سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۶

مغز خرخورده ها

باز بیماران روانی حادثه آفریدند ،
وعجب آنکه این بیماران به میان ملت ایران امروز وخوانندگان "رپ" که تنها از زیر ناف به پایین حرف میزنند ، نمی روند ، به دنبال اراذل واوباش وچاقو کشان نمیروند  چرا که زاده تخم حرام آنها میباشند .
درمنچستر دریک کنسرت دها نفر تلف شدند وعده ای زخمی  بمب تروریستی بوده است .
" صمد " آقا که درعربستان بود بهمراه یک هزار نفر ، راست گفت ، پشت دیوار همه جنایتها دست آلوده بخون جیم الف قراردارد .
برای پیشبرد ن حرف خود  دیگران را نیز به دنبال میکشند هنوز سیر نشده خدایشان   نیز از خون سیر نشده هنوز تشنه است  حال مردم را مثله میکنند ومیکشند  آنها همچنان میچرخند  درگردابی که نامش جنون مذهبی است .
ما هرچه تلاش کنیم بیفایده است .
هر چه بیاندیشیم  واز اکراه حرف بزنیم  سودی ندارد  آنها درهمان جایی که ایسنتاده اند تکان نمیخورند  وچنگهایشانرا به همان جا فرو میبرندواگر بتوانند درسایر جاها .

آنها چیزی از آزادی انسان درک نمیکنند  خودشان درقفس شعور بی پایه خود اسیرند ودیگران را نیز به دنبال خود میکشند  وما هیچگاه آزاد نخواهیم بود .
آنها هما ن سنگ غلطکی هستند که هرچه آنرا فراتر بکشیم  سنگین تر میشوند  وهمانقدر نیز از آزادی انسانها میکاهند ،  وهمانقدر نفس عماره خودرا تسکین میدهند  وما تنها نیرویمان به پایان میرسد وسپس میرویم تا  سنگرا رها کنیم  وخود از خستگی در جایی بیفتیم .

واین سنگ سنگین که هرروز بر قدرتش افزوده  میشود  سرسام آور میتازد برایش مهم نیست  وهرچه را جلوی پایش ببیند  زیر میگیرد وله میکند  وما دیگر نیستیم   ،  تا بایستیم   و درد له شدن را احساس کنیم .

جدال با اهریمن روح منحوس آنها بیفایده است  دیگر پهلوانی نخواهد آمد وآنکه آمده بود تا بما خوشحالی بدهد و پیک آزادی را برایمان به ارمغان آورده بود خود مانند شعله ای که بلند میشود وناگهان فرو مینشیند خاموش شد وامروز درنظرم بصورت یک کبریت  نیمه سوخته میماند که تنها دود میکند /

ما درکی از " معنا " نداریم وخردرا نمیشنایم تا آنهارا درمیان سینه خود پنهان داریم همه سنگ شده اند وتماشاچی .
وانسانها ی بدبخت دیگر  بادبانها تصاویر وکلمات  را میاویزند  ودر نهایت بسوی باد گام بر میدارند  جا ومکان بخصوصی ندارند .

روز گذشته در فیسبوک  سلاخی را دیدم که داشت لاشه یک خر را  تکه تکه میکرد ودر دکان قصابی خود میچید مردم مغز خر را میخورند وگوشت  وپاچه خررا بنا براین دیگر نباید توقع داشت که آنها انسانی وبا فهم وشعور بالا  رفتار کنند یا مانند خر بار میبرند وسر به زیر میاندازند ویا لگد پرانی میکنند ، تغذیه شان خوب انجام گرفته وانها همان بیچارگان وفرودستانی هستند  که آنهارا میخورند وسپس به تماشای برجها وگنبدهای طلایی مینشینند .
همراه کلمات مقدس  وتصاویر مقدس  دنیا را آنگونه میبینند وآنگونه  تماشا میکنند وزیر لب زمزمه یاس را به هوا میفرستند 
 وقفس جانشین  کشتی میشود  وهرکسی بجای دریا نوردی در  خانه مینشیند در قفسی از زر ناب یا مخروبه ای از خشت خام .

نه این مغز خر خورده ها هیچگاه ادم  نمیشوند .
دلم برا ی مرغکان بی بال وپر تازه از تخم درآمده میسوزد که زیر دست وپاهای این جانوران  زندانیند  گاهی تبدیل به طوفان میشوند وزمانی تبدییل به یک غبار .

راه گریز ما برای همیشه بسته شد  ود ل بیقرار خودرادردست گرفته  بسویی میشتابیم تا جای امنی بیابیم  هیچ کجا امن نیست   واشک  چشمان بینارا برای جستجو بسته است .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« . اسپانیا . 23/05/2017 میلادی / 2/3/1396 خورشیدی !

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۶

ما همیشه منتظریم

آری ما همیشه منتظریم ویا درانتظار خواهیم بود  ، آینده ما تنها درانتظا رها  ساخته شده است  ، گذشته را از یاد نمیبریم  اگر چه گلوی مارا فشرده باشد حافظه تاریخی نداریم  ، کشتزاری که امروز  درانتظار باران است  وما خود گرد آن میچرخیم   وگاهی خرمن  خودرا آتش میزنیم وگرد آن میچرخیم ومیرقصیم .

پیروزی در چیست ؟ در لحظات  ، درساعات ویا چند سالی ؟ من هیچگاه این درس اربا ب ومرادخویش " بتهوون " را فراموش نکرده ام که گفته بود :

»هر کس خوب ونجیبانه رفتار کند حتی بر بدبختیها هم پیروز میشود « ! ومن پیروز شدم معلمان خوبی داشتم از نوع همان نویسندگانی  که زندگی این غول را  به رشته تحریر درآوردند  ومترجمین که خوب ته کاسه را تراشیدند ، امروز من به پیروزی خود رسیدم نه اینکه چند مونیتور ونور افکن در میدان بزرگی پسر مرا نشان میدادند که رو درروی غول  بزرگ تکنو لوژی ایستاده وحرف میزند ، نه ، پیروزی من  آن بود که با دست تهی وتنها اوا به آن بالا فرستادم ، نه سیاسی بود ونه شاعر سوخته ونه خودرابه قیمتهای سرسام آوری فروخت ، مانند سلفش بیل گیتس چند جوان دور هم جمع شدند شرکتی بنا نهادند واز شمع وجود یکدیگر بهره بردند اامروز با جناب اجل " گوگل " به مصافحه برخاسته هنگامیکه به موهای سپید او نگاه کردم  با خودم گفتم این همان پسرک کوچک من است ؟ اما چرا باین  سرعت موهایش سفید شد؟ او هنوز خیلی جوان است او کوچکترین فرزند خانواده است ، اما میانستم که این مو ها دراثر نخوابیدنها ، تلاشهای شبانه روزی ودر عین ماموریت  بزرگ پدر بودن وهمسر بودن میبایست به آنجایی برسد که خود میخواست .

این پیرروزی از آن خود اوست  من تنها درکنارش بودم ، درکنارش  ایستادم ، ومرد دیگری را برا ی جانشینی پدرش بخانه نیاوردم  .

ما آتش را از خدایان دزدیدیم اما نیمه راه آنرا خاموش کردیم بجای آنکه مشعلی بیفروزیم  آنرا دور انداختیم ودرتاریکیهاا گام برداشتیم وحال همیشه درانتظار یک کور سو از طرف خدایانیم / خدایانی که خودمان میتوانسیتم  یکی از آنها باشیم .

حال نشسته ایم به زندگی پس از مرک وانکیر ومنکر میاندیشیم  ودر عقیده وافکار خود زندانی هستیم  همیشه درانتظاریم  از آزادی مینالیم از غربت هم مینالیم وهیچگاه خرمنی را که جلوی پایمان انداختند حتی یک خوشه هم برنداشتیم تا آنرا درباغ شعور خود بکاریم وثمره آنرا ببریم  همیشه درانتظار برقی هسیتم که از آسمان بجهد وباقیمانده خرمن مارا نیز بسوزاند.

هر کرمی را آزدها مینامیم  وهمیشه درانتظار ( آن کلید ) نشسته ایم  تا درهای بسته را به رویمان باز کند از جایمان تکان نمیخوریم میترسیم باد زیرمان برود .

روشنفکران ومردان جوان  میخواهند  همه مردم  را برای همیشه  بیدار سازند  اما دزدان  ، منتظرند  که همه مردم  برای  یک عمر بخواب روند  ، دزدان درانتظار خواب ملت نشسته اند   ودریک خواب بلند وطولانی میتوان  سراسر  هستی یک ملت را درهم نوردید وعارت کرد وبرد .
این دزدان از نوع موشهای خانگی تا میمونها وگوریلهای بزرگ جنگلی همه درحال انتظارند تو غافل شوی یا بخواب روی وترا تاراج کنند .
امروز من دیگر در انتظار هیچ چیز نیستم  هرچه که برملت ما گذشت بر سر زمین ما گذشت آن نبود که منتظرش بودیم  وهرچه که نیامد  با خود میاندیشیم که درانتظارش نشسته ایم  وگرد جهان میگردیم ....پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا . 22/05/2017 میلادی /.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۶

نه ! دیگه !

نه دیگه ، این واسه ما دل نمیشه !

کل آلبوم عکسها به همراه پلیس امنیتی اهل کمتیه شهدا بکلی رفت آن سوی وآن   زیرها وخودش نیز مانند شاخ شمشاد آنجا ایستاده  ......
برایم مهم نیست من مینویسم ،  نه احتیاجی  به عکس دارم ونه احتیاجی به زلف پریشان یار . 
آن حقیقتی را که درخودم داشتم  دارم به زبانی ساده بیان میکنم  میلی ندارم برای مردم این زمانه چیزی بگویم من برای فردا مینویسم .
برای فردایی که اگر باقی ماند واگر کسی توانست دست باین آثار نیمه کاره ودستبرده شده از رهزنان شبانه ببرد .
مینویسم که ملتی هستیم نظیر نداریم ، ملتی  کور وکر اما بازبانی تیز وتند وهرجا کم بیاوریم زبان فحاشی را باز میکنیم ، ملتی هستیم که پای بند هیچ اصول اخلاقی نیستم همیشه دم از چیزی میزنیم  که ندارم ، ملتی هستیم که راست را دروغ  پنداشته  ودروغ را آنقدر
تکرار کرده ایم که برایمان نماد راستی شده است حتی بخودمان نیز دروغ میگوییم 
ما همه یک  نیمه باطل داریم وان نیمه باطل را نمایان میسازیم ونیمه نیمه دیگر را گم میکنیم  ، 

دزدان نیمه شبی بخانه ما حمله آوردند مال وثروت مارا به یغما بردند به زنان ودختران وپسرانمان رحم نکردند  چاپیدن کشتند وبردند زندانهارا وسیع تر کردند  باز میرویم دنبالشان وصدایشان میکنیم که شما کم بما چپانیده اید بازهم بچپانید  ، ما خوشمان آمد  
ملتی تریاکی ، افیونی ، شرابخواره ، معتاد ، بی حیا ، بی شرم وبی هیچ نشانی ازانسانیت .

بلی ؛ من آن نیمه حقیقتمرا عریان میسازم  ومیتوانم به زبان خودتان برایتان باز گو کنم  میلی ندارم که با   نشاط وخوشحالی آنرا یپذیرید اصلا میل ندارم بپذیرید چرا که خود نمادید من دارم از فسیلهایی سخن میگویم که شما را بیادگار گذاشتند وشما نسلی منگول وبدبخت را بجا میگذارید .

نشاط وشادمانی وشعر موسیقی از میان شما رفت کلمات زیبا را گم کردید درعوض  عو عوی سگهای پاسبان ودست همه شما درون شلوارتان بود  شعر وموسیقی را درمیان پاچه لخت زنان ومردان مییافتید  کلمه دوستت دارم دیگر انسارا را بحال تهوع وا میدارد آنقدر نخ نما شده مانند مدفوع پرنده .
شما دردوزخ خود دارید میسوزید و  این سوزش شمارا ارضا میکند چرا که غیراز آن  چیزی ندیده اید ودرون خاکروبه های زمانه  پی گوهر میگردید آنهم خاکروبه های ریسایکل شده ، وگندیده .

همه چیز را از دور تماشا میکنید  واز دور از روی آن میپرید یا میجهید از نزدیک شدن به هر چیزی که نو باشد واهمه دارید  وهرجا که اصولی قابل لمس باشد  ویا مسئله ای  آنرا نا جویده تف میکنید  دندانهایتان شکسته وریخته  وخودتان دچار شکم روه شده اید وخبر ندارید که بوی گند شما دنیارا احاطه کرده است .
آهای شهبازان بلند پرواز  ، خودفروشان امروز وفردا  با  آینده چه خواهید کرد ؟  شما بیمارانی هستید که پای به هرکجا میگذارید  کثافت خودرا نیز باخود برده وبجای میگذارید . نه دیگه بقول  معروف ( این واسه ما دل نمیشده) دل کندیم ورفتیم وشمارا بخودتان سپر دیم .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا . یکشنبه 21 ماه می 2017 میلادی .

عشرت خارها

با درودی دوباره !!!

نتوانستم عکس زیبایی بیابم وضمیمه این نوشتار کنم تا بخاطرآن عکس هم شده سری بما بزنید ، بنا براین با شعر شروع میکنم  شعررا که دیگر نمیتوانند از مغزم پاک کنند ، اندیشه ام را نیز .

دلی دارم  که هر گز سر زحکم غم نمی پیچد
تو پنداری  که درروز ازل غم کرده ایجادش 

شب گذشته کابوس های وحشتانکی مرا دربر گرته بودند وبیدار هم نمیشدم ، خواب جنگ بود وهمه میبایست به جنگ بروند ومن داشتم صورت پسرم را میبوسیدم واورا بدرقه میکردم ......زمانی بیدار شدم اشک همه صورتم را فرا گرفته بود ، حیرانم درچه دنیایی داریم زندگی میکنیم وهر کسی چه دیدی نسبت باین زندگی  واطرافش دارد ؟ 

امروز گوسفندان بحکم  " کانون خیریه " فلان !! یکصد کیلو متر راه را باید طی طریق کنند والبته ده یوروهم باید بابت تی شرتی که آنهارا یک رنگ میکند بپردازند دو گوسفند ماده منهم رفته اند !!! همان کاری که درگذشته در ایالت بزرگ امریکای شمالی  مد بود وهمه برای خیریه میدویدند ویا راه میرفتند ویا میرقصیدند !!! 

در شهر خبری نیست کرسی محکم سر جایش نشسته وعمامه سفید متعلق به شوراهل تزراریست نیز بر آن تکیه داده است بنا براین هیچ آب از آبی تکان نخورد باز این گوسفندان بودند که به حیابانها ریختند وکمری قر دادند وباسنی چرخاندند وپولی دریافت کردندورفتند بخیال خود به دموکراسی رسیدند خبر ندارند که با دست خود چه آتشی را روشن کرده اند کبریت اول را زدند .برای ساختن تاریخ  لزومی ندارد که حتما انسانی شریف ودانا باشی تاریخ اصولا تشکیل شده ز مشتی نادان وخود خواه وجاه طلب  که به سر زمینها هجوم میاورند آنهارا میچپاپند وتکه تکه تکه میکنند  وآنچه را لازم است میبرند وبقیه تبدیل به مدفوع میشوند تبدیل به کود .

همه آن کلماتیکه مثلا " بزرگان " ما گفتند تنها کلمه بود نه بیشتر ، دموکراسی ، عدالت ، برابری وبرادری ، بلی درانجمن ها میتوانی برابر یا برادر ویا ارباب باشی " اگر خودی باشی " اما دریک سر زمین مشگل است ، انهم سر زمینی که  با تک حزبی ورهبری اداره میشود 
"شاه" هم این  اشتباه را کرد ونگذاشت احزاب جان بگیرند یا حزب رستاخیز ویا هیچ در وازه ها باز است هرکس میخواهد میتواند برود ، یعنی پدر خاتواده زنی را بخانه آورد وگفت این مادر است هرکس این مادررا دوست ندارد برود ماهم دوست نداشتیم ورفتیم مادر ماند با تاج دمرویش .

هر قدر برایم درد آور بود  وهر چند  هم که بر ناتوانی من افزود وچقدر روی من اثر گذاشت  که ببینم آن سر زمین که محل دلداگیها وزندگی ورشد ونمو من است مرا نمیخواهد  مرا بیمقدار میداند ومن دیگر از دیدار آن خودداری کردم تا اینکه تبدیل شد به یک سر زمین بیگانه حال هم چهار قسمت پنج قسمت ویا هزار قسمت شود دیگر بمن ارتباطی نخواهد داشت .

روز گذشته تمام روز خواب بودم  معنای این  خواب را نمی  فهمیدم  اما لازم بود گویی بدنم خودش داشت خودرا ترممیم میکرد .
بهر روی من در سر زمینم موفق نشدم اما امروز درخارج بچه هایم موفق شدن آنهم در کوچکترین شهرهای  اروپای مرکزی 
روز گذشته که پسرم را روی چهار مونیتور بزرگ در برابر شرگت بزرگ " گوگل " دیدم بخود بالیدم او درهمین شهرک به دانشگاه رفت اما ان دانشگاه نبود که با وچیز آموخت به دنبال تجربه ها رفت سر انجام چند کتاب به بازار داد وحال درمقامی است که شاید نیمی از مردم اورا میشناسند بی آنکه روی یوتیوپها برود یا روی صفحه های مضحک روزانه ویا روی صحنه های دستوری .
حال درفکر جنک هستم اگر جنگی در بگیرد ؟ 
امیدوارم که در نگیرد  صمد آقا که درعربستان دارد برنامه میچیند وکاریکاتورها در روی صفحات تلویزیونها دارند مارسر گرم میکنند کارتونهای دستباف شرکت سهانی بی بی سکینه نیز از پای  ننشسته اند .....دیگر هیچ 

دل تنگ مرا هنگامه عشرت نمیسازد
بجنگ ماتمش افکن  که ماتم میدهد دادش ......ط .آملی 

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۶

همان دوست قدیمی

چند روزی است که دوباره به سراغ دوستان قدیمی ام رفته ام ، کتاب را به دست گرفته ام از اخبار دوری میکنم خبرها را نه میخوانم ونه میشنوم ونه برایم مهم است که کی کجا نشسته ویا رفته  ویا  خواهد آمد . .

زمانیکه بیطرفانه به زندگی خودم نگاه میکنم میبینم چندان خوشبخت نبوده ام اما این بدبختی را به یکساعت خوشبختی دیگران عوض نخواهم کرد .
حال دیگر با باید با احتیاط رفتار کنم وآهسته گام بردارم و تنها بنشینم وپذیرایی کسی نباشم درب خانه همیشه بسته است گویی کسی درآن زندگی نمیکند  اما همه دراطرافم هستند  پرواز صدای بالهای آنهارا میشنوم /

موسیقی تنها چیزی است که مرا از خودم وبدبختیهای اطرافم برون میکشد زمانی که به یک موسیقی حتی عامیانه هم گوش میدهم گویی از زمان بیر ون رفته ام ، روزی خیلی میل داشتم شاعر باشم ! وشعر بگویم آنقدر شاعر از زمین مانند قارچ سبز شد که دیگر مجالی بمن نرسید نمیدانستم رو به کدام یک بکنم وکدامرا برگزینم وراه اورا بروم چند بار درغزل سرایی !!! طبع شریفم را ازمودم اما خنده دار از آب درآمد  گاهی نثری مینویسم کمی به آن  لعاب میزنم میشود شعر نو ! 

هرکجا  پای شعر وموسیقی درمیان باشد من آنجا هستم . در گذشته آواز میخواندم صدایم بد نبود اما نه آواز خوان حرفه ای تنها برای دوستانم ودرمیهمانی های کوچک .

اما با مرور زمان صدا درگلویم خفه شد حتی دیگر حق حرف زدن هم نداشتم ،  
امروز آزادم  بتمام معنی نه اما خوب در زندان خاکستری هم نیستم با زندانبانان حرفه ای. میتوانم بنویسم وبخوانم راه بروم بخوابم بی آنکه مجبور باشم بکسی جواب بدهم .
خوب .تا فردا 
وفرداهای دیگر / ثریا /اسپانیا / شنبه /

زندگی چیزی نیست

تنها یک رسم خوش آیندی است........
بیدارم ، نمیدانم ، خوابم ، نمیدانم ، آنقدر میدانم که طبیعت هیچگاه به موقع  داده هایش را بمن نمیدهد همیشه دیر است وهمیشه بعد از رفتن من اتفاقات خوب روی میدهد .

روز گذشته گویا پسرکم دریک استادیوم چند هزار نفری رو درروی شرکت بزرگ وکمپانی _گاف _ ایستاده بود وداشت سخت رانی میکرد  جایش را نمیدانم لندن بود یا امریکا ؟ چون به هردو جا رفته بود .تصویر او در سر تاسر استادیوم پخش شده بود وتصویر کوچکی روی واتس آپ بمن رسید ، آه ، پسرم بتو افتخار میکنم حد اقل اینکه شاعر توده ایها نشدی وبه سر زمینیت خیانت نکردی  رفتی به مردم دنیا خدمت کنی برایت  سفید وسیاه وزرد فرق ندارد . متشکرم پسرم ، قدرت از دست رفته امرا بمن باز گرداندی .

برای من این جهان تنها یک بیابان سوزان است  ومیبینیم هر گروهی  از راهی دراین بیابان رفته وزیر لب حماسه میسازد  وبخیال خود میخواهد به چشمه شیرین اب زندگانی برسد نمیداند که خوشبختیها در طول راهند نه درانتهای جاده /

دراین سر زمینها ،  دراین بایابانها لبریز از خار مغیلان تو خود بتنهایی رفتی بدون حضور هیچ پدر خواند ویا پشتوانه مالی با شعور وعقل واستعدادی که دروجوت بود ، خودت را نفروختی ، به دنبال پولدار شدن نرفتی سختهایترا بچشم دیدم وگریستم وامروز باید از همسر تو سپاسگذار باشم که بی هیچ ادا واصولی مانند یک مرد پشت سر تو ایستاد نه جواهر خوتست ونه لباس مد ونه اتومبیل این توبودی که آنهارا باو دادی اما او همرا نکاهداشته است .وتنها بتو میاندیشد .

بلی پسرم تو نه بازیکن فوتبال شدی ونه قهرمان تنیس ونه سیاستمدار نم دار تنها فردی خود ساخته که امروز میبینم هزاران نفر دارند ترا تماشا میکنند که اکثر آنها جوانند ویا مردانی نیمه سال وچه بسا از تو و سرنوشت تو پند بگیرند .

امروز روز افتخار منست وامروز است که باید ازخودم تجیل بعمل آورم که تنها با عشق ترا به ثمر رساندم نه با پولهای باد آورده .سپاسگذارم پسرم . این چند خط را بعنوان هدیه از من بپذیر چیزی غیراز کلام ندارم بتو بدهم .
مادرت /ثریا 
ثریا  ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا / 20/05/2017 میلادی .