پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۶

یک عاشقانه

آخرین جرعه این جام 

همه میپرسند :
چیست در زمزمه مبهم آب  ؟ 
چیست درهمهمه دلکش برگ 
چیست دربازی آن ابر سپید 
روی این آبی بلند 
که ترا می برد اینگونه  به ژرفای خیال؟
بتو میاندیشم  ، ای سراپا همه خوبی
 تک و تنها بتو میاندیشم ، همه وقت ، همه جا ............." شادروان فریدون مشیری"

امروز خیال  داشتم جعبه عکسها وآلبوم هارا بیرون بیاورم تا بعضی هارا که دوست ندارم پاره کنم واز بین ببرم وبقیه را نگاه دارم ، دستم به چیزی چسپید ، چسپ یک پاکت بزرگ بود ، آنرا بیرون آوردم ، 
وای خدای من !
مگر ممکن است ؟ همین چند روز پیش بیادت بودم ،  تکه ای بریده شده نامه هایش را عکسهایش را ودفتری از سفارت ......
که برای او یادبود گرفته بودند ونسخه ای ازآنرا برای من هم فرستاده بودند وسفیر آن سرزمین با فارسی شکسته امضا کرده بود  
مدتی خیره خیره به کارت پستالها نامه ها حتی روی دستمال کاغذی از هر سرزمین که میگذشت برایم میفرستاد نگاه کردم واشکهایم سرازیر شدند .

دریک کارت پستال بسیار زیبا  نوشته بود:

" دریک رستوران مجارستانی غذا میخوردیم میخواستم از ویولنیست ها خواهش کنم که برایم  راپسوی پنج را که تو خیلی دوست داشتی بنوازند ناگهان بی آنکه بدانم آنها سر میز آمدند وراپسودی را اجرا کردند ومن گریستم ، حال تو آنرا چگونه توجیح میکنی 

نامه دیگرش از پاریس بود نوشته تنها یاد تو با من است ، تنها نیستم با توهستم .

وروی یک دستمال کاغذی شعری که خودش  سروده بود نوشته وآنرا درون یک پاکت پستی برایم فرستاده بود.....تنها نشستم وگریستم ، کجا دیگر این عشق ها پایه گرفته وشکل میگیرند . او سالهاست که زیر خاک خفته ومن سالهاست که پیر شده ام 

با شادوران فریدون مشیری ونادر نادرپور خیلی دوست ونزدیک بودند  ، شبی در  منزل نادر پور  برنامه شعر خوانی داشتند بانوان مطابق معمول از فروغ میخواندند و  گویا مرحومه سیمین بهبهانی هم درآن جمع حضور داشت و"او" آخرین جرعه  این جام را " آنچنان با احساس وبغض میخواند ( نوارش را برایم فرستاد)  ، جناب فریدون خان میگوید باید این بانو خیلی محاسن داشته باشد که ترا بدینگونه درآورده وآن قلب شیدای ترا تسخیر کرده وخود شده صاحبخانه باید اورا ببینیم .

بمن زنگ زد وگفت اشکالی ندارد که با نادر پور وفریدون ناهاری بخوریم ؟ گفتم شام بهتر است وشام را در( چاتا نوگا) خوردیم 
امروز هیچکدام نیستند همه رفته اند تنها یادشان وخاطره هایشان برای من مانده که دارم نشخوار میکنم .
امروز او بسراغم آمد وگفت مرا هرگز فراموش مکن ، چرا که تا دم مرگ ترا فراموش نکردم ....
آخرین نامه ای که از لندن برایم باینجا فرستاد لب دریا باد آنرا باخود برد  نیمه کاره  ، تنها توانستم چند جمله را بخوانم :
هرجا توهستی زندگی همانجاست  ،  شاید به زودی به آنجا آمدم  اما مرگ اورا برد ،خوب شاید روحش درهمین حوالی میگردد ، کسی چه میداند ؟!.
-----------------
من مناجات  درختان را ، هنگام سحر 
رقص عطر گل یخ را باباد 
نفس پاک شقایق را درسینه کوه 
صحبت چلچله هارا با صبح 
گردش رنگ و طراوت را درگونه گل 
همه را میشنوم  ، میبینم 
من باین جمله نمی اندیشم 
ای سراپا همه خوبی ، تنها بتو میاندیشم 
پایان 
 ثریا / پنجشنبه 8 جون 2017 میلادی