در نمازم ، خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر وهوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه برباد آمد ........" حافظ"
-----------
خوب امیرخان !
امروز نامه ای از ریاست محترم دریافت داشتم که تعداد خوانندگانم کم شده اند ! یا توجه شما وشمایل زیبایتان وزبان وگفتار شیرینتان ویا دشمنانتان که برمن خرده گرفتند که چرا دنبال شما هستم ؟ .
ایکاش می فهمیدند دنبال کردن چیز دیگری است وتماشا کردن ونتیجه گرفتن چیز دیگری بنا براین دیگر حتی یک کامنت هم زیر گفته های شما نمیگذارم ( از ترس )!!!
بعد هم گویا بازار سایر کسانی دیگر را نیز کساد کردید نه تنها بازار این بانوی عالیقدر را!! بلکه بازار آن پیرمرد که همیشه درخدمتیمرا را هفته ای یکبار اجرا میکرد وسخت دشمن شما بود وبازار تلویزیون میهین وآن دیگری شهرام " ما هستیم " همه بازار ها کساد شدند خوب است چند آگهی حسابی در کنار چهره زیبایتان بگذارید .
ویا شاید هم چیزهایی هستند که ما نمی بینیم ونمیدانیم .
من روز یکصد وشصت ایمل را مجبور بودم یا پاک کنم ویا جواب بدهم امروز تعداد آنها به نود رسیده است > های های های !
مگسان به دور یک شیرینی تازه وخوشمزه جمع شده اند اما من دورا دور به تماشا میایستم ودرانتظار روز سوگند وفاداری شما هستم زیر پرچم ایران بزرگ . آرزو بر هیچکس عیب نیست این انتخابی است که من کرده ام پایش هم ایستاده ام .
من درهیچ یک از این سر زمینها خانه نخریدم ودرانتظار آن بودم که آخرین خانه ام را وآخرین قدمم را بسوی وطنم بردارم وسر به آتشکده های کوهستانهای بزرگ بختیاری بزنم بوی اجدام هنوز از آنجا بمشام میرسد با آنکه همه را به آتش کشیدند ، مادرجانم میگفت روزی همه چیز جای خودرا خواهد گرفت دنیا تکان میخورد وسپس همه چیز بجای خود خواهد نشست ومن چه احمقانه به حرفهای او میخندیدم او نیز دل درگرو همان آتشکده ها داشت ، مادرش چهار ساله بود که خانه وخانواده اورا بیرون راندند وهمه چیز را سوزاندند وآنها را نجس خواندند ، عده ای به یزد رفتند ، عده ای به کویر وکرمان در جوپار وسر انجام توانستند دهکده ایرا بیابند وآنرا بنام خود ثبت کنند ودر آنجا با مسلمانان حشر ونشر پیدا کنند ومادر بزرگ نه ساله من به عقد یک مرد چهل ساله مسلمان از امامان جماعت درآمد حاصل این ازدواج شش فرزند بود ومادر بزرگ در پنجاه سالگی از دنیا رفت درحالیکه هنوز بفکر سوختن خانه اربابیش درآن بالاها بود وچشمان سبزش را به آنجا میدوخت تا شاید ندایی اورا فریاد بزند .
ما گبرها و( گوروها) با انکه مسلمان بودیم وبا مسلمانان ومادرم با در سن نه سالگی با مردی سی ساله مسلمان ازدواج کرد وداییها کاتولیکتر از پاپ شدند ، اما نمیتوانستیم با آنها بجوشیم ونجوشیدیم وسوختیم اما خاکسترمان باقیماند تا الان که شاید من تنها بازمانده آن ارباب آتشکده ها باشم .
روابط من با مسلمانا ن خوب نبود نمیساختم درعوض ارامنه دوستانم بودند وحال درخارج بی آتکه خودم را ازدست داده باشم چشم به آن کوهستان بلند دوخته ام تا دوباره آتش ایزدی را روشن کنم ودرکنار شعله های آن بنشینیم وخورشید را ستایش کنم ، این تنها آرزوی من است . دستبندی که بر دست خود بسته اید مرا بشما متصل کرد گویی من بند آن هستم ، نه بنده آن .
بهر روی باید کار کنم تا دوباره مشتریان !!! را جمع کنم برایشان شعر وور بنویسم یا ازکنار شما دورشان سازم تا دوباره ارتشم را بسازم !!وبازارم را رونق ببخشم .
با احترام بشما وچشمان سبز شما که مرا بیاد مادر بزرگ میاندازد . ثریا / 03/06/2017 میلادی / اسپانیا /