صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای ! جنگل را بیابان میکنند ..........ف. مشیری
------------
همه" آی پاد "و گوشی هام لبریز از ویروسها شدند بمدد ورود دربازار پرافتخار " فیس بوک .آن جناب دیگر که تنها گاهی عکسی برای دلخوشی درون آن میگذاشتم . حال تا جایی که توانستم مقدار کمی از ویروسها را از گوشی بیرون راندم و د یگر کمتر پایم به بازار مکاره فیس بوک خواهد رسید بگذار رفقا دور خودشان بچرخند و قربان صدقه یکدیگر بروند ،
فیس بوک را باز گشایی کردم برای جمع کردن دوستان گرد هم ، نه تنها جمع نشدیم بلکه دشمن هم شدیم بخاطر عقاید احمقانه و تعصب های بیجا .
البته این جناب [پرچین] خود فیس بوک جداگانه دارد آهسته میرود و آهسته میاید که مبادا خوکها شاخی باو بزنند ، ایملها را درکیسه ای جداگانه جمع کرده ام وبه یکبار همه را به دستگاه دیلیت میسپارم . معلوم نیست از کجا میایند وچه کسی چه چیزی نوشته دوستان را میشناسم به آنها خصوصی پاسخ میدهم بقیه را نمیشناسم چرا که نه آنها زیان مرا میفهمند و نه من قدرت دارم به زیان آنها سخن بگویم ،
چیه چیزی را میخواهم بخود و دیگران ثابت کنم ، پینه های نقش بر پیشانی شیطان پرستان را که مردم را فریب میدهند ؟ ویا چشمان رنگ شد و صورتک هایی که از فرط عمل و رنگ نمیتوان تشخیص دارد انسانند یا عروسک ، دیگر نه آنها زبان مرا میفهمند و نه من زبان آنها را ، من همان لوح ساده ای هستم که نقش آقتاب بر سینه ام مینشیند و انعکاس پیدا میکند ، همان خمیر شکل ناپذیرم که میل ندارم مرا بشکنند و به شکل خود درآورند ، و از من پیکری دیگر بسازند .
من خود را رونمایی نمی کنم تا به اندیشه های دیگران برسم . من حاوی یک شریعت دیگر نیستم ویک نهاد دیگر نهاد من انسانی است و انسانیت قرنهاست که مرده حتی خاکستر آن هم بر جای نمانده است .
میل ندارم باطل شوم ، تا حقیقت ذات آنها امکان پیدایش بیابد
من خدایی نیستم که از دگرگون شدن تصویرها ومفهوم آن درذهن دیگران برقصم ویا برنجم ویا هر مفهومی که میخواهند بمن بدهند .
من همچنان همان خود تصویر و تصور ناپذیرم .
باین صورتکهایی که خمیر میشوند و به اشکال دیگری در میایند و همه نقشی تازه بر لوح ضمیرشان میکشند هیچ شباهتی ندارم
من ! خودم هستم .
من مینویسم تا فراموش نکنم که انسانم ، مینویسم تا مانند یک کدوی تنبل درگوشه ای ننشینم و خود را فریب بدهم میل هم ندارم هر لحظه در پیکر دیگری ویا در نقش دیگری خود نمایی کنم برای منافع ! .
من ، عاشق عشقم ، خود عشقم ، چیزی است که سالهای زیادی است گم شده و دیگر پیدا کردن آن جزو محالات است ، زمانی بمن میگویند ( عشقی) یعنی آدمی سطحی و دمدمی مراج ، و یا ترا عریان میکنند و در رختخواب پهن متعفن خود میخوابانند ، تنها مفهومی که از عشق میدانند همین است ، من از آن عشقی میگویم که به برگ گل سرخ دارم و به پیروزی انسان بر اهریمن .
نه به نقشهایی که بر پیکرم کشیده اند .
اهمیتی نمیدهم و نه دوست دارم هر آن در نقشی تازه روی سن خود نمایی کنم و پاچه خواری و یا باج خواهی و باج گیری .
سخت کار کرده ام در زمانیکه همه همسالان من به عیش و نوش و خودنمایی مشغول بودن من ، کار میکردم ، نه روزم را میدیدم ونه شب را یک رباط بودم صبج زود به دنبال اتوبوسها میدویدم و شب دوباره با همان اتوبوس بخانه بر میگشتم ، نگاه پر تنش مردانی که بر پیکرم مینشست و مرا طعمه میخواستند میدیدیم و فرار میکردم ، تنها دوبار عاشق شدم ، یکبار در سن چهارده سالگی که تا سی سالگی طول کشید !!! ودومین بار درسن سی سالکی که درهمان ا سا ل اول بخاک رفت و من بر مزا ر آن تا امروز میگریم ، گمشدن خود را دوست داشتم و گمانهای بقیه را نیز میدیدم ، مرا بو میکشیدند میل داشتند مرا مزه و چاشنی عرق شبانه شان بکنند و هر تکه پیکرم را بجوند اما من همیشه زیر یک " اگر " ویا "شاید " میماندم .
ممکن است تکه ای دورافتاده از یک حقیقت باشم ، یک حقیقت پیش پا افتاده . خودم را در یک لامپ پنهان کردم ، امروز سخت غمگینم ، بیشتر از آنچه که بتوان باور کرد ،
غمگینم ، بچه ها یک یک به تعطیلات میروند و من تا ماه اینده باید صبر کنم و سپس میان تابستان داغ و سوزان به یک تعطیلات ناخواسته بروم ما همه تنها سفر میکنیم ، آنها با خانواده هایشان و من با سایه ام .
روز گذشته بغض را در گلوی دختر بزرگ دیدم ، خانه بغل انها خالیست اما بی نهایت بزرگ است به خواهرش گفت بیا اینجا را بگیر یک طبقه برای شما ویک طبقه برای ماما ، کنار هم هستیم ،
لپهای سرخ داماد غرید و فکهایش مانند سگ بولداگ باد کرد ،» نه من از محل خودم بیرون نمیایم تا در کنار خارجیان بنشینم !!! »
و بدینسان آنها سر زمینشان را حفظ کرده اند
ما تنها خانه های خود را به خارجیان اجاره میدهیم چون بیشتر پول میدهند !!! و حال بکلی خانه بزرگ واصلی را به آنها فروختیم .
در خانه دخترم همه میهمان بودیم بیچاره سگ آنها که دچار بیماری ( ایپیلاسیم ) میباشد خودش را پشت مبل پنهان کرد او را بیرون کشیدند مدتها او را نوازش دادند تا توانست از آن حالت غش بیرون بیاد و من چقدر گریستم . بیچاره سگ دارد پیر میشود چشمانش کم سو شده و کمتر میشنود و گاهی د ر روز دو یا سه بار غش میکند ، گرما وحشتناک بود درون اطاق و بیرون اطاق فرقی نمیکرد ، فقط میدانم ساعت هفت شب یکسره به رختخواب رفتم و بیهوش شدم نفهمیدم از گرما بود یا از درد و غصه هر چه بود خواب همیشه برای من یک مسکن است .ث
اشگ در چشمان و بغضم در گلو ست
وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، زهر ماتم در سبوست
مرگ دل را از کجا باور کنم ؟ ........."ف. مشیری"
پایان .
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » . اسپانیا . 09/07 /2017 میلادی /.