شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۶

سا یه ها حرفی برای گفتن دارند

تا کی اندیشه این عالم پر شور کنی 
دست تا چند در ین لانه زنبور کنی 

شب پی خواب  تو بس نیست که از بی خبری 
روز نورانی  خود را شب دیجور کنی ..........." باز هم ، صائب !"

کتاب اشعار را که باز میکنم صائب سر و کله اش پیدا میشود !

 هیچ! تنها هیچ ، میلی هم ندارم دست خود را تا انتهای بازو در این لانه های  جور و واجور زنبوران عسل فرود کنم ، میلی به چشیدن عسل آنها هم ندارم . این نورسته ها واین عروسکهای خیمه شب بازی نوادگان همان دیوانگان از بند گسیخته هستند ! دلم برای آن پسرک جوان " اتریشی " میسوزد که خود را تکه تکه میکند برای کی؟ و کجا ؟ تو در یک شهر متمدن بزرگ شده  و رشد کرده ای  ، بتو قول میدهم حتی ده روز نتوانی در آن سر زمین که حتی هوایش بوی آلودگی میدهد زنده گی کنی و یا زنده بمانی ،.
بیهوده خود را تکه تکه میکنی  ، بیهوده خود را به هر آب و آتشی میزنی  و مبارز من الاهل میلطلبی کسی نیست ، درها بسته اند ، گوشها درونشان موم رفته و مغزها خشکیده اند ، چه برای دیوار حرف بزنی .چه برای این ملت . دو رور پیش واقعا دلم برایش سوخت همان نبود که جلوی دوربین بزند زیر گریه . 

آنچه را که آموخته ای برای خود نگاه دارد و برای آیندگانی که اگر نسلی عوض شد و چیزی شکل گرفت ، به آن یکی جفت تو میاندیشیم ، میبینی مانند یک اسب چموش و سرکش همه جا میرود و همه را به چالش میکشد او دران سر زمین بزرگ و ساختار و رگ خواب دیگران در دست اوست و میداند کجا بایستد و کجا برخیزد ، کجا مانند یک کبوتر معصوم دلها را بر سر رحم آورد و در جایی مانند یک  گرگ نعره بکشد ، اما تو تنها یک راه را میدانی روزی یک خط ایستاده ای جلو رفتن تو به چاه ویل ختم میشود ، هرچند مطمئن نیستم که او هم بجایی برسد .
آن سر زمین در انتظار باران است درعین حال به گرد خرمنی که ما انباشته ایم  آتش زده و پایکوبی میکند ، آنها نمیدانند این آتش از کجا بر افروخته و ما نگذاشتیم تا امروز خاموش شود  ، برایشان علفهای دیگری را اتش زدیم  اما عقل خویش را در انتظار  آمدن اندیشه های نیک نگاه داشتیم .
سده های خاموش ماندند  و خشمگین نشستند  اما ما فرزندان خرد جنبیدیم  و زخم زمانه را از روی پیکرمان زدویدیم   و رگ تاریخ را دردست گرفتیم  بی آنکه به برگه ناقابل تاریخ تولدمان بیاندیشیم  به عقاید خود اندیشه کردیم  امروز دیگر در عقیده خود زندانی نیستیم  سفره را گشوده ایم  تنها در انتظار آزادی در غربت  گاهی مینالیم . 

ما آتش ایزدی را در درونمان حبس کرده ایم ، پیکر من همیشه داغ است ،  و کلماتم در انتظار معنا  که هنوزبه معنای واقعی خود نرسیده اند  من آنهارا گران میفروشم ، خوشه خوشه با قیمتی سر سام آور  و میگذارم ذراتش را دیگران  بردارند شاید کمی بر شعورشان اضافه شود .
استخوانهای اجداد من  در انتظار روز رستاخیز دوباره اند  و در انتظار نشان خویش  با آنکه نه ره رویم  و نه راهی در پیش داریم  و یا آنکه نقش پهلوان پنبه را بازی کنیم چرا که آنرا کسر شان خود میدانیم  اما در انتظار دشمن نشسته ایم . دیگر هر جانوری را وهر درنده ای را شیر نمی خوانیم .
تو میل داری همه را در همه جا روشن نمایی ، بیدار کنی ، عده ا ی که ترا نمی فهمند  بتو فحاشی  میکنند  دزدان در انتظار  آنند که تو بخواب بروی و اموالت را به یغما ببرند ، به همانگونه که ملتی را بخواب فرود بردند با داروهای مسکن که نامش سکه بود .به همانگونه که مغز ها را شستشو دادند با کلمات فریبند ه، با دود افیون و عرق مجانی ، همه امروز در خماری خویش افتاده اند و چشم به دست سالاران دوخته اند تا سکه دیگری کف دست انها بگذارد ، 
اما من هنوز بیدارم ، هیچ زخمی بر پیکرم ننشسته و هنوز همان رهرو  قدیم هستم میروم تا آتش یزادنی را دوباره روشن سازم بی هیچ فریاد و یا هیاهو .ث

اگر از خوان قناعت  نظری  آب دهی 
خاک عالم همه در کاسه  مغفور کنی 

نقد حال  تو  شود  بیغمی  عالم  قدس
چون غم رفته  و آینده  زدل  دور کنی 

خوشه اش  روز جزا  تاج  سلیمان باشد 
 دانه ای را  که نثار قدم  مور کنی .......پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » / اسپانیا / 08/07/2017 میلادی /.