سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۶

رهبری

برای رهبری کردن بر یک ملتی ، حتما لازم نیست قوی وپرقدرت وقهرمان باشی ، تنها کمی زیرکی وهوش  وجسارت میتواند کمک کند که شخصی رهبر دیگران شود ویا قیم ویا بزرگتر  ،  امروز به سخنان " رهبر " در باره جنگ با عربستان گوش میدادم وجوانانی که درآتیه خیلی نزدیک باید به قربانگاه بروند  ، دردلم دعا میکردم که خداوند کمی عقل باین انسانها بدهد وبرای بالا نشینی اینهمه قربانی ندهند  ، اما خود خدا مگر فرمانده نبود ؟ مگر دستور نداد به آدم وحوا که از بهشت بیرون بروید وتا ابد دردبکشید چرا سیب را مثلا از درخت چیدید بدون اجازه من؟  وسپس دراین فکر بودم که سرنوشت این زمین خاکی وما موجودات دردست چه کسانی است ، ایا ازما باهوش ترند ، آیا قوی ترند ؟ ویا سرمایه زیادی دارند ؟ . هنگامیکه به تاریخ گذشته نگاه میکنم  از خودم میپرسم کسی چه میداند که ایا کوروش واقعا آدم نازنینی بوده است ؟ وآیا هیچگاه آدم نکشته ویا اسکندر آن پسر زیبا روی که تنها سی سال عمر کرد چرا اینهمه میل به قدرت داشت وبه دورجهان میرفت تا همه کره خاکی را یکجا بگیرد وایا ناپلئون واقعا شجاع بود؟ کسی از بعد اخلاقی و خصوصیات شخصی آنها خبری ندارد هرچه را که نوشته اند بخورد  ما دادند وما هم زیر زبانمان مزمزه کرده ایم ، چه کسی میداند  که چرا ژاندارک بیگناه را درآتش سوزاند او که از یک دهکده کوچک بنام ارکا برخاست وناگهان یکشبه بر او وحی نازل شد که باید به کمک شاه فرانسه بشنابد وناجش را پس بگیرد آیا میدانست که پاداش آو آتش است ؟ هیچکس چیزی نگفت اورا بجرم جادوگری سوزاندند ..

پادشاه ایران محمد رضا شاه پهلوی برای شاه بودن ساخته نشده بود او مردی بود که درخازج درس خواند وسپس به زور باو زن دادند   د رهمان سن موریس عاشق یک دختر فرانسوی شده بود ، هنگامیکه ثریا را طلاق داد سالها غصه دار بود واین غم را میتوانستی از چشمان او بخوانی اما باید یک ولایتعهد برای سر زمینش میداشت ....
خوب امروز چه شد ؟  او هیچگاه  هیچی چیزی  را تکذیب نمیکرد  شاید درباره اش سکوت میکرد اکثر اوقات تنها گاهی زنانرا کوچک میکرد مثلا درمصاحبه هایش  گفته بود"  زنان هیچگاه یک مایکل آنجلو  ویا باخ ویا بتهوون نداشتند  حتی یک آشپز خوب هم د ربین زنها پیدانشد  اما خوب میدانست که گلدا مایر نخست وزیر اسراییل است وایندیرا گاندی نیز .اما ترجیح میداد که مردانه بیاندیشد او همیشه غمی را باخود حمل میکرد شاید این غم نمیگذاشت که درست بیاندیشد واطرافیانش نیز باو دروغ میگفتند .
حال همه چیز دردست دیگری است .

در گذشته برتراند راسل گفته بود زندگی ما دردست خروشچف ، مائوتسه تونگ وفاستر  میباشد  اگر آنها بگویند بمیرید ما باید بمیریم ، خوب حال وضع عوض شده است از مائو وخروشچف وفاستر خبری نیست اما دیگران بجای آنها نشسته اند وهمان حرفها را تکرارمیکندد ما جنگ میخواهیم برای بقا ء خود وشما هم بدتان نمی آید که جنگی دربگیرد و چهل سال دیگر بمانید.
اما دیگر چیزی باقی نمیاند تنها یک تکه زمین خشک وخالی از همان ( واحه ها) که آرزویش را دارید  وشتر وشیر شتر وادرار شتر ومارمولکها .، درعوص آن واحه نشینان امروز در برجهای هزار متری مینشینند وصاحب مجهزترین تشکیلات  روی زمین هستند ،میدانید چرا ؟ برای آ|نکه اتحاد داشتند و دستهایشان دردست هم میرقصیدند . ما رقصهایمان نیز به تنهایی است روی سن تنها خودمانرا تکان میدهیم !!.
ما گوسفندان بی زبان همیشه احتیاج به یک شبان داریم  ، حال درهر لباسی که میخواهد باشد .ث

ثریا / اسپانیا / ششم جولای 2017 میلادی /

یادآن روزا بخیر !

یادم میاید که آن روزها که بمدرسه میرفتیم ،
کلاس ما بیشتر هفده یا هیجده شاگرد نداشت ، مدرسه ملی بود وکمتر شاگردی میپذیرفت  ، ترجیح میداد شاگرادان خوبی تربیت کند اگر چه کم باشند ، یادش بخیز خانم شمس السادات صفا  ، بهر روی  در کلاس ما معلم ازهر کس می پرسید که پدرت چکاره است " میگفت خانم ، تاجر است ، معلم است ، فرهنگی است  از این سه شغل  جلوتر نمیرفتند  یکی دونتا هم پدرشان دنانساز بودندمه درشهر شهرتی داشتند ، دکتر ومهندش خیلی کم داشتیم ، روزی نوبت من رسید "

خانم اجازه هست ،  پدرممون مرده  ( دروغ میگفتم ) اما مادرجان گفته بود بگومرده !
.
- خوب پس کی تقبل مخارج شمارا  میکند ؟ " تقبل " خانم ، اجازه هست ، دایی ما ! دروغ میکفتم دایی رفته بود حتی شناسنامه اشرا هم عوض کرده بود ونام فامیل دیگری را انتخاب کرده بود وروی  خودشان گذاشته بودند که هم گبر بودنشانرا بپوشانند همه مادر دیگر خیلی رسوایی ببار آورده مرتب شوهر عوض میکرد ، اما من خجالت  میکشیدم نیمتوانستم بگویم که شوهر ننه مان ! 
حال میبینیم دایی داشتن خیلی خوب است انسان درتاریخ میماند یک شاخ هم روی سرش سبز میشود . 

هر صبح هر صفحه  ای را که باز میکنیم این شهربانوی باتاج ونمیتاج وربع تاجش یا درپشت سر اعلیحضرت ویا تنها نشسته است دیگر خسته کننده شده ، بریتانیای  بزرگ را بی بی سکینه به دست گرفته وفرانسه را بی بی شهربانو . وامروز صبح روی فیس بوکم تا آن را بازکردم یک لوله هفت تیر به دماغم خورد ! تنها مانده بود شلیک کند ،،، وخانم مینا اسدی چیزی نوشته بودند 

همه چیز دراین دنیا بستگی به شانس دارد وکمی زرنگی وزیرکی واینکه مانند کبوتر معصوم ، مانند روباه مکار ومانندگرگ درنده باشی .  ومانند کلاغ دزد ومانند بوم ، شوم ....باقی بماند .

روزهایمان درملال و بیهودگی  میگذرد درشهرخبری نیست تنها در اپوزسیونهای چند رنگ دعوا ومرافعه وفحاشی ، نیمه شب گذشته ناگهان تابلتم به صدا درآمد آنرا بازکردم  ، آخی ، همان پیر خراسانی بود او هم دیگر حوصله اش سر رفته بود آن طنزو شیرینی را درکلماتش نمیتوانستی ببینی شاید هم به زودی تعطیل شود  چون متعلق به کانال یک است خوشبختانه من چون سایت لایت ندارم بیشتر آنهارا با بیست وچهار ساعت گاهی  چهل وهشت ساعت تاخیر میبینم وکامنتی میگذارم ومیروم هیچ اظهار نظری نمیکنم اما نیمه شب دیشب بدجور حالم گرفته شد مجبور شدم روی فیس بوک کمی فضل فروشی کنم !!!.

 نه دیگر خبری نیست  ، گرما آرام آرام وارد میشود ناگهان میبینی حتی شورت هم  به پاهایت میچسپد مرتب باید پارچ آب خنک دم دستتت باشد وبنوشی تا خفه نشوی ، من درانفردای خودم  در بین همه درهای بسته وانواع مختلف امداد رسانی همچنان اطاقهارا طی میکنم تا پاهایم چلاق نشوند دیگر حتی حوصله رفتن به سوپر وخرید راهم ندارم ، حتی حوصله نوشتن را هم ندارم ، خسته ام خیلی خسته . 
وشاه چه معصومانه باین ملت تکیه کرده بود همچنانکه من به د وستان!!! تکیه کردم ناگهان دیدیم دریک گودال فرو رفته ام  خیلی سخت خودم را بیرون کشیدم ، شاه در آن زمان  هر صبح که میبایست بسفری برود مادرش اورا از حلقه یاسین رد میکرد ! او هم بی صدا میگذشت  وحلقه یاسین را میبوسید ، درته دلش به چیزی ایمان داشت وخیال میکرد اینهمه ادم که دراطرافش درروضه هاا ومساجد نشسته اند حقیقتا مومنند وبرای او دعا میکنند نمیدانست که دارند مغز شویی میکنند وشهربانوسکوت میکرد هیچ چیزی را باو نمیگفت ، حال درکتاب پاسخ به تاریخ به این موضوع اشاره کرده است که حتی نزدیکترین  کسانم بمن خیانت کردند ....شتاید هم میترسید روزیکه داشت گریه کنان از سربازان رشیدش  خداحافظی میکرد شهر بانو بسبک زنان تزار روسیه با کلاه پوست  وپالتوی بلندوچکمه ای که پاشنه های چند سانتی داشت با لبخندی زیرکانه با همه دست میداد .....باقی بماند .ث
/ پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا . 06/06/2017 میلادی /.



دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۶

درانتظار آفتاب


بیشه ها با برگهای سبزشان ،
عصرها وآفتاب ،    سردشان ،
در خیابان  ظهر ، بر سنگفرش 
نا امیدی طنینش تا به عرش 
-------------------------- نا امیدیها از حد گذشت ، 
وما چه نا جوانمردانه  دستخوش  یک رویا بودیم  ، البته اینجانب خیر !  اما بودند دیگرانی که هم جانها داردند وهم مالها !!!
حضرت ولایتعهدی آب پاکی روی دست همه ریخت :
آقایان ، خانمها من تنها یک شهر وند ایرانیم  وبعنوان یک نمانیده یا وکیل از ایرانیان خارج ( البته آنهاییکه درهمان حول حوش خودشان درخانه های زیبایشان با لباسهای  های مارکدارشان ) زندگی میکنند  ، دفاع میکنم  شما خودتان باید یکی را انتخاب کنید 
شاه بیچاره چقدر بد شانس بود ومملکت را بامید چه کسی گذاشت ورفت ، چه بسا میدانست که این یکی هم مالی نخواهدشد  وآن یکی هم رفت  یا بردندش .

خوب ، حال یا آن مبارز نستوه باید ریاست این بلبشورا  به دست بگیرد یا امید  بیدانا ویا دیگری ..... ویا جنک قومی وقبایلی .
یا اینمه بقول ولی عالیقدر وآورنده نکبت ونفرت وبیماری و جنگ  ملتی باید درتعفن این جانوران جان بسپارند وصحنه را رها کنند ، گمان نکنم چیزی باقیمانده باشد معادن که خالی شده اند وچاههای نفت که بخشیده شد  ورفقا هنوز دربیرون مشغول قهرمان سازی ومرافعه واینکه ساواک بهتر بود یا ساواما و نشستن درپای عکسهای تاج گذاری وآه کشیدن وحسرت لباسهای بانورا خوردن واینکه  ما تنها ملکه  تاجداررا داشتیم ، نه عزیزانم ، ناپلئون هم یر سر ژوزفین تاج گذاشت اما نواده های ژوفین هنوز در سوئد دارند فرمانروایی میکنند .
بنابراین دیگر باید یک مجلس ختم برای ایران وایرانیان تدارک دید ودسته گلها وشمع هارا چید ویک سفره بزرگ سیاهرنگ با بشقابهای سیاه ولباسهای سیاه وگلهای رز سیاه هم گذاشت چرا که روشنایی از آن سر زمین برای همیشه رخت بربست .

سالها بود که روشنایی خاموش شده بود با رفتن شاه چراغ ایران وایرانی برای همیشه خاموش شد حال ما چشم به شمعی دوخته بودیم شمع هم به انتها رسید وخاموش شد  برایمان دیگر فرقی ندارد که شمعدانرا تمیز کینم ویا بعنوان یادگار نگاه داریم ...کسیکه دراین  میان برد تنها ( یک زن بود) ! هیچ چیر برایش مهم نبود اول خودش ، دوم خودش ، سوم خودش  بازی را هم خوب میدانست .

از این پس  آی چشمان سبز ، 
بر روی چشمه های سرسبز
 بر جنگل بی انتها وسرسبز ، خواهی تابید ؟

آیا از پس کیودی شیشه ها ی تاریک 
 بیرون خواهی آمد؟ من 

درانتظارت نشسته ام 
درهمان زمانیکه مهتاب برچهره بیرنگت 
نور افشانی میکرد ترا  دیده ام 
دیدم آن چشمان سبز را  درکویر داغ 
مانند دو  الماس درشت غمگین را 
 چون دو نور خورشید درخشان 
 در فضای مه آلود این زمانه 
میدرخشید 

دیدمت در عزلت وخاموشی  
من بسویت  آغوش گشودم  
کوه را نجوا دادم  تا بیدار بماند 
هرچه گفتی ، تکرار کردم 
بی تو اما عذاب دیگریست 
 ای دوچشمت  آفتاب  دیگران 
برخیز ، برخاستن توست 
تا این ناگوار جانرا از این درد
نجات بخشد 
این بازی مضحکی را که 
" نامش زندگی است " 
پابان . 
دلنوشته امروز / » لب پرچین « ثریا / اسپانیا  5 جولای 2017 میلادی /


گلهای جهنمی

جان عاشق زا ، سفر در چاردیوار تن است 
پای خواب آلوده را منزل کنار دامن است 

هرکه ترک سر نکرد از زندگانی بر نخورد
راحتی  گر هست کفش تنگ از پا کندنست .........صائب

دوست عزیز ، 
بیهوده خودت را ویلان وسرگردان کرده ای ، گلهای جهنمی را که میلیون میلیون به پای من ریختی زیر پاهایم لگد کوب کردم ، بیهوده درون این صفحات دنبال خودت میگردی ، آنچه را که میبایست دردست ( دیگری ) قرارداده ام  بیهوده برای من جعبه های گوناگون باز مکن وبیهوده درلباس دیگران روی فیس بوک ویا سایر جاها نمایان مشو  ، که برایم چندان اهمیتی ندارند  تنها یک سرگرمی ، ورق زدن یک مجله زرد است  نه بیشتر .
ایکاش میدانستم به دنبا ل چه هستی ؟ همه را بتو میدادم اما انسانهایی امثال تو هیچگاه سیری پذیر نیستند وهمیشه گرسنه اند مانندگرگ دنبال  گوسفندانند اما من نه گوسفندم ونه گاو نه من شیرده ، تنها یک انسانم که شاید کمتر نظیرش را دیده باشی . موفق باشی / این نوشته ها هم نیمی از وجود منند  آنها درهمین جا محفوظند مانند یک میراث گرانبها .ث
--------------------

خیر ، اگر ما صائب تبریز ی را  رها کنیم او مارا رها نمیکند ، هرصبح که دفتر شعری را باز میکنم تایک چاشنی باین نوشسته های بی مزه بدهم باز این " صائب تبریزی" است که جلو میاید ..

لابد همه داستان جنایت بزرگ " لندن" را شنیده اند ودیگر توضیحی نیست که بدهم تنها دراین گمانم که درگذشته جنگها درجبهه ها بودندومردم زیر آوار گرسنگی وفقر وبدبختی وبیماری ها  جان میدادند امروز جنگها به خیابانها کشیده شده وعده ای بیمار روانی به زور میخواهند بقیه را مانند خودشان بسازند ویا تصاحب کنند  دین زورکی ، ایمان از دل بر میخیزد نه ازیک روح پلید .

ومن؟ در کشتی شکسته خود  که ساخته ام  بادبانهارا میافرازم  تا دردریای  فراخناک  کلمات روی به کوه قاف کنم ودرکنار سیمرغ جان بسپارم میل ندارم طعمه کفتارها ومرغان وکلاغهای روی این زمین آشفته وکثیف شوم  میروم آنجا که سیمرغی نشسته ومادر زال است جد رستم  ، نماد جمشید  هرجند امروز خاموش  وبه تماشای این جهان نکبت نشسته است  اما روزی  بال پروازش رابروی  همه جهان خواهد گشود کفتارها ، کرکسها ، کلاغها همه طعمه او خواهند شد ویا قربانی و .آن روز که نای بزرگش را  بنوازد  وبه همه گیاهان دوباره زندگی  میبخشد ، نه جانواران سه پا ،  یا نه پا ،  ویا شاخدار وهزار رنگ وهزارنیرنگ  بلکه او سنفونی کیهانی را به صدا درخواهد آورد  وتنها انسانهای  دل پاک وشیفته وعاشق  میدانند که درآن سنفونی چه نواها نهفته است  درحال حاضر خاموش  وبه تماشا نشسته است .ومیداند که هیچکس راست نمیگوید .

گاهی نواهای او با سرودی  از زبانها وواژها بیرون میریزد اما کم مایه اند  زمانی صدای اصلی او بگوش خواهد رسید که گیاهان ناگهان از زمین سبزشوند وبجای درختان سرخ امروزی وجویبار خون  برگهای وگلهای زیبایی برویند وجویبارها لبریز از ابی گوار وشیرین شوند وزمزمه  کهسارها انسان را بخواب ورویا فرود برد .
من سروش وصدای اورا هرشب میشنوم  وهرکجا که میروم بال او بر من سایه انداخته  تنها درسکوت وخاموشی میتوانم نوای اورا بشنوم .
نه ابرم ، نه باران رحمت ،  ونه چهره ای که دیگرا میل به رسم کردن آن داشته باشند  نقشی هستم از خودم وانسان که امروز ناپدید شده است  من همان معنای انسانم  واکثرا ناگفته درسکوت مینشینم من همان احساس خوش لذت هستم که در رگهای انسانهای واقعی حریان دارد ، امروز دستان من تنها حکم یک قلم مورا دارند که چهره هارا درآیینه رسم میکنند  وهرکسی که از کنار من میگذرد یالش را رها میسازد  تا مرا بشکل خودش ببیند  هزاربار دراشکال دیگران دیده میشوم وخاموش مینشینم  من خط باطل بر روی کسی نمیکشم کارم باطل کردن دیگران نیست بلکه زنده کردن روح انهاست  ارواحی که مرده اند ویا بی تفاوت دل به شیطان سپرده اند .

در جمع اکثرا خاموش مینشینم نگاهم درست است ویک راست بسویی میرود که من ارزو کرده ام  هر حسی که دارم عریان میشود دربرابر چشمان خودم ودیگران انرا نمی بینند  واینجاست که شعر ان مرحوم مولانا بیادم میاید که " هرکسی از ظن خود شد یار من / وزدرون من نجست اسرار من / .
حس عجیبی دارم ، اگر کسی را دوست بدارم  او پاک است واگر کسی را نخواهم  یک شیطان دردرونش زندگی میکند .
تاسف میخورم بر آن سالهای ازدست رفته که میتوانستم ماشین تحریرم را جلوی رویم بگذارم وبنویسم بی آتکه احتیاج به مهربانی آن شیطان داشته باشم .

ناله مظلوم  در آهن سرایت میکند 
زین سبب درخانه  زنجیر ، دائم شیون است 

فارغم صائب  زنیرنگ  خزان ونوبهار 
فکر چون  آیینه باغ دلگشایم  گلخنست 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 05/06/2017 میلادی .
/.

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۶

هوریسیما !!

وای که من چقدر عقب افتاده ، امل و دهاتی هستم !
واقعا باید دیگر خودم را میان حمام به داربکشم  ، انگار نه انگار توی این دنیا هستم ، داشتم به حمله شب گذشته درلندن گوش میدادم نمی دانستم  چرا وکی وچه کسانی مردم بیچاره را دارند میکشند اما صدای بوق اتومبیلها وفریاد مردم  حتی نگذاشت من بفهمم دنیا درحال حاضر دارد به کجا میرود ، گوشی را درون گوشم گذاشتم ، ساعت / 3 پس از نیمه شب.
امروز شصت کانال را بهم ریختم ببینم شب گذشته بازی فوتبال چه  تیمی بود وکجا وبا کی ؟ آی زن ....انگاری پیر شدی ! 
" رئال مادرید " قهرمان شد ! وحالا با تنگ نقره خود وارد مادرید  میشود  وهنوز جشنها ادامه دارد ! بلی بدبخت بیچاره تو که خبر از این نوع بردگی نداری ، تواصولا  فوتبال را دوست نداری  ، اوف ، خسته ، گرما  لباسهای به تنم چسپیده رفتم زیر دوش آب سرد .شصت کانال را زیر رو کردم همه یا فروشنده بودند ویا برای بت خودشان داشتند جشن میگرفتند از همه مسخره تر بانو (روسیو) را با یک کلاه بزرگ گلدار با پاپیون مانند دختران  قرن نوزدهم امریکا درست کرده بودند مثلا مدرن شده بود !!!  ومردان رویهم  داشتند این عروسک را حمل میکردند وزنان مومنه که تعدادشان کم نیست آوازهای آنچنانی میخواندند  با صداهای انکرواصواتشان.

حال امروز درمادرید جشن وپایکوبی است ( نیست خیلی کم جشن دارند)  همیشه دریک دهی وشهرکی وشهری یک جشنی بر پاست حال دنیارا آب ببرد اینها خوابند  وخوشا بحالشان واقعا خوش بحالشان هیچی از دنیا حالیشان نیست حتی برای مرده هایشان هم اشک نمی ریزند کف میزنند .( دین چگونه از راه دیگری وارد شد ) واقعا خوش بحالشان حالا هم که آن گیسو گلابتون افتاده با آن پیراهن  چروک خیال میکند مردمی است وآن موهای بافته شده چرب میخواهد برکرسی وزارت تکیه بزند ، خوب دراین دنیا که ما شاهد خیلی چیزها هستیم این یک هم برایمان تعجب آور نیست . شاهد پادشاهانی که کارشان تنها بستن قراردادها وویران کردنهاست این یک چیز تازه ای نیست .
ما آدرار تصفیه  شده خودرا مینوشیم ، مدفوع ریساکل شده را بجای غذا نوش جان میکنیم  گوشت خر و شتر مرغ وحیوانات وحشی یخ زده درون سوپر ها   غذاهای خاضری  درون قوطیهای پلاستیکی ویا جعبه های مقوایی  برایمان آماده است ، تخم مرغهای که بیچاره مرغ خبر از آنها ندارند ودرکارخانه ها درست وبسته بندی شده ،  مرغهایی که مانند علف ها وبا ماشین درون طویله هایشان  درو میشوند با ماشین دیگری پرشان ریخته میشود ، جوجه های تازه که مانند برنج آنهار با الک جابجا میکنند !!! این ها از کدام سو میاید  ؟  برنج ساخته شده از پلاستیک ونشاسته  ،  کاری نداریم  مینشینم انگشت میزنیم !!!! درعوض تا دلمان بخواهد پودر وماتیک وسرخاب ولباسهای مدروز ساخت کارخانه های چینی ! 
وهرروز  تماشای عکسهای نوستالوژی ! وسپس آبشاری از از خون دلهارا شاد میسازد .

خواب هنوز درون چشمانم نشسته وهنوز معلوم نیست حمله کننده روی پل لندن ( که همیشه هم به دست پلیس کشته میشود ) چه کسانی وچه کسی وبه چه منظوری اینهمه آدم بدبخت را زیر گرفته بعد هم در ( بارو مارکت ) در رستورانی یکی بجان مردم بدبخت که  درحال غذا خوردن بودند افتاده  چند نفررا به آن دنیا فرستاده است ، نه هیچی چیز حتی اسکای هم اشاره نکرد فعلا درحال تحقیق هستند !!! ویا تحمیق دیگران ! 

خوب اگر قرار است دنیای مارا امنیتی بکنید کاری ندارد برای هر فرد دوگماشته مسلح کنارش بگذارید غذا خوردنش را حمام کردنش را وتوالت رفتنش را نیز کنترل کند وحتی میتواند درون آن مدفوع به کاووش بپردازد شاید کپسولی سمی یا فشنگی یا بمبی درونش باشد !!! آخ تاکی باید خر بود وخر نشست وخر مرد .

دلم شور پسرکم را میزند تک وتنها درون  مغازه اش نشسته وهرشب  باید بااین  اراذل اوباش سوار ترن شود ودر تاریکیها بخانه برگردد ویکسر به رختخواب برود چون او  هم دیگر تحمل اینهمه نکبت دنیا را ندارد .

در روزهای خیلی قدیم و گذشته که هنوز دنیا روشن بود ، من در دفترچه ام نوشتم :
نه دیگر به آسمانها میتوانستم پرواز کنم ونه به نکبت زمین برگردم !!! 
وچه میدانستم که زمین دچار چه توحشی وچه نکبتی وچگونه ناگهان انسانها خونخوار میشوند از کجا این جانوران سرازیر شدند ؟ درکدام آزمایشگاهها آنهارا پرورش دادند؟ .
خوب اگر جنگهای صلیبی درراه است بروید درجبه ها واگر عنصری دیگر کار میکند مردم بدبخت را قربانی نکنید .

روز گذشته دوستی نازنین برایم تکس کرد که روی اینستا گرام  شخصی یک عکس از من خواسته وشغل وکارم وپدرم کی وچکاره بوده است ؟! .....گفتم مردم چقدر بیکار ودچار روان پریشی شده اند واین سمی که به دست همه داده ان تا مغزهارا بشوید، نباید بیشتر از این توقع داشت ، تنها خیال کن درحنگل زندگی میکنی  مواظب باش ببری شیری پلنگی روباهی از روی درخت  بتو حمله نکند وترا نبلعد به گمان اگر طعمه آن حیوانات بشویم ارزش بیشتری دارد تا کاردی درشکم ما آنهم به دست همنوع وهمجنس ما فرو برود. 
امروز در دنیای دیجیتالی کتابها خمیر شده اند ومردم تنها توجه شان به " لایک هاییست " برای آنها  زده میشود یعنی همه درانتظار یک انگشتند تا ......
حالم چندان خوب نیست وگرما کلافه ام کرده است  . حوصله هیچکس وهیج کاری را هم ندارم حتی حوصله تماشا ی شوهای روی " یوتیوپ را "پایان .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » . اسپانیا / 04/06 /2017 میلادی /.


شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۶

پرنده خوش الحان

چشم فروبسته اگر وا کنی  
درتو بود ، هرچه تمنا کنی 

چشم فروبسته ناگهان با یک هورا وهیجان وبوق اتومبیلها از هم گشوده شد .وسپس یک ارامش وسکوت بر همه جا سایه انداخت حال درانتظارم ( فوتبال ) تمام شود  رستوران  آنسوی خیابان که همه پیاده روهارا اشغال کرده صندلیهایش را بسوی پیاده رو بکشد وبه درون  ببرد وسپس سوار موتور خود شده با صد ای وحشتناکی راه بیفتد  ، شاید آنموقع بتوانم درب هارا کمی باز کنم تا هوا عوض شد وبخوابم .
خواب نیست واین رستوران گویا یا خوب باج میدهد ویا گردنش کلفت است غذایی درآن یبده نمیشود جز چند عکس سیب زمینی وچند تکه پیترا اما  اربابانش متعلق به آنسوی جزیره میباند وتکلیفشان روشن است بنا براین باید هر غلطی که میکنند ما سکوت کنیم .
ایکاش بلیطم را به ماه آینده میانداختم وهرچه زودتر میرفتم توان این گرمارا ندارم تمام روز بیهوده داشتم عرق میریختم وبستنی میخوردم !!!  
بیادم آمد سال گذشته درلندن جناب سفیر اسبق مرا به شام دریک چلو کباب دعوت فرمودند !! ومن تصادفا آن روز ناهارم را درهمان چلو کبابی خورده بودم  یک تکه مرغ یخ کره با برنج شفته یخ کرده با یک لیمو جلویم گذاشت ، به اطرافم که نگاه کردم دیدم همه ( خودی ) هستند یعنی مسلمان !! پوشیده ومن با یک پیراهن آسیین کوتاه  درمیان آنهمه جمعیت پوشیده جلوه کرده وخشم اعرابی را بر انگیخته بودم !!!  ساعت هشت شب جناب سفیر اسبق مرا به هما ن رستوران بردند ناگهان چهره گارسن ها وصاحبان رستوران عوض شد تا کمر خم شدند نگاهی بمن وجناب سفیر انداختند وسپس یک دیس بزرگ باقلا  پلو با گوشت برده ترشی سبزیجات ومن گفتم اشتهای چندانی ندارم اما یک تکه مرغ میخورم با نان ، جناب سفر فرمودند که خر شما شام کامل را بگیرید هر چه را نخوردید من به خانه خواهم برد شام کامل یک دیس بزرگ با چند سیخ جوجه کباب سرخ شده سبزیجات وغیره جلوی من سبز شد وابدا با ناهار ظهرم  قابل مقایسه نبود ، صاحب رستوران مرتب کمر خم میکرد ومیپرسید چیز دیگری لازم ندارید ؟ 
ظاهر آوازی از یک خواننده مرد دررستوران پخش میشد که من نمیدانستم چه کسی است اما آهنگرا یدانستم متعلق به مرحوم " خرم" میباشد هرچه پرسیدم ایم چه کسی است جوابی بمن داده نشد وحال شب یک سی دی جلوی من گذاشتند مردی با ریش مرتب بنام دکتر فلان داشت آهنگهای قدیمی را میخواند .
آقای سفیر اسبق که حال کارشان معلمی واداره یک آژانس هنری وغیره بود وهمه چیز درآن آژانس پیدا میشد ، صاحب رستوران را صدا زدند وگفتند که : 
من فردا ناهار با چند نفر از بزرگان کانون توحید باینجا میایم میدانی که غذا چیست ؟ همه چیز مرتب باشد ویک میز هشت نفره هم برایمان رزرو کن ، باز صاحب رستوران تاکمر خم شد وگفت چشم قربان .
جناب سفیر فرمودند این  رستوران غذای  آ خانقاه وکانون را میدهد آشپزخوبی است وغذایش حرف ندارد ، گفتم بلی امروز ظهر درهمین جا غذا خوردم وفهمیدم که غذایشان بی نظیر است ...
..
برای آتکه خودمرا از تک وتا نیاندازم  صاحب رستوران را صدا کردم وگفتم شما قران دارید میخواهم ببینم که دعای آیت الکرسی در سوره آل عمران است یا سوره بقره ( گاو)  ناگهان چهار عدد قراین شیک  با رنگهای مختلف روی میز جلویم گذاشته شد میدانستم که آن دعا درکجاست اما جناب سفیر مردد بودند، درهمین احوال مردی وسط رستوران ایستاد وگفت : میسیز فللان ! تاکسی شما حاضر است ، ومن بسرعت  از جایم برخاستم واز جناب سفیر که  شوکه شده وتا دم در مرا مشایعت میفرمودند  خدا حافظی کردم وسوا رتاکسی شدم وبخانه برگشتم ، تاکسی را پسرم بدون آنکه من بدانم برایم فرستاده بود !....

در اینجا نتیجه میگیرم که این موجودات دیگر هیچگاه به وطن نه فکر میکنند ونه برمیگردند همه چیز برایشان آماده است از مسجد ومیخانه تا دیسکوتک وقمارخانه و....خانه مگر دیوانه اند همه درمنازل حسابی با گارد ونگهبان زندگی میکنند با هوای خوب و پول بی حساب بی بی سکینه ویا سی آی ای  که زیر هرعنوانی ومعامله ای  بحسابشان ریخته میشود طبیب خوب ، خانه خوب  وهمه چیز حکایت از یک زندگی راحت ومرفه میکند کسی بفکر آن " لند " نیست که دردست دزدان ویران شده است ومن امشب زیر لب میخواندم که :
آن سر زمین من است ، آنرا خدا بمن داده یا شاید خداوند مرا به آنجا فرستاده ، باید برگردم وآنرا بسازم ، 
سپس خنده ام گرفت  بیچاره هنوز درهوای رقص های لری وبختیاری داری حال میکنی وگاهی میگریی درحالیکه دیگران  اعم از سفیر و وزیر و بانو ووجانشین غیر از تو میاندیشند ، آنها همه جایشان محکم است پولهایی که در گذشته به حزب سوسیالیست فرانسه پرداخت میشد امروز  آنهارا در پناه خود گرفته است  تنها شاه خیال میکرد خانه اش درایران محکم سر جایش میباشد وتوی  ، احمق !!!چهار یا پنج کانال تلویزیون ورادیو که همه دستهایشان دریک کاسه است مشغول فریب ما وشما هستند تا آن " لند " با خاک یکسان شود ، خبر زلزله هارا میدهند وبمب ها وجنگها وحال تو از هورای این مردان لوس که برای یک توپ خودشانرا تکه تکه  میکننند گله داری ونمیتوانی بخوابی ؟؟ سعی کن بی درد باشی مانند دیگران ، امروز در تهران یک کتابفروش همه مغازه اش را به آتش کشید برای آن.که کسی کتاب نمیخواند توهم همه را به دور بریز ودرمیان شعله های آن برقص وبه کلماتی که به همراه شعله ها بالا میروند وخاکستر میشوند بنگر ، بی تفاوت .بانو مانکن زنده دنیای مدیستها بود ، با وقار ونامی بزرگ چرا برای تو طیاره خصوصی نمیفرستند تا برای تماشای سزون جدیدشان بروی ؟؟؟ چندان احمقانه فکر مکن وییاد ییاور که؟ و....
آه همشهریان عزیزم کجایید ، رهی کجایی ؟  ساز شکسته درکجا پنهانی ؟  شما همه چیز را میدید ومیدانستید ومن ؟ ....چند بار وچند صدهزار بار " پری کومو " برایم بخواند "غمگین مباش همه چیز میگذرد"  آری بقول بقالی های قدیم » این نیز بگذرد « .پایان دلنوشته امشب  / ساعت 23.22 دقیقه .شنبه