دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۶

سیمرغ

شاملو میگوید "

خرد و خراب و خسته ، 
جوانی  خود را پشت سر نهادم 
با عصای پیران و وحشت  از فردا
و نفرت از شما ! 
-------------
به راستی این گفته امروز بیانگر حال و احوال منست بدون عصای پیران ، وبی نفرت از دیگران ، هرچه بکنند وهر چه بگویند برایم بی تفاوت است . تنها مانند یک بچه که بازیچه اش شکسته دلم برای ( آن آیوفن ) ویران تنگ شده است ، توانستم آنچه را که روی آن بود روی آی پد بیاورم و دوباره با دیگران دیداری تازه کنم ، منهای اینستاگرام .
دلم برای عکسهایم سوخت .

تقریبا از فیس بوک هم خودرا کنار کشیدم چون در همه جا والاحضرت و پرنسس و کویین !! حال از فراسوی  سر مردمانی میگذرم  که آفتاب عمرشان رو به پایان است و مغزهایشان تهی و سوخته  و حال در انتظار روز موعود نشسته اند در انتظار یک خیال  .
امروز سوزش زندگی را با تمام وجودم  در زیر خاکستر اندیشه هایم احساس کردم . من کسی نیستم که درسایه رویاها بنشینم وبا رویا و تصویر دلخوش کنم ، اهل عملم عملی درست هرچه بنظرم رسیده درست بوده و به آن عمل کرده ام هیچگاه هم پشیمان نشده ام .
امروز نمیدانم کجا هستم و در چه مقطعی از زندگی ایستاده ام  آنها میل دارند مرا به کنجی بنشانند و استکانی آب در حلقومم فرو کنند ، من سر گشته وبی پناه نیستم احتیاجی به کسی هم ندارم  تنها نمیدانم وطنم کجا خواهد بود  و کجا خواهم مرد؟ .

نه ، کسی نمیتواند دور من خط بکشد و بمن بگوید پایت را از این دایره بیرون مگذار مار ها ی خطرناکی در انتظار گزیدن تو اند  خود باید بروم و گزیده شوم یا سم را بیرون میکشم و یا خواهم مرد بنظر من شرف بیشتری دارد تا این که مانند کوران ترا باینسو و آن سو بکشند و شعورت را ببازی بگیرند  و پیکرت را خسته کنند .

سالها میل داشتم در هر پیکری جلوه کنم  و هر چیزی را امتحان  کنم و هر شربتی را مزمزه و طعم آنرا بچشم ، امروز همه را چشیده ام هم تلخی آنها را دیده ام وهم شیرینی آنها را وهم بی مزه گی هایشانرا دیگر چیزی به مذاق من خوش آیند نیست  امروز دیگر کسی در پی آن نیست که مرا بیابد مرا یافته اند عریان بی هیچ پوششی آنها بخیال خود مرا ساده اندیش میپندارند اما من این لباس را پوشیده ام تا آنها را گمراه کنم .

همیشه درکنجی نشسته و خاموشم در حالیکه نیمی از مردم درباره ام سخن گفته و یا میگویند ، امروز درمیان خیل جانوران  سه پا  که همه به مستیهای یک گیاه آلوده اند  من مانند یک مرغ بی بال و پر راه میروم چرا که جوانی را پشت سر نهاده ام جوانی برای آنها تا مرز سی سالگی و چهل سالگی است اما برای من تا زمانی که مغز کار میکند و چشم میبیند و دست و پاها حرکت میکنند انرژی جوانی جریان دارد ، ترجیح میدهم خاموش بمانم  هر انسانی نمیتواند ادعا کند که یک عقاب است ، عقاب بلند پرواز و دردور دستها بر قله گوهها مینشیند وبا چشمان تیز خود شکار را میبیند و ناگهان بر او حمله میبرد ، همه روبه صفت شده ان و مانند کلاغان گرسنه از کاسه پر از لجن روباه میخورند و مینوشند بی آنکه بدانند چه موجودیتی دارند .

از "او" خوشم آمد برا ی آنکه مانند همان عقاب حمله را شروع کرد وآرام ننشست و هنوز هم آرام ننشسته او لاشه خور کاسه لیسان نیست وبا هیچ گیاهی نیز مست نمی کند  ، او را بارها وبارها آزمودم دنبالش رفتم تا ببینم اشتباه نمیکنم  ، زمانی فرا میرسید که ناامیدی همه وجودم را فرا میگرفت آیا اشتباه کرده ام ؟ سپس ناگهان با سیلی محکمی که بر گونه ام  میزد مرا بیدار میکرد " هی ! من اینجا هستم ، در کنار تو ، در تختخواب تو ، در افکار تو ، سر ناهار باتو  نشسته ام ، صبحانه را با تو میخورم تو باید ساعتها را عوض کنی .

و بدین  سان بود که امید را دوباره یافتم ، او جلو خواهد رفت هرچند نواهای گوناگونی  از زبان  هر ناکسی بسوی او و بگوش او برسد  او هر روز سرودی تازه دارد  و معنای دیگری و هر روز انسانی تازه در درونش  میاندیشد ، او همان ( سیمرغ )است .
------
آنجا که  ستاره ای  نگاه مشتاق مرا انتظار میکشد
 در نیمه شبان عمر خویشتنم ، 
 سخنی بگو با من ، زود اشنای دیرینه ام .
پایان
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا / 10/07/2017 میلادی /.
تیر ماه 1396.

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۶

شهربانوی بی تخت وتاج

شهریاری گشت ویران ،  شهریاران را چه شد
سرنگون  این تخت  غیرت  تاج داران را چه شد 

صحن میدان وفا  خالیست از چوگان زنان 
گوی عشق افتاد در میدان  سواران را چه شد ؟ ..... لاری 

تنها شهریاران نیستند که از تاج و تخا میافتند هرکسی در زندگی خویش شهریاری ویا شهر بانویی است و وای به روزی که از تخت بیافتد و نداند کجا برود وچکار بکند .

بیست واندی   سال اسیر دست  ارباب بودیم  و راه چاره نبود فرار پشت فرار . حال که رفته تحفه اش بجای مانده مانند پلیسهای وکمادوهای شهر  با همسر کمونیست خود ، چرا درفیس بوک تو اینها هستند ؟ بتو چه ؟ 
تو چرا دنبال من امده های من ترا بلاک کرده ام .

روز گذشته درخانه دخترم میگوید تلفن تو ویروس دارد نوه بیچاره ام آنرا میگیرد تا ویروس را پاک کند همه چیز را ازدست دادم همه شماره ها ، عکسها ، یوتیوپ همه چیز  دیگر بلاک شد با نام یک رباط برایم آنرا دوباره راه انداخت تنها بخاطر واتش آپ که بتوانند مرا کنترل کنند . امروز همه را پاک کردم  انرا بستم و درون کشو انداختم  دیگر کاری ندارم اگر خیلی دلم خواست باکسی حرف بزنم از تلفن خانه  استفاده  میکنم / طبیعی است که کیبوردها فارسی با ویروس همراهند و هرچه از ایران بیاید با ویروس همراه است باید شکر گذار باشم که با ایدز همراه نیستند .

تمام شد . همه عکسهایی را که گرفته بودم حدود چه  عکس که در اوقات مخصوصی  آنها را از بچه ها و مناظر اطراف و سفر هایم گرفته بودم همه رفتند پاک شدند .
من تنها هستم سر گرمی ندارم گذشته را از دست داده ام خاطره  های تلخ را از بین برده ام  تنها سرگرمی مرا هم اینها از دستم گرفتند . 
پدرشان راست میگفت بعد از شصت سال زندگی فایده ندارد ، گویا من ده پانزده سالی بیشتر عمر کرده ام ، بهتر  نبود عکس مرا هم در یک قاب سیاه کنار چند گل مصنوعی پلاستیکی در طاقچه اطاقشان میگذاشتند؟  بهتر  نبود هم خیال آنها راحت بود هم من راحت بودم .شب گذشته از فشار گرما غش کردم و امروز بعد از ظهر نفسم بکلی بسته شده بود رفتم روی تختخوابم دراز کشیدم با لیوانی آب سرد وگفتم خدا حافظ زندگی با همه رنجها و دردها ترا ترک میکنم . اما بیدار شدم نه نمرده بودم .هنوز زنده ام  تمام روز بغض داشتم تنها برای عکسها حال رباط شدم .

عکسهای قدیمی برایم دلپذیر نیستند و به صفحات آلبومها چسپیده اند اینها را از حالات مختلف تولدها وبچه ها ونوه هایم  گرفته بودم من نمیدانم چرا این زن اینهمه دیکتاتور است ؟ بتو چه که آیفون من ویروس دارد با تو که کاری ندارم . 
چرا رهایم نمیکنید بحال خود ؟ برایم تعطیلات جور میکنید بیخبر از من !!  چرا  مانند یک بچه با من رفتار میکنید  ؟ تمام هفته ها تنها هستم واین تنها دلخوشی مرا ازمن گرفتید چرا که چند عکس  را پنهان کرده بودم ؟ یا چند مصاحبه را ؟ بشما ا چه مربوط است ؟! 
.تمام شماره های تلفن من کنترل است !!! چرا ؟ مگر مامور پلیس این سر مینی/ یا همسرت بتو دستور داده ؟ عادت دیرینه جاسوس همسایه ها !؟.
همین عکسهایی را که من از گوگل میگیرم  و روی این صفحه میگذارم حاوی ویروسند . آی پد هم لبریز از ویروس است  اما بیچاره کار میکند با کسی کاری ندارد همه حامل ویروسیم . 

خود شما یک ویروسید ، من هنوز با این سن وسال کار میکنم  همسر تو نشسته  شب و روز با تلویزیون و کامپویوتر ور میرود ویا سفرهای طولانی را برنامه ریزی میکند ، تمام عمرش دراین بیغوله در گرما و سرما زیسته حال مانند بچه ها ،  اوف ! پشه مرا زد ، اوف گرمم شده باید برویم کجا؟ اسکاتلند ، جون نی نی جانش انجاست  آنهم یکماه آگوست . پولهای دخترم برایت خوب کرد  است باج یعنی همین تو بیکار بنشین او درگرما برود بردگی کند وتو برایش تعیین تکلیف کن و برای منهم برنامه بچین و کور خواندی ، این سر زمین نکبت متعلق بخودتان  مطمئن باش که من خاکسترم را هم دراینجا بجای نخواهم گذاشت ، هنوز مرا نشناخته ای و خوب خیالت راحت شد یکی از اسباب بازیهای مرا خراب کردی مانند بچه های تخس و حسود آن یکی هم رل دیکتاتور دلسوز را بازی میکند . 
پژ مردم از درد و غم و رنج گشتم زار وخوار 
عرضه گاه  حاجت  امیدواران را چه شد ؟ 
ثریا / اسپانیا / بعد ازظهر یک روز داغ . غمگین و دلگیر از زندگی ومردم آن  / یکشنبه نهم ژولای 2017 ///


دلنوشته / یکشنبه

دیکتاوری همه جا هست 
حتی درخانه 
حتی میان فامیل و حتی میان تختخوا بت 
انسان همیشه اسیر است 
---------------

آتشی بود و فسرد ، رشته ای بود وگسست 
دل چو از بند تو رست 
جام جادویی اندوه شکست 

آمدم تا بتو آویزم 
لیک دیدم که تو آ ن شاخه بی برگی 
 لیک دیدم که تو بر چهره امیدم 
خنده مرگی 

وه چه شیرین است  ، بر سرگور تو ای عشق نیاز آلود پای کوبیدن  ........" فروغ فرخ زاد "

دیگر هیچ 
غمرا باخودم میبرم تا پنخهان دارم 

ویروس ها

صحبت  از پژمردن یک برگ نیست 
 وای ! جنگل را بیابان میکنند ..........ف. مشیری
------------
همه" آی پاد "و گوشی هام لبریز از ویروسها شدند بمدد ورود دربازار پرافتخار " فیس بوک .آن جناب دیگر که تنها گاهی عکسی برای دلخوشی درون آن میگذاشتم . حال تا جایی که توانستم مقدار کمی از ویروسها را از گوشی بیرون راندم و  د یگر کمتر پایم به بازار مکاره فیس بوک خواهد رسید بگذار رفقا دور خودشان بچرخند و قربان صدقه یکدیگر بروند ، 
فیس بوک را باز گشایی کردم برای جمع کردن دوستان گرد هم ، نه تنها جمع نشدیم  بلکه دشمن هم شدیم بخاطر عقاید احمقانه و تعصب های بیجا .
البته این جناب [پرچین] خود فیس بوک جداگانه دارد آهسته میرود و آهسته  میاید که مبادا خوکها شاخی باو بزنند ، ایملها را درکیسه ای جداگانه جمع کرده ام وبه یکبار همه را به دستگاه دیلیت میسپارم . معلوم  نیست از کجا میایند وچه کسی چه چیزی نوشته دوستان را میشناسم به آنها خصوصی پاسخ میدهم  بقیه را نمیشناسم چرا  که نه آنها زیان مرا میفهمند و نه من قدرت دارم به زیان آنها سخن بگویم ، 

چیه چیزی را میخواهم بخود و دیگران ثابت کنم ، پینه های نقش بر پیشانی شیطان  پرستان را که مردم را فریب میدهند ؟ ویا چشمان رنگ شد و صورتک هایی که از فرط عمل و رنگ نمیتوان تشخیص دارد انسانند یا عروسک ، دیگر نه آنها زبان مرا میفهمند و نه من زبان آنها را ،  من همان لوح ساده ای هستم که نقش آقتاب بر سینه ام مینشیند و انعکاس پیدا میکند ،  همان خمیر شکل ناپذیرم  که میل ندارم مرا بشکنند و به شکل خود درآورند  ، و از من پیکری دیگر بسازند .
من خود را رونمایی نمی کنم  تا به اندیشه های دیگران برسم . من حاوی یک شریعت دیگر نیستم  ویک نهاد دیگر نهاد من انسانی است و انسانیت قرنهاست که مرده حتی خاکستر آن هم بر جای نمانده است .

میل ندارم باطل شوم ،  تا حقیقت ذات آنها امکان پیدایش بیابد 
من خدایی نیستم  که از دگرگون  شدن  تصویرها ومفهوم  آن درذهن دیگران  برقصم ویا برنجم ویا هر مفهومی که میخواهند بمن بدهند .
من همچنان همان خود تصویر و تصور ناپذیرم  .
باین صورتکهایی  که خمیر میشوند و به اشکال دیگری در میایند  و همه نقشی تازه بر لوح ضمیرشان میکشند  هیچ شباهتی ندارم 
من ! خودم هستم .
من مینویسم تا فراموش نکنم که انسانم ، مینویسم تا مانند یک کدوی تنبل درگوشه ای ننشینم و خود را فریب بدهم  میل هم ندارم هر لحظه  در پیکر دیگری ویا در نقش دیگری خود نمایی کنم برای منافع ! .

من ، عاشق عشقم ، خود عشقم ، چیزی است که سالهای زیادی است گم شده و دیگر پیدا کردن  آن جزو محالات است ، زمانی بمن میگویند ( عشقی) یعنی آدمی سطحی و دمدمی مراج ، و یا ترا عریان میکنند و در رختخواب پهن متعفن خود میخوابانند ، تنها مفهومی که از عشق میدانند همین است ، من از آن عشقی میگویم که به برگ گل سرخ دارم و به پیروزی انسان بر اهریمن .
نه به نقشهایی که بر پیکرم کشیده اند .
اهمیتی  نمیدهم  و نه دوست دارم هر آن در نقشی تازه روی سن خود نمایی کنم و پاچه خواری و یا باج خواهی و باج گیری .
سخت کار کرده ام در زمانیکه همه همسالان من به عیش و نوش و خودنمایی مشغول بودن من ، کار میکردم ، نه روزم را میدیدم ونه شب را یک رباط بودم صبج زود به دنبال اتوبوسها میدویدم   و شب دوباره با همان اتوبوس بخانه بر میگشتم ، نگاه پر تنش مردانی که بر پیکرم مینشست و مرا طعمه میخواستند میدیدیم  و فرار میکردم ، تنها دوبار عاشق شدم ، یکبار در سن چهارده سالگی که تا سی سالگی طول کشید !!! ودومین بار درسن سی سالکی که درهمان ا سا ل اول بخاک رفت و من بر  مزا ر آن تا امروز میگریم ، گمشدن خود را دوست داشتم  و گمانهای بقیه را نیز میدیدم ،  مرا بو میکشیدند  میل داشتند مرا مزه و چاشنی عرق شبانه شان بکنند  و هر تکه  پیکرم را بجوند  اما من همیشه زیر یک " اگر " ویا "شاید " میماندم .
ممکن است تکه ای دورافتاده از یک حقیقت باشم  ، یک حقیقت پیش پا افتاده . خودم را در یک لامپ پنهان کردم ، امروز سخت غمگینم  ، بیشتر از آنچه که بتوان باور کرد ،
غمگینم ، بچه ها یک یک به تعطیلات میروند و من تا ماه اینده باید صبر کنم و سپس میان تابستان داغ و سوزان به یک تعطیلات ناخواسته بروم ما همه تنها سفر میکنیم ، آنها با خانواده هایشان و من با سایه ام .
روز گذشته بغض را در گلوی دختر بزرگ دیدم ، خانه بغل انها خالیست اما  بی نهایت بزرگ است  به خواهرش گفت بیا اینجا را  بگیر  یک طبقه برای شما ویک طبقه برای ماما ، کنار هم هستیم ،
لپهای سرخ  داماد غرید و فکهایش مانند سگ بولداگ باد کرد ،» نه من از محل خودم بیرون نمیایم  تا در کنار خارجیان بنشینم !!! »
و بدینسان  آنها سر زمینشان را حفظ کرده اند 
ما تنها خانه های خود را به خارجیان اجاره میدهیم چون بیشتر پول میدهند  !!! و حال بکلی خانه بزرگ واصلی  را به آنها فروختیم .
 در خانه دخترم همه میهمان بودیم بیچاره سگ آنها که دچار بیماری  ( ایپیلاسیم ) میباشد خودش را پشت مبل پنهان کرد او را بیرون کشیدند مدتها او را نوازش دادند تا توانست از آن حالت غش بیرون بیاد و من چقدر گریستم . بیچاره سگ دارد پیر میشود چشمانش کم سو شده و کمتر میشنود   و گاهی د ر روز دو یا سه بار غش میکند ، گرما وحشتناک بود درون اطاق و بیرون اطاق فرقی نمیکرد  ، فقط میدانم ساعت هفت شب یکسره به رختخواب رفتم و بیهوش شدم نفهمیدم از گرما بود یا از درد و غصه هر چه بود خواب همیشه برای من یک مسکن  است .ث

اشگ در چشمان و بغضم در گلو ست 
وندرین  ایام ،  زهرم در پیاله  ،  زهر ماتم در سبوست 
مرگ دل را از کجا  باور کنم ؟ ........."ف. مشیری"
پایان .
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » . اسپانیا . 09/07 /2017 میلادی /.


شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۶

سا یه ها حرفی برای گفتن دارند

تا کی اندیشه این عالم پر شور کنی 
دست تا چند در ین لانه زنبور کنی 

شب پی خواب  تو بس نیست که از بی خبری 
روز نورانی  خود را شب دیجور کنی ..........." باز هم ، صائب !"

کتاب اشعار را که باز میکنم صائب سر و کله اش پیدا میشود !

 هیچ! تنها هیچ ، میلی هم ندارم دست خود را تا انتهای بازو در این لانه های  جور و واجور زنبوران عسل فرود کنم ، میلی به چشیدن عسل آنها هم ندارم . این نورسته ها واین عروسکهای خیمه شب بازی نوادگان همان دیوانگان از بند گسیخته هستند ! دلم برای آن پسرک جوان " اتریشی " میسوزد که خود را تکه تکه میکند برای کی؟ و کجا ؟ تو در یک شهر متمدن بزرگ شده  و رشد کرده ای  ، بتو قول میدهم حتی ده روز نتوانی در آن سر زمین که حتی هوایش بوی آلودگی میدهد زنده گی کنی و یا زنده بمانی ،.
بیهوده خود را تکه تکه میکنی  ، بیهوده خود را به هر آب و آتشی میزنی  و مبارز من الاهل میلطلبی کسی نیست ، درها بسته اند ، گوشها درونشان موم رفته و مغزها خشکیده اند ، چه برای دیوار حرف بزنی .چه برای این ملت . دو رور پیش واقعا دلم برایش سوخت همان نبود که جلوی دوربین بزند زیر گریه . 

آنچه را که آموخته ای برای خود نگاه دارد و برای آیندگانی که اگر نسلی عوض شد و چیزی شکل گرفت ، به آن یکی جفت تو میاندیشیم ، میبینی مانند یک اسب چموش و سرکش همه جا میرود و همه را به چالش میکشد او دران سر زمین بزرگ و ساختار و رگ خواب دیگران در دست اوست و میداند کجا بایستد و کجا برخیزد ، کجا مانند یک کبوتر معصوم دلها را بر سر رحم آورد و در جایی مانند یک  گرگ نعره بکشد ، اما تو تنها یک راه را میدانی روزی یک خط ایستاده ای جلو رفتن تو به چاه ویل ختم میشود ، هرچند مطمئن نیستم که او هم بجایی برسد .
آن سر زمین در انتظار باران است درعین حال به گرد خرمنی که ما انباشته ایم  آتش زده و پایکوبی میکند ، آنها نمیدانند این آتش از کجا بر افروخته و ما نگذاشتیم تا امروز خاموش شود  ، برایشان علفهای دیگری را اتش زدیم  اما عقل خویش را در انتظار  آمدن اندیشه های نیک نگاه داشتیم .
سده های خاموش ماندند  و خشمگین نشستند  اما ما فرزندان خرد جنبیدیم  و زخم زمانه را از روی پیکرمان زدویدیم   و رگ تاریخ را دردست گرفتیم  بی آنکه به برگه ناقابل تاریخ تولدمان بیاندیشیم  به عقاید خود اندیشه کردیم  امروز دیگر در عقیده خود زندانی نیستیم  سفره را گشوده ایم  تنها در انتظار آزادی در غربت  گاهی مینالیم . 

ما آتش ایزدی را در درونمان حبس کرده ایم ، پیکر من همیشه داغ است ،  و کلماتم در انتظار معنا  که هنوزبه معنای واقعی خود نرسیده اند  من آنهارا گران میفروشم ، خوشه خوشه با قیمتی سر سام آور  و میگذارم ذراتش را دیگران  بردارند شاید کمی بر شعورشان اضافه شود .
استخوانهای اجداد من  در انتظار روز رستاخیز دوباره اند  و در انتظار نشان خویش  با آنکه نه ره رویم  و نه راهی در پیش داریم  و یا آنکه نقش پهلوان پنبه را بازی کنیم چرا که آنرا کسر شان خود میدانیم  اما در انتظار دشمن نشسته ایم . دیگر هر جانوری را وهر درنده ای را شیر نمی خوانیم .
تو میل داری همه را در همه جا روشن نمایی ، بیدار کنی ، عده ا ی که ترا نمی فهمند  بتو فحاشی  میکنند  دزدان در انتظار  آنند که تو بخواب بروی و اموالت را به یغما ببرند ، به همانگونه که ملتی را بخواب فرود بردند با داروهای مسکن که نامش سکه بود .به همانگونه که مغز ها را شستشو دادند با کلمات فریبند ه، با دود افیون و عرق مجانی ، همه امروز در خماری خویش افتاده اند و چشم به دست سالاران دوخته اند تا سکه دیگری کف دست انها بگذارد ، 
اما من هنوز بیدارم ، هیچ زخمی بر پیکرم ننشسته و هنوز همان رهرو  قدیم هستم میروم تا آتش یزادنی را دوباره روشن سازم بی هیچ فریاد و یا هیاهو .ث

اگر از خوان قناعت  نظری  آب دهی 
خاک عالم همه در کاسه  مغفور کنی 

نقد حال  تو  شود  بیغمی  عالم  قدس
چون غم رفته  و آینده  زدل  دور کنی 

خوشه اش  روز جزا  تاج  سلیمان باشد 
 دانه ای را  که نثار قدم  مور کنی .......پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » / اسپانیا / 08/07/2017 میلادی /.

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۶

دلنوشته !

دلم گرفته ، 
دلم گرفته ، 
ایوانم پر نور  و آفتابی است 
باد آنرا احاطه کرده است 

در معرکه عشق  هیچ خبری نیست
 غیر از سپر انداختن 
 سرگشتگی من  همه ازاین عقل فضول من است 
 در این  صحرای بی انتها  راهروی نیست 
همرهی نیست 
همراهی نیست 
دلم گرفته 
به ایوان پر شده از آفتاب میروم 
 به رومیزی حقیری که روی میز حقیر تری پوشانده
مینگرم 
خود را نمیشکنم 
میروم تا قلب جهانرا بشکنم

اما ....
دلم تنگ است 
میلی هم به سفر ندارم 

ثریا / اسپانیا / امروز  روز هفت است تاریخ همه هفت است 07.07.2017 عدد شانس !!!!