نا کامل .

به رغم حرفهای گنده گنده  ( اکثرا خاموش بود)  اما فرمانبر  اطرافیانش بود  و من باخود میاندیشیدم مرا باین  اشخاص با این پک وپوزه هایشان  چکار ؟

او یک بچه گنده بود که  میل داشت  برایش دل بسوزانند  او را نوازش کنند عیب های او را نادیده بگیرند  او وجود » زن«  را نمیدید  اورا احساس نمیکرد  تنها دوسینه سفت و محکم  و رانهای او را میجست .

 اوتنها یک تصویر زیبا را میخواست که بر دیوار اطاقش  بیاویزد  و مردانگی  خود را ازاین  طریق  نشان دیگران دهد  او زن را نمی دید زنی که اراده  داشت / اندیشه داشت /  آخ  ایا او میتوانست  مطمئن باشد  که بتواند چنینی زنی را  با بار اضافی وارد حریمش  بکند ؟ .

من یک زندگی داشتم  نه چندان وسیع  از ان سر سری گذشتم  آنها نگذاشتند که من با گامهای خود  با اراده خودم  راه بروم  آنها مرا کشان کشان  رو ی خاک و خاشاک خودشان میبردند  .
در کودکی یاد گرفته بودم  که به مردم  کمک کنم  حال دیگران  این از من گرفته بودند به قیمت کمک کردن به خودشان /
آیا میتوان  زندگی د.رونی  خود را  فهماند  بسکه واژ ه ها  تیره و منهدم شده اند . 

پسرم / پسر خودم / 
برای اینده او  مجبور به یک ازدواج تحمیلی و نا خوش آیند شده بودم  و به دخترم گفتم بخاطر تو  تن به تحمل این جهنم داده ام  اما میدانستم که آن جهنم  کانون پرورش  خوبی برای بچه ها بخصوص دختران نیست ،  پسر از جهنم فرار کرد  و من تنها ماندم .
او به پدر بیشتر احتیاج داشت  حال  پدر برایش یافته بودم  تنها یک باد ، یک خار ویک نیشتر  نه بیشتر .

 آیا بهتر نبود  زنی شوهر دار بودم  با چهار یا پنج مترس  تا یک زن تنها  با یک بچه بدون پدر ؟  پدری که روحش هنوز درخیال جنگل بود .
امان این بورژوازی  نوین 

امروز احساس میکنم دچار یکنوع دگر گونی شده ام  غم غریبی که در درون من  سر برآورده  میل دارم  آنرا سرکوب کنم اما بیفایده است  تلاشی برای دنبال کردن داستانها ندارم همه را همه  از بیش میدانند و  با قهرمانان آنها زیسته اند  به سفرها رفته اند.

انرژی مثبت !!! بعله ! جمله بسیار زیبا یی است باید همیشه  انرژی مثبت داشت  و به دیگران نیز تزریق نمود  حتی هنگامیکه اسمان دود گرفته و ابری و داغ است ، سوختگی همه وجودت را گرفته  صدها هزار هکتار زمین و درخت در آتش میسوزند باید گفت " به به ، عجب آسمان آبی و زیبایی و عجب هوای دلکشی  هنگامیکه بجای پرندگان خوش الحا ن گروه گروه هلیکوپتر ها ی کمکی  حامل آب وکف در آسمان میچرخند  که روی درختان شعله ور وبی زبان  آنها را فرو میریزند تا آتش را خاموش کنند  چگو.نه باید به این خود فریبی  و مردم فریبی ادامه دهم ؟ . بقیه دارد 
آز یادداشتهای روزانه 
» لب پرچین « / اسپانیا / ثریا ایرانمنش / 07/ 08 2017 میلادی /...