پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۶

سوزش دل

اول کمی دلم سوخت ، 
بعد گفتم دل سوختن ندارد ، همه دارند مفت میبرند ، زندگی یعینی همین یعنی اینکه تو بتوانی روی دیگران سوار شوی وبالا بروی  ، تو که میلی به بالا رفتن نداری بگذار ببرند اصل آنها اینجا موجود است .
بیاد آن روزی افتادم که سفری به تهران داشتم هنوز خانه فروش نرفته بود وهنوز لباسهایم درون ن کمد آویزان بود ند  ناگهان لاشه خوران به سوی گنجه ام یورش بردن خودم تب داشتم  ودرتخت افتاده بودم همسر نازنیم در راهرو نشسته بود وسیگار میکشید هریک تکه ایرا برداشتند این چند؟ این را چند میفروشی ؟ خوب میگذارم بحساب پول بیمه ات ! تو که خارجی میتوانی آنهارا وباره بخری ، فریاد زدم نه ! نه ! اینها همه سفارشی بودند از پاریس وایتالیا لندن لباس ندارد اما دیگر دیر بود همه به یغما رفته بودند  دیگر خجالت کشیدند پالو پوستمرا ببرند .
اینها تازه متمدن بودند از خانواده های بزرگ بودند ثروتمند بودند اما بمن ولباسهایم رحم نکردند به اثاثیه خانه ام که سی سال زحمت کشیدم وجمع کردم رحم نکردند هریک تکهای رابرد وهمسرم 
با چشمان چپل ولوچش از مستی نمیتوانست روی پا بایستد تنها نگاه میکردو لبخند تمسخر آمیز همیشگی را برلب داشت .
حا ل من نشسته ام برای چند خط شر ور گریه میکنم اصل آنها اینجاست روی سرورم ، روی ضبط ودرون کتابچه هایم .
نه دراین  دنیا که بچه ها مانند توب زیر خمپاره ها به هوا میروند وآدمهای بیگناه وبی پناه زیر خروارها خاک مدفون میشوند نباید برای چند خط گریست .
اما زرنگی آن ملعون مرا به لج واداشته بدبخت گرسنه . دزد .
1
1/06/2017 میلادی » لب پرچین « اسپانیا / ثریا حریری ایرانمنش .

قابل توجه

امروز عکسی  میان نوشته های خودم از یک بانوی چتاق وفربه دیدم بنام ثریا ایرانمنش / گویا صاحب نوشته های من شده با دستیاری کسانیکه  میشناسم آن عکس متعلق بمن نیست گویا  " ظاهرا" خانمی زیر عنوان  نام من درامریکا زندگی میکند بی هیچ هویتی .  مرا میتوانید در فیس بوک  ویا اینستاگرام ببینید . سپاسگذارم 

 " 
:لب پرچین / اسپانیا اول جولای دوهزارو هفده میلادی ثریا ایرانمنش )



آن زمانیکه من میشناختم

آن زمانیکه من میشناختم ، این زمانه نبود .
درآن زمان نیز بفکر فردای بهتری بودیم ، واین فردا هیچگاه نرسید .فردا تبدیل به دیروزها شد وشب تاریک بر همه جا چادر کشید وسایه انداخت.
این روزها هرگاه سخت دلگیر میشودم مینشینم به تماشای فیلمهای خیلی گذشته وقدیمی  ، یکی از آنها " لیلی، آی لیلی" است که لسلی کارن با مل فرر بازی میکنند  ودیگری آپارتمان ، شرلی مک لین  به همراه جک لمون ، مرا بیاد زندگی خودم میاندازند بیاد دوران کودکی ونو جوانی ، که دل به یک بازیگر وتردست روی صحنه دادم وسپس به یک مردیکه  داشت  یک صحنه را میگراداند  عروسکهای  خیمه شب بازی را هدایت میکرد اول مردی مهربان سپس گرگ ودست آخر قلدر وسرانجام یک " زن " بود  مردی با چهار چهره ، آپارتمان مرا بیاد دوران اشتغال به کارم میاندازد که شبها موقع تعطیلی هریک از زنان با یکی از همکارانشان قرارای داشتند مگر آنهاییکه دارای همسر ویا نامزد ویا شوهر بودند ، من درانتظار هیچکس نیودم نگاهی به اطراف میانداختم وبه صفحه فروشی روبرو میرفتم  وصفحه جدیدی میخریدم وهنگامیکه میخواستم درخیابان ناکسی بگیرم همکاران جلویم ترمز میکردند که شمارا برسانیم ، نه ! خیر متشکرم تاکسی میگیرم .
.آن آخرین کسی که جلوی پایم ترمز کرد همان مرد خیمه شب باز بود با عروسکهای جور واجورش وچهرهای رنگا رنگ .
امروز دیگر خبری  از هیچ نیست ، بیاد عمو محمود میافتم او هم زندگیش را باخت با زنیکه دلخواهش نبود اما پول داشت وبا این پولش گویی دنیارا میخواست بخرد عمو طاقت نیاورد به ایران برگشت ودرآنجا مرگ درانتظارش بود ، تنها شصت سال داشت .
با همه تحصیلات وتجربه هایش ونوشته هایش وترجمه هایش واشعارش  هیچکس نامی از او نبرد .

حال به تماشای عروسکان خمیه شب بازی امروز مینشینم وهر صبح زنگی مرا بیدار میکند تا ببینم صمد آقا دوباره چه دسته گلی به آب داده ویا دوباره بمب درکجا منفجر شده ویا کجا آتش گرفته ویا درکدام منطقه تروریستها گروگانهارا سر بریده اندویا معلمین ودانشمندان تازه بالغ درس میدهند چی بخورید چی نخورید تبلیغ برای جنسهای مانده درانبار اربابان تغذیه .

بیدار خوابی بسرم میزند باز مینشینم تا با کلمات بازی کنم وبیاد بیاورم که :
آن روها ونیز چگونه بود ، حال چگونه شده ، آن روزها ایتالیا رنگ وجلای دیگری داشت ، آنروزها زندگی بوی دیگری میداد 
روز گذشته ملافه هاو لباسهای رویهم انباشته را اتو زدم  ، خوب ، بعد چی ؟ کجا میخواهی بگذاری ؟ جا نیست کشو ها کوچکند گنجه باریک است بیشترین  آنهارا درون کیسه پلاستیکی گذاشتم تا ببخشم دیگر احتیاجی ندارم به هیچ چیز نه لباس ، نه کفش ، ونه ملافه ونه تختخواب برنزی با تشک پنبه ای !.
باز همان آب قهوه ای تکه ای نان خمیر  سفید آنهم برای آنکه بتوانم قرصهایم را بخورم در غیر اینصورت اشتهایی ندارم .
چند سال میشود به میهمانی گنجشکها نرفته ام؟ چند سال میشود که سر یک میز بزرگ با دوستان ننشسته ام وچند سال است که شب را بدون غصه وصبح را بدون دغدغه شروع  نکرده ام ؟ واین زندان مگر چند ساله بود؟ اتهامم چی بود ؟ به چه جرمی ؟ کدام جنابت ؟ وکدام گناه ؟ هر چیزی پایانی دارد گویا زندگی من هنوز به پایان  خود نرسیده وهنوز باید این راه بی معنی وپر سنگ وشیشه را ادامه دهم ، پاهایم  زخمی وخونین  ودستهایم دیگر از کار افتاده اند خودم نیز نمی کشم ، اشتهای چندانی برای بلعیدن زندگی ندارم ، اصلا اشتهایش را ندارم ، زندگی بو گرفته بوی تعفن ، هیچ عطری قادرنیست این بوی گندرا از بین ببرد ، هیچ رودخانه ای قادر نیست این خون هارا بشوید همه لک ولکی میکنند ودرانتظارند یک شوک ،  یک ارامش قبل از طوفان .
نه دیگر میل ندارم روی فضای مجازی برایم کف وهورا بکشند ومرا بانوی گرامی فرهیخته بنامند، این کلمات نخ نما شده بسکه تکراریست ، دیگر میلیی ندارم چیزی بنویسم که دیگران هنوز ننوشته اند ، برای این مردم بیسواد وبی شعور که هرجا کم میاورند فحاشی میکنند .
روز گذشته روی یک تابلویی در وسط میدان شهر بزرگ تهران نوشته بود :
روز خواری در "ملع" عام توهین به روزه داران است !!! ملاء عام را با عین نوشته بود وزیرش با افتخار نام شهرداررا ذکر کرده بود .
این سواد بیشتر جامعه ایرانی است اما فورا برایت از فروغ شعری میاورند ویا از شاعر توده ای سایه ویا از احمد خود فروش هرجایی شاملو !!! این همه سواد ومعلومات مردم  بخصوص جوانان آن سر زمین است .
پیر باتالهای بسکه از گذشته وذکر عمر وزید وقاضی القضات نوشته انددیگر چیزی درچنته ندارند " گوگول " برایشان همه چیز را راست  یا دروغ بیان میکند ! " گوگول " که نمیتواند دروغ بگوید ؟! گویی گوگل خدا ست وخدا هم هست !
ودرخاتمه ، دلم برای آن مرد ساکن اتریش[ فروهر] میسوزد  که دارد خودش را تکه پاره میکند تا تاریخ گذشتگانرا برای این ملت به نمایش بگذارد درست مانند این است که توجلوی در( شهر نو) بایستی وروح القوانین منتسکیورا برای آن عده .که مشغولند بخوانی  او هم بیهوده زحمت میکشد وفحش میخورد باید مانند آن یکی پوست کلفت وجسور باشی من همه نمایشات اورا  یکجا جمع کردم تا ببینم سر انجام به کجا میرسد ؟! پایان 
ثریا ایرانمنش / » لب پرچین« اول جولای 2017 میلادی . اسپانیا /.

چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۶

میوه کال جنگل



من به میهمانی دنیا رفتم ، 
من به دشت اندوه ، من به باغ عرفان ، 
من به ایوان چراغانی دانش رفتم 
 رفتم از پله های مذهب بالا  ، تا ته کوچه تنگ تا هوای خشک استغناء
تا شب خیس محبت رفتم .............."سهراب سپهری"
-------
 حال برگشته ام   از میهمانی دنیا واز دالان مذهب ، شده ام : سرباز گمنام که کارم این است برای دیگران مطالب جالبشان را  انتشار بدهم ، درهمین حد ، نه بیشتر ، چرا که من _ جزء _ آن مردم نیستم ، سالهاست که نیستم وهیچگاه نبوده ام .

در انتظار هیچ آوازای ویا سرود آسمانی نیستم ،  تنها برای خود آواز میخوانم  سرودهایی که درآن قدرت خاموشی نمایان است .
نه ناله میکنم ونه فریاد میکشم  ونه غرشی  اگر چه همه سرودهایم را گم کرده ام  ، حال خاموشی را یافته ام  دیگر دنبال کلمات درشت وخشن وافشا گر نمیروم  دیگر فریادی نخواهم کشید  گوشم نیر دیگر  برای شنیدن خاموشی است نه برای  فریاد ، 

چه راه تاریکی را پیمودم که امروز از خاطره اش حتی وحشت میکنم  وحاموش راه رفتم  همه را آزمایش کردم  وباز درخاموشی گم شدم  قدرت اجتماعی نامانوسی داشت شکل میگرفت  آرام وبا احتیاط  ، برای آنکه سخنانم فتنه بر نیانگیزد سکوت کردم اما میدانستم عاقبت کار چه خواهد شد  ، زبانم  گاهی پرده های قدرت را از هم پاره میکرد  بنا براین خا.موشی بهترین  راهی بود که یافته بودم .
امروز سینه ام زندان ناگفتنی هاست  واز صدای گوش خراش این زندانیان بی زبان سینه ام دردگرفته  با عقلم خلوت  کردم  وبا هم اندیشیدیم که باز خاموشی بهتر است .

آه چه همه غوغا دردلم برخاست ، درهر عبارتی سرودی بود که دیگران از مفهموم آن بیخر بودند من مانند سطرهای میان خطوط یک کتاب کهنه در گوشه ای افتاده بودم  با فاصله های منظم وسفید وبه تماشای عابرینی بودم که از کنارم میگذشتند .

امروز دلم گرفته ، هوا بی اندازه گرم است کارم این است که رد خورشیدرا بگیرم وشکار کنم وروی اینستا گرام بگذارم خورشید خدای من است ومن راه اورا گم نمیکنم .

امروز مصاحبه جناب ولایتعهدی را با رادیو فردا دیدم شبیه پدرش شده اما نه با شعور ومغز ودانش او بلکه یک بیزنس من  به سود زیان میاندیشد و تنها بفکر منافع خودش میباشد . برای او سر زمین ایران با هند فرقی ندارد ، ابدا بایشان نظری ندارم ومیلی هم ندارم دوباره کلئوپاترای ایرانی  به همراه پسرش واردشود مردم هل هله میکشند وقربانی میدهند ودوباره باز امامی سراز کیسه مارگیری بی بی سکینه درمیاید. نه بمن ارتباطی ندارد .

چه امید ببندم یا نبدم برای من آن سر زمین همانند پاکستان است درآنجا غریبه ام با مردمی ناشناس ودروغگو ونا سپاس وبی مقدار ، رهبری کردن براین ملت هیچ افتخاری ندارد . همه زنده بگورانی هستند  که برگور سایر مردگان بوسه میزنند  و" شهرت" بوسه هایی است که به زنده بگوران هدیه میشود .

برایم دیگر همه چیز تمام شده . حال بفکر این هستم که دختر کم در یک  راهپیمایی کوتاه راهش را گم کرده بود وسرا ز های وی درآورده بود به همسرش زنگ میزدند تا اورا بیابد وبخانه برگرداند ، ایا دجار بیماری شده ؟ این اولین بار نیست وآخرین بار هم نخواهد بود . به آن یکی میاندیشم که دل دردهایش همه زندگی اورا سیاه کرده است وهنوز نگران بچه هایش میباشد . وبقیه ......

بنا براین زندگی من هدیه ای  نیست که ازجانب خدایان بمن اهدا شده باشد همه تلاشم را کردم به کجا رسیدم ؟ خودمرا دربست دراخیتار یک دیوانه مجنون الکلی ومعتاد گذاشتم  زمانی فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده بود ، خیلی ، تنها توانستم بقیه وجودم را بابچه ها نجات دهم واورا بحال خود بگذارم تا درکثافت خود غرق شود وبمیرد . دیگر میل نداشتم عرض اندام کنم دیگر میلی به ساختن چیزی نداشتم وندارم ، وخسته ام 
------
چیز ها دیدیم درروی زمین  ، کودکی دیدم که ماه را بو میکرد ، (ومردانی را دیدم که عکس امامی را  درما ه دیدند )
قفسی دیدم با درب های آهنی وخاکستری که پرندگانم درآنجا زندانی بودند 
وتاریکی پر پر میزد 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / 31/05/ 2017 میلادی / اسپانیا //

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۶

تا بکی !!!

تابه کی اندیشه  این عالم پرشور کنی 
دست تا چند در این خانه زنبور کنی 

خلوت خاص تو بیرون ز فلک خواهد بود 
خانه گل  چه ضرورست که معمور کنی 

رستم از سیلی تقدیر بر خاک  افتاده است 
 تا بکی تکیه بسر پنجه تقدیر کنی .........با زهم صا ئب تبریزی آمد 
------
نوشتن خاطرات ودفترچه هارا کنار گذاشتم نه حوصله دارم ونه اینکه میل دارم باز مضاعف بکشم  ، کسی چه میداند شاید من جزء اولین زنان خوشبخت دنیا بودم که توانستم خیلی زود از دست وپنجه کثیف وزندان آن مرد فرار کنم دستی نا مریی مرا باینسو آورد . حال پسرم را میبینم که چگونه چهار هزار نفر را مینشاند وبرایشان خرف میزد وآنها برایش کف میزنند دردلم میگویم " 
حاک ترا برد تا امروز نتوانی افتخار را ببینی البته این افتخار برای من است تو با پولهایت  بسرای باقی رفتی .شاید هم دیگر پولی در بساط نداشتی ومیدانستی که منهم بتو کمک نخواهم کرد ، قلبم جریحه دار شده بود وخون از ان میچکید حال که مرهم را گذاشته ام وزخم پینه بسته چرا دوباره آنرا باز کنم ؟.

دنبال چند داستانی بودم که نمیدانم کجا هستند  رونوشت آنهارا را برای ویراستارهای ونویسندگان بزرگ! در المان وامریکا فرستادم تا آنهارا ادیت کنند ومخارج چاپش را میدادم چه بسا برای خود برداشتند . مهم نیست همه دراینجا محفوظند .
امروز روز بدی را داشتم ساعت نه میبایست به بیمارستان میرفتم یکهفته است که دوش حمام ندارم تا امروز با سختی داماد جانم دوش را وصل کرد اما من دیگر رمق ندارم صبر کرده ام تا دخترک عصر بخانه برگردد ومن بتوانم بروم دوش بگیرم .واقعا باید دست ان داماد را  ببوسم مرا به بیمارستان  برد سپس دریک کافه نشستیم قهوه نوشیدیم وبعد بخانه آمد بیچاره سه ساعت طول کشید تا توانست با دیوارهای ذبرتی  دوش را وصل کند هوا داغ وعرق از سررویش میچکید .بهر روی تمام شد اما من دیگر رمقی برایم نمانده دوشب است که نتوانستم بخوابم نمیدانم چرا؟ شاید عاشق شده باشم !!!! ار فلسفه بافی هم حسته ام  من نمیدانم این مومنین  مسلمان چگونه میتوانند اینهمه از گرسنگی وتشنگی تاب بیاورند درعوض سفرهایشان لبریز از غذا وماکولات است 
که من هیچکدام را نمیتوام بخورم  میلی بخوردن آنها ندارم همه لبریز از روغن وسیر وپیاز داغ ورب گوجه کبابهای ماشینی برنجهای چینی پلاستیکی تخم مرغهای ساخت کارخانجات چین واسراییل  از گوشت ومرغ هم بیزارم تنها سبزیجات وحبوبات میخورم  هنوز آنها را نتوانسته اند مصنوعیش را بسازند شاید ، نمیدانم../

خیال داارم سفری به لندن بکنم ، من معمولا ماه اگوست را در لندن میگذرانم تولدم درکنار پسرم میگذرد با او به رستوران میرویم شام میخوریم وشراب وسپس مینشینم فیلم تماشا میکنیم ویا پیاده روی میکنیم چند دوست دارم که سری هم به آنها میزنم ویک ناهاری میخوریم گبی میزنیم خنده ای میکنیم اما همه غمگینیم وهمه از درد یکدیگربا  خبر،  اینجا تولد من خبری نیست بچه ها تعطیلاتشان شروع میشود و به سفر میروند .
هرگاه تابستان میرسد  ومن به لندن میروم اولین چیزی را که بیاد میاورم زمین خوردن وشکستن پایم میباشد ;ودود پیپ <
برای یک آن غمگین میشوم وسپس فراموش میکنم هوای تازه ای بود آمد ورفت بازهم میتوان دریک هوای تازه دیگری نفس کشید کسی چه میداند ؟  بعد از آن روزهای سختی را گذراندم اما تمام شد تنها پای شکسته ام با دردهایش مرا بیاد یک اشتباه میاندازد.
در معرکه عشق زجزئت خبری نیست 
غیر از انداختن  اینجا سپری نیست 

سر گشتگی ما همه از عقل فضول است 
صحرا همه را هست  اگر راهبری نیست 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .30/05/2017 میلادی / اسپانیا .

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۶

یک نامه !

این نامه را درسال 1343 برای همسرم نوشتم ، روی نوار هم ضبط کردم آما گویی یک تکه آهن را با یخ کوبیدم ، درجوابم گفت که :
من کج بار آمده ام اگر بخواهی مرا راست 
کنی میشکنم ودیگر تمام شد ، راست میگفت یک علف خودرو که خودش بزرگ شده وحال کج وکوله وبیقواره نمیشد اورا درست با شاخه بهتری،
 پیوند زد . راست میگفت ......
---------------
من همیشه ارزومند بودم ! ....این تیتر نامه است .
عزیزم ، من دیگرآن دختر بچه سابق نیستم  ، بزرگ شده ام  ، معذالک میبنی  که هنوز خیلی مانده تا مانند تو ودیگران شوم ، نه همیشه همین خواهم ماند .
زمانی میگذرد که مرا به شک میاندازد وبا اینهمه میتوانم بگویم  که ترا دوست داشته ام ، من میخواهم خودم باشم  وهنوز چیزهایی مانده  که احساس میکنم  نیاز به گفتنشان دارم  وزمانی میرسد که  فکر میکنم  پذیرفتن  همه چیز بهتر است تا دست من از دامن تو کوتاه شود  شاید از همه این حرفها گذشته عشق همین باشد که من از تو بغیر از خودت  هیچ انتظاری ندارم . 
(چه اشتبا ه بزرگی ) !
نه بهتر است نامه را  همین جا تمام کنم وصفحاترا ببندم دیگر حوصله برهم زدن آن آش شلم وشورا وتلخ را ندارم  نامه طولانی است ودردهایی که بعداز آن کشیدم  همه چیزهارا حتی عشق را نیز  خنثی میکند بنا براین باین نامه  خاتمه میدهم ودرهمان دفترچه میماند او لیاقت نداشت وآدمی نبود که برایش از عشق وشوروحقیقت گفت او مغز ودین وایمانش را درالکل حل کرده بودوبا مواد افیوانی خودش را میساخت وقرصهایی مرموزی که خواهر زاده اش باو میداد تا سر پا بایستد .نه این نامه ونوشتن آن برای او غلط بود بنا براین در میان همان  پرونده میماند .- نه خیلی چیز هارا نمیتوان نوشت --------

شعری از شادروان  وزنده یاد نادر نادر پور /اینهم بمناسب فرار از زندان خانه وروبسوی غرب !

تو هر غروب نظر میکنی  به خانه من / ،دریغ پنجره خاموش  وخانه تاریک است 
هنوز یاد مرا پشت شیشه میبینی / که از تو دور  ولی با دل تو نزدیک است 

هنوز پرده تکان میخورد ز بازی باد / ولی دریغ  که درپشت پرده کسی نیست 
در آن اجاق کهن آتشی نمیسوزد / در آن اطاق تنهای پر نمیزند مگسی 

هنوز  بر سر رف برگهای خشکیده  / نشان آنهمه  گلهای رفته بر باد است 
هنوز روی زمین  پاره عکسهای قدیم / گواه آن همه ایام رفته از یاد است 

درخت پیچک ایوان ما رمیده  زما /  گشوده  سوی درختان دور دست  آغوش 
ستاره ها همه درآب شیشه محبوسند / قناری هنوز در گوشه قفس  خاموش 

درون خانه ما  ، گرمی نفس ها نیست /  درون خانه ما  مرگ آشناییهاست 
درون خانه ما  جشن دوستی ها نیست /  درون خانه ما سردی جداییهاست 

چه شد ، چگونه شد  ای بی نشان کبوتر بخت / که خواب ما به سبکبالی  سپیده گذشت 
جهان کر است و من آن گنگ خواب دیده /  چه ها که دردل  این گنگ خواب دیده گذشت ........

نمیدانم ، شاید منهم  اگر خودم را از دست میدادم ودر پیکر دیگری وشکل دیگری ودرپوست دیگری میرفتم  امروز دراین  کنج قفس تنهایی  نبودم ویا شاید هم بودم سرنوشتم این بود  من تمایلی به مال او نداشتم ووبر این گمان بودم که اگر عشقی درمیان نباشد ومن همچنان درکنارش باشم یکنوع خودفروشی است ومن از خودفروشی بیزار بوده وهستم  ، شاید هم زیادی احمقم کسی چه میداند . دنیا از ازل واول بر روی خود فروشی وریا ودروغ بنا شده  افسانه عشق قرنهاست که فراموش گشته عشق را باید تنها درمیان مساجد ومعابد وکلیسا ها یافت آنهم یک عشق مجازی به آدمهای مجازی ، باید بلد باشی خودت را بفروشی با قیمت بالایی هم بفروشی . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » . اسپانیا / 29/05/ 2017 میلادی /.