شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۶

سیاووش وشمشیرش -2

من این عکس را روز گذشته روی کانال جی پلاس  گذاشته بودم ، آقای محترمی که خیلی هم کم رو تشریف دارند برایم ایمیل دادند که ای عکس باید قدیمی!!! باشد ، این یک گلدان کریستال است که من با موبیالم بطور فانتزی از او عکس گرفتم و ذرات آفتاب را
 در آن جمع  کردم ، کامنتی هم به همین دلیل نوشته بود که هردورا بیجواب گذاشتم /

گاهی به خیلی آدمها نباید جواب داد وزیاد آنها  را گنده کرد ، ظرفیتی ندارند خودشان نیستند  بهر روی امروز روی اینستاگرام جنابی را دیدم با عینک وگوشی وکلاه خود وتفنگ که گویا سیاووش و شمیشرش را که من دیروز نوشته بودم با چالش کشیده بود !!!
اتفاقا  سوژه خوبی است ومرا خلاص کرده از اینکه شب تاصبح فکر بکنم که چه چیزیی تقدیم  ارباب نمایم  چه سوژه دیگری روبراه کنم چقدر ازخودم بنویسم کاملا لخت و عریان شده ام و آن عکس نکبت قطعا مرا به همه شناسانده  که چه ساده دل وساده اندیشم ، نه ساده اندیشی درست نیست ساده دلی و پاکی ، بهتر است .

هیچ کونه  نا امیدی و شک  در دلم نیست که بهر روی او توانسته تا اینجا خودش را بکشاند سر انجام از پله ها بالا میرود  میرود اگر چه صدها هزار نفر زیر پاهایش له شوند ،  خود من عقیده ثابتی به هیچ مرامی ندارم ، شاید چهل سال پیش  بدون هیچ شک و تردیدی  فقط خواب و خیال  هایم را بکنار  گذاشته بودم  وهمیشه فکر میکردم » یک سوسیالیست » آدم خوبی است ! که دروغ از دهانش خارج نمیشود ، اما امروز دانستم که یک سوسیالیست هم مانند سایر آدمهاست وتنها تمبری بر پشت او چسپیده  چنین آدمی  مانند سایر آدمها میتواند دروغ بگوید و مانند همه آنها فریبکار باشد ( در این سرزمین بخوبی  این انسان) را دیدم و بخوبی درکش کردم ! .و شناختم و معنای سوسیالیزم که کمی کمراهم کرده بود برایم ترجمه شد !.

رسیدن به تلخی ها دردآور و گاهی هم خطرناک میشود  ، رسییدن به نتیجه نیز هیچگاه روی نمیدهد ، ما از حوادث بی خبریم ، 
این  اتکار من از یک  اعتقاد مذهبی سر چشمه نمیگیرد این کشور کاتولیک هست وباید همیشه حزب کنسرواتیو روی کار باشد گاهی برای تنوع از میان احزاب چند گانه یکی را برای مدتی میاورند او هم جیبهایش را پر میکند و قرارداهایی را نصفه کاره میگذارد ومیردو ودیگر کسی حتی سایه اورا هم نمبیند ،.
 امروز دنیا دردستها افراد مسن واز کار افتاده دارد جان میکند  و آنها هستند که بر دنیا حاکمند وجایی برای حوانان نیست ویا اگر هم باشد باز کسی در پشت پرده سر نخ را دردست دارد .
  باور نمیکردم که جناب " هنری کیسینجر» هنوز زنده باشند اما درسن نود و چند سالگی هنوز راحت میتوانند وارد اطاق رییس جمهور شودد ولباسهای چرکشان را به دست ماشین لباسشوویی کاخ سفید بدهند تنها در هشت سال دولت ابو حسین ابو عمامه  نتوانست خودش را راضی کند که به اطاق او برود  اما  درس انشا ء را خوب بلد بود .

بنا براین من یک اعتقاد غریزی نسبت به » او داشتم « ویا دارم  درعین حال نمیدانم آیا انسانیست با دلی نرم وانسانی ویا همه چیز را فدای مرامش کرده است مرام یا آرزو ، نتوانستم روی تلگرام اورا بیابم وکیبرد فارسی من روی اینستا گرام خیلی ریزو کوچک است بعضی چیز هارا وارد لب تاب نمیکنم آنرا تنها برای هرزه نویسی هایم وبرای ارباب گذاشته ام  بنا براین همه کار من روی آن موبیل کوچک ویک تابلت انجام میگیرد تابلت را هم باید امسال عوض کنم عمرش بسر رسیده است .

بهر روی دراین هوای سی وپنج درجه   هیچ آدم عاقلی خوشش نمیاید دراین اطاق دربسته بنشیند و بنویسد  اما آنچه مسلم است من خودم را خوب میشناسم و گاهی بشدت از خودم انتقاد میکنم این حسن بزرگی است ، که انسان بتواند خود را  بشناسد ،  بخوبی میدانم من آنی نیستم که میخواستم باشم  حال یا کسانی  زویروهستم که  نه عقاید آنها و نه روح آنها نمایان نیست درحال حاضر با ارواح دارم  مسابقه دو میدهم .  اما دخترم  باهوش  واز نظر فکری یک پارچه است  اگر به موضوعی معتقد باشد  تا آخر داستان پیش میرود  وزمانی عقیده ای داشته باشد  بدون محافظه کاری  بر زبان میاورد  وهرگز دربرابر دیگران  واکثریت  تسلیم نمیشود ، اما من مانند او نیستم من گوش به احساسم  میدهم وآنرا تقویت میکنم حال درست یا غلط .

طبیعتا آدم تنبلی هستم اما در اندیشه بسرعت جلو میزنم  بعد هم از آن نوع انسانها نیستیم که اگر چیزی درزندگیشان تغییر نکرد بیمار میشوند ، نه ! من عادت کرده ام سالهای دربدری بمن آموخته که چگونه باید خودم را حفظ کنم امروز نمیدانم درباره او ( غلط ) میاندیشم یا درست گاهی که کامنتهایی را که برایش میفرستد بحدی تهوع آور است که من مجبور میشوم آنهارا پاک کنم ویا  ریپورت بدهم ، متاسفانه من همه برنامه های اورا مجبورم روی یوتیوپ ببینم بنا براین همیشه سر ساعت در محل حاضر نمیشوم تا ببینم ازکجا شروع شده وحال دارد به کجا میرود  .
بهر روی امروز شمشیر را از رو بسته بود  ، بزای کوتاه آمدن هم باید حدی را تصور کرد و من بی صبرانه درانتظار پایان این برنامه هستم . 
هر گونه ترسی  یکنوع وقت تلف کردن است  ، پشیمانی نیز همینطور ،  من هر کاری که کرده ام و یا فکری به سرم زده  به آن اعتقاد کامل داشته ام  خواهان آن کار بودم  و پر واضح است که انسان در چنین موقعیتی  عواقب آن  را نیز باید  تحمل کند  بنا براین هیچگاه ترس را بخود راه نمیدهم  ، افتخار کسب کردن  وفخر فروختن هرگز  ذهن مرا  به خود مشغول نداشته است ، من هر کاری میکنم برای نفس عمل آن کار است .

درگذشته بین آدمهای مجازی از کسی خوشم آمد  که متعلق  به یک دنیای  روستایی بود  و من نیز فرزند روستا هستم  و افتخار هم میکنم  بدون آنکه  هیچ عامل شهری  بورژوایی بمن  سرایت  کرده باشد  ، درهمان راه قدم بر میدارم .
خوب گویا ماشین لباس شویی کارش تما م شد هوا هم ناجوانمردانه !!!  داغ وسنگین است . تا فردا 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 10/06/2017 میلادی .زنجیره ای !!


جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۶

سیاووش با شمشیر

او مرتب حرف میزد بدون آنکه کوچکترین اشتباهی بکند  نزدیک به یکساعت ونیم حرف زد  بی آنکه از روی چیزی بخواند ویا مجبور باشد گه فکرش را بیاد آوری بگذارند ، درباره حادثه مثلا تروریستی چند روز پیش ، او با دلیل ومدرک  داشت از یک تلویزیون که بطور زنده پخش میشد همه چیز را عریان میکرد ،  من متوجه شدم  که درباره او بسیار کم میدانم  شاید کمتر از  آنچه که میپنداشتم ، غرور .سرکشی واعتماد به نفس اورا درکمتر آدمی دیده بودم  .

گاهی ازاو میرسم  شاید مردی باشد  قدرت طلب وخطرناک هرچه باشد خون قدیمی ها در رگهایش جریان دارد  ودر وجود او  بهم آمیخته شده است  همچنین نقطه نظرهای شگفت آوری دارد ،  واین دو وجود درهم آمیخته از او یک مرد استثثنایی ساخته  است به همین دلیل هم دشمنان زیادی دارد ، او هم مانند " شاه" که معتقد بود روح کوروش دراو حلول کرده شاید اینهم این تصور را دارد که روح سیاووش در او حلول کرده است از هیچ آتشی نمیترسد .

آنقدر که دراو قدرت طلبی را دیدم کمتر جاه طلبی را احساس کرده  ودر جایی  کسانی را که باو بدوبیراه گفته بودند خوب عریانشان کرد ، 
درحال حاضر گویا معتقد به جنگ جهانی سوم نیست   و پیروزی خود را و سر زمنیش را دریک صلح بین کشورهای بزرگ  میبیند  فرضیه هایش درست است  کاملا بنظر منطقی می آیند .
گاهی احساس میکنم باید از او ترسید  تا بحال مهربانی کمتر از اودیده ام گاهی مانند یک دانش آموز درس خوان وخبره  که میل دارد بیشتر تشویق شود  وزمانی این احساس را در من بوجود میاورد که الان مشتهای سنگینش را حواله بینی انسان روبرویش میکند ، اما روبرویش تنها دوربینها هستند  ، نمیدانم شاید هم بر خورد ظاهری او باشد  مودب بنظر میرسد گاهی نرم خو دوست داشتنی وزمانی سخت تسخیر ناپذیر واین تضاد دراو شخصیتی بوجود آورده که قابل لمس وشناسایی نیست .

شب گذشته یکساعت ونیم بدون هیچ مکثی سخن گفت آنهم بطور زنده نه یادداشتی جلویش بود ونه از روی چیزی میخواند  از حافظه او حیران مانده بودم از  استعداد  او   کم کم خواب داشت مرا درخود فرو میبرد اما میل داشتم تا به اخر صحنه بروم و....رفتم  تمام شب هنگامیکه بین خواب وبیداری بودم از خود میپرسیدم چگونه او میتواند اینهمه بر خود ودیگران چیره شده باشد  سخت با کمونیستها دشمن است "مانند خودمن " درعین حال با یک سیاستمداری  روی آب  با حضرت ولایتعهدی  کنار آمده است  ، واقعا دنیای چپ ها دنیای کثیف ومتعفنی است همیشه قیافه های اخمو منزجر کننده  .یک خشونت وگاهی بی ادبی .
دلم میخواست او را از نزدیک میدیدم  واز او سئوال میکردم  تنها یک سئوال را مطرح میکردم  ، آیا فاشیست هستید ؟ ویا حاضرید  با همه غیر فاشیستها وبا اعضای احزاب صحبت کنید ؟! .
در تمام حرفهایش گاهی زندان رفتن وبازجوییش را بنوعی به رخ همه میکشد ( خبر ندارد که من اینهارا جلوی چشمانم دیده ام ) اما نه به نفرت انگیزی بازجویان امروزی .

زمانی اورا جوان وزیبا ودوست داشتنی میبینم  و زمانی او یک تکه سنگ سخت ورنگ پریده ، خیلی ها بر معلومات وتجربه های او ایراد میگیرند بخصوص کمونیستهای پیر وقدیمی ویا مجاهدین از کار افتاده کویی مشت بر یک سندان میکوبند .
او از یک جنبش دانشجویی برخاسته ومرتب از آن سخن میگوید متاسفانه من درآن زمانها درکشورم نبودم وچیز زیادی نمیدانستم تنها حس ششم من بمن ندا میداد که خبرهایی خواهد شد ومن هنوز لباسها وکتابها وصفحاتم درون کمد خانه  جای داشتند .

این اپوزیسیون زوار دررفته که حتی با خودشان کنار نمی آیند هنگامیکه صحبت از او میشود همه با هم یکی میشوند وفحاشی را شروع میکنند اما گویی او هیچ نه میداند ونه میفهمد ونه حوصله جواب دادن را  دارد از زندگی خصوص او کسی باخبر نیست  همه روی حدث  و یقین چیزهایی میگویند ، گویا همسری دارد که او بشغل برنانه ریزی وسایر کارها مشغول است ، اما کسی آنهارا باهم ندیده است میل دارد تنها باشد حتی آن دوست صمیمی اش را نیز درون آیینه جای میدهد  وخودش جلو مینشیند وآنچنان گازی بر شکلات میزند که گویی میخواهد به بیننده  القاء کند روزی گوشتهای ترا بدینگونه خواهم کند .
از ایمانش بکلی بیخبرم وگمان هم نکنم ایمانی داشته باشد کمتر دراین باره حرف زده واز آنهایی نیست که میخواهند به زور ایما ن ناقابل خودرا بر همه تحمیل کنند  واز هرکس که مانند آنها فکر نکند  دوری کرده  واورا درانزوا قرار دهند   و یا او را دچار دردسر سازند .
بهر روی مردی است انکار نا پذیر وهمیشه درهمه جای زندگی تو حضور دارد ، چه صبح روی تلفن وچه شب روی تابلت او بهر روی حضورش را به همه اعلام میدارد وهمیشه  هم چیزی برای گفتن دارد. پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا /09/06.2017 میلادی/.

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۶

یک عاشقانه

آخرین جرعه این جام 

همه میپرسند :
چیست در زمزمه مبهم آب  ؟ 
چیست درهمهمه دلکش برگ 
چیست دربازی آن ابر سپید 
روی این آبی بلند 
که ترا می برد اینگونه  به ژرفای خیال؟
بتو میاندیشم  ، ای سراپا همه خوبی
 تک و تنها بتو میاندیشم ، همه وقت ، همه جا ............." شادروان فریدون مشیری"

امروز خیال  داشتم جعبه عکسها وآلبوم هارا بیرون بیاورم تا بعضی هارا که دوست ندارم پاره کنم واز بین ببرم وبقیه را نگاه دارم ، دستم به چیزی چسپید ، چسپ یک پاکت بزرگ بود ، آنرا بیرون آوردم ، 
وای خدای من !
مگر ممکن است ؟ همین چند روز پیش بیادت بودم ،  تکه ای بریده شده نامه هایش را عکسهایش را ودفتری از سفارت ......
که برای او یادبود گرفته بودند ونسخه ای ازآنرا برای من هم فرستاده بودند وسفیر آن سرزمین با فارسی شکسته امضا کرده بود  
مدتی خیره خیره به کارت پستالها نامه ها حتی روی دستمال کاغذی از هر سرزمین که میگذشت برایم میفرستاد نگاه کردم واشکهایم سرازیر شدند .

دریک کارت پستال بسیار زیبا  نوشته بود:

" دریک رستوران مجارستانی غذا میخوردیم میخواستم از ویولنیست ها خواهش کنم که برایم  راپسوی پنج را که تو خیلی دوست داشتی بنوازند ناگهان بی آنکه بدانم آنها سر میز آمدند وراپسودی را اجرا کردند ومن گریستم ، حال تو آنرا چگونه توجیح میکنی 

نامه دیگرش از پاریس بود نوشته تنها یاد تو با من است ، تنها نیستم با توهستم .

وروی یک دستمال کاغذی شعری که خودش  سروده بود نوشته وآنرا درون یک پاکت پستی برایم فرستاده بود.....تنها نشستم وگریستم ، کجا دیگر این عشق ها پایه گرفته وشکل میگیرند . او سالهاست که زیر خاک خفته ومن سالهاست که پیر شده ام 

با شادوران فریدون مشیری ونادر نادرپور خیلی دوست ونزدیک بودند  ، شبی در  منزل نادر پور  برنامه شعر خوانی داشتند بانوان مطابق معمول از فروغ میخواندند و  گویا مرحومه سیمین بهبهانی هم درآن جمع حضور داشت و"او" آخرین جرعه  این جام را " آنچنان با احساس وبغض میخواند ( نوارش را برایم فرستاد)  ، جناب فریدون خان میگوید باید این بانو خیلی محاسن داشته باشد که ترا بدینگونه درآورده وآن قلب شیدای ترا تسخیر کرده وخود شده صاحبخانه باید اورا ببینیم .

بمن زنگ زد وگفت اشکالی ندارد که با نادر پور وفریدون ناهاری بخوریم ؟ گفتم شام بهتر است وشام را در( چاتا نوگا) خوردیم 
امروز هیچکدام نیستند همه رفته اند تنها یادشان وخاطره هایشان برای من مانده که دارم نشخوار میکنم .
امروز او بسراغم آمد وگفت مرا هرگز فراموش مکن ، چرا که تا دم مرگ ترا فراموش نکردم ....
آخرین نامه ای که از لندن برایم باینجا فرستاد لب دریا باد آنرا باخود برد  نیمه کاره  ، تنها توانستم چند جمله را بخوانم :
هرجا توهستی زندگی همانجاست  ،  شاید به زودی به آنجا آمدم  اما مرگ اورا برد ،خوب شاید روحش درهمین حوالی میگردد ، کسی چه میداند ؟!.
-----------------
من مناجات  درختان را ، هنگام سحر 
رقص عطر گل یخ را باباد 
نفس پاک شقایق را درسینه کوه 
صحبت چلچله هارا با صبح 
گردش رنگ و طراوت را درگونه گل 
همه را میشنوم  ، میبینم 
من باین جمله نمی اندیشم 
ای سراپا همه خوبی ، تنها بتو میاندیشم 
پایان 
 ثریا / پنجشنبه 8 جون 2017 میلادی 

رشته طولانی

خیر ! 
این رشته سر دراز دارد ، نمایش آنقدر مضک بود که بیشتر به یک کمدی و تراژدی شبیه بود، و در همین احوال تلویزیون آلمان دست به پخش یکسری فیلمهای مثلا مستند زده که فرح بانو  نقش اول را بازی میکند !!!!
برای کشتن آدم هایی که لازم ندارند و ناریخ مصرفشان تمام شده نمایشی را آغاز کردند عده ای بدبخت بیگناه کشته شدند  عده ای را فورا اعدام کردند واز فردا ماشین مرگ دوباره بکار میافتد نان زیادی ندارند به آنها بدهند . و برای ادامه نمایش آرتیست همیشه در صحنه هنوز آماده بهره برداری است تاریخ مصرف او بی انتهاست و تا پایان قرون ادامه خواهد داشت .

در آن  روزگاران  که ما درامریکا بودیم وهنوز خبری از هیچ اعتراضی نبود دنیا آرام بود ومن هنوز یک دختر بچه ترسو که درهواپیما قرص خواب میخوردم تا مقصد ، درهتلی که ساکن بودیم ، ناگهان  تیتر بزرگی روی صفحه تلو.یزیون نشست ومن تنها نام ایران را دیدم ، همسرم را صدا کردم که بیا ، بیا ببین چه خبر شده او هم انگلیسی نمیدانست اما آلمانی را خوب بلد بود بهر روی توانستیم بفهمیم که تیر این است :
زمانیکه دنیا میرود  تا قهرمانانش را فراموش کند ، ایران میرود تا قهرمانی بسازد ،      دا ، دا، دام  " فرح " .

با چه شوقی و غروری نشستم که بعله ! دوساعت تمام از شبکه سر تاسری امریکا این برنامه پخش میشد . گویا ازهشت کانال  همسرم سیگاری روشن کرد وگفت :
مخارج این آگهی را چه کسی میدهد ، لابد ما بیچاره  که از حقوقمان مالیات برمیدارند، من فریاد کشیدم که نه ! این آگهی نیست این واقعی است مگر میخواهند دستمال حریر بفروشند یا تلویزیون  " شارپ"  نگاهی مانند نگاه یک عاقل اندر سفیه بمن انداخت وگفت :
بجای اینکه سرت را درون کتابها پنهان کنی کمی هم به اطرافت نگاه کن این رژیم رفتنی است وشاه افتادنی .......

من گوش ندادم و دو ساعت تمام چشم دوختم به تلویزیون که داشت حمام آفتاب  ، غواصی ، دوچرخه سواری  وموتور سواری و منجمله جزیره کیش و هتل مخصوص شاهانه و غیره و ذالک .را نشان میداد!.......

ما به ایران برگشتیم  ، من امریکارا دوست نداشتم وندارم ، درلندن دیدم تمام خیابانهای کنزیگنون مرگ بر شاه واشخاصی بعنوان دانشجو مرتب کاغذهایی بین مردم  بخصوص جوانان پخش میکردند من هنوز خیلی جوان بودم ولاغر شلوار جین با جلیقه جین با یک دستمال گردن ویک بلوز چهار خانه سوغات امریکا برتنم بود  ، مرد جوانی بمن نزدیک شد و گفت "
دانشجو هستید تا دهانم را باز گردم دیدم مشتی از آن اوراق میان دست من گذاشت فورا بخانه برگشتم وماجرا را گفتم  دو روز بعد راهی تهران شدیم وماه بعد من برای همیشه راهی همان خانه درخیابان کنزیکنتون  شدم  با بچه ها ، تک وتنها .
این داستان را  برای آن نوشتم که بدانید که بعضی از ستاره ها اقبالشان بلند است یکی مانند مارلین مونرو وآن پرنسس نادان    خودشا ن را به کشتن میدهند و دیگری تا آخر عمر نقش خود را خوب بازی میکند .
یکی هم مثل من سرش اصلا توی هیچ خطی نیست  فقط زیر پایش را نگاه میکند  تا ناگهان زمین دهان باز نکند  و او را ببلعد . 
دراینجا باید یادی هم از دوستان نازنینی که درامریکا داشتیم بجای بیاورم که بحق  مهربانترین انسانهای روی زمین بودند .
پایان دلنوشته امروز ما / پنجشنبه هشتم ماه جون 2017 میلادی ..ٍ

زندانی ملال

دهر  زندان ملالی بیش نیست 
زندگی خواب و خیالی بیش نیست 

مبدا و آغاز و انجام و معاد 
ارتحال و انتقالی بیش نیست 

زینت  ارایش دنیای دون 
کذب و بهتان و محالی بیش نیست ........" هروی"

هر چه رو گذشته گذشت و هیچکس از عمق ماجرا خبر ندارد و یا * شاید* بزرگان ما خبردارند  و مردم بیچاره مال باخته و پاک باخته بی خبرند و باز حضرت ولایتعهدی پیام تسلیت به مردم بیچاره فرستادند ! چه خوب انسان پشت یک آکواریم بنشیند وماهیان درآب لجن وگل  آلودرا ببیند که دارند خفه میشوند  مرتب برایشان آواز بخواند .

ملکه بئاتریس ( هلند) هنگامیکه تاج و تخت را به پسرش واگذار کرد تا امروز هیچ کجا نه نامی و نه نشانی و نه عکسی از او دیده نمیشود  درحالیکه دوست داشتنی ملکه اروپا بود و درتمام میهمانیها میدرخشید .

و اما..... و اما ....  ما ندید بدید ها و بیچارگان هر صفحه ای را باز میکنیم شهر بانو شاخدار به همراه خانواده   یا تنها نشسته چهل است است که مردم را بدینوسیله سرگرم کرده اند و تازه میگویند ما شهروندی بیش نیستیم با داشتن چند پاسپورت محکم سیاسی وحقوق بالا وصد البته بیزنسهای بزرگی که خیلی ها خبردارند وخیلی ها بیخبرند ، اشرف خواهر شاه درگوشه ای بیصد مرد وبیصدا دفن شد چه تهمت های ناروایی که بر او نبستند ، شمس خواهر شاه ارام وبیصدا درلندن رفت هیچکس نفهمید  اما این یکی تا دم مرگ هم باید با سروصدا ودهل باشد هرروزی ما یک عکس به مناسبتی از ایشان باید زیارت کنیم درغیر اینصورت آن روز به پایان نمیرسد  وخوب بچه های تازه سال هم خیال میکنند علی آباد دهی است .

چهل سال سرما با پیام ها وفحاشی ها وگفتگوها ومناظره ها  گرم شد خانه برباد رفت حتی آبهای زیر زمینی را نیز فروختند خاکهارا توبره کردن وبه کشورهای  عرب فروختند  نیم بیشتر از اقتصاد مملکت که باید صرف بازسازی وویرانیهای جنگ باشد دربانکهای خراج ویا در برگه  های سهام خفته اند ، هر روز ملت را بنوعی سرگرم میکنند آنها درداخل واین موجودات درخارج ......

صدا از کسی بلند نمی شود  خواجه حرمسرا محکم درقلعه را بسته تنها میتوانید عکس بانورا ببیند ببوسید وبلیسید وبر چشمانتان بگذارید بیخبر از آنهمه رنجی که همسرش کشید ومعلوم هم نشد چگونه رفت .

خدایان ظلم ونفرت اورا از بهشتی که بادست خودش ساخته بود بیرون راندند اما او هیچگاه از مهری که به سرزمینش وانسانها داشت  توبه نکرد  او مردم را وادار کرد بخود بیاندیشند  هنر اموختن را به مردمی که هیچ چیز را  تشخیص نمیدادند  ، آموخت وهیچگاه  از خدایان قدرت پرست ، نترسید . برای سرکشی از قدرتمندان توبه نکرد راست ومستقیم رفت و.......
.
واین یکی مانند یک مواد مخدر قوی و خطرناک  خودش را در ذهن مردم جای داده است  بی آنکه کسی از خیانتهای او خبر داشته  باشد. 
مردم گرسنه که برای احقاق حقشان آنهارا به زور به مجلس بردند درراهروها به تیر بستند وسپس گفتند " کی بود کی بو ما نبودیم باد بود ! وسپس پیامهای تسلیت  سرازیر شد .

من هیچگاه کینه به کسی ندارم اما کینه ام نسبت باین  یکی مانند زهری است که هرروز با دین عکسهای جورواجورش مرا مسموم میسازد حتی باندازه همسر مرحومم نیز از او کینه بیشتر دارم چون اره کردن انسانها را خوب میداند و آن مفتخوران و عیاشانی که اطرافش را گرفته اند باو تعلیمات لازم را میدهند  وآن پادشاه  که امد کمی منی بکند  وخودش را جانشین خدایان قدرت بداند خفه کردند .ث

جاودان گر زنده مانی حاصلی 
صبح و شام و سالی بیش نیست 

دولت و اقبال  دنیا سر به سر
مایه رنج و ملالی بیش نیست 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا / 08/06/2017 میلادی //.

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۶

آشنای تو

سخن از زلف تو گویند  دل وشانه بهم 
می نمایند دو گم گشته  ره خانه بهم 

حرمت کوی تو گر شیخ وبرهمن یابند 
نفروشند  دگر  کعبه وبتخانه بهم ........."صفیر اصفهانی "

 در هوایی داغ ، ودم کرده  وگاهی کمبود  اکسیژن و خیلی خبرها که بمن مربوط نمیشود  ، من خارج از مرز زندگیم  سرودی مخصوص خود دارم  وبه هرچیز تازه ای از دید ی نگاه میکنم که مخصوص خودم میباشد  ومیتوانم ببینم که از اعمقا ق تاریکی  چه ناله ای بر میخیزد .

برای آنکه بنویسم ، احتیاج به یک : ملهم : دارم  چندان میلی ندارم عاشق داشته باشم ویا معشوقی این هرد و حال مرا بهم میزند سخن از " دوست " میگویم ، دوستی که دیگر نیست  واگر امروز بود  این همه تاریکی را نمی شناخت ، او در مغز خود مینواخت  وگمان نکنم درگیتی هیچ نوازنده ای مانند او بتواند از نوک مداد خود آنهمه کلماترا بیرون بریزد که همه نوای یک ساز را داشتند .

او همیشه دریک اشتیاق میسوخت  واز جداییها مینالید ، من سپر بلای او بودم  صمیمی با او وخودم  واین خصلت من است ، گوشم برای شنیدن سخنان او باز بود ، چشمانم برای پوشیدن عیبهای او بسته میماند  با گوش روشنم آوای اورا میشنیدم  وهستیم را بااو یکی کرده بودم .

زمانیکه سخت  دل به سرود ویژه او سپرده بودم  از راههای دور  وداشتم درسایه اش راه میرفتم  وگم میشدم  ندایی بمن رسید که او هم رفت ! 

به کجا؟  ومن با واژهای او گریستم  ، با نوشته هایش ، با یاد آوری گفته هایش  و تمام کلمات را که به دل سپرده بودم بیرون ریختم  تا اورا بیابم اما خودم را دیدم  ، عریان ، خود من معنا شده بودم .

حال امروز دلی دارم که درگوشه ای افتاده  بی ثمر هیچ مشتی وهیچ کوبنده ای نمیتواند آنرا باز کند ، تنها گوهر تاریکی دران جای دارد وخدا؟ خدایی که خود  آنرا ساخته ام  و در کنارش نشسته است  واین اوست که نوازنده   پنهانی  است خود معماست .خود خدا ، یعنی [عشق .] .

امروز دیگر برای دیدن وشنیدن وگفتن همه چیز دیر است ، معیارها عوض شده اند جایشان را چیزهای تنفر آوری گرفته اند  دیگر هیچگاه نمیتوان به دنبال  یک کلمه پاکیزه رفت   بلکه آهنگ چتدش آوری  که ترکیب شده  از واژه های های بی تناسب و تهوع آور .
زمین لرزید ، آسمان لرزید ، آبها از حرکت ایستادند کوهها غرش برداشتند و آتشفشانها طغیان کردند ، من پشت پنجره خیال  آنها  را میدیدم وبا خود گفتم که :
دیگر وقت رفتن است ، چمدانت را لبریز ازهوای نفسهای گرم کن ، گام های سنگینت  بیهوده زمین را آزار میدهند ، باید رفت و
و باید همان آتش در نیستان را زمزمه کرد  خودم در نیستان افتادم و سوزاندم و سوختم .ث

دوستان  بهر من از حالت مجنون گویید
که خوش آید خبر حال دو دیوانه بهم 

در قیامت باز به رهش فرو ریزم جان 
افتد آنجا  چو گذار  من و جانانه   بهم ......صفیر.....
------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « ........
07 جون 2017 میلادی / اسپانیا / یک دلنوشته !