یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۶

ویروس ها

صحبت  از پژمردن یک برگ نیست 
 وای ! جنگل را بیابان میکنند ..........ف. مشیری
------------
همه" آی پاد "و گوشی هام لبریز از ویروسها شدند بمدد ورود دربازار پرافتخار " فیس بوک .آن جناب دیگر که تنها گاهی عکسی برای دلخوشی درون آن میگذاشتم . حال تا جایی که توانستم مقدار کمی از ویروسها را از گوشی بیرون راندم و  د یگر کمتر پایم به بازار مکاره فیس بوک خواهد رسید بگذار رفقا دور خودشان بچرخند و قربان صدقه یکدیگر بروند ، 
فیس بوک را باز گشایی کردم برای جمع کردن دوستان گرد هم ، نه تنها جمع نشدیم  بلکه دشمن هم شدیم بخاطر عقاید احمقانه و تعصب های بیجا .
البته این جناب [پرچین] خود فیس بوک جداگانه دارد آهسته میرود و آهسته  میاید که مبادا خوکها شاخی باو بزنند ، ایملها را درکیسه ای جداگانه جمع کرده ام وبه یکبار همه را به دستگاه دیلیت میسپارم . معلوم  نیست از کجا میایند وچه کسی چه چیزی نوشته دوستان را میشناسم به آنها خصوصی پاسخ میدهم  بقیه را نمیشناسم چرا  که نه آنها زیان مرا میفهمند و نه من قدرت دارم به زیان آنها سخن بگویم ، 

چیه چیزی را میخواهم بخود و دیگران ثابت کنم ، پینه های نقش بر پیشانی شیطان  پرستان را که مردم را فریب میدهند ؟ ویا چشمان رنگ شد و صورتک هایی که از فرط عمل و رنگ نمیتوان تشخیص دارد انسانند یا عروسک ، دیگر نه آنها زبان مرا میفهمند و نه من زبان آنها را ،  من همان لوح ساده ای هستم که نقش آقتاب بر سینه ام مینشیند و انعکاس پیدا میکند ،  همان خمیر شکل ناپذیرم  که میل ندارم مرا بشکنند و به شکل خود درآورند  ، و از من پیکری دیگر بسازند .
من خود را رونمایی نمی کنم  تا به اندیشه های دیگران برسم . من حاوی یک شریعت دیگر نیستم  ویک نهاد دیگر نهاد من انسانی است و انسانیت قرنهاست که مرده حتی خاکستر آن هم بر جای نمانده است .

میل ندارم باطل شوم ،  تا حقیقت ذات آنها امکان پیدایش بیابد 
من خدایی نیستم  که از دگرگون  شدن  تصویرها ومفهوم  آن درذهن دیگران  برقصم ویا برنجم ویا هر مفهومی که میخواهند بمن بدهند .
من همچنان همان خود تصویر و تصور ناپذیرم  .
باین صورتکهایی  که خمیر میشوند و به اشکال دیگری در میایند  و همه نقشی تازه بر لوح ضمیرشان میکشند  هیچ شباهتی ندارم 
من ! خودم هستم .
من مینویسم تا فراموش نکنم که انسانم ، مینویسم تا مانند یک کدوی تنبل درگوشه ای ننشینم و خود را فریب بدهم  میل هم ندارم هر لحظه  در پیکر دیگری ویا در نقش دیگری خود نمایی کنم برای منافع ! .

من ، عاشق عشقم ، خود عشقم ، چیزی است که سالهای زیادی است گم شده و دیگر پیدا کردن  آن جزو محالات است ، زمانی بمن میگویند ( عشقی) یعنی آدمی سطحی و دمدمی مراج ، و یا ترا عریان میکنند و در رختخواب پهن متعفن خود میخوابانند ، تنها مفهومی که از عشق میدانند همین است ، من از آن عشقی میگویم که به برگ گل سرخ دارم و به پیروزی انسان بر اهریمن .
نه به نقشهایی که بر پیکرم کشیده اند .
اهمیتی  نمیدهم  و نه دوست دارم هر آن در نقشی تازه روی سن خود نمایی کنم و پاچه خواری و یا باج خواهی و باج گیری .
سخت کار کرده ام در زمانیکه همه همسالان من به عیش و نوش و خودنمایی مشغول بودن من ، کار میکردم ، نه روزم را میدیدم ونه شب را یک رباط بودم صبج زود به دنبال اتوبوسها میدویدم   و شب دوباره با همان اتوبوس بخانه بر میگشتم ، نگاه پر تنش مردانی که بر پیکرم مینشست و مرا طعمه میخواستند میدیدیم  و فرار میکردم ، تنها دوبار عاشق شدم ، یکبار در سن چهارده سالگی که تا سی سالگی طول کشید !!! ودومین بار درسن سی سالکی که درهمان ا سا ل اول بخاک رفت و من بر  مزا ر آن تا امروز میگریم ، گمشدن خود را دوست داشتم  و گمانهای بقیه را نیز میدیدم ،  مرا بو میکشیدند  میل داشتند مرا مزه و چاشنی عرق شبانه شان بکنند  و هر تکه  پیکرم را بجوند  اما من همیشه زیر یک " اگر " ویا "شاید " میماندم .
ممکن است تکه ای دورافتاده از یک حقیقت باشم  ، یک حقیقت پیش پا افتاده . خودم را در یک لامپ پنهان کردم ، امروز سخت غمگینم  ، بیشتر از آنچه که بتوان باور کرد ،
غمگینم ، بچه ها یک یک به تعطیلات میروند و من تا ماه اینده باید صبر کنم و سپس میان تابستان داغ و سوزان به یک تعطیلات ناخواسته بروم ما همه تنها سفر میکنیم ، آنها با خانواده هایشان و من با سایه ام .
روز گذشته بغض را در گلوی دختر بزرگ دیدم ، خانه بغل انها خالیست اما  بی نهایت بزرگ است  به خواهرش گفت بیا اینجا را  بگیر  یک طبقه برای شما ویک طبقه برای ماما ، کنار هم هستیم ،
لپهای سرخ  داماد غرید و فکهایش مانند سگ بولداگ باد کرد ،» نه من از محل خودم بیرون نمیایم  تا در کنار خارجیان بنشینم !!! »
و بدینسان  آنها سر زمینشان را حفظ کرده اند 
ما تنها خانه های خود را به خارجیان اجاره میدهیم چون بیشتر پول میدهند  !!! و حال بکلی خانه بزرگ واصلی  را به آنها فروختیم .
 در خانه دخترم همه میهمان بودیم بیچاره سگ آنها که دچار بیماری  ( ایپیلاسیم ) میباشد خودش را پشت مبل پنهان کرد او را بیرون کشیدند مدتها او را نوازش دادند تا توانست از آن حالت غش بیرون بیاد و من چقدر گریستم . بیچاره سگ دارد پیر میشود چشمانش کم سو شده و کمتر میشنود   و گاهی د ر روز دو یا سه بار غش میکند ، گرما وحشتناک بود درون اطاق و بیرون اطاق فرقی نمیکرد  ، فقط میدانم ساعت هفت شب یکسره به رختخواب رفتم و بیهوش شدم نفهمیدم از گرما بود یا از درد و غصه هر چه بود خواب همیشه برای من یک مسکن  است .ث

اشگ در چشمان و بغضم در گلو ست 
وندرین  ایام ،  زهرم در پیاله  ،  زهر ماتم در سبوست 
مرگ دل را از کجا  باور کنم ؟ ........."ف. مشیری"
پایان .
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » . اسپانیا . 09/07 /2017 میلادی /.