خیر !
این رشته سر دراز دارد ، نمایش آنقدر مضک بود که بیشتر به یک کمدی و تراژدی شبیه بود، و در همین احوال تلویزیون آلمان دست به پخش یکسری فیلمهای مثلا مستند زده که فرح بانو نقش اول را بازی میکند !!!!
برای کشتن آدم هایی که لازم ندارند و ناریخ مصرفشان تمام شده نمایشی را آغاز کردند عده ای بدبخت بیگناه کشته شدند عده ای را فورا اعدام کردند واز فردا ماشین مرگ دوباره بکار میافتد نان زیادی ندارند به آنها بدهند . و برای ادامه نمایش آرتیست همیشه در صحنه هنوز آماده بهره برداری است تاریخ مصرف او بی انتهاست و تا پایان قرون ادامه خواهد داشت .
در آن روزگاران که ما درامریکا بودیم وهنوز خبری از هیچ اعتراضی نبود دنیا آرام بود ومن هنوز یک دختر بچه ترسو که درهواپیما قرص خواب میخوردم تا مقصد ، درهتلی که ساکن بودیم ، ناگهان تیتر بزرگی روی صفحه تلو.یزیون نشست ومن تنها نام ایران را دیدم ، همسرم را صدا کردم که بیا ، بیا ببین چه خبر شده او هم انگلیسی نمیدانست اما آلمانی را خوب بلد بود بهر روی توانستیم بفهمیم که تیر این است :
زمانیکه دنیا میرود تا قهرمانانش را فراموش کند ، ایران میرود تا قهرمانی بسازد ، دا ، دا، دام " فرح " .
با چه شوقی و غروری نشستم که بعله ! دوساعت تمام از شبکه سر تاسری امریکا این برنامه پخش میشد . گویا ازهشت کانال همسرم سیگاری روشن کرد وگفت :
مخارج این آگهی را چه کسی میدهد ، لابد ما بیچاره که از حقوقمان مالیات برمیدارند، من فریاد کشیدم که نه ! این آگهی نیست این واقعی است مگر میخواهند دستمال حریر بفروشند یا تلویزیون " شارپ" نگاهی مانند نگاه یک عاقل اندر سفیه بمن انداخت وگفت :
بجای اینکه سرت را درون کتابها پنهان کنی کمی هم به اطرافت نگاه کن این رژیم رفتنی است وشاه افتادنی .......
من گوش ندادم و دو ساعت تمام چشم دوختم به تلویزیون که داشت حمام آفتاب ، غواصی ، دوچرخه سواری وموتور سواری و منجمله جزیره کیش و هتل مخصوص شاهانه و غیره و ذالک .را نشان میداد!.......
ما به ایران برگشتیم ، من امریکارا دوست نداشتم وندارم ، درلندن دیدم تمام خیابانهای کنزیگنون مرگ بر شاه واشخاصی بعنوان دانشجو مرتب کاغذهایی بین مردم بخصوص جوانان پخش میکردند من هنوز خیلی جوان بودم ولاغر شلوار جین با جلیقه جین با یک دستمال گردن ویک بلوز چهار خانه سوغات امریکا برتنم بود ، مرد جوانی بمن نزدیک شد و گفت "
دانشجو هستید تا دهانم را باز گردم دیدم مشتی از آن اوراق میان دست من گذاشت فورا بخانه برگشتم وماجرا را گفتم دو روز بعد راهی تهران شدیم وماه بعد من برای همیشه راهی همان خانه درخیابان کنزیکنتون شدم با بچه ها ، تک وتنها .
این داستان را برای آن نوشتم که بدانید که بعضی از ستاره ها اقبالشان بلند است یکی مانند مارلین مونرو وآن پرنسس نادان خودشا ن را به کشتن میدهند و دیگری تا آخر عمر نقش خود را خوب بازی میکند .
یکی هم مثل من سرش اصلا توی هیچ خطی نیست فقط زیر پایش را نگاه میکند تا ناگهان زمین دهان باز نکند و او را ببلعد .
دراینجا باید یادی هم از دوستان نازنینی که درامریکا داشتیم بجای بیاورم که بحق مهربانترین انسانهای روی زمین بودند .
پایان دلنوشته امروز ما / پنجشنبه هشتم ماه جون 2017 میلادی ..ٍ