یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۶

شهربانوی بی تخت وتاج

شهریاری گشت ویران ،  شهریاران را چه شد
سرنگون  این تخت  غیرت  تاج داران را چه شد 

صحن میدان وفا  خالیست از چوگان زنان 
گوی عشق افتاد در میدان  سواران را چه شد ؟ ..... لاری 

تنها شهریاران نیستند که از تاج و تخا میافتند هرکسی در زندگی خویش شهریاری ویا شهر بانویی است و وای به روزی که از تخت بیافتد و نداند کجا برود وچکار بکند .

بیست واندی   سال اسیر دست  ارباب بودیم  و راه چاره نبود فرار پشت فرار . حال که رفته تحفه اش بجای مانده مانند پلیسهای وکمادوهای شهر  با همسر کمونیست خود ، چرا درفیس بوک تو اینها هستند ؟ بتو چه ؟ 
تو چرا دنبال من امده های من ترا بلاک کرده ام .

روز گذشته درخانه دخترم میگوید تلفن تو ویروس دارد نوه بیچاره ام آنرا میگیرد تا ویروس را پاک کند همه چیز را ازدست دادم همه شماره ها ، عکسها ، یوتیوپ همه چیز  دیگر بلاک شد با نام یک رباط برایم آنرا دوباره راه انداخت تنها بخاطر واتش آپ که بتوانند مرا کنترل کنند . امروز همه را پاک کردم  انرا بستم و درون کشو انداختم  دیگر کاری ندارم اگر خیلی دلم خواست باکسی حرف بزنم از تلفن خانه  استفاده  میکنم / طبیعی است که کیبوردها فارسی با ویروس همراهند و هرچه از ایران بیاید با ویروس همراه است باید شکر گذار باشم که با ایدز همراه نیستند .

تمام شد . همه عکسهایی را که گرفته بودم حدود چه  عکس که در اوقات مخصوصی  آنها را از بچه ها و مناظر اطراف و سفر هایم گرفته بودم همه رفتند پاک شدند .
من تنها هستم سر گرمی ندارم گذشته را از دست داده ام خاطره  های تلخ را از بین برده ام  تنها سرگرمی مرا هم اینها از دستم گرفتند . 
پدرشان راست میگفت بعد از شصت سال زندگی فایده ندارد ، گویا من ده پانزده سالی بیشتر عمر کرده ام ، بهتر  نبود عکس مرا هم در یک قاب سیاه کنار چند گل مصنوعی پلاستیکی در طاقچه اطاقشان میگذاشتند؟  بهتر  نبود هم خیال آنها راحت بود هم من راحت بودم .شب گذشته از فشار گرما غش کردم و امروز بعد از ظهر نفسم بکلی بسته شده بود رفتم روی تختخوابم دراز کشیدم با لیوانی آب سرد وگفتم خدا حافظ زندگی با همه رنجها و دردها ترا ترک میکنم . اما بیدار شدم نه نمرده بودم .هنوز زنده ام  تمام روز بغض داشتم تنها برای عکسها حال رباط شدم .

عکسهای قدیمی برایم دلپذیر نیستند و به صفحات آلبومها چسپیده اند اینها را از حالات مختلف تولدها وبچه ها ونوه هایم  گرفته بودم من نمیدانم چرا این زن اینهمه دیکتاتور است ؟ بتو چه که آیفون من ویروس دارد با تو که کاری ندارم . 
چرا رهایم نمیکنید بحال خود ؟ برایم تعطیلات جور میکنید بیخبر از من !!  چرا  مانند یک بچه با من رفتار میکنید  ؟ تمام هفته ها تنها هستم واین تنها دلخوشی مرا ازمن گرفتید چرا که چند عکس  را پنهان کرده بودم ؟ یا چند مصاحبه را ؟ بشما ا چه مربوط است ؟! 
.تمام شماره های تلفن من کنترل است !!! چرا ؟ مگر مامور پلیس این سر مینی/ یا همسرت بتو دستور داده ؟ عادت دیرینه جاسوس همسایه ها !؟.
همین عکسهایی را که من از گوگل میگیرم  و روی این صفحه میگذارم حاوی ویروسند . آی پد هم لبریز از ویروس است  اما بیچاره کار میکند با کسی کاری ندارد همه حامل ویروسیم . 

خود شما یک ویروسید ، من هنوز با این سن وسال کار میکنم  همسر تو نشسته  شب و روز با تلویزیون و کامپویوتر ور میرود ویا سفرهای طولانی را برنامه ریزی میکند ، تمام عمرش دراین بیغوله در گرما و سرما زیسته حال مانند بچه ها ،  اوف ! پشه مرا زد ، اوف گرمم شده باید برویم کجا؟ اسکاتلند ، جون نی نی جانش انجاست  آنهم یکماه آگوست . پولهای دخترم برایت خوب کرد  است باج یعنی همین تو بیکار بنشین او درگرما برود بردگی کند وتو برایش تعیین تکلیف کن و برای منهم برنامه بچین و کور خواندی ، این سر زمین نکبت متعلق بخودتان  مطمئن باش که من خاکسترم را هم دراینجا بجای نخواهم گذاشت ، هنوز مرا نشناخته ای و خوب خیالت راحت شد یکی از اسباب بازیهای مرا خراب کردی مانند بچه های تخس و حسود آن یکی هم رل دیکتاتور دلسوز را بازی میکند . 
پژ مردم از درد و غم و رنج گشتم زار وخوار 
عرضه گاه  حاجت  امیدواران را چه شد ؟ 
ثریا / اسپانیا / بعد ازظهر یک روز داغ . غمگین و دلگیر از زندگی ومردم آن  / یکشنبه نهم ژولای 2017 ///


دلنوشته / یکشنبه

دیکتاوری همه جا هست 
حتی درخانه 
حتی میان فامیل و حتی میان تختخوا بت 
انسان همیشه اسیر است 
---------------

آتشی بود و فسرد ، رشته ای بود وگسست 
دل چو از بند تو رست 
جام جادویی اندوه شکست 

آمدم تا بتو آویزم 
لیک دیدم که تو آ ن شاخه بی برگی 
 لیک دیدم که تو بر چهره امیدم 
خنده مرگی 

وه چه شیرین است  ، بر سرگور تو ای عشق نیاز آلود پای کوبیدن  ........" فروغ فرخ زاد "

دیگر هیچ 
غمرا باخودم میبرم تا پنخهان دارم 

ویروس ها

صحبت  از پژمردن یک برگ نیست 
 وای ! جنگل را بیابان میکنند ..........ف. مشیری
------------
همه" آی پاد "و گوشی هام لبریز از ویروسها شدند بمدد ورود دربازار پرافتخار " فیس بوک .آن جناب دیگر که تنها گاهی عکسی برای دلخوشی درون آن میگذاشتم . حال تا جایی که توانستم مقدار کمی از ویروسها را از گوشی بیرون راندم و  د یگر کمتر پایم به بازار مکاره فیس بوک خواهد رسید بگذار رفقا دور خودشان بچرخند و قربان صدقه یکدیگر بروند ، 
فیس بوک را باز گشایی کردم برای جمع کردن دوستان گرد هم ، نه تنها جمع نشدیم  بلکه دشمن هم شدیم بخاطر عقاید احمقانه و تعصب های بیجا .
البته این جناب [پرچین] خود فیس بوک جداگانه دارد آهسته میرود و آهسته  میاید که مبادا خوکها شاخی باو بزنند ، ایملها را درکیسه ای جداگانه جمع کرده ام وبه یکبار همه را به دستگاه دیلیت میسپارم . معلوم  نیست از کجا میایند وچه کسی چه چیزی نوشته دوستان را میشناسم به آنها خصوصی پاسخ میدهم  بقیه را نمیشناسم چرا  که نه آنها زیان مرا میفهمند و نه من قدرت دارم به زیان آنها سخن بگویم ، 

چیه چیزی را میخواهم بخود و دیگران ثابت کنم ، پینه های نقش بر پیشانی شیطان  پرستان را که مردم را فریب میدهند ؟ ویا چشمان رنگ شد و صورتک هایی که از فرط عمل و رنگ نمیتوان تشخیص دارد انسانند یا عروسک ، دیگر نه آنها زبان مرا میفهمند و نه من زبان آنها را ،  من همان لوح ساده ای هستم که نقش آقتاب بر سینه ام مینشیند و انعکاس پیدا میکند ،  همان خمیر شکل ناپذیرم  که میل ندارم مرا بشکنند و به شکل خود درآورند  ، و از من پیکری دیگر بسازند .
من خود را رونمایی نمی کنم  تا به اندیشه های دیگران برسم . من حاوی یک شریعت دیگر نیستم  ویک نهاد دیگر نهاد من انسانی است و انسانیت قرنهاست که مرده حتی خاکستر آن هم بر جای نمانده است .

میل ندارم باطل شوم ،  تا حقیقت ذات آنها امکان پیدایش بیابد 
من خدایی نیستم  که از دگرگون  شدن  تصویرها ومفهوم  آن درذهن دیگران  برقصم ویا برنجم ویا هر مفهومی که میخواهند بمن بدهند .
من همچنان همان خود تصویر و تصور ناپذیرم  .
باین صورتکهایی  که خمیر میشوند و به اشکال دیگری در میایند  و همه نقشی تازه بر لوح ضمیرشان میکشند  هیچ شباهتی ندارم 
من ! خودم هستم .
من مینویسم تا فراموش نکنم که انسانم ، مینویسم تا مانند یک کدوی تنبل درگوشه ای ننشینم و خود را فریب بدهم  میل هم ندارم هر لحظه  در پیکر دیگری ویا در نقش دیگری خود نمایی کنم برای منافع ! .

من ، عاشق عشقم ، خود عشقم ، چیزی است که سالهای زیادی است گم شده و دیگر پیدا کردن  آن جزو محالات است ، زمانی بمن میگویند ( عشقی) یعنی آدمی سطحی و دمدمی مراج ، و یا ترا عریان میکنند و در رختخواب پهن متعفن خود میخوابانند ، تنها مفهومی که از عشق میدانند همین است ، من از آن عشقی میگویم که به برگ گل سرخ دارم و به پیروزی انسان بر اهریمن .
نه به نقشهایی که بر پیکرم کشیده اند .
اهمیتی  نمیدهم  و نه دوست دارم هر آن در نقشی تازه روی سن خود نمایی کنم و پاچه خواری و یا باج خواهی و باج گیری .
سخت کار کرده ام در زمانیکه همه همسالان من به عیش و نوش و خودنمایی مشغول بودن من ، کار میکردم ، نه روزم را میدیدم ونه شب را یک رباط بودم صبج زود به دنبال اتوبوسها میدویدم   و شب دوباره با همان اتوبوس بخانه بر میگشتم ، نگاه پر تنش مردانی که بر پیکرم مینشست و مرا طعمه میخواستند میدیدیم  و فرار میکردم ، تنها دوبار عاشق شدم ، یکبار در سن چهارده سالگی که تا سی سالگی طول کشید !!! ودومین بار درسن سی سالکی که درهمان ا سا ل اول بخاک رفت و من بر  مزا ر آن تا امروز میگریم ، گمشدن خود را دوست داشتم  و گمانهای بقیه را نیز میدیدم ،  مرا بو میکشیدند  میل داشتند مرا مزه و چاشنی عرق شبانه شان بکنند  و هر تکه  پیکرم را بجوند  اما من همیشه زیر یک " اگر " ویا "شاید " میماندم .
ممکن است تکه ای دورافتاده از یک حقیقت باشم  ، یک حقیقت پیش پا افتاده . خودم را در یک لامپ پنهان کردم ، امروز سخت غمگینم  ، بیشتر از آنچه که بتوان باور کرد ،
غمگینم ، بچه ها یک یک به تعطیلات میروند و من تا ماه اینده باید صبر کنم و سپس میان تابستان داغ و سوزان به یک تعطیلات ناخواسته بروم ما همه تنها سفر میکنیم ، آنها با خانواده هایشان و من با سایه ام .
روز گذشته بغض را در گلوی دختر بزرگ دیدم ، خانه بغل انها خالیست اما  بی نهایت بزرگ است  به خواهرش گفت بیا اینجا را  بگیر  یک طبقه برای شما ویک طبقه برای ماما ، کنار هم هستیم ،
لپهای سرخ  داماد غرید و فکهایش مانند سگ بولداگ باد کرد ،» نه من از محل خودم بیرون نمیایم  تا در کنار خارجیان بنشینم !!! »
و بدینسان  آنها سر زمینشان را حفظ کرده اند 
ما تنها خانه های خود را به خارجیان اجاره میدهیم چون بیشتر پول میدهند  !!! و حال بکلی خانه بزرگ واصلی  را به آنها فروختیم .
 در خانه دخترم همه میهمان بودیم بیچاره سگ آنها که دچار بیماری  ( ایپیلاسیم ) میباشد خودش را پشت مبل پنهان کرد او را بیرون کشیدند مدتها او را نوازش دادند تا توانست از آن حالت غش بیرون بیاد و من چقدر گریستم . بیچاره سگ دارد پیر میشود چشمانش کم سو شده و کمتر میشنود   و گاهی د ر روز دو یا سه بار غش میکند ، گرما وحشتناک بود درون اطاق و بیرون اطاق فرقی نمیکرد  ، فقط میدانم ساعت هفت شب یکسره به رختخواب رفتم و بیهوش شدم نفهمیدم از گرما بود یا از درد و غصه هر چه بود خواب همیشه برای من یک مسکن  است .ث

اشگ در چشمان و بغضم در گلو ست 
وندرین  ایام ،  زهرم در پیاله  ،  زهر ماتم در سبوست 
مرگ دل را از کجا  باور کنم ؟ ........."ف. مشیری"
پایان .
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » . اسپانیا . 09/07 /2017 میلادی /.


شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۶

سا یه ها حرفی برای گفتن دارند

تا کی اندیشه این عالم پر شور کنی 
دست تا چند در ین لانه زنبور کنی 

شب پی خواب  تو بس نیست که از بی خبری 
روز نورانی  خود را شب دیجور کنی ..........." باز هم ، صائب !"

کتاب اشعار را که باز میکنم صائب سر و کله اش پیدا میشود !

 هیچ! تنها هیچ ، میلی هم ندارم دست خود را تا انتهای بازو در این لانه های  جور و واجور زنبوران عسل فرود کنم ، میلی به چشیدن عسل آنها هم ندارم . این نورسته ها واین عروسکهای خیمه شب بازی نوادگان همان دیوانگان از بند گسیخته هستند ! دلم برای آن پسرک جوان " اتریشی " میسوزد که خود را تکه تکه میکند برای کی؟ و کجا ؟ تو در یک شهر متمدن بزرگ شده  و رشد کرده ای  ، بتو قول میدهم حتی ده روز نتوانی در آن سر زمین که حتی هوایش بوی آلودگی میدهد زنده گی کنی و یا زنده بمانی ،.
بیهوده خود را تکه تکه میکنی  ، بیهوده خود را به هر آب و آتشی میزنی  و مبارز من الاهل میلطلبی کسی نیست ، درها بسته اند ، گوشها درونشان موم رفته و مغزها خشکیده اند ، چه برای دیوار حرف بزنی .چه برای این ملت . دو رور پیش واقعا دلم برایش سوخت همان نبود که جلوی دوربین بزند زیر گریه . 

آنچه را که آموخته ای برای خود نگاه دارد و برای آیندگانی که اگر نسلی عوض شد و چیزی شکل گرفت ، به آن یکی جفت تو میاندیشیم ، میبینی مانند یک اسب چموش و سرکش همه جا میرود و همه را به چالش میکشد او دران سر زمین بزرگ و ساختار و رگ خواب دیگران در دست اوست و میداند کجا بایستد و کجا برخیزد ، کجا مانند یک کبوتر معصوم دلها را بر سر رحم آورد و در جایی مانند یک  گرگ نعره بکشد ، اما تو تنها یک راه را میدانی روزی یک خط ایستاده ای جلو رفتن تو به چاه ویل ختم میشود ، هرچند مطمئن نیستم که او هم بجایی برسد .
آن سر زمین در انتظار باران است درعین حال به گرد خرمنی که ما انباشته ایم  آتش زده و پایکوبی میکند ، آنها نمیدانند این آتش از کجا بر افروخته و ما نگذاشتیم تا امروز خاموش شود  ، برایشان علفهای دیگری را اتش زدیم  اما عقل خویش را در انتظار  آمدن اندیشه های نیک نگاه داشتیم .
سده های خاموش ماندند  و خشمگین نشستند  اما ما فرزندان خرد جنبیدیم  و زخم زمانه را از روی پیکرمان زدویدیم   و رگ تاریخ را دردست گرفتیم  بی آنکه به برگه ناقابل تاریخ تولدمان بیاندیشیم  به عقاید خود اندیشه کردیم  امروز دیگر در عقیده خود زندانی نیستیم  سفره را گشوده ایم  تنها در انتظار آزادی در غربت  گاهی مینالیم . 

ما آتش ایزدی را در درونمان حبس کرده ایم ، پیکر من همیشه داغ است ،  و کلماتم در انتظار معنا  که هنوزبه معنای واقعی خود نرسیده اند  من آنهارا گران میفروشم ، خوشه خوشه با قیمتی سر سام آور  و میگذارم ذراتش را دیگران  بردارند شاید کمی بر شعورشان اضافه شود .
استخوانهای اجداد من  در انتظار روز رستاخیز دوباره اند  و در انتظار نشان خویش  با آنکه نه ره رویم  و نه راهی در پیش داریم  و یا آنکه نقش پهلوان پنبه را بازی کنیم چرا که آنرا کسر شان خود میدانیم  اما در انتظار دشمن نشسته ایم . دیگر هر جانوری را وهر درنده ای را شیر نمی خوانیم .
تو میل داری همه را در همه جا روشن نمایی ، بیدار کنی ، عده ا ی که ترا نمی فهمند  بتو فحاشی  میکنند  دزدان در انتظار  آنند که تو بخواب بروی و اموالت را به یغما ببرند ، به همانگونه که ملتی را بخواب فرود بردند با داروهای مسکن که نامش سکه بود .به همانگونه که مغز ها را شستشو دادند با کلمات فریبند ه، با دود افیون و عرق مجانی ، همه امروز در خماری خویش افتاده اند و چشم به دست سالاران دوخته اند تا سکه دیگری کف دست انها بگذارد ، 
اما من هنوز بیدارم ، هیچ زخمی بر پیکرم ننشسته و هنوز همان رهرو  قدیم هستم میروم تا آتش یزادنی را دوباره روشن سازم بی هیچ فریاد و یا هیاهو .ث

اگر از خوان قناعت  نظری  آب دهی 
خاک عالم همه در کاسه  مغفور کنی 

نقد حال  تو  شود  بیغمی  عالم  قدس
چون غم رفته  و آینده  زدل  دور کنی 

خوشه اش  روز جزا  تاج  سلیمان باشد 
 دانه ای را  که نثار قدم  مور کنی .......پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » / اسپانیا / 08/07/2017 میلادی /.

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۶

دلنوشته !

دلم گرفته ، 
دلم گرفته ، 
ایوانم پر نور  و آفتابی است 
باد آنرا احاطه کرده است 

در معرکه عشق  هیچ خبری نیست
 غیر از سپر انداختن 
 سرگشتگی من  همه ازاین عقل فضول من است 
 در این  صحرای بی انتها  راهروی نیست 
همرهی نیست 
همراهی نیست 
دلم گرفته 
به ایوان پر شده از آفتاب میروم 
 به رومیزی حقیری که روی میز حقیر تری پوشانده
مینگرم 
خود را نمیشکنم 
میروم تا قلب جهانرا بشکنم

اما ....
دلم تنگ است 
میلی هم به سفر ندارم 

ثریا / اسپانیا / امروز  روز هفت است تاریخ همه هفت است 07.07.2017 عدد شانس !!!!


ننگین ترین قراردادها

از برای کام دنیا  خویش را غمگین مکن 
پشت و پا زن بر دو عالم  خویش را سنگین مکن 

نخل نو خیز تو  بهر بوستان دیگر ست 
ریشه محکم  در زمین  عاریت چندین مکن 

چشم خواب آلوده را در گوشه نسیان گذار 
راه دوری در پیش داری  بار خود سنگین مکن ......"صائب تبریزی"

----------
و.... ناگهان سنگ غلطکی که ایستاده بود  سر سام  آورده به نشیب میتازد ، و نخستین چیزی را که زیر  میگیرد  وله  میکند،
این خود ما هستیم  ، اما از این پس دیگر نیستیم  وزیر سنگها له شده ایم  تنها درد له شدن را احساس میکنیم .

قرار دا د نفت و گاز با شرکتهای ( توتال و فرانسوی و چند شرکت چینی ، انگلیسی ؛ روی قرارداد ترکمن چای را سفید کرد ....
حال ای طرفداران مصدق السلطنه وای نوکران رژیم وای جارو کشان حرم وای کلفتهای لچک بسر مجاهد  .وای خود فروختگان  توده و چپ  .....هورا بکشید آنهم با صدایی بلند که گوش دنیا کر شود  افتخار کنید که سر زمین پر ابهتتان به همراه دختران و زنانش به یغما رفت ..
اما نمیدانم چرا آنهاییکه خودشان در اطراف دنیا میچرخند و میگردند و عیش میکنند ما بیچارگان از هم گسیخته را نیز مانند خود میپندارند و خیال میکنند هر صبح لباسی تازه میپوشیم با گیلاس از مخلوط کوکتل با عینکهای برند میرویم روی تخت کنار ساحل آرام لم میدهیم و از هوا برایمان سکه میریزد ؟.
نه ! پول نفت و گاز  سر سفره ما که نیامد هیچ ، آنچه هم که اندوخته بودیم پرواز کرد و رفت .

نه ، قربا ن ما مانند آنهاییکه در ایران به کار گل مشغولند ما هم کوله بار آجر های دیگران رابر دوش میکشیم ، پول نفت سر سفره ما نیامد بلکه به جیب زینب کماندوها و محافظین حرم رفت و میرود . دیگر قصه کوتاه تنها در عجبم که حضرت ولایتعهدی چرا لب از لب باز نکرد ؟ لابد وجهه ایشان اجازه نمیداد  وبی بی تنها امیدوار است که "نور" بر تاریکی پیروز شود . چرا باید خود را درگیر کنند ؟ زندگیشان مرفه  جایگاهشان محکم و ارباب هم دستور داده سر جایتان بنشیند حرف نزنید .و آنها خاموش نشستند تا قربانی دیگری را ندهند .

دیگر دست از پیکار و جدال با این اهریمنان میکشم این راهم نوشتم نا در تاریخ ثبت شود .یک قرار داد ننگین دیگر بر سر زمین ایران تحمیل شد .

مردان ما دیریست مرده اند ، قهرمانانمان رفته اند به زیر خروارها خاک ، امروز نوبت انسانهای  مقوایی و کاغذی است ، اینها هستند که تند پرواز میکنند  در کلماتی درون قفس  و تصاویر زندانی شده  ، توفان  گاهی تبدیل به سنگ  میشود   و زمانی فرا میرسد که نقش خدا براین سنگ حک شده  و دیگر کسی جلو دارش نیست طوفان بر میخیزد  از نگاه چشم چرانها و ذره بین جاسوسان رد میشود مانند یک عقاب شکاری بالهایش را میگشاید ، حال  این جوجه های در قفسهای مقدس خود اسیرند از هر نسیمی میلرزند . 
کسی چه میدانست  اکثر پرندگان رنجور در قفسها میمیرند  هیچگاه کسی عقاب را شکار نکرده است  اگر چه برایش یک قفس زرین بسازند  او میخواهد پرواز کند و همچنان در اوج باشد میل ندارد بسته و پرستیده شود .

دیگر برای ما و امثال ما راهها بسته شده اند  هرچند دل بیقرار باشد  تا بسوی آن سر زمین بشتابیم  این بیقراری تنها برای خودما رنج آفرین است  و در این  گوشه میبینم که چشمان بینای ما  راهی برای جستن ندارند .

در تاریکی نمیتوان راه را درست رفت  ، یا باید خاکستر شوی و یا آتشی  که دود کنی و به چشم دیگران فرو بروی  و چشمان را بسوزانی  ، 
در من تنها " عشق " خانه کرده است  هرچند در خاموشی نشسته باشد  او گاه گاهی مانند برقی جستن میکند و سپس دوباره خاموش مینشیند دران حال است که بیقراری گریبانم را میگیرد و زبانم گویا میشود و دستهایم پرکار  بغض فرو خفته در گلویم فریاد میشود  حریق میشود و سوز و درد میشود ، تنها خو دم میسوزم و بس نمیگذارم دامنه این  حریق به نزدیکانم برسد .

پرسیدی چرا همیشه خودت هستی  وا ز خودت میگویی ، آیا قهرمانی نداری ؟  گفتم نه ! بزرگترین قهرمان زندگیم ، خودم هستم برای همین همیشه از خودم مینویسم میل ندارم به دیگران ارج بدهم و آنها را بزرگ کنم ، اگر پشه ای روی دستم بنشیند تنها جای او را کمی ماساژ میدهم با الکل پاک میکنم و تمام میشود . تو میدانی که من یک حلقه هستم  خود بر درخانه ایمنی آویزانم  و میگذارم دیگران در سکون و آرامش  بخوابند  ، این منم که محکم بر درب کوفته میشوم  و آنگاه فریاد میشوم  و بانگ گوش خراشم ، دیگران را  آنهایی که مشتاق خدایند  به در خانه خدا میرساند ، یعنی به قلب خودم .
خودم همیشه مانند یک چکش درب کوب بیرون از خانه میمانم  چرا که کسی نیست تا مرا به درون خانه بخواند  من در آستانه درها ایستاده ام  میل ندارم بنویسم این آخرین نقطه  و نشان و پایان زندگانیم میباشد ، نه تازه راه افتاده ام  هنوز آغازم  حرکتم ، نه در سکون و سکوت بمیرم . پایان
میچکد خون  از دم شمشیر  محشر انتقام
 پنجه  از خون  ضعیفان سرخ چون شاهین مکن

هرچه پیشت  آورد  قسمت  بان خرسند باش
از برای زیستن  اندازه ای تعیین مکن .........." صائب"
------------------------
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « . اسپانیا / 07/07 2017 میلادی /.
                                                      -------------